عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
وقت کوچ آمد نفیرالطریقست الطریق
ره خطرناکست یاران وا ممانید از رفیق
در طریق عشق جانان عاشق جانباز باش
گر همی خواهی که حاصل گرددت ذوق طریق
هیچ سالک ره نیابد در مقام وصل دوست
فی طریق العشق لولم یهده شیخ شفیق
جز نمود هست مطلق نیست نفس کاینات
کل مافی الکون موج و هوکالبحرالعمیق
ز اشتیاق جام وصلت در خمارم ساقیا
لطف فرما از لب لعلت شرابی چون عقیق
عاشق دیوانه را با عقل و هشیاری چه کار
چون ز جام عشق دایم میکشد جانش رحیق
از غم دنیا و دین پیوسته باشد در کنار
هرکه در بحر فنا همچو اسیری شد غریق
ره خطرناکست یاران وا ممانید از رفیق
در طریق عشق جانان عاشق جانباز باش
گر همی خواهی که حاصل گرددت ذوق طریق
هیچ سالک ره نیابد در مقام وصل دوست
فی طریق العشق لولم یهده شیخ شفیق
جز نمود هست مطلق نیست نفس کاینات
کل مافی الکون موج و هوکالبحرالعمیق
ز اشتیاق جام وصلت در خمارم ساقیا
لطف فرما از لب لعلت شرابی چون عقیق
عاشق دیوانه را با عقل و هشیاری چه کار
چون ز جام عشق دایم میکشد جانش رحیق
از غم دنیا و دین پیوسته باشد در کنار
هرکه در بحر فنا همچو اسیری شد غریق
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
تا جامه هستی ز غم عشق نشد پاک
در جستن معشوق نه عاشق چالاک
تا روح مجرد نشد از قید علایق
کی همچو مسیحا بتوان رفت برافلاک
کی نور تجلی جمال تو توان دید
تا لوح دل از نقش دو عالم نشود پاک
من مست می عشق توام هرچه که هستم
گر زاهد زراقم و گر عاشق بی باک
دلدار در آید بنهد رخت اقامت
چون خانه دل پاک شود از خس و خاشاک
زاهد بره عشق چو عاشق دل و جان، باز
کی راست شود کار ز تسبیح و ز مسواک
شو پست و بجو منصب عالی چو اسیری
تو مرکز دور فلکی چونکه شدی خاک
در جستن معشوق نه عاشق چالاک
تا روح مجرد نشد از قید علایق
کی همچو مسیحا بتوان رفت برافلاک
کی نور تجلی جمال تو توان دید
تا لوح دل از نقش دو عالم نشود پاک
من مست می عشق توام هرچه که هستم
گر زاهد زراقم و گر عاشق بی باک
دلدار در آید بنهد رخت اقامت
چون خانه دل پاک شود از خس و خاشاک
زاهد بره عشق چو عاشق دل و جان، باز
کی راست شود کار ز تسبیح و ز مسواک
شو پست و بجو منصب عالی چو اسیری
تو مرکز دور فلکی چونکه شدی خاک
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
گر پرده برنداری زان رخ ز جان غمناک
آهی کشم که آتش افتد درون افلاک
در حیرتم که با ماست آن یار هرکجا هست
من گه ز وصل شادان گه از فراق غمناک
گر نیست عشق بازی از جانب توبا ما
پس در میانه پیغام بهرچه بود لولاک
مائی حجاب ما شد اندر میانه ای کاش
عشق آتشی فروزد سوزد منی من پاک
گر نیست نقش آدم در خاک تیره پنهان
پس چرخ و انجم از چیست گردان بگرد این خاک
از حسن با کمالش واقف نشد کماهی
هر چند کرد کوشش در فکر عقل دراک
گر سالک طریقی چندان برو درین راه
کاخر رسی بمنزل بی بار فکر و ادراک
معروف و معرفت را غایب نبود زان گفت
آن عارف یگانه سبحان ما عرفناک
معشوق لاابالی عاشق نجوید الا
آنکس که چون اسیری رندست ومست وبی باک
آهی کشم که آتش افتد درون افلاک
در حیرتم که با ماست آن یار هرکجا هست
من گه ز وصل شادان گه از فراق غمناک
گر نیست عشق بازی از جانب توبا ما
پس در میانه پیغام بهرچه بود لولاک
مائی حجاب ما شد اندر میانه ای کاش
عشق آتشی فروزد سوزد منی من پاک
گر نیست نقش آدم در خاک تیره پنهان
پس چرخ و انجم از چیست گردان بگرد این خاک
از حسن با کمالش واقف نشد کماهی
هر چند کرد کوشش در فکر عقل دراک
گر سالک طریقی چندان برو درین راه
کاخر رسی بمنزل بی بار فکر و ادراک
معروف و معرفت را غایب نبود زان گفت
آن عارف یگانه سبحان ما عرفناک
معشوق لاابالی عاشق نجوید الا
آنکس که چون اسیری رندست ومست وبی باک
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
ماز عشق یار دردل آتشی افروختیم
هرچه نقش غیر در وی بود کلی سوختیم
گر نباشد عشق ما حسنش کجا پیدا شود
شمع رویش را ز نور عشق ما افروختیم
زنده می سازد لبش هردم هزاران مرده را
ما ز لعل او هم اینجا نفخ صور آموختیم
چون رواجی داشت در بازار عشقش دین و دل
ما بسودای وصالش جمله را بفروختیم
در لباس عشق جانان ما لباس جان و تن
در فراق او دریدیم و بوصلش دوختیم
از فسون عقل نتوان عشق را از دست داد
چونکه عمری ای اسیری ما همین اندوختیم
هرچه نقش غیر در وی بود کلی سوختیم
گر نباشد عشق ما حسنش کجا پیدا شود
شمع رویش را ز نور عشق ما افروختیم
زنده می سازد لبش هردم هزاران مرده را
ما ز لعل او هم اینجا نفخ صور آموختیم
چون رواجی داشت در بازار عشقش دین و دل
ما بسودای وصالش جمله را بفروختیم
در لباس عشق جانان ما لباس جان و تن
در فراق او دریدیم و بوصلش دوختیم
از فسون عقل نتوان عشق را از دست داد
چونکه عمری ای اسیری ما همین اندوختیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
تجلی جمالش را اگر آئینه شد عالم
ولی مجلای حسن او کماهی نیست جز آدم
تفاوت درمرایا بدنه اندرحسن رخسارش
ازین رو در نظر حسنش گهی بیش است گاهی کم
بخلوتخانه وحدت که راهی نیست کثرت را
چه عیش و عشق ورزی ها که بداو را مرا باهم
حریف ما شو ای زاهد که نوشیم از می وصلش
که جز مستی و می خواری ندیم شادی بیغم
چو دارد شاهد رویت جمال و جلوه بیغایت
بناز و شیوه دیگر نماید خویش را هر دم
نشان از کافر و مؤمن نماندی ار برافتادی
ز خورشید جمال تو نقاب زلف خم در خم
دل ریش اسیری را بغیر از دیدن رویت
بجان تو که در عالم نه درمانست و نه مرهم
ولی مجلای حسن او کماهی نیست جز آدم
تفاوت درمرایا بدنه اندرحسن رخسارش
ازین رو در نظر حسنش گهی بیش است گاهی کم
بخلوتخانه وحدت که راهی نیست کثرت را
چه عیش و عشق ورزی ها که بداو را مرا باهم
حریف ما شو ای زاهد که نوشیم از می وصلش
که جز مستی و می خواری ندیم شادی بیغم
چو دارد شاهد رویت جمال و جلوه بیغایت
بناز و شیوه دیگر نماید خویش را هر دم
نشان از کافر و مؤمن نماندی ار برافتادی
ز خورشید جمال تو نقاب زلف خم در خم
دل ریش اسیری را بغیر از دیدن رویت
بجان تو که در عالم نه درمانست و نه مرهم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
