عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۷
روزی‌ که عشق رنگ جهان نقش بسته بود
تقدیر، نوک خامهٔ صنعت شکسته بود
عیش و غمی که نوبر باغ تجدد است
چندین هزار مرتبه ازیاد جسته بود
خاک تلاش‌ کرد به سر، خلق بی‌تمیز
ورنه غبار وادی مطلب نشسته بود
این اجتماع وهم بهار دگر نداشت
رنگ پریدهٔ گل تحقیق دسته بود
ربط‌ کلام خلق نشد کوک اتفاق
تاری‌ که داشت ساز تعین ‌گسسته بود
عمری‌ست پاس وضع قناعت وبال ماست
وارستگی هم از غم دنیا نرسته بود
کس جان به در نبرد زآفات ما و من
سرها فکنده دم تیغ دو دسته بود
دیدیم عرض قافلهٔ اعتبارها
جمعیتی که داشت همین بار بسته بود
بیدل نه رنگ بود و نه بویی در چمن
رسواییی به چهره عبرت نشسته بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۸
هرکه را دیدم ز لاف ما و من شرمنده بود
شخص‌هستی‌چون‌سحر هرجانفس‌زد خنده‌بود
ماجرای چرخ با دلها همین امروز نیست
دانه‌ای گر داشت دایم آسیا گردنده بود
خودفروشان خاک گردیدند و نامی چند ماند
عالمی عنقاست اینجا نیستی پاینده بود
خلق از بی‌اتفاقی ننگ خفت می‌کشد
پنبه‌ها ربطی اگر می‌داشت دلق و ژنده بود
آرزوها در کمین نقب شهرت خاک شد
نام هم بهر فرورفتن زمینی‌ کنده بود
صورت آیینه جز مستقبل تمثال نیست
بی‌تکلف رفتهٔ ما بود اگر آینده بود
نرگسستانهاست گلجوش از غبار این چمن
خوش نگاهی از حیا چشمی به‌ خاک افکنده بود
بر سر فرهاد تا محشر قیامت می‌کند
تیشه‌ای ‌کز بی‌تمیزی روی شیرین‌ کنده بود
عالمی‌ زین انجمن‌در خود نفس‌دزدید و رفت
تا کجا بوی چراغ زندگانی ‌گنده بود
مستی و مخموری این بزم بی‌تغییر نیست
باده تا بوده است یکسر رنگ گرداننده بود
نُه فلک دیدیم و نگرفتیم ایراد دویی
از دم یک ‌شیشه‌گر این‌ شیشه‌ها آکنده بود
دوش جبر و اختیاری مبحث تحقیق داشت
جز به حیرت دم نزد بیدل چه سازد بنده بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۹
جایی‌که سعی حرص جنون‌آفرین دود
در سنگ نقب ریشه چو نقش نگین دود
تردامنی‌ست پایهٔ معراج انفعال
این موج چون بلند شود برجبین دود
بر جادهء ادب‌روشان پا شمرده نه
لغزش بهانه‌جوست مباد از کمین دود
خسٌت به منع جود خبیسان مقدم است
هرچند دست پیش‌کنند آستین دود
ای مایل تتبع دونان چه ذلت است
دم نیست فطرتت‌که قفای سرین دود
گرد سواد وادی حسرت نشاندنی‌ست
اشکی خوش است با نگه واپسین دود
تحصیل دستگاه تنعم دنائت است
چندان‌که ریشه موج زند در زمین دود
آزار دل مخواه کزین چینی لطیف
مو گر دمد ز هند شبیخون به چین دود
شوخی به چر‌‌ب و نرمی اخلاق عیب نیست
روغن به روی آب بهارآفرین دود
راه طواف مرکز تحقیق بسته نیست
پرگار اگر شوی قدم آهنین دود
شرم است دستگاه فلکتازی نگاه
در دامن آنکه پا شکند اینچنین دود
بیدل غنیمت است‌که عمر جنون عنان
پا در رکاب خانه بدوشان زین دود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۹
