عبارات مورد جستجو در ۱۸۱۵ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
عجب آن دلبر جادو کجا رفت
ازین سو دل ربود آن سو کجا رفت
امید از ما سگان کو چو آهو
نیابد کس، پی اش آه او کجا رفت
به ره گوئی به گنجی مار رفتست
چنین در پاکشان گیسو کجا رفت
دل و عقلت نبردم گوید و جان
بلی هست این یکی آن در کجا رفت
رقیا آدمیت بار پرسیست
بپرسید آن پری رخ کر کجا رفت
نهاده در کمان تیر از پی صید
به آن چشم و به آن ابرو کجا رفت
کمال از غم چو زلفش سر به زانوست
رفیق و بار و همزانو کجا رفت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
گفتی از آن ماست دلت جان از آن کیست
اینجا نگر که داغ که آنجا نشان کیست
تن خاک شد بر آن در و هرگز به کوی تو
یک شب سگی نگفت که این استخوان کیست
باری مرا به حسرت درد نو سوخت جان
کا درد بی دوای نو درمان جان کیست
نرسم که رفت بوس ز شادی شوی هلاک
ای جان ز لب مپرس که این آستان کیست
گفتم به جان غم تو بخواهم خرید گفت
ای مفلس زبان زده بنگر زبان کیست
دشنام میدهی و میدانی اینقدر
کاین راحتم بگوش رسد از زبان کیست
هر لحظه پرسیم که تو زآن کینی کمال
آری همین قدر نشناسی که زآن کیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
نیست مسموع آنکه گفتی با تو ما را جنگ نیست
در پرت دل هست اگر در آستینت سنگ نیست
صبر باید کردنم بر اشک سرخ و روی زرد
چون ز باغ وصل گلرویان جز اینم رنگ نیست
با غم رویت خوشم در محنت آباد جهان
از هوای گل قفس بر عندلیبان تنگ نیست
سهل باشد پیش آن عارض خط زنگاریش
آب چون بی نیرگی و آینه بی رنگ نیست
می کنند بر نه فلک آهنگ رفتن ناله ام
در میان پرده ها زین تیزتر آهنگ نیست
ای که ترک مجلس رندان کئی آئی بوعظ
گرنصیحت بشنوی خوشتر ز بانگ چنگ نیست
آن دهان تنگ پنگر پرز گفتار کمال
آنکه باشد قند مصرش زین شکر در ننگ نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
تا دلم نظاره ان قامت زیبا نکرد
جان علوی آرزوی عالم بالا نکرد
در فراق او گذشت آب از سرم این سرگذشت
تا شنید آن بی وفا دیگر گذر بر ما نکرد
وعده مهر و وفا کرد آن جفا گستر به من
چون نبود اصل این سخن را هر چه گفت اصلا نکرد
گردی از نعلین آن مه ناگهان رفتم به چشم
دیگر آن نعلین را از ننگ من درپا نکرد
گرچه زان خط دودها برخاست از هر سینه
دل بروی او چو خالش نقطه پیدا نکرد
دیده ما گر ز بهر اوست خون افشان چه باک
طالب در احتراز از جوشش دریا نکرد
از سعادت کس دری نگشود بر روی کمال
تا خیال روی او در خانه دل جا نکرد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
خبری ز هیچ قاصد زه دیار من نیامد
چه سیاه نامه بیکی که ز یار من نیامد
از ازل که رفت قسمت غم و شادی ای به هر کس
غم بار جز نصیبه دل زار من نیامد
همه روز بر رخ از گریه چه سود در غلطان
که شب آن دری که غلط بکنار من نیامد
بشمار زلف گفتم ز لب تو بوسه گیرم
چکنم که عقد زلفت بشمار من نیامد
قلم مصور چین چو کشید نقشها بین
که جها کشید و نقشی به نگار من نیامد
به فرشتگان رحمت برم از غمت شکایت
که مرا حبیبه کشت و به مزار من نیامد
چه عجب کمال اگر جان بلب آرده از فراقت
چو لب تو مرهم جان فگار من نیامد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
دل که از درد تو پر شد ناله را چون کم کند
مرهم و درمان کجا این درد افزون کم کند
از خروش کشتگان گر زحمتی باشد ترا
غمزه بیمار را فرمای تا خون کم کند
آب چشمم کم نشد چندانکه مژگان بر گرفت
کس به پروبزن چگونه آب جیحونه کم کند
با دو صد گنج و گهر گر کردمت قیمت مرنج
مشتری نیز از بهاری در مکنون کم کند
گر بمن بوسی ببخشی کم نگردد زان جمال
با زکات کی گدا از گنج قارون کم کند
رشکم از زاهد نمی آید که گه گه بیندت
طبع ناموزون چو میل شکل موزون کم کند
گر چو شمع خلونت سوزد زبان مگشا کمال
نصه سوز درون عاشق به بیرون کم کند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
دوشینه خیالت همه شب مونس ما بود
تا روز دو دست من و آن زلف دوتا بود
مجلس خوش و دل جمع و مرتب همه اسباب
ازعیش به یاد تو چگویم که چها بود ت
در کلبه ما محنت هر روزه شب دوش
شریف نفرمود ندانم که کجا بود
من در عجب آن لحظه ز تشریف خیالت
کان پایه نه در خورد من بی سرو پا بود
گر یکدمه وصل تو خریدیم بعد جان
آن هم سر یک موی ترا نیم بها بود
اندیشه خون ریختنم دوش به آن چشم
بر عزم جفا کردی و آن عین وفا بود
گر داشت کمال از نو نهان سوز تو چون شمع
بر سوز نهائیش رخ زرد گوا بود
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۶۱ - زبان حال صدیقه صغرا(س)
ای برادر تو پناه من گریان بودی
در صف ماریه غمخوار یتیمان بودی
دانم از رفتن تو جان ز تنم خواهد رفت
زآنکه اندر بدنم تو به جهان جان بودی
هر غمم بود ز دیدار تو از دل می‌رفت
دردی ار داشتم از لطف تو درمان بودی
آمدم تا به مدینه به سوی کرب و بلا
همه جا یار من زار پریشان بودی
چون علی اکبر و عباس ز دستم رفتند
مایه صبر من بی‌سر و سامان بودی
بعد جد و پدر مادرم ای تشنه جگر
مونس خواهر دلخسته و نالان بودی
آخر از تشنه لبی سیر ز جان گردیدی
با وجودی که تو در ماریه مهمان بودی
شمر را در دل به یتیمان تو کی خواهد سوخت
آن بودی که پرستار یتیمان بودی
قاتل تو به لب تشنه تو رحم نکرد
آخر ای سبط پیمبر تو مسلمان بودی
بود جای تو در آغوش نبی بر سر خاک
نی چنین بی‌سر و صدا پاره و عریان بودی
(صامتا) شکر خداوند که در مدت عمر
روز و شب نوحه‌گر شاه شهیدان بودی
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۶۶ - زبان حال زینب مظلومه(س)
ای روی تو شمع محفل ما
زد داغ تو شعله بر دل ما
رفتی وز رفتن تو گردید
درد و غم و غصه مایل ما
ای سلسله قریش را سر
بین گردن در سلاسل ما
ای ملک امامت از تو آباد
شد کنج خرابه منزل ما
ای نور دو دیده اشک دیده
گردیده پس از تو حاصل ما
مه را چه کنم کنون که بر نی
شد مهر رخت مقابل ما
این راس منیر تواست بر نی
یا ماه به پیش محفل ما
شد زورق دل غریق در گل
گم گشته طریق ساحل ما
این نیم نفس که مانده در تن
گردیده ز مرگ حایل ما
زد شعله به جان دشمن و دوست
فریاد و فغان به سمل ما
(صامت) به فلک نیاورد
تا گشته غلام مقبل ما
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۴ - مرثیه در خرابه شام
باز از غم رقیه دل پر ز آه کردم
چون یاد گفتگویش با نعش شاه کردم
گفت ای سر از فراغت جان را تباه کردم
امشب تو را به خوبی نسبت به ماه کردم
تو خوب تر ز ماهی من اشتباه کردم
بابا بگیر دستم دیگر ز پا فتادم
از بس که وصل رویت بر خویش وعده دادم
شکر خدا که گردید آخر روا مرادم
دوشینه پیش رویت آئینه را نهادم
روز سفید خود را آخر سیاه کردم
اینگونه بی‌وفیی از تو گمان نبودم
پیش از جدایی تو ای کاش مرده بودم
تا طعنه یتیمی از کس نمی‌شنودم
هر صبح فکر رویت تا شامگه نمودم
هر شام یود مویت تا صبحگاه کردم
می‌خواستی ز اول از من جدا نگردی
تا من نمی‌کشیدم ز اطفال رنگ زردی
دردی به سینه دارم اما چگونه دردی
تو آنچه دوش کردی از تیر غمزه کردی
امشب من آنچه کردم از برق آه کردم
آن شب که در ره شام راست به نیزه دیدم
با آن نگاه حسرت آه از جگر کشیدم
پنهان ز خوف اعدا سوی تو می‌دویدیم
صد گوشمال خوردم تا یک سخن شنیدم
صدره به خون طپیدم تا یک نگاه کردم
برگو یزید کافر دیگر به ما ببخشد
سجاد را به غربت زین ابتلا ببخشد
برماستم کند بس گوید خدا ببخشد
خواجه به روز محشر جرم مرا ببخشد
کز وعده عطایش عمری گناه کردم
شاها به ماتم تو شب تا سحر نخفتم
درد دلم تو دانی دیگر به کس نگفتم
چون (صامت) در عزایت در مقال سفتم
در عاشقی فروغی من هر غزل که گفتم
یک جا گریز او را بر نام شاه کردم
صامت بروجردی : کتاب نوحه‌های سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۲۸ - و برای او
ای مسیب ز جهان سوی جنان در سفرم
شده پرخون جگرم
بنشین لحظه اندر دم آخر به برم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
بسکه کاهیده شد از صدمه زنجیر تنم
آب گشته بدنم
رقمی نیست ز پا تا بسر من دیگرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
دل افسرده و محزون و جگر خون و غریب
بی‌پرستار و طبیب
نه معنی است به بالین نه انیسی به سرم
شده پر خون جگرم کو رضا کو پسرم
زد چنان برق اجل شعله مرا بر تن و جان
که به دوران جهان
نه دگر اسم بجا باز بود نی اثرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
زهر هارون ستمگر جگرم را بگداخت
بدل آتش انداخت
ساخت بی‌مونس و دور از وطن و دربدرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
قاصدی کو که رود از بر من سوی وطن
با غم و درد و محن
به محبان و عزیزان برساند خبرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
به رضا گوید آیا نور دو چشمان پدر
بسرم کن تو گذر
که به راه تو بود موسم مردن نظرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
ای مسیب دم مرگ است ز بیداد رسی
همچو مرغ قفسی
یاد آید ز حسین جد به خون غوطه‌ورم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
چو کنم یاد ز احوال تن بی‌سر او
غرقه خون پیکر او
روز چون شام شود تیره بعد نظرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
ز غم العطش وی بلب شط فرات
شد مرا قطع حیات
روز و شب گشته روان خون ز دو چشمان ترم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
وعده دیدن رویت به قیامت افتاد
عاقبت در بغداد
بی تو مدفون شده‌ام مونس شام و سحرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
کس نبود ا زدفن و کفن شاه شهید
شد مرا قطع امید
همچو (صامت) به خدنگ غم ماتم سپرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
مهره روی تو نه در خورد من مسکین بود
چه کند بنده چر تقدیر خداوند این بود
بر نیامد بهوای دل دیوانه خویش
ز آنکه فرهاد نه مرد هوس شیرین بود
هر که او روی نکو دید و دل از دست نداد
نه دلی داشت به هیچ خبری از دین بود
بسکه چشمم ز فراق رخ او اشک فشاند
در شب هجر فراغه زمه و پروین بود
خاک در دیده این بخت که خفت و نشناخت
قدر آن شب که مرا خاک درت بالین بود
این همه چاشنی از ذوق لبت بافت کمال
ور نه اول سخن او نه چنین شیرین بود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۲
من گریان چه کنم زآن مژه و غمزه حذر
چه یکی نیزه چه صد چون بگذشت آب از سر
گر از آن کیش به باران تو آید تیری
سوی صدرش همه گوئیم که فرمای و گذر
هر که پیش تو رود تا بمن آرد خبرت
چون ترا دید عجب گر دگر آید به خبر
ای صبا دامن آن زلف چه باشد که کشم
رفع کن حاجت ما آمده ایم از پی جر
نیمه شهر ز آهم نشنیدی که بسوخت
به غریبان نظری تا نزنیم آو دگر
پیش صاحب نظران جای نگه دار ای اشک
نیست برخاستن امکان پر فتادی ز نظر
کس بر آن در نتوانست روان رفت کمال
غیر اشک تو و آن نیز بسد خون جگر
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۴
چه خسته میکنی ای جان به غمزه خاطر مردم
یکی نگر سوی غمدیدگان به چشم ترم
شنیده ام که تو گفتی بد است حال فلامی
را که گفت که بگشا دهن به غیبت مردم
شبی که با تو نشیئم کدام بخت و سعادت
دمی که با تو بر آرم کدام ناز و تنعم
اگر به صدر چمن میگذشت سرو به بالا
به عهد قد تو دیگر نداشت حد تقدم
بر آستان تو زاندم که بافتیم بشارت
لب امید فراهم نمی شود ز تبسم
شب فراق مپرسید از کمال حکایت
چو گل برفت نیاید ز عندلیب تکلم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۴
رفت از دست من آن زیبانگاری چون کنم
نیست در دسٹم عنان اختیاری چون کنم
در همه احوالم او بودی که بودی غمگسار
این زمان جز غم ندارم غمگساری چون کنم
دوستان گویند هان تدبیر کار خویش کن
من ز کار افتاده ام تدبیر کاری چون کنم
در میان ما حدیثی چون نرفت او را چه رفت
هر یکی گوید حدیثی از کناری چون کنم
هیچ بارم بر تن و جان اینچنین باری نبود
می کشم ناچار و ناکام انتظاری چون کنم
وعده دیدار فرمودست و بر امید آن
من چنین گشتم که می گویند آری چون کنم
هر کسی گوید فلانی بیدل و بی دین شد است
وای اگر بیاو بمانم روز گاری چون کنم
یک زمان بی او بماندم صد خجالت می برم
وای اگر باو بمانم روز گاری چون کنم
در چنین حالت ز باران چشم باری داشتم
چون ندیدم باری از هیچ یاری چون کنم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۲
ما درین شهر به دام صنمی در بندیم
که به دشنام ازو شاد و به غم خرسندیم
در غم فرقت او ناله کنان با دل ریش
گه گهی زار بگرییم و گهی می خندیم
همچو پرگار ز باریم جدا سرگران
تا درین دایره کی باز به هم پیوندیم
از دل سوخته ما چه خبر دارد شمع
بیش ازین نیست که در گریه به هم مانندیم
یک ره از باد صبا پرس که ما دلشدگان
جمع در حلقه آن زلف پریشان چندیم
شرح آن زلف پراکنده دراز است مپرس
بهتر آنست کز آن قصه زبان در بند یم
گرچه رندیم و نظر باز مکن عیب کمال
این هنر بس که نه صوفی و نه دانشمند بم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۱
من همچو گردم در رهت زآن رو طلبکار توام
مهر تو دارم ذره سان وز جان هوادار توام
بشنو که با یوسف چه گفت آن پیرزن گریه کنان
گر بر درم قادر نیم باری خریدار توام
هر خشت کز خاکم زند دست اجل کردم بحل
لیکن به شرطی کافکند درپای دیوار توام
یک شب غمت در میزدی گفتم که آیا کیست آن
گفتا درم بگشا که من یار وفادار توأم
اگر آیدم باز آن طبیب این نکته خواهم گفتنش
حالم چه می پرسی چو میدانی که بیمار توام
سخت آید از تیغت مرا گو هر نفس بر هم زند
گر راحتی بر دل رسد از لطف آزار توام
گفتی کمال از کار خود غافل مشو کاری بکن
اینست کار من که شد سر در سر کار توام
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۴
نرود نقش خیال تو زمانی ز ضمیرم
خود من ساده درون صورت غیری نپذیرم
مرده ام در هوس آنکه بود فرصت آنم
که نهی پای درین دیده و در پای نو میرم
حال خود با که بگویم که شکایت ز تو دارم
با خلاص از که بجویم که به دام تو اسیرم
به قلم صورت اخلاص نوشتن چه ضرورت
چون ضمیر تو بود واقف اسرار ضمیرم
گفته حال کمال از غم من در چه نصایست
و چه توان گفت همان عاجز و مسکین و فقیرم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۲
دو بوسم که گفتی اگر گویم آن کو
مرا آن زبان کو ترا آن دهان کو
کمر گفته بودی که بندم بخونت
کمر خود ببندی نگونی میان کو
دلت زود گفتی بر آتش نشانم
نشانی ولیکن ازین دل نشان کو
فشاندم سر زلف نو ریخت جانها
برین در چو من عاشق جانفشان کو
تو چاک گریبان ماه گر بدوزی
به اندازه چاکها ریسمان کو
اگر از طبیبیم مرهم ستانی
بقدر الم مرهمش در دکان کو
کمال از تو دلبر دل و عقل جوید
کسی این چه داند کجا رفت و آن کو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۵
از فرقت نو هر دم خون بارم از دو دیده
گر دیدنت نباشد بیزارم از دو دیده
چشم نمی تواند روی رقیب دیدن
آری همین توقع میدارم از دو دیده
گر نیستم به مهرت صادق چو صبح، بادا
همچون شفق پراز خون رخسارم از دو دیده
تا دیده دید رویت افتاد در بلا دل
افتد چنین بلاها هر بارم از دو دیده
بادم به دست و آتش در جان و خاک برسر
همواره آب حسرت می بارم از دو دیده
ز آندم که وقف عشقت کردم خرابه دل
تخم وقا و مهرت می کارم از دو دیده
گرچه کمال در جان درد تو کرد پنهان
چون آب می بخواند اسرارم از دو دیده