ما در ازل بعشق تو افسانه بوده ایم
تا مست رند و عاشق و فرزانه بوده ایم
نام و نشان لیلی و مجنون نبد که ما
از عشق عقل سوز تو دیوانه بوده ایم
پیش از ظهور عالم و آدم ببزم انس
با تو حریف ساغر و پیمانه بوده ایم
ماآشنای عشق تو از روز فطرتیم
نه همچو مدعی ز تو بیگانه بوده ایم
زنار عشق تا که چو کفار بسته ایم
در کفر و دین عشق تو مردانه بوده ایم
(مخمور و بیخودیم ازآن چشم پرخمار
مست چنین نه از می میخانه بوده ایم)
(مادر لباس فقر اسیری ز چشم غیر)
(دایم نهان چو گنج بویرانه بوده ایم)
تا مست رند و عاشق و فرزانه بوده ایم
نام و نشان لیلی و مجنون نبد که ما
از عشق عقل سوز تو دیوانه بوده ایم
پیش از ظهور عالم و آدم ببزم انس
با تو حریف ساغر و پیمانه بوده ایم
ماآشنای عشق تو از روز فطرتیم
نه همچو مدعی ز تو بیگانه بوده ایم
زنار عشق تا که چو کفار بسته ایم
در کفر و دین عشق تو مردانه بوده ایم
(مخمور و بیخودیم ازآن چشم پرخمار
مست چنین نه از می میخانه بوده ایم)
(مادر لباس فقر اسیری ز چشم غیر)
(دایم نهان چو گنج بویرانه بوده ایم)
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
ما حسن روی یار زهر روی دیده ایم
رمز اناالحق از همه عالم شنیده ایم
پیوسته ایم با تو ازآن دم که خویش را
از هر چه غیرتست بکلی بریده ایم
سودای سود کرده ببازار عشق تو
یکدم لقا بملک دو عالم خریده ایم
در عاشقی دل از دو جهان برگرفته ایم
جان داده ایم تا که بجانان رسیده ایم
گویند مرگ سخت بود ما فراق دوست
سختر ز مرگ خویش بصدبار دیده ایم
شاید که جان بریم ز دست غم فراق
عمری بجست و جوی وصالش دویده ایم
تا روی نوربخش تو بینیم بی نفاب
از قید کفر و دین چو اسیری رهیده ایم
رمز اناالحق از همه عالم شنیده ایم
پیوسته ایم با تو ازآن دم که خویش را
از هر چه غیرتست بکلی بریده ایم
سودای سود کرده ببازار عشق تو
یکدم لقا بملک دو عالم خریده ایم
در عاشقی دل از دو جهان برگرفته ایم
جان داده ایم تا که بجانان رسیده ایم
گویند مرگ سخت بود ما فراق دوست
سختر ز مرگ خویش بصدبار دیده ایم
شاید که جان بریم ز دست غم فراق
عمری بجست و جوی وصالش دویده ایم
تا روی نوربخش تو بینیم بی نفاب
از قید کفر و دین چو اسیری رهیده ایم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
تا که در دل تخم عشقت کاشتیم
حاصل از دنیا و دین برداشتیم
عالم از گلبانگ شی لله پرست
تا علم در کوی عشق افراشتیم
دانش و دفتر نبود آندم که ما
مصحف اسرار ازبر داشتیم
صد جفا دیدیم در کوی وفا
دیده را نادیده می انگاشتیم
کی رود مهرش ز دل چون در ازل
نقش این بر لوح دل بنگاشتیم
تا نگردد دل دمی غافل ز دوست
شحنه عشقش برو بگماشتیم
مادرین ظلمت سرای شب مثال
ای اسیری آفتاب چاشتیم
حاصل از دنیا و دین برداشتیم
عالم از گلبانگ شی لله پرست
تا علم در کوی عشق افراشتیم
دانش و دفتر نبود آندم که ما
مصحف اسرار ازبر داشتیم
صد جفا دیدیم در کوی وفا
دیده را نادیده می انگاشتیم
کی رود مهرش ز دل چون در ازل
نقش این بر لوح دل بنگاشتیم
تا نگردد دل دمی غافل ز دوست
شحنه عشقش برو بگماشتیم
مادرین ظلمت سرای شب مثال
ای اسیری آفتاب چاشتیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
من مست عشقم،زاهدا با ما مگو از عقل و دین
گه با خود و گه بیخودم، هذاجنون العاشقین
هشیار و مستم، چیستم، مجنون عشق کیستم
نه هستم و نه نیستم، هذاجنون العاشقین
من عاشق دیوانه ام، در عشق او افسانه ام
از خویشتن بیگانه ام، هذاجنون العاشقین
من بیخود و شیدائیم، قلاشم و رسوائیم
هرجائی و بی جائی ام،هذاجنون العاشقین
هستم ز جام بیخودی مست مدام سرمدی
نه نیک دانم نه بدی، هذاجنون العاشقین
تا روی ساقی دیده ام، جام فنا نوشیده ام
سرمستم و شوریده ام، هذاجنون العاشقین
مخمور چشم ساقیم، مست از می اطلاقیم
گه فانی و گه باقیم، هذاجنون العاشقین
من مست جام وحدتم، هم درد نوش کثرتم
هم می پرست از فطرتم، هذاجنون العاشقین
نه عالم و نه جاهلم، نه عاشق و نه عاقلم
مجنونم و لایعقلم، هذاجنون العاشقین
گه رند و گاهی زاهدم، گه مست و گاهی عابدم
گاهی بتان را ساجدم، هذاجنون العاشقین
گه زاهدم پر ریو و رنگ، گه عاشقم بی نام و ننگ
گاهی دلویم گاه دنگ، هذاجنون العاشقین
گاهی می و میخانه ام، گه ساقی و پیمانه ام
گه شمع و گه پروانه ام، هذاجنون العاشقین
گه خوب خوبم گاه زشت، گه کعبه ام گاهی کنشت
گه دوزخم گاهی بهشت، هذاجنون العاشقین
مجنون و عاشق بوده ام، عذرا و وامق بوده ام
در عشق صادق بوده ام، هذاجنون العاشقین
با عشق او پیوسته ام، وز قیدها وارسته ام
دل براسیری بسته ام، هذاجنون العاشقین
گه با خود و گه بیخودم، هذاجنون العاشقین
هشیار و مستم، چیستم، مجنون عشق کیستم
نه هستم و نه نیستم، هذاجنون العاشقین
من عاشق دیوانه ام، در عشق او افسانه ام
از خویشتن بیگانه ام، هذاجنون العاشقین
من بیخود و شیدائیم، قلاشم و رسوائیم
هرجائی و بی جائی ام،هذاجنون العاشقین
هستم ز جام بیخودی مست مدام سرمدی
نه نیک دانم نه بدی، هذاجنون العاشقین
تا روی ساقی دیده ام، جام فنا نوشیده ام
سرمستم و شوریده ام، هذاجنون العاشقین
مخمور چشم ساقیم، مست از می اطلاقیم
گه فانی و گه باقیم، هذاجنون العاشقین
من مست جام وحدتم، هم درد نوش کثرتم
هم می پرست از فطرتم، هذاجنون العاشقین
نه عالم و نه جاهلم، نه عاشق و نه عاقلم
مجنونم و لایعقلم، هذاجنون العاشقین
گه رند و گاهی زاهدم، گه مست و گاهی عابدم
گاهی بتان را ساجدم، هذاجنون العاشقین
گه زاهدم پر ریو و رنگ، گه عاشقم بی نام و ننگ
گاهی دلویم گاه دنگ، هذاجنون العاشقین
گاهی می و میخانه ام، گه ساقی و پیمانه ام
گه شمع و گه پروانه ام، هذاجنون العاشقین
گه خوب خوبم گاه زشت، گه کعبه ام گاهی کنشت
گه دوزخم گاهی بهشت، هذاجنون العاشقین
مجنون و عاشق بوده ام، عذرا و وامق بوده ام
در عشق صادق بوده ام، هذاجنون العاشقین
با عشق او پیوسته ام، وز قیدها وارسته ام
دل براسیری بسته ام، هذاجنون العاشقین
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
کردم نثار مقدم عشق تو عقل و دین
من رند مطلقم نه مقید بآن و این
برخیز زاهدا ز سر زهد و نام و ننگ
رندانه رو بمیکده با عاشقان نشین
خواهی که سرفراز و عزیز جهان شوی
برآستان فقر بنه روی برزمین
زادالمسافرین چه بود عجز و نیستی
ما را براه عشق ندادند غیر ازین
مهر و تواضع است مرا مذهب و طریق
در دین ما چو کفر حقیقی است کبر و کین
ای دل چو چشم عقل نه بیند لقای دوست
از عشق دیده وام نما حسن یاربین
گر وصل دوست میطلبی بدگمان مباش
شو خاک راه اهل خدا از سر یقین
شوخ است و فتنه جوی و ستمکار و بیوفا
در دلبری کجاست دگر یار همچنین
ما در سماع شوق جمالش اسیریا
برملک هر دو کون فشاندیم آستین
من رند مطلقم نه مقید بآن و این
برخیز زاهدا ز سر زهد و نام و ننگ
رندانه رو بمیکده با عاشقان نشین
خواهی که سرفراز و عزیز جهان شوی
برآستان فقر بنه روی برزمین
زادالمسافرین چه بود عجز و نیستی
ما را براه عشق ندادند غیر ازین
مهر و تواضع است مرا مذهب و طریق
در دین ما چو کفر حقیقی است کبر و کین
ای دل چو چشم عقل نه بیند لقای دوست
از عشق دیده وام نما حسن یاربین
گر وصل دوست میطلبی بدگمان مباش
شو خاک راه اهل خدا از سر یقین
شوخ است و فتنه جوی و ستمکار و بیوفا
در دلبری کجاست دگر یار همچنین
ما در سماع شوق جمالش اسیریا
برملک هر دو کون فشاندیم آستین
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
ای دل ار معشوق جویی باش یار عاشقان
از سر صدق و صفا کن جان نثار عاشقان
دردل عاشق چه میجویی نشان غیریار
نیست نام غیر در دار و دیار عاشقان
کی بیابد ره ببزم وصل معشوق آنکسی
کو نبازد دین و دنیا در قمار عاشقان
زاهدا گر آرزوی وصل معشوقت بود
در طریق عشق شو پیوسته یار عاشقان
ازکمال عشق و استغنای معشوق چنان
هست دایم این همه افغان و زار عاشقان
در هوای دیدن دیدار جانان دایما
سوز جان و درد دل باشد شعار عاشقان
نیست غیر از قامت و زلف و رخ زیبای دوست
سنبل و سرو گل و باغ و بهار عاشقان
هرکه داغ عشق جانان نیست برجان دلش
در دو عالم کی درآید در شمار عاشقان
خیمه رفعت اسیری زد باوج نه فلک
از سراخلاص چون شد خاکسار عاشقان
از سر صدق و صفا کن جان نثار عاشقان
دردل عاشق چه میجویی نشان غیریار
نیست نام غیر در دار و دیار عاشقان
کی بیابد ره ببزم وصل معشوق آنکسی
کو نبازد دین و دنیا در قمار عاشقان
زاهدا گر آرزوی وصل معشوقت بود
در طریق عشق شو پیوسته یار عاشقان
ازکمال عشق و استغنای معشوق چنان
هست دایم این همه افغان و زار عاشقان
در هوای دیدن دیدار جانان دایما
سوز جان و درد دل باشد شعار عاشقان
نیست غیر از قامت و زلف و رخ زیبای دوست
سنبل و سرو گل و باغ و بهار عاشقان
هرکه داغ عشق جانان نیست برجان دلش
در دو عالم کی درآید در شمار عاشقان
خیمه رفعت اسیری زد باوج نه فلک
از سراخلاص چون شد خاکسار عاشقان
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
بس غریب و طرفه افتادست حال عاشقان
جسم ایشان در زمین و جانشان برآسمان
در مکان ابدان ایشان پای بند آمد ولی
دایما ارواحشان طیران کند در لامکان
ظاهر ایشان بود مشغول خلق از مرحمت
لیک در باطن ز حق نبوند غافل یکزمان
در شعاع مهر ذاتش فانی مطلق شدند
پس بحق باقی شده دیدند حیات جاودان
ازمقام بی نشانی صد نشان آورده اند
در فنای عشق تا گشتند بی نام و نشان
چونکه ایشان بوده اند ایجاد عالم را سبب
برطفیل ذاتشان آمد همه کون و مکان
هست با هریک ز حق فیض و عطا بی منتها
ای اسیری حال ایشان نیست درحد و بیان
جسم ایشان در زمین و جانشان برآسمان
در مکان ابدان ایشان پای بند آمد ولی
دایما ارواحشان طیران کند در لامکان
ظاهر ایشان بود مشغول خلق از مرحمت
لیک در باطن ز حق نبوند غافل یکزمان
در شعاع مهر ذاتش فانی مطلق شدند
پس بحق باقی شده دیدند حیات جاودان
ازمقام بی نشانی صد نشان آورده اند
در فنای عشق تا گشتند بی نام و نشان
چونکه ایشان بوده اند ایجاد عالم را سبب
برطفیل ذاتشان آمد همه کون و مکان
هست با هریک ز حق فیض و عطا بی منتها
ای اسیری حال ایشان نیست درحد و بیان
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
همچو خاک ره بعشقش خوار می باید شدن
بلبل آسا در پی گل، زار می باید شدن
گر همی خواهی که بوی فقریابی در طریق
با همه کس چون گل بی خار می باید شدن
گر تو پا در دایره عشقش نهی چون عاشقان
بردرش سرگشته چون پرگار می باید شدن
هرکجا باشد اگر وادی بود گر کوه طور
همچو موسی از پی دیدار می باید شدن
گر وصال یار خواهی در رهش مردانه وار
از خیال کفر و دین بیزار می باید شدن
بی من از من یارمیگوید(انا)الحق پس مرا
همچو منصور از چه رو بردار می باید شدن
با حریفان گر همی خواهی کنی هم کاسگی
لاابالی بردر خمار می باید شدن
هرکه خواهد کو شود مست از شراب نیستی
از خمار هستیش هشیار می باید شدن
با همه مستی اسیری با ادب رو در طریق
راه عشق دوست برهنجار می باید شدن
بلبل آسا در پی گل، زار می باید شدن
گر همی خواهی که بوی فقریابی در طریق
با همه کس چون گل بی خار می باید شدن
گر تو پا در دایره عشقش نهی چون عاشقان
بردرش سرگشته چون پرگار می باید شدن
هرکجا باشد اگر وادی بود گر کوه طور
همچو موسی از پی دیدار می باید شدن
گر وصال یار خواهی در رهش مردانه وار
از خیال کفر و دین بیزار می باید شدن
بی من از من یارمیگوید(انا)الحق پس مرا
همچو منصور از چه رو بردار می باید شدن
با حریفان گر همی خواهی کنی هم کاسگی
لاابالی بردر خمار می باید شدن
هرکه خواهد کو شود مست از شراب نیستی
از خمار هستیش هشیار می باید شدن
با همه مستی اسیری با ادب رو در طریق
راه عشق دوست برهنجار می باید شدن
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
اگر در بحر عرفان غرقه گردی
بنزد عارفان مردانه مردی
چو پروانه به پیش شمع رویش
اگر جانباز باشی اهل دردی
رسی در ملک وصلش گربرآری
ز درد هجر از دل آه سردی
نشینی در بر معشوق شادان
طریق عاشقی چون در نوردی
برون آری سراز جیب بقایش
بدریای فنا چون غوطه خوردی
ز چشمش فتنه در عالم عیان شد
که در هر گوشه می بینم نبردی
ز گلزار جمال روی یارم
اسیری حسن خوبان هست وردی
بنزد عارفان مردانه مردی
چو پروانه به پیش شمع رویش
اگر جانباز باشی اهل دردی
رسی در ملک وصلش گربرآری
ز درد هجر از دل آه سردی
نشینی در بر معشوق شادان
طریق عاشقی چون در نوردی
برون آری سراز جیب بقایش
بدریای فنا چون غوطه خوردی
ز چشمش فتنه در عالم عیان شد
که در هر گوشه می بینم نبردی
ز گلزار جمال روی یارم
اسیری حسن خوبان هست وردی
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
تجلی العشق فی کل المجالی
بوجه جل عن وصف الجمال
نیاید شرح حسنش در عبارت
کجا در قال آید ذوق حالی
درآمد یار در کوی خرابات
قدح در دست و مست و لاابالی
بهر صورت نمود او رخ بطوری
چو ظاهر شد باوصاف کمالی
ز عالم فتنه و آشوب برخاست
چو شاه عشق شد برملک والی
ندارم جز خیال زلف و رویش
کسی مونس در ایام و لیالی
اسیری را بهشیاری چکارست
چو هست او مست جام لایزالی
بوجه جل عن وصف الجمال
نیاید شرح حسنش در عبارت
کجا در قال آید ذوق حالی
درآمد یار در کوی خرابات
قدح در دست و مست و لاابالی
بهر صورت نمود او رخ بطوری
چو ظاهر شد باوصاف کمالی
ز عالم فتنه و آشوب برخاست
چو شاه عشق شد برملک والی
ندارم جز خیال زلف و رویش
کسی مونس در ایام و لیالی
اسیری را بهشیاری چکارست
چو هست او مست جام لایزالی
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
مظهر کل ظهورش گرنه نفس ماستی
صورتم بر زیب کرمنا کجا آراستی
گرنه از معشوق بودی عشق ورزی از نخست
در میانه نام عاشق ازکجا پیداستی
گرنه حسن بیحدش کردی تقاضای ظهور
از چه رو عالم چنین پرفتنه و غوغاستی
در لباس بود چیزی کی نمودی رخ عیان
گرنه آن بودی که حق با جمله اشیاستی
فیض عامش گر نمی گشتی مجدد دم بدم
نقش هستی در جهان پیوسته کی برجاستی
آن پری گر رخ نمودی هر زمان با عاشقان
جان مشتاقان ز شوقش کی چنین شیداستی
گر نمی کردی پریشان زلف مشکین غیرتش
پرده کفر از رخ ایمان کجا برخاستی
رحم بودی برفغان و زاری شبهای من
گردل سختش نه سنگ و مرمر و خاراستی
در ره عشقش اسیری گر نمی بودی نشان
هر گدا در ملک معنی چون کی وداراستی
صورتم بر زیب کرمنا کجا آراستی
گرنه از معشوق بودی عشق ورزی از نخست
در میانه نام عاشق ازکجا پیداستی
گرنه حسن بیحدش کردی تقاضای ظهور
از چه رو عالم چنین پرفتنه و غوغاستی
در لباس بود چیزی کی نمودی رخ عیان
گرنه آن بودی که حق با جمله اشیاستی
فیض عامش گر نمی گشتی مجدد دم بدم
نقش هستی در جهان پیوسته کی برجاستی
آن پری گر رخ نمودی هر زمان با عاشقان
جان مشتاقان ز شوقش کی چنین شیداستی
گر نمی کردی پریشان زلف مشکین غیرتش
پرده کفر از رخ ایمان کجا برخاستی
رحم بودی برفغان و زاری شبهای من
گردل سختش نه سنگ و مرمر و خاراستی
در ره عشقش اسیری گر نمی بودی نشان
هر گدا در ملک معنی چون کی وداراستی
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۵
درد عشقش مرهم جان منست
کفر عشقش عین ایمان منست
بی سرو سامان شدن در عشق دوست
هم بجان او که سامان منست
آیت دیوانگی و عاشقی
گوبیا خود خاص درشان منست
در نظربازی و قلاشی کنون
در همه آفاق دستان منست
جمله ذرات جهان تابان چو ماه
ز آفتاب روی جانان مست
قسم زاهد چیست زهدست و ریا
رندی و معشوق و می زان منست
چون سمند عشق دارم در رکاب
تا ابد هر لحظه جولان منست
درد درد عشق جانانست و بس
در دو عالم آنچه درمان منست
شاهد جان با اسیری شد یکی
ساقیا می ده که دوران منست
کفر عشقش عین ایمان منست
بی سرو سامان شدن در عشق دوست
هم بجان او که سامان منست
آیت دیوانگی و عاشقی
گوبیا خود خاص درشان منست
در نظربازی و قلاشی کنون
در همه آفاق دستان منست
جمله ذرات جهان تابان چو ماه
ز آفتاب روی جانان مست
قسم زاهد چیست زهدست و ریا
رندی و معشوق و می زان منست
چون سمند عشق دارم در رکاب
تا ابد هر لحظه جولان منست
درد درد عشق جانانست و بس
در دو عالم آنچه درمان منست
شاهد جان با اسیری شد یکی
ساقیا می ده که دوران منست
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۲۱
ساقی شراب عشق ده تا از خرد یکسو شوم
مست و خرابم کن چنان کز ما برآیم هو شوم
ای شاهد مه روی ما در ده می جام فنا
تا از خمار ما و من یابم امان و او شوم
وقت است تا چون عاشقان دست از خودی کوته کنم
پا در ره عشقش نهم با دوست همزانو شوم
از گلخن طبع و هوا همچون ملک دوری کنم
در گلشن ذات و صفت مانند گل خوش بو شوم
اندر میان ما و تو مایی ما آمد حجاب
ایکاش برخیزد منی تا با تو روبررو شوم
خوی خوش عشاق تو جانبازی است و نیستی
هستی چو محو عشق شد با عاشقان همخو شوم
مایی اسیری غرق شد در موج دریای قدم
بحرم بمعنی این زمان در صورت ارچه جو شوم
مست و خرابم کن چنان کز ما برآیم هو شوم
ای شاهد مه روی ما در ده می جام فنا
تا از خمار ما و من یابم امان و او شوم
وقت است تا چون عاشقان دست از خودی کوته کنم
پا در ره عشقش نهم با دوست همزانو شوم
از گلخن طبع و هوا همچون ملک دوری کنم
در گلشن ذات و صفت مانند گل خوش بو شوم
اندر میان ما و تو مایی ما آمد حجاب
ایکاش برخیزد منی تا با تو روبررو شوم
خوی خوش عشاق تو جانبازی است و نیستی
هستی چو محو عشق شد با عاشقان همخو شوم
مایی اسیری غرق شد در موج دریای قدم
بحرم بمعنی این زمان در صورت ارچه جو شوم
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۲۳
من آن رند خراباتم که هشیارانه می نوشم
من آن قلاش رسوایم که دایم مست و بیهوشم
من آن دردی کشم که نام و ناموس دو عالم را
ز بیباکی و استغنا بجام باده بفروشم
منم آن بحر بی پایان که صد دریا و صحرا را
بیکدم دم کشم هر دم ز مستی باز بخروشم
منم آن عاشق بیخود که هم معشوقم و عاشق
ندانم من منم یا او عجب حیران و مدهوشم
شدم مست می توحید و از کثرت نیم آگه
که در میخانه وحدت چو خم باده در جوشم
من آن شهباز سلطانم که عالم شد مکان ما
ولی عنقا صفت اندر خفا و نیستی کوشم
چو از قید خودم مطلق اسیری نیستم الحق
مکن بر حال عاشق دق نه من با عقل و باهوشم
من آن قلاش رسوایم که دایم مست و بیهوشم
من آن دردی کشم که نام و ناموس دو عالم را
ز بیباکی و استغنا بجام باده بفروشم
منم آن بحر بی پایان که صد دریا و صحرا را
بیکدم دم کشم هر دم ز مستی باز بخروشم
منم آن عاشق بیخود که هم معشوقم و عاشق
ندانم من منم یا او عجب حیران و مدهوشم
شدم مست می توحید و از کثرت نیم آگه
که در میخانه وحدت چو خم باده در جوشم
من آن شهباز سلطانم که عالم شد مکان ما
ولی عنقا صفت اندر خفا و نیستی کوشم
چو از قید خودم مطلق اسیری نیستم الحق
مکن بر حال عاشق دق نه من با عقل و باهوشم