طرهٔ او در خیالم ‌گر پریشان می‌شود
از نفس هم دل پریشانتر پریشان می‌شود
ای بسا طبعی ‌که در جمعیتش آوارگی‌ست
شعله از گل‌کردن اخگر پریشان می‌شود
از شکست خاطر ما هیچکس آگاه نیست
این غبار از عالم آنسوتر پریشان می‌شود
چون فنا نزدیک شد مشکل بود ضبط حواس
در دم پرواز بال و پر پریشان می‌شود
ای سحر بر گیر و دار جلوهٔ هستی مناز
این تجمل تا دم دیگر پریشان می‌شود
اینقدر گرد جهان ‌گشتن جنون آوارگیست
چرخ را هر صبح مغز سر پریشان می‌شود
هرزه‌گردی شاهد بی‌انفعالیهای ماست
خاک ما گر نم‌ کشد کمتر پریشان می‌شود
ای چراگاه هوس از آدمیت شرم دار
خرمنت در فکر گاو و خر پریشان می‌شود
خاکدان دهر بیدل مرکز آرام نیست
خواب ما آخر بر این بستر پریشان می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۷
ظالم چه خیال است مؤدب به ‌در آید
آن نیست‌ کجی کز دم عقربه به‌در آید
می چاره‌گر کلفت زهاد نگردید
توفان مگر از عهدهٔ مذهب به‌در آید
آرام زمانی‌ست‌ که در علم یقینت
تاثیر ز جمعیت کوکب به‌ در آید
جز سوختن افسرده‌دلان هیچ ندارند
رحم است به خشتی‌ که ز قالب به‌درآید
با بخت سیه چارهٔ خوابم چه خیالست
بیدار شود سایه چو از شب به‌درآید
زین مرحله خوابانده به در زن‌ که مبادا
آواز سوار از سم مرکب به‌درآید
چون ماه‌ نو از شرم زمین‌بوس تو داغم
هرچند که پیشانی‌ام از لب به‌ در آید
خطی ز سیهکاری من ثبت جبین است
ترسم‌که زند جوش و مرکب به‌در آید
آنجا که غبار اثر از خوی تو گیرند
آتش تریش چون عرق از تب به‌درآید
گر پرتو حسن تو به این برق شکوه است
خورشید هم از خانه مگر شب به‌درآید
در خلوت دل صحبت اوهام وبال است
بیزارم از آن حلقه‌ که یارب به‌ در آید
بیدل چقدر تشنهٔ اخفاست معانی
در نگوش خزد هرقدر از لب به‌در آید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۶
دوستان افسرد دل چندی به آهش خون‌ کنید
کم تلاشی نیست گر این سکته را موزون کنید
زندگی را صفحهٔ انشای قدرت کرده اند
تا نفس پر می‌زند تفسیرکاف و نون‌کنید
هر چه دارد عالم اخلاق بی‌ایثار نیست
دست بسیار است اگر از آستین بیرون‌کنید
منعمان تا چند باید زر به زیر خاک برد
حیف همتها که صرف خدمت قارون کنید
قید گردون ننگ دانایی‌ست گر فهمد کسی
خویش را زین خم برون آرید و افلاطون کنید
عالم از رشک قناعت مشربان خون می‌خورد
از معاش قطرگی جا تنگ بر جیحون‌ کنید
طبع‌ سرکش را به‌ همواری رساندن‌ کار کیست
سر نمی‌گردد جبین‌گرکوه را هامون‌کنید
میکشان گر باده‌ پیمایی‌ست منظور دوام
دور برمی‌گردد آخرکاسه‌ها واژون کنید
زندگی سهل است پاس شرم باید داشتن
جز عرق زین چشمه هر آبی که جوشد خون کنید
کاش سودایی به داغ هرزه ‌فکریها رسد
بی‌دماغ فطرتم بنگی در این معجون‌کنید
سوخت داغ بیکسی درآفتاب محشرم
سایه‌ای بر فرقم از موی سر مجنون‌کنید
هستی من نیست قانع با حساب نیستی
جز عدم یک صفر دیگر بر سرم افزون ‌کنید
میهمان چرخ مفلس بودن ازانصاف نیست
بی‌فضولی نیستم زین خانه‌ام بیرون‌ کنید
در شهیدان وفا تا آبرو پیداکنم
خون ندارم اندکی رخت مراگلگون‌کنید
دوش درمحفل به رنگ رفته شمعی می‌گریست
قدردانان یاد بیدل هم به این قانون کنید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۰
ای بیخردان طور تعین نگزینید
با سجده بسازید که اجزای زمینید
درکارگه شیوه تسلیم‌، عروجی‌ست
چندانکه نشان‌ کف پایید جبینید
اینجا طرب وهم اقامت چه جنون است
در خانه نیرنگ حنابندی زینید
امروز پی نام و نشان چند دویدن
فردا که ‌گذشتید نه آنید نه اینید
اندیشهٔ هستی‌ کلف همت مردست
دامن ز غباری که نداربد بچینید
چون شمع هوس سر به هوا چند فرازید
گاهی زتکلف ته پا نیز ببینید
زین نسبت دوری که به هستی‌ست عدم را
کم نیست‌که چون ذره به خورشید قرینید
در عالم تجرید چه فرصت‌ شمریهاست
تا صبح قیامت نفس باز پسینید
رفتید و نکردید تماشای گذشتن
ای ‌کامن دمی چند به یکجا بنشینید
هرچند نفس ساز کند صور قیامت
در حوصله‌های مگس و پشه طنینید
عنقا چه نشان می‌دهد از شهرت موهوم
چشمی بگشایید که نام چه نگینید
تمثال غبار من و مایید چو بیدل
صد سال‌ گر آیینه زدایید همینید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۲
بر تماشای فنایم دوخت پیریها نظر
یافتم در حلقه‌گشتن حلقهٔ چشم دگر
از هجوم حیرتم راه تپیدن وانشد
پیکرم سر تا قدم اشکی‌ست در چشم‌گهر
رفت آن سامان‌که در هر چشم سیلی داشتم
این زمانم آب باید شد به یاد چشم تر
چون سپند آخر نمی‌دانم کجا خواهم رسید
می‌روم از خود به دوش ناله‌های خود اثر
معنی دل در خم و پیچ امل‌ گم‌ کرده‌ام
یک گره تا کی به چندین رشته باشد جلوه‌گر
بسکه سامان بهار عیش امکان وحشت است
می‌زند گل از نفس چون صبح دامن بر کمر
شبنمی در کار دارد گلشن عرض قبول
جز خجالت هرچه آن‌جا می‌توان بردن مبر
جوهر اصلی ندامت می‌کشد از اعتبار
رو به ناخن می‌کند چون سکه پیدا کرد زر
لب گشودنهای ظالم بی‌ غبار کینه نیست
می‌شمارد عقده‌های سنگ پرواز شرر
عافیت مخمور شد تا ساغر جرأت زدیم
آشیان خمیازه‌ گشت از دستگاه بال و پر
دود سودای تنزه از دماغ خود برآر
گر پری خواهی تماشاکن دکان شیشه‌گر
در دکان وهم و ظن بیدل قماش غیر نیست
خودفروشیهاست آنجا غیر ما از ما مخر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۰
نه جام باده‌ شناسم نه کاسهٔ طنبور
جز آنقدرکه جهان یکسر است و چندین شرر
ندانم آنهمه‌ کوشش برای چیست‌که چرخ
ز انجم آبله‌دار است چون کف مزدور
هجوم آبلهٔ اشک پر به سامان است
درین حدیقه همین خوشه می‌دهد انگور
به خرده‌بینی غماز عشق می‌نازیم
که تا به دست سلیمان رسانده‌ام پی مور
چو غنچه‌گلشن پوشیده حالتی دارم
به بیضه شوخی عنقاست در پر عُصفور
ز اهل قال توان بوی درد دل بردن
به جای نغمه اگر خون‌ کشد رگ طنبور
جهان طربگه دیدار و ما جنون‌نظران
پی غبار خیالی رسانده‌ایم به طور
کشیده‌اند در این معرض پشیمانی
عسل تلافی نیش از طبیعت زنبور
ز موج درخور جهدش شکست می‌بالد
به عجز پیش نرفته‌ست اعتبار غرور
توان معاینه کرد از فتیله‌سازی موج
که بحر راست چه مقدار در جگر ناسور
چو شمع موم به جز سوختن چه اندوزد
کسی‌ که ماند ز شهد حقیقتی مهجور
ز یار دورم و صبری ندارم ای ناصح
دل شکسته همین ناله می‌کند مغرور
ز سردمهری ایام دم مزن بیدل
مباد.چون سحرت از نفس دمد کافور
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۱
شب زندگی سر آمد به نفس‌شماری آخر
به هوا رساند خاکم سحر انتظاری آخر
طرب بهار غفلت عرق خجالت آورد
نگذشت بی‌گلابم‌ گل خنده‌کاری آخر
الم وداع طفلی به چه درد دل سرایم
به غبار ناله بردم غم نی سواری آخر
تپشی به باد دادم دگر از نمو مپرسید
چو سحر چه ‌گل دماند نفس آبیاری آخر
سر راه وحشت رنگ ز غبار منع پاکست
ز چه پر نمی‌فشانی قفسی نداری آخر
گل باغ اعتبارت اثر وفا ندارد
بگذار از اول او را که فروگذاری آخر
به غرور تقوی‌، ای شیخ‌، مفروش وعظ بیجا
من اگر ورع ندارم تو به من چه داری آخر
به فسانهٔ تغافل ستم است چشم بستن
نگهی‌کزین‌گلستان به چه‌گل دچاری آخر
عدم و وجود و امکان همه در تو محو و حیران
ز برت‌کجا رودکس‌که تو بی‌کناری آخر
چو چراغ‌کشته بیدل ز خیال‌گریه مگذر
مژه‌ات نمی ندارد ز چه می‌فشاری آخر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۷
دام ز سیر گلشن اسباب در نظر
رنگی‌ که شعله می‌زندم آب در نظر
خون شد دل ازتکلف اسباب زندگی
یک لفظ پوچ و آن همه اعراب در نظر
مخمل نه‌ایم ولیک ز غفلت نصیب ماست
بیداریی‌که نیست به جز خواب در نظر
در وادی طلب که سراب است چشمه‌اش
اشکی مگر نشان دهدم آب در نظر
همواری از طبیعت روشن نمی‌رود
تار نگاه را نبود تاب در نظر
گلها چوشبنمت به سروچشم جا دهند
گر باشدت رعایت آداب در نظر
بر خویش هم در حسدت باز می‌شود
گرگل کند حقیقت احباب در نظر
یارب صداع غفلت ما را علاج چیست
مخموری خیال و می ناب در نظر
موهومی حقیقت ما را نموده‌اند
چون نقطهٔ دهان تو نایاب در نظر
دیگر ز سایهٔ دم تیغت‌کجا رویم
سرها سجود مایل محراب در نظر
غافل مشو که انجمن اعتبارها
ویرانه‌ای‌ست وحشت سیلاب در نظر
آسوده‌ایم درکف خاکستر امید
بیدل‌کراست بستر سنجاب در نظر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۱
به خود آنقدرکروفر مچین‌که ببنددت پی‌کین‌کمر
حذر از بلندی دامنی که ‌گران ‌کند ته چین‌ کمر
ز پیام نشئهٔ عزوشان به دماغ سفله فسون مخوان
که مباد چون خط‌ کهکشان فکند به چرخ برین ‌کمر
بگذارکوشش حرص دون ته قبر زنده فرو رود
توبه سنگ نقب هوس مزن پی نام نقش نگین‌کمر
ز قبول خدمت ناکسان خجل است فطرت محرمان
نبری به حکم جنون‌ گمان‌ که‌ کند طواف سرین‌ کمر
همه بسته‌اند میان دل به هوای سیم و خیال زر
تو ببند سبحه صفت همان به ره اطاعت دین‌کمر
به حضور معبد ما و من نرسید هیچکس از عدم
که نبست سجدهٔ هستی‌اش به میان ز خط جبین‌ کمر
که دوید درپی جستجوکه نبرد ره به وصال او
چه‌ گمان ره طلب تو زد که نبسته‌ای به یقین‌ کمر
چو سحر فسرده نفس نه‌ای‌، ز گذشتن این همه پس نه‌ای
تو گران رکاب هوس نه‌ای‌، مگشا به خانهٔ زین‌ کمر
به مآل شوکت سرکشان بگشود چشم تو نیستان
که به خاک تیره در این چمن چقدر نهفته زمین کمر
ز غرور شمع وتعینش همه وقت می‌رسد این نوا
که علم به سرکش و ناز کن به همین‌ کلاه و همین‌ کمر
ز حباب و موج و مثالشان سبقی به بیدل ما رسان
که مدوزکینهٔ خودسری به امید طاقت این کمر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۱
پوچ است سر به سر فلک بی‌مدار مغز
چون شیشه زین ‌کدو مطلب زینهار مغز
راحت‌کند به سختی ایام نرمخو
از استخوان به خویش برآرد حصار مغز
ذوق جفا ز طینت خاصان نمی‌رود
چون پوست مشکل است دهد آشکار مغز
سرها ز بس فشردهٔ افسون وحشت است
چون نارگیل می‌کند از خودکنار مغز
نقد است انتقام شکفتن در این چمن
جوش شکوفه می‌کشد از شاخسار مغز
از بس که دیده در ره تیر تو دوختیم
چون استخوان سفید شد از انتظار مغز
ناصح مکش ترانهٔ عبرت به‌گوش من
دارم سری که کاشته در پنبه‌زار مغز
ناز سبو به سرخوشی باده می‌کشند
آتش به پوست زن‌ که نیاید به‌ کار مغز
عمری‌ست آسمان به هوا چرخ می‌زند
گردش نرفت از این سر بی‌اعتبار مغز
بیمعرفت به فتوی تحقیق کشتنی است
از هر سری که مغز ندارد برآر مغز
کو سر که فال عشرت سامان زند کسی
نبود حباب قابل یک قطره‌وار مغز
بیدل دماغ سوختهٔ طرز فکر را
مانند نال خامه دمد تار تار مغز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۴
متاع هستیی دارم مپرس از بود و نابودش
به صد آتش قیامت می‌کنی ‌گر واکشی دودش
به فهم مدعای حسرت دل سخت حیرانم
نمی‌دانم چه می‌گوید زبان عجز فرسودش
شبستان سیه‌بختی ندارد حاجت شمعی
بس است از رنگ من آرایش فرش زر اندودش
به تقلید سرشکم‌، ابر شوخی می‌کند اما
ز بس‌ کم مایگی آخر فشاری می‌دهد جودش
سلامت آرزو داری برو ترک سلامت‌ کن
به ساحل موج این دریا شکستن می‌برد زودش
نپنداری ز جام قرب زاهد نشئه‌ای دارد
دلیل دوری است اینها که در یاد است معبودش
خیال اندود هستی نقش موهومی‌ که من دارم
به صد آیینه نتوان کرد یک تمثال مشهودش
به زلفت شانه دستی می‌زند اما نمی‌داند
کز افشاندن نگردد پاک دامان دل آلودش
درین محفل رموز هیچکس پنهان نمی‌ماند
سیاهی خوردن هر شمع روشن می‌کند دودش
به هر بیحاصلی بیدل زیانکاران الفت را
بضاعت دست افسوسست گر بر هم توان سو‌دش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۳
مکش دردسر شهرت میفکن بر نگین زورش
برای نام اگر جان می‌کنی مگذار در گورش
تلاش منصب عزت ندارد حاصلی دیگر
همین رنج خمیدن می‌کند بر دوش مزدورش
خیالات دماغ جاه تا محشر جنون دارد
بپرس از موی چینی تا چه در سر داشت فغفورش
محالست این که کام تشنهٔ دیدار تر گردد
ز موسی جمع‌کن دل آتش افتاده‌ست در طورش
به ذوق امتحان ملک سلیمان‌ گر زنی بر هم
نیابی سرمه‌واری تا کشی در دیدهٔ مورش
همه زین قاف حیرت صید عنقا می‌کنیم اما
هنوز از بی‌نیازی بیضه نشکسته‌ست عصفورش
به عبرت عمرها سیر خرابات هوس کردم
جنون می‌خندد از خمیازه بر مستان مغرورش
به اظهار یقین رنج تکلف می‌کشد زاهد
ازین غافل که انگشت شهادت می‌کند کورش
سراغ‌گرد تحقیقی نمی‌باشد درین وادی
سیاهی می‌کند خورشید هم من دیدم از دورش
نمی‌دانم چه ساغر دارد این دوران خودرایی
که در هر سر خمستان دگر می‌جوشد از شورش
گزند ذاتی از بنیاد ظالم‌کم نمی‌گردد
به موم از پردهٔ زنبور نتوان برد ناسورش
به این شوری‌که مجنون خیال ما به سر دارد
مبادا صبح محشر با نفس سازند محشورش
به یاد صبح پیری‌کم‌کم از خود بایدم رفتن
ز آه سرد محمل بسته‌ام بر بوی‌کافورش
فلک هنگامهٔ تمثال زشتیهای ما دارد
ز خودبینی است‌گر آیینهٔ ما نیست منظورش
انالعشقی است سیر آهنگ تارتردماغیها
تو خواهی نغمهٔ فرعون‌گیر و خواه منصورش
دگر مژگان‌گشودی منکر اعمی مشو بیدل
که معنی‌هاست روشن چون نقط از چشم بی‌نورش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۷
کشت عاشق‌ که دهد داد گیاه خشکش
موی چینی‌ست رگ ابر سیاه خشکش
بی‌سخا گردن منعم چه کمال افرازد
سر خشکی‌ست که آتش به‌ کلاه خشکش
سر به غفلت مفرازید ز آه مظلوم
برق خفته‌ست به فوارهٔ آه خشکش
شاه اگر دامن انعام به‌ خسّت چیند
نیست جز مهرهٔ شطرنج سپاه خشکش
غفلت بیدل ما تا به‌ کجا گرد کند
ابر رحمت نشود تر به ‌گناه خشکش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۹
عبارت مختصر تا کی سوال وصل پیغامش
مباد ای دشمن تحقیق از من بشنوی نامش
برهمن‌ گو ببر زنار و زاهد سبحه آتش‌زن
غرور ناز دارد بی‌نیاز از کفر و اسلامش
نگردانده‌ست اوراق تمنا انتظار من
هنوز این چشم قربانی مقشّر نیست بادامش
رهایی نیست مضمونی که ‌گرد خاطرم ‌گردد
ز خود غیر از گرفتاری برون افکندم از دامش
هوای جستجوی وصل برد اندیشهٔ ما را
به آن عالم‌ که می‌باید شنید از خویش پیغامش
ندانم شوق احرام چه گلشن در نظر دارد
بهار از رنگ و بو عمریست ‌گم ‌کرده‌ست آرامش
به زیر چرخ منشین‌ گر تنزه مدعا باشد
عرقها بر چکیدن مایل است از سقف حمامش
ز دور آسمان گر سعد و نحسی در گمان داری
اثر وا می‌کند از کیفیت برجیس و بهرامش
دو عالم عیش و یک دم ‌کلفت مردن نمی‌ارزد
حذر از الفت صبحی ‌که باشد در نظر شامش
سماجت پیشه یکسر منع را ترغیب می‌داند
مگس هنگام راندن بیشتر می‌گردد ابرامش
تلاش جاه بیدل انحراف وضع می‌خواهد
کشد لنگی سر از پایی که پیش آید ره بامش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۳
مپرسید از نگین شاه و اقبال نفس‌ کاهش
به چندین کوچه افکنده‌ست سعی نام در چاهش
خودآرایی به دیهیم زر و یاقوت می‌نازد
ز ماتم ‌کرده غافل خاک رنگین بر سر جاهش
اگر شخص طلب قدر جنون مفلسی داند
گریبان دامن آراید به طوف دست ‌کوتاهش
ره امن از که پرسم در جنون سامان بیابانی
که محشر چشم می‌پوشد به مژگان پر کاهش
چو آن‌ گل ‌کز سر و دستار مستی بر زمین افتد
به لغزیدن من از خود رفتم و دل ماند درراهش
عنان‌گیر غبار سینه چاکان نیست‌گردون هم
سحر هر سو خرامد کوچه‌ها پیداست در راهش
سراپای ‌گهر موج است اگر آغوش بگشاید
گره تاریست کز پیچیدگی کردند کوتاهش
هلال آیینه‌دار است ای ز سامان طلب غافل
که از خمیازهٔ یک ریشه بالد خرمن ماهش
قناعت در مزاج خلق دون فطرت نمی‌باشد
پریشان‌ کرد عالم را زمین آسمان خواهش
چه امکانست رمز پردهٔ این وهم بشکافی
که عنقا غفلتست و سعی دانش نیست آگاهش
زبان درکام دزدد هرکه درس عشق می‌خواند
برون لفظ و خط راهی ندارد در ادبگاهش
گر اسقاط اضافات است منظور یقین بیدل
بس است الله الله از من‌الله و الی‌اللهش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۷
خلقی است شمع‌وار در این قحط جای فیض
قانع به اشک و آه ز آب و هوای فیض
بیهوده بر ترانهٔ وهم و گمان مپیچ
قانون این بساط ندارد نوای فیض
از صبح این چمن نکشی ساغر فریب
خمیازه موج می‌زند از خنده‌های فیض
نام ‌کرم اگر شنوی در جهان بس است
اینجا گذشته است ز عنقا همای فیض
حشر هوس ز شور کرم ‌گرد می‌کند
امن است هرکجا به‌میان نیست پای‌فیض
اقبال ظلم پایه به‌اوجی رسانده است
کانجا نمی‌رسد ز ضعیفی دعای فیض
چشمت ز خواب باز نگردیده صبح رفت
ترسم زگریه وانکشی خونبهای فیض
گرد حقیقتی به‌ نظر عرضه می‌دهند
تا چشم‌ کیست قابل این توتیای فیض
از دود آه منصب داغ جنون بلند
گلزار غیر ابر ندارد لوای فیض
عمری‌ست درکمینگه ساز خموشی‌ام
چین‌ کرده است ناله‌ کمند رسای فیض
آخر به‌خواب مرگ ‌کشد صبح پیریت
افسون لغزش مژه دارد صفای فیض
آغوش صبح می‌کند اینجا وداع شب
بیدل بقدر نفی تو خالیست جای فیض
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۹
شده فهم مقصد عالمی زتلاش هرزه قدم غلط
ته پاست‌کعبه و دیر اگر نکنیم راه عدم غلط
به غبار مرحلهٔ هوس اثر نفس نشکافت‌کس
به‌کجا رسد پی لشکری ‌که‌ کند نشان علم غلط
نرسید محضر زندگی به ثبوت محکمهٔ یقین
که‌ گواه دعوی باطل تو دروغ بود و قسم غلط
ز صفای شیشه طلب پری ‌که ره یقین به‌ گمان بری
تو بر آب می‌فکنی تری من و تست هر دو بهم غلط
به نمود شخص معینت در عکس زد دم امتحان
چه خطی ‌که شد ز تامل تو کتاب آینه هم غلط
ز تمیز جاده و منزلت الم تردد نیک و بد
خط پا به دایره می‌رسد سر اگر شود به قدم غلط
من و مای مکتب آب وگل ستم است اگر کندت خجل
به ندامت ابدی مکش سبقی‌ که ‌گشته دو دم غلط
خط سرنوشت من آب شد ز تراوش عرق حیا
چو نقوش معنی روشنی ‌که شود به ‌کاغذ نم غلط
اگر آبم آب رخ‌ گهر و گر آتش آتش سنگ زر
به تو آشنا نی‌ام آنقدر که دویی ‌کند به خودم غلط
من بیدل اینقدر از جنون به خیال هرزه تنیده‌ام
رقم جریدهٔ مدعا غلط است اگر نکنم غلط