عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۶
ای شهسوار خاصبک کز عالم جان تاختی
میخانهها برهم زدی تا سوی میدان تاختی
چون ساکنان آسمان خود گوش ما برتافتند
تو سبلتان برتافتی هم سوی ایشان تاختی
ای تو نهاده یک قدم بگذشته از هر دو جهان
اه پس کدامین عرصه بد تا تو بر اسپان تاختی
خود پردهها و قافیه وان گه خراب عشق تو؟
تو پردهیی نگذاشتی چون سوی انسان تاختی
عقل از تو بیعقلی شده عشق از تو هم حیران شده
مر جسم را خود اسم شد تو چون که بر جان تاختی
میخانهها برهم زدی تا سوی میدان تاختی
چون ساکنان آسمان خود گوش ما برتافتند
تو سبلتان برتافتی هم سوی ایشان تاختی
ای تو نهاده یک قدم بگذشته از هر دو جهان
اه پس کدامین عرصه بد تا تو بر اسپان تاختی
خود پردهها و قافیه وان گه خراب عشق تو؟
تو پردهیی نگذاشتی چون سوی انسان تاختی
عقل از تو بیعقلی شده عشق از تو هم حیران شده
مر جسم را خود اسم شد تو چون که بر جان تاختی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۷
یک ساعت ار دو قبلگی از عقل و جان برخاستی
این عقل ما آدم بدی این نفس ما حواستی
ور آدم از ایوان دل درنامدی در آب و گل
تدریس با تقدیس او بالاتر از اسماستی
ور لانسلم گوی ظن اسلمت گفتی چون خلیل
نفس چو سایه سرنگون خورشید سربالاستی
ور هستی تن لا شدی این نفس سربالا شدی
بعد از تمامی لا شدن در وحدت الاستی
گر ضعف و سستی نیستی در دیده خفاش تن
بر جای یک خورشید صد خورشید جان افزاستی
گر نیک و بد نزد خدا یکسان بدی در ابتلا
با جبرئیل ماه رو ابلیس هم سیماستی
ور رازدارستی بشر پیدا نکردی خیر و شر
هر چه که ناپیداستش بر وی همه پیداستی
این حس چون جاسوس ما شد بسته و محبوس ما
چون مینبیند اصل را ای کاشکی اعماستی
بنشسته حس نفس خس نزدیک کاسه چون مگس
گر کاسه نگزیدی مگس در حین مگس عنقاستی
استارهها چون کاسها مانند زرین طاسها
آراستش بر طامعان ای کاشکی ناراستی
خاموش باش اندیشه کن کز لامکان آید سخن
با گفت کی پردازییی گر چشم تو آن جاستی
از شمس تبریزی ببین هر ذره را نور یقین
گر ذوق در گفتن بدی هر ذرهیی گویاستی
این عقل ما آدم بدی این نفس ما حواستی
ور آدم از ایوان دل درنامدی در آب و گل
تدریس با تقدیس او بالاتر از اسماستی
ور لانسلم گوی ظن اسلمت گفتی چون خلیل
نفس چو سایه سرنگون خورشید سربالاستی
ور هستی تن لا شدی این نفس سربالا شدی
بعد از تمامی لا شدن در وحدت الاستی
گر ضعف و سستی نیستی در دیده خفاش تن
بر جای یک خورشید صد خورشید جان افزاستی
گر نیک و بد نزد خدا یکسان بدی در ابتلا
با جبرئیل ماه رو ابلیس هم سیماستی
ور رازدارستی بشر پیدا نکردی خیر و شر
هر چه که ناپیداستش بر وی همه پیداستی
این حس چون جاسوس ما شد بسته و محبوس ما
چون مینبیند اصل را ای کاشکی اعماستی
بنشسته حس نفس خس نزدیک کاسه چون مگس
گر کاسه نگزیدی مگس در حین مگس عنقاستی
استارهها چون کاسها مانند زرین طاسها
آراستش بر طامعان ای کاشکی ناراستی
خاموش باش اندیشه کن کز لامکان آید سخن
با گفت کی پردازییی گر چشم تو آن جاستی
از شمس تبریزی ببین هر ذره را نور یقین
گر ذوق در گفتن بدی هر ذرهیی گویاستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۰
در دل خیالش زان بود تا تو به هر سو ننگری
وان لطف بیحد زان کند تا هیچ از حد نگذری
با صوفیان صاف دین در وجد گردی هم نشین
گر پای در بیرون نهی زین خانقاه شش دری
داری دری پنهان صفت شش در مجو و شش جهت
پنهان دری که هر شبی زان درهمی بیرون پری
چون میپری بر پای تو رشتهی خیالی بسته اند
تا واکشندت صبح دم تا برنپری یک سری
بازآ به زندان رحم تا خلقتت کامل شدن
هست این جهان همچون رحم این جمله خون زان میخوری
جان را چو بررویید پر شد بیضه تن را شکست
جان جعفر طیار شد تا مینماید جعفری
وان لطف بیحد زان کند تا هیچ از حد نگذری
با صوفیان صاف دین در وجد گردی هم نشین
گر پای در بیرون نهی زین خانقاه شش دری
داری دری پنهان صفت شش در مجو و شش جهت
پنهان دری که هر شبی زان درهمی بیرون پری
چون میپری بر پای تو رشتهی خیالی بسته اند
تا واکشندت صبح دم تا برنپری یک سری
بازآ به زندان رحم تا خلقتت کامل شدن
هست این جهان همچون رحم این جمله خون زان میخوری
جان را چو بررویید پر شد بیضه تن را شکست
جان جعفر طیار شد تا مینماید جعفری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۳
بویی ز گردون میرسد با پرسش و دلدارییی
از دام تن وا میرهد هر خسته دل اشکاریی
هر مرغ صد پر میشود سوی ثریا میپرد
هر کوه و لنگر زین صلا دارد دگر رهوارییی
مرغان ابراهیم بین با پاره پاره گشتگی
اجزای هر تن سوی سر برداشته طیارییی
ای جزو چون بر میپری؟ چون بیپری و بیسری
گفتا شکفته میشوم اندر نسیم یارییی
در شهر دیگر نشنوی از غیر سرنا نالهیی
از غیر چنگی نشنوی در هیچ خانه زارییی
طنبور دل برداشته لا عیش الا عیشنا
زنبور جان آموخته زین انگبین معمارییی
امروز ساقی کرم دریاعطای محتشم
آمیخته با بندگان بینخوت و جبارییی
امروز رستیم ای خدا از غصه آن که قضا
در گوش فتنه دردمد هر لحظهیی مکارییی
راقی جان در میدمد چون پور مریم رقیهیی
ساقی ما هم میکند چون شیر حق کرارییی
گر یک بت را بشکند صد بت تراشد در عوض
ور بشکند دو سه سبو کم نیستش فخارییی
ای بلبل ارچه یافتی از دولت گل لحن خوش
زینها فراموشت شود در انس کم گفتارییی
از دام تن وا میرهد هر خسته دل اشکاریی
هر مرغ صد پر میشود سوی ثریا میپرد
هر کوه و لنگر زین صلا دارد دگر رهوارییی
مرغان ابراهیم بین با پاره پاره گشتگی
اجزای هر تن سوی سر برداشته طیارییی
ای جزو چون بر میپری؟ چون بیپری و بیسری
گفتا شکفته میشوم اندر نسیم یارییی
در شهر دیگر نشنوی از غیر سرنا نالهیی
از غیر چنگی نشنوی در هیچ خانه زارییی
طنبور دل برداشته لا عیش الا عیشنا
زنبور جان آموخته زین انگبین معمارییی
امروز ساقی کرم دریاعطای محتشم
آمیخته با بندگان بینخوت و جبارییی
امروز رستیم ای خدا از غصه آن که قضا
در گوش فتنه دردمد هر لحظهیی مکارییی
راقی جان در میدمد چون پور مریم رقیهیی
ساقی ما هم میکند چون شیر حق کرارییی
گر یک بت را بشکند صد بت تراشد در عوض
ور بشکند دو سه سبو کم نیستش فخارییی
ای بلبل ارچه یافتی از دولت گل لحن خوش
زینها فراموشت شود در انس کم گفتارییی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۴
عیش جهان پیسه بود گاه خوشی گاه بدی
عاشق او شو که دهد ملکت عیش ابدی
چون که سپید است و سیه روز و شب عمر همه
عمر دگر جو که بود ساده چو نور صمدی
ای تو فرورفته به خود گاه ازان گور و لحد
غافل ازین لحظه که تو در لحد بود خودی
دیدن روزی ده تو رزق حلال است تو را
گرم به دکان چه روی در پی رزق عددی؟
نادره طوطی که تویی کان شکر باطن تو
نادره بلبل که تویی گلشنی و لعل خدی
لیلی و مجنون عجب هر دو به یک پوست درون
آینه هر دو تویی لیک درون نمدی
عالم جان بحر صفا صورت و قالب کف او
بحر صفا را بنگر چنگ درین کف چه زدی؟
هیچ قراری نبود بر سر دریا کف را
زان که قرارش ندهد جنبش موج مددی
زان که کف از خشک بود لایق دریا نبود
نیک به نیکی رود و بد برود سوی بدی
کف همگی آب شود یا به کناری برود
زان که دو رنگی نبود در دل بحر احدی
موج برآید ز خود و در خود نظاره کند
سجده کنان کی خود من آه چه بیرون ز حدی
جمله جانهاست یکی وین همه عکس ملکی
دیده احول بگشا خوش نگر ار باخردی
عاشق او شو که دهد ملکت عیش ابدی
چون که سپید است و سیه روز و شب عمر همه
عمر دگر جو که بود ساده چو نور صمدی
ای تو فرورفته به خود گاه ازان گور و لحد
غافل ازین لحظه که تو در لحد بود خودی
دیدن روزی ده تو رزق حلال است تو را
گرم به دکان چه روی در پی رزق عددی؟
نادره طوطی که تویی کان شکر باطن تو
نادره بلبل که تویی گلشنی و لعل خدی
لیلی و مجنون عجب هر دو به یک پوست درون
آینه هر دو تویی لیک درون نمدی
عالم جان بحر صفا صورت و قالب کف او
بحر صفا را بنگر چنگ درین کف چه زدی؟
هیچ قراری نبود بر سر دریا کف را
زان که قرارش ندهد جنبش موج مددی
زان که کف از خشک بود لایق دریا نبود
نیک به نیکی رود و بد برود سوی بدی
کف همگی آب شود یا به کناری برود
زان که دو رنگی نبود در دل بحر احدی
موج برآید ز خود و در خود نظاره کند
سجده کنان کی خود من آه چه بیرون ز حدی
جمله جانهاست یکی وین همه عکس ملکی
دیده احول بگشا خوش نگر ار باخردی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۶
هم نظری هم خبری هم قمران را قمری
هم شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکری
هم سوی دولت درجی هم غم ما را فرجی
هم قدحی هم فرحی هم شب ما را سحری
هم گل سرخ و سمنی در دل گل طعنه زنی
سوی فلک حمله کنی زهره و مه را ببری
چند فلک گشت قمر تا به خودش راه دهی
چند گدازید شکر تا تو بدو درنگری
چند جنون کرد خرد در هوس سلسلهیی
چند صفت گشت دلم تا تو برو برگذری
آن قدح شاده بده دم مده و باده بده
هین که خروس سحری مانده شد از ناله گری
گر به خرابات بتان هر طرفی لاله رخیست
لاله رخا تو ز یکی لاله ستان دگری
هم تو جنون را مددی هم تو جمال خردی
تیر بلا از تو رسد هم تو بلا را سپری
چون که صلاح دل و دین مجلس دل را شد امین
مادر دولت بکند دختر جان را پدری
هم شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکری
هم سوی دولت درجی هم غم ما را فرجی
هم قدحی هم فرحی هم شب ما را سحری
هم گل سرخ و سمنی در دل گل طعنه زنی
سوی فلک حمله کنی زهره و مه را ببری
چند فلک گشت قمر تا به خودش راه دهی
چند گدازید شکر تا تو بدو درنگری
چند جنون کرد خرد در هوس سلسلهیی
چند صفت گشت دلم تا تو برو برگذری
آن قدح شاده بده دم مده و باده بده
هین که خروس سحری مانده شد از ناله گری
گر به خرابات بتان هر طرفی لاله رخیست
لاله رخا تو ز یکی لاله ستان دگری
هم تو جنون را مددی هم تو جمال خردی
تیر بلا از تو رسد هم تو بلا را سپری
چون که صلاح دل و دین مجلس دل را شد امین
مادر دولت بکند دختر جان را پدری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۱
چون دل من جست ز تن بازنگشتی چه شدی؟
بیدل من بیدل من راست شدی هر چه بدی
گر کژو گر راست شدی ور کم ور کاست شدی
فارغ و آزاد بدی خواجه ز هر نیک و بدی
هیچ فضولی نبدی هیچ ملولی نبدی
دانش و گولی نبدی طبل تحیات زدی
خواجه چه گیری گروم؟ تو نروی من بروم
کهنه نهام خواجه نوام در مدد اندر مددی
آتش و نفتم نخورد ور بخورد بازدهد
چون عددی را بخورد بازدهد بیعددی
بر سر خرپشته من بانگ زن ای کشته من
دان که من اندر چمنم صورت من در لحدی
گر چه بود در لحدی خوش بودش با احدی
آن که در آن دام بود کی خوردش دام و ددی؟
وان که از او دور بود گر چه که منصور بود
زارتر از مور بود زان که ندارد سندی
بیدل من بیدل من راست شدی هر چه بدی
گر کژو گر راست شدی ور کم ور کاست شدی
فارغ و آزاد بدی خواجه ز هر نیک و بدی
هیچ فضولی نبدی هیچ ملولی نبدی
دانش و گولی نبدی طبل تحیات زدی
خواجه چه گیری گروم؟ تو نروی من بروم
کهنه نهام خواجه نوام در مدد اندر مددی
آتش و نفتم نخورد ور بخورد بازدهد
چون عددی را بخورد بازدهد بیعددی
بر سر خرپشته من بانگ زن ای کشته من
دان که من اندر چمنم صورت من در لحدی
گر چه بود در لحدی خوش بودش با احدی
آن که در آن دام بود کی خوردش دام و ددی؟
وان که از او دور بود گر چه که منصور بود
زارتر از مور بود زان که ندارد سندی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۴
هر طربی که در جهان گشت ندیم کهتری
میبرمد از او دلم چون دل تو ز مقذری
هر هنری و هر رهی کان برسد به ابلهی
نیست به پیش همتم زو طربی و مفخری
گر شکر است عسکری چون برسد به هر دهن
زو نخورد شکرلبی فر ندهد به مخبری
گر قمر است و گر فلک ور صنمیست بانمک
کان همهست مشترک می نبود ورا فری
آنچه بداد عامه را خلعت خاص نبود آن
سؤر سگان کافران مینخورد غضنفری
مجلس خاص بایدم گر چه بود سوی عدم
شربت عام کم خورم گر چه بود ز کوثری
لاف مسیح میزنی بول خران چه بو کنی؟
با حدثی چه خو کنی؟ همچو روان کافری
گر نبدی متاع زر اصل وجود بول خر
جان خران به بوی آن برنزدی چرا خوری
مرد چو گوهری بود قیمت خویش خود کند
شاد نشد به شحنگی هیچ قباد و سنجری
زر تو بریز بر گهر چون که بماند زیر زر
برنجهید بر زبر آن سبک است و ابتری
ور بجهید بر زبر قیمت اوست بیش تر
بیش کنش نثار زر هست عزیز گوهری
ما گهریم و این جهان همچو زری در امتحان
بر سر زر برآ که لا گر تو نهیی محقری
شهوت حلق بینمک شهوت فرج پس دوک
با سگ و خوک مشترک با خر و گاو همسری
نیست سزای مهتری نیست هوای سروری
همت شاه و سنجری قبله گه پیمبری
عشق و نیاز و بندگی هست نشان زندگی
در طلب تجلییی در نظری و منظری
آب حیات جستنی جامه در آب شستنی
بر در دل نشستنی تا بگشایدت دری
در طرب و معاشقه در نظر و معانقه
فرض بود مسابقه بر دل هر مظفری
نیست روش طرنطران بنگر سوی آسمان
در تک و پوی اختران هر یک چون مسخری
روز خنوسشان ببین شام کنوسشان ببین
سیر نفوسشان ببین گرد سرای مهتری
غارب و شارقان حق طالب و عاشقان حق
در تک و پوی و در سبق بیقدمی و بیپری
گرم روی خور نگر شب روی قمر نگر
ولوله سحر نگر راست چو روز محشری
جان تقی فرشتهیی جان شقی درشتهیی
نفس کریم کشتییی نفس لئیم لنگری
رحم چو جوی شیر بین شهوت جوی انگبین
عمر چو جوی آب دان شوق چو خمر احمری
در تو نهان چهارجو هیچ نبینیاش که کو
همچو صفات و ذات هو هست نهان و ظاهری
جوشش شوق از کجا جنبش ذوق از کجا؟
لذت عمر در کمین رحم به زیر چادری
خلق شده شکار او فرجه کنان کار او
در پی اختیار او هر یک بسته زیوری
شب به مثال هندوی روز مثال جادوی
عدل مثال مشعله ظلم چو کور یا کری
عقل حریف جنگییی نفس مثال زنگییی
عشق چو مست و بنگییی صبر و حیا چو داوری
شاه بگفته نکتهیی خفیه به گوش هر کسی
گفته به جان هر یکی غیر پیام دیگری
جنگ میان بندگان کینه میان زندگان
او فکند به هر زمان اینت ظریف یاوری
گفت حدیث چرب و خوش با گل و داد خندهاش
گفت به ابر نکتهیی کرد دو چشم او تری
گوید گل که بزم به گوید ابر گریه به
هیچ یکی ز یک دگر پند نکرده باوری
گفته به شاخ رقص کن گفته به برگ کف بزن
گفته به چرخ چرخ زن گرد منازل ثری
گفته به عقل طیره شو گفته به عشق خیره شو
گفته به صبر خون گری در غم هجر دلبری
گفته به رخ بخند خوش گفته به زلف پرده کش
گفته به باد درربا پرده ز روی عبهری
گفته به موج شور کن کف ز زلال دور کن
گفته به دل عبور کن بر رخ هر مصوری
هر طرفی علامتی هر نفسی قیامتی
تا نکنی ملامتی گر شدهام سخن وری
بر سر من نبشت حق در دل من چه کشت حق
صبر مرا بکشت حق صبر نماند و صابری
این همه آب و روغن است آنچه درین دل من است
آه چه جای گفتن است آه ز عشق پروری
لاح صبوح سره فاح نسیم بره
جاء اوان دره برزه لمن یری
انزله من العلی انشأه من الولا
املأه من الملا فهمه لمن دری
زینه لوصله الحقه باصله
نوره بنوره ایقظه من الکری
لیس لهم ندیده کلهم عبیده
عز و جل و اغتنی لیس یرام بالشری
اکرمنا ابرنا طیبنا و سرنا
حدثنا به ما نجی اخبرنا بما جری
طاب جوار ظله من علی مقله
عز وجود مثله فی البلدان و القری
از تبریز شمس دین یک سحری طلوع کرد
ساخت شعاع نور او از دل بنده مظهری
میبرمد از او دلم چون دل تو ز مقذری
هر هنری و هر رهی کان برسد به ابلهی
نیست به پیش همتم زو طربی و مفخری
گر شکر است عسکری چون برسد به هر دهن
زو نخورد شکرلبی فر ندهد به مخبری
گر قمر است و گر فلک ور صنمیست بانمک
کان همهست مشترک می نبود ورا فری
آنچه بداد عامه را خلعت خاص نبود آن
سؤر سگان کافران مینخورد غضنفری
مجلس خاص بایدم گر چه بود سوی عدم
شربت عام کم خورم گر چه بود ز کوثری
لاف مسیح میزنی بول خران چه بو کنی؟
با حدثی چه خو کنی؟ همچو روان کافری
گر نبدی متاع زر اصل وجود بول خر
جان خران به بوی آن برنزدی چرا خوری
مرد چو گوهری بود قیمت خویش خود کند
شاد نشد به شحنگی هیچ قباد و سنجری
زر تو بریز بر گهر چون که بماند زیر زر
برنجهید بر زبر آن سبک است و ابتری
ور بجهید بر زبر قیمت اوست بیش تر
بیش کنش نثار زر هست عزیز گوهری
ما گهریم و این جهان همچو زری در امتحان
بر سر زر برآ که لا گر تو نهیی محقری
شهوت حلق بینمک شهوت فرج پس دوک
با سگ و خوک مشترک با خر و گاو همسری
نیست سزای مهتری نیست هوای سروری
همت شاه و سنجری قبله گه پیمبری
عشق و نیاز و بندگی هست نشان زندگی
در طلب تجلییی در نظری و منظری
آب حیات جستنی جامه در آب شستنی
بر در دل نشستنی تا بگشایدت دری
در طرب و معاشقه در نظر و معانقه
فرض بود مسابقه بر دل هر مظفری
نیست روش طرنطران بنگر سوی آسمان
در تک و پوی اختران هر یک چون مسخری
روز خنوسشان ببین شام کنوسشان ببین
سیر نفوسشان ببین گرد سرای مهتری
غارب و شارقان حق طالب و عاشقان حق
در تک و پوی و در سبق بیقدمی و بیپری
گرم روی خور نگر شب روی قمر نگر
ولوله سحر نگر راست چو روز محشری
جان تقی فرشتهیی جان شقی درشتهیی
نفس کریم کشتییی نفس لئیم لنگری
رحم چو جوی شیر بین شهوت جوی انگبین
عمر چو جوی آب دان شوق چو خمر احمری
در تو نهان چهارجو هیچ نبینیاش که کو
همچو صفات و ذات هو هست نهان و ظاهری
جوشش شوق از کجا جنبش ذوق از کجا؟
لذت عمر در کمین رحم به زیر چادری
خلق شده شکار او فرجه کنان کار او
در پی اختیار او هر یک بسته زیوری
شب به مثال هندوی روز مثال جادوی
عدل مثال مشعله ظلم چو کور یا کری
عقل حریف جنگییی نفس مثال زنگییی
عشق چو مست و بنگییی صبر و حیا چو داوری
شاه بگفته نکتهیی خفیه به گوش هر کسی
گفته به جان هر یکی غیر پیام دیگری
جنگ میان بندگان کینه میان زندگان
او فکند به هر زمان اینت ظریف یاوری
گفت حدیث چرب و خوش با گل و داد خندهاش
گفت به ابر نکتهیی کرد دو چشم او تری
گوید گل که بزم به گوید ابر گریه به
هیچ یکی ز یک دگر پند نکرده باوری
گفته به شاخ رقص کن گفته به برگ کف بزن
گفته به چرخ چرخ زن گرد منازل ثری
گفته به عقل طیره شو گفته به عشق خیره شو
گفته به صبر خون گری در غم هجر دلبری
گفته به رخ بخند خوش گفته به زلف پرده کش
گفته به باد درربا پرده ز روی عبهری
گفته به موج شور کن کف ز زلال دور کن
گفته به دل عبور کن بر رخ هر مصوری
هر طرفی علامتی هر نفسی قیامتی
تا نکنی ملامتی گر شدهام سخن وری
بر سر من نبشت حق در دل من چه کشت حق
صبر مرا بکشت حق صبر نماند و صابری
این همه آب و روغن است آنچه درین دل من است
آه چه جای گفتن است آه ز عشق پروری
لاح صبوح سره فاح نسیم بره
جاء اوان دره برزه لمن یری
انزله من العلی انشأه من الولا
املأه من الملا فهمه لمن دری
زینه لوصله الحقه باصله
نوره بنوره ایقظه من الکری
لیس لهم ندیده کلهم عبیده
عز و جل و اغتنی لیس یرام بالشری
اکرمنا ابرنا طیبنا و سرنا
حدثنا به ما نجی اخبرنا بما جری
طاب جوار ظله من علی مقله
عز وجود مثله فی البلدان و القری
از تبریز شمس دین یک سحری طلوع کرد
ساخت شعاع نور او از دل بنده مظهری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۸
نیست به جز دوام جان ز اهل دلان روایتی
راحتهای عشق را نیست چو عشق غایتی
شکر شنیدم از همه تا چه خوشند این رمه
هان مپذیر دمدمه زان که کند شکایتی
عشق مه است جمله رو ماه حسد برد بدو
جز که ندای ابشروا نیست ورا قرائتی
هر سحری حلاوتی هر طرفی طراوتی
هر قدمی عجایبی هر نفسی عنایتی
خوبی جان چو شد ز حد وان مدد است بر مدد
هست برای چشم بد نیک بلا حمایتی
پشت فلک ز جست و جو گشته چو عاشقان دوتو
زان که جمال حسن هو نادره است و آیتی
پرتو روی عشق دان آن که به هر سحرگهان
شمس کشید نیزهیی صبح فراشت رایتی
عشق چو رهنمون کند روح درو سکون کند
سر ز فلک برون کند گوید خوش ولایتی
ایزد گفت عشق را گر نبدی جمال تو
آینه وجود را کی کنمی رعایتی
گر چه که میوه آخر است ور چه درخت اول است
میوه ز روی مرتبت داشت برو بدایتی
چند بود بیان تو بیش مگو به جان تو
هست دل از زبان تو در غم و در نکایتی
خلوتیان گریخته نقل سکوت ریخته
زان که سکوت مست را هست قوی وقایتی
گر چه نوای بلبلان هست دوای بیدلان
خامش تا دهد تو را عشق جزین جرایتی
راحتهای عشق را نیست چو عشق غایتی
شکر شنیدم از همه تا چه خوشند این رمه
هان مپذیر دمدمه زان که کند شکایتی
عشق مه است جمله رو ماه حسد برد بدو
جز که ندای ابشروا نیست ورا قرائتی
هر سحری حلاوتی هر طرفی طراوتی
هر قدمی عجایبی هر نفسی عنایتی
خوبی جان چو شد ز حد وان مدد است بر مدد
هست برای چشم بد نیک بلا حمایتی
پشت فلک ز جست و جو گشته چو عاشقان دوتو
زان که جمال حسن هو نادره است و آیتی
پرتو روی عشق دان آن که به هر سحرگهان
شمس کشید نیزهیی صبح فراشت رایتی
عشق چو رهنمون کند روح درو سکون کند
سر ز فلک برون کند گوید خوش ولایتی
ایزد گفت عشق را گر نبدی جمال تو
آینه وجود را کی کنمی رعایتی
گر چه که میوه آخر است ور چه درخت اول است
میوه ز روی مرتبت داشت برو بدایتی
چند بود بیان تو بیش مگو به جان تو
هست دل از زبان تو در غم و در نکایتی
خلوتیان گریخته نقل سکوت ریخته
زان که سکوت مست را هست قوی وقایتی
گر چه نوای بلبلان هست دوای بیدلان
خامش تا دهد تو را عشق جزین جرایتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۱
سوخت یکی جهان به غم آتش غم پدید نی
صورت این طلسم را هیچ کسی بدید؟ نی
میکشدم به هر طرف قوت کهربای او
ای عجبا بدید کس آن که مرا کشید؟ نی
هست سماع چنگ نی هست شراب رنگ نی
صد قدح است بر قدح آن که قدح چشید نی
عشق قرابه باز و من در کف او چو شیشهیی
شیشه شکست زیر پا پای کسی خلید؟ نی
در قدم روندگان شیخ و مرید بیعدد
در نفس یگانگی شیخ نه و مرید نی
آن که میان مردمان شهره شد و حدیث شد
سایه بایزید بد مایه بایزید نی
مژده دهید عاشقان عید وصال میرسد
زان که ندید هیچ کس خود رمضان و عید نی
صورت این طلسم را هیچ کسی بدید؟ نی
میکشدم به هر طرف قوت کهربای او
ای عجبا بدید کس آن که مرا کشید؟ نی
هست سماع چنگ نی هست شراب رنگ نی
صد قدح است بر قدح آن که قدح چشید نی
عشق قرابه باز و من در کف او چو شیشهیی
شیشه شکست زیر پا پای کسی خلید؟ نی
در قدم روندگان شیخ و مرید بیعدد
در نفس یگانگی شیخ نه و مرید نی
آن که میان مردمان شهره شد و حدیث شد
سایه بایزید بد مایه بایزید نی
مژده دهید عاشقان عید وصال میرسد
زان که ندید هیچ کس خود رمضان و عید نی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۲
چشم تو خواب میرود یا که تو ناز میکنی؟
نی به خدا که از دغل چشم فراز میکنی
چشم ببستهیی که تا خواب کنی حریف را
چون که بخفت بر زرش دست دراز میکنی
سلسلهای گشادهیی دام ابد نهادهیی
بند که سخت میکنی؟ بند که باز میکنی
عاشق بیگناه را بهر ثواب میکشی
بر سر گور کشتگان بانگ نماز میکنی
گه به مثال ساقیان عقل ز مغز میبری
گه به مثال مطربان نغنغه ساز میکنی
طبل فراق میزنی نای عراق میزنی
پرده بوسلیک را جفت حجاز میکنی
جان و دل فقیر را خسته دل اسیر را
از صدقات حسن خود گنج نیاز میکنی
پردۀ چرخ میدری جلوۀ ملک میکنی
تاج شهان همیبری ملک ایاز میکنی
عشق منی و عشق را صورت شکل کی بود؟
این که به صورتی شدی این به مجاز میکنی
گنج بلا نهایتی سکه کجاست گنج را
صورت سکه گر کنی آن پی گاز میکنی
غرق غنا شو و خمش شرم بدار چند چند
در کنف غنای او نالۀ آز میکنی
نی به خدا که از دغل چشم فراز میکنی
چشم ببستهیی که تا خواب کنی حریف را
چون که بخفت بر زرش دست دراز میکنی
سلسلهای گشادهیی دام ابد نهادهیی
بند که سخت میکنی؟ بند که باز میکنی
عاشق بیگناه را بهر ثواب میکشی
بر سر گور کشتگان بانگ نماز میکنی
گه به مثال ساقیان عقل ز مغز میبری
گه به مثال مطربان نغنغه ساز میکنی
طبل فراق میزنی نای عراق میزنی
پرده بوسلیک را جفت حجاز میکنی
جان و دل فقیر را خسته دل اسیر را
از صدقات حسن خود گنج نیاز میکنی
پردۀ چرخ میدری جلوۀ ملک میکنی
تاج شهان همیبری ملک ایاز میکنی
عشق منی و عشق را صورت شکل کی بود؟
این که به صورتی شدی این به مجاز میکنی
گنج بلا نهایتی سکه کجاست گنج را
صورت سکه گر کنی آن پی گاز میکنی
غرق غنا شو و خمش شرم بدار چند چند
در کنف غنای او نالۀ آز میکنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۹
پیش از آن که از عدم کرد وجودها سری
بی ز وجود وز عدم باز شدم یکی دری
بیمه و سال سالها روح زدهست بالها
نقطه روح لم یزل پاک روی قلندری
آتش عشق لامکان سوخته پاک جسم و جان
گوهر فقر در میان بر مثل سمندری
خود خورد و فزون شود آن که ز خود برون شود
سیم بری که خون شود از بر خود خورد بری
کوره دل درآ ببین زان سوی کافری و دین
زر شده جان عاشقان عشق دکان زرگری
چهره فقر را فدا فقر منزه از ردا
کز رخ فقر نور شد جمله ز عرش تا ثری
مست ز جام شمس دین میکده الست بین
صد تبریز را ضمین از غم آب و آذری
بی ز وجود وز عدم باز شدم یکی دری
بیمه و سال سالها روح زدهست بالها
نقطه روح لم یزل پاک روی قلندری
آتش عشق لامکان سوخته پاک جسم و جان
گوهر فقر در میان بر مثل سمندری
خود خورد و فزون شود آن که ز خود برون شود
سیم بری که خون شود از بر خود خورد بری
کوره دل درآ ببین زان سوی کافری و دین
زر شده جان عاشقان عشق دکان زرگری
چهره فقر را فدا فقر منزه از ردا
کز رخ فقر نور شد جمله ز عرش تا ثری
مست ز جام شمس دین میکده الست بین
صد تبریز را ضمین از غم آب و آذری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۰
ای دل بیقرار من راست بگو چه گوهری؟
آتشییی تو؟ آبییی؟ آدمییی تو؟ یا پری؟
از چه طرف رسیدهیی؟ وز چه غذا چریدهیی
سوی فنا چه دیدهیی؟ سوی فنا چه میپری؟
بیخ مرا چه میکنی؟ قصد فنا چه میکنی؟
راه خرد چه میزنی؟ پرده خود چه میدری؟
هر حیوان و جانور از عدمند بر حذر
جز تو که رخت خویش را سوی عدم همیبری؟
گرم و شتاب میروی مست و خراب میروی
گوش به پند کی نهی؟ عشوه خلق کی خوری؟
از سر کوه این جهان سیل تویی روان روان
جانب بحر لامکان از دم من روان تری
باغ و بهار خیره سر کز چه نسیم میوزی
سوسن و سرو مست تو تا چه گلی چه عبهری
بانگ دفی که صنج او نیست حریف چنبرش
درنرود به گوش ما چون هذیان کافری
موسی عشق تو مرا گفت که لامساس شو
چون نگریزم از همه؟ چون نرمم ز سامری؟
از همه من گریختم گر چه میان مردمم
چون به میان خاک کان نقده زر جعفری
گر دو هزار بار زر نعره زند که من زرم
تا نرود ز کان برون نیست کسیش مشتری
آتشییی تو؟ آبییی؟ آدمییی تو؟ یا پری؟
از چه طرف رسیدهیی؟ وز چه غذا چریدهیی
سوی فنا چه دیدهیی؟ سوی فنا چه میپری؟
بیخ مرا چه میکنی؟ قصد فنا چه میکنی؟
راه خرد چه میزنی؟ پرده خود چه میدری؟
هر حیوان و جانور از عدمند بر حذر
جز تو که رخت خویش را سوی عدم همیبری؟
گرم و شتاب میروی مست و خراب میروی
گوش به پند کی نهی؟ عشوه خلق کی خوری؟
از سر کوه این جهان سیل تویی روان روان
جانب بحر لامکان از دم من روان تری
باغ و بهار خیره سر کز چه نسیم میوزی
سوسن و سرو مست تو تا چه گلی چه عبهری
بانگ دفی که صنج او نیست حریف چنبرش
درنرود به گوش ما چون هذیان کافری
موسی عشق تو مرا گفت که لامساس شو
چون نگریزم از همه؟ چون نرمم ز سامری؟
از همه من گریختم گر چه میان مردمم
چون به میان خاک کان نقده زر جعفری
گر دو هزار بار زر نعره زند که من زرم
تا نرود ز کان برون نیست کسیش مشتری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۱
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۲
هر بشری که صاف شد در دو جهان ورا دلی
دید غرض که فقر بد بانگ الست را بلی
عالم خاک همچو تل فقر چو گنج زیر او
شادی کودکان بود بازی و لاغ بر تلی
چشم هر آن که بسته شد تابش حرص خسته شد
وآن که ز گنج رسته شد گشت گران و کاهلی
گنج جمال همچو مه جانش بدیده گفته خه
بر ره او هزار شه آه شگرف حاصلی
وصف لبش بگفتمی چهره جان شکفتمی
راه بیان برفتمی لیک کجاست واصلی
جان بجهان و هم بجه سر بمکش سرک بنه
گر چه درون هر دو ده نیست درون قابلی
ای تبریز مشتهر بند به شمس دین کمر
ز آنک مبارک است سر بر کف پای کاملی
دید غرض که فقر بد بانگ الست را بلی
عالم خاک همچو تل فقر چو گنج زیر او
شادی کودکان بود بازی و لاغ بر تلی
چشم هر آن که بسته شد تابش حرص خسته شد
وآن که ز گنج رسته شد گشت گران و کاهلی
گنج جمال همچو مه جانش بدیده گفته خه
بر ره او هزار شه آه شگرف حاصلی
وصف لبش بگفتمی چهره جان شکفتمی
راه بیان برفتمی لیک کجاست واصلی
جان بجهان و هم بجه سر بمکش سرک بنه
گر چه درون هر دو ده نیست درون قابلی
ای تبریز مشتهر بند به شمس دین کمر
ز آنک مبارک است سر بر کف پای کاملی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۵
آن که بخورد دم به دم سنگ جفای صد منی
غم نخورد از آن که تو روی برو ترش کنی
می چو درو عمل کند رقص کند بغل زند
زان که نهاد در بغل خاص عقیق معدنی
مرد قمارخانهام عالم بیکرانه ام
چشم بیار در رخم بنگر پیش روشنی
ننگرد او به رنگ تو غم نخورد ز جنگ تو
خواجه مگر ندیدهیی ملک و مقام ایمنی؟
هیچ عسل ترش شود سرکه اگر ترش رود؟
از پی آب کی هلد روغن طبع روغنی؟
من که دران نظارهام مست و سماع باره ام
لیک سماع هر کسی پاک نباشد از منی
هست سماع ما نظر هست سماع او بطر
لیک نداند ای پسر ترک زبان ارمنی
در تک گور مؤمنان رقص کنان و کف زنان
مست به بزم لامکان خورده شراب مؤمنی
پیش تو است این دم او مینبری ز یار بو
مینگری تو سو به سو پله چشم میزنی
غم نخورد از آن که تو روی برو ترش کنی
می چو درو عمل کند رقص کند بغل زند
زان که نهاد در بغل خاص عقیق معدنی
مرد قمارخانهام عالم بیکرانه ام
چشم بیار در رخم بنگر پیش روشنی
ننگرد او به رنگ تو غم نخورد ز جنگ تو
خواجه مگر ندیدهیی ملک و مقام ایمنی؟
هیچ عسل ترش شود سرکه اگر ترش رود؟
از پی آب کی هلد روغن طبع روغنی؟
من که دران نظارهام مست و سماع باره ام
لیک سماع هر کسی پاک نباشد از منی
هست سماع ما نظر هست سماع او بطر
لیک نداند ای پسر ترک زبان ارمنی
در تک گور مؤمنان رقص کنان و کف زنان
مست به بزم لامکان خورده شراب مؤمنی
پیش تو است این دم او مینبری ز یار بو
مینگری تو سو به سو پله چشم میزنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۷
صبح چو آفتاب زد رایت روشنایییی
لعل و عقیق میکند در دل کان گدایییی
گر ز فلک نهان بود در ظلمات کان بود
گوهر سنگ را بود با فلک آشنایییی
نور ز شرق میزند کوه شکاف میکند
در دل سنگ مینهد شعشعه عطایییی
در پی هر منوری هست یقین منوری
در پی هر زمینییی مرتقب سمایییی؟
صورت بت نمیشود بیدل و دست آزری
آزر بت گری کجا باشد بیخدایییی؟
گفت پیمبر بحق کادمی است کان زر
فرق میان کان و کان هست به زرنمایییی
لعل و عقیق میکند در دل کان گدایییی
گر ز فلک نهان بود در ظلمات کان بود
گوهر سنگ را بود با فلک آشنایییی
نور ز شرق میزند کوه شکاف میکند
در دل سنگ مینهد شعشعه عطایییی
در پی هر منوری هست یقین منوری
در پی هر زمینییی مرتقب سمایییی؟
صورت بت نمیشود بیدل و دست آزری
آزر بت گری کجا باشد بیخدایییی؟
گفت پیمبر بحق کادمی است کان زر
فرق میان کان و کان هست به زرنمایییی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۸
مرا سودای آن دلبر ز دانایی و قرایی
برون آورد تا گشتم چنین شیدا و سودایی
سر سجاده و مسجد گرفتم من به جهد و جد
شعار زهد پوشیدم پی خیرات افزایی
درآمد عشق در مسجد بگفت ای خواجه مرشد
بدران بند هستی را چه دربند مصلایی؟
به پیش زخم تیغ من ملرزان دل بنه گردن
اگر خواهی سفر کردن ز دانایی به بینایی
بده تو داد اوباشی اگر رندی و قلاشی
پس پرده چه میباشی اگر خوبی و زیبایی؟
قراری نیست خوبان را ز عرضه کردن سیما
بتان را صبر کی باشد ز غنج و چهره آرایی؟
گهی از روی خود داده خرد را عشق و بیصبری
گهی از چشم خود کرده سقیمان را مسیحایی
گهی از زلف خود داده به مؤمن نقش حبل الله
ز پیچ جعد خود داده به ترسایان چلیپایی
تو حسن خود اگر دیدی که افزون تر ز خورشیدی
چه پژمردی چه پوسیدی درین زندان غبرایی؟
چرا تازه نمیباشی ز الطاف ربیع دل؟
چرا چون گل نمیخندی؟ چرا عنبر نمیسایی؟
چرا در خم این دنیا چو باده بر نمیجوشی؟
که تا جوشت برون آرد ازین سرپوش مینایی
ز برق چهره خوبت چه محروم است یعقوبت؟
الا ای یوسف خوبان به قعر چه چه میپایی؟
ببین حسن خود ای نادان ز تاب جان اوتادان
که مؤمن آینهی مؤمن بود در وقت تنهایی
ببیند خاک سر خود درون چهره بستان
که من در دل چهها دارم ز زیبایی و رعنایی
ببیند سنگ سر خود درون لعل و پیروزه
که گنجی دارم اندر دل کند آهنگ بالایی
ببیند آهن تیره دل خود را در آیینه
که من هم قابل نورم کنم آخر مصفایی
عدمها مر عدمها را چو میبیند بدل گشته
به هستی پیش میآید که تا دزدد پذیرایی
به هر سرگین کجا گشتی مگس را گر خبر بودی
که آید از سرشت او به سعی و فضل عنقایی
چو ابن الوقت شد صوفی نگردد کاهل فردا
سبک کاهل شود آن کس که باشد گول و فردایی
میان دلبران بنشین اگر نه غری و عنین
میان عاشقان خو کن مباش ای دوست هرجایی
ایا ماهی یقین گشتت ز دریای پس پشتت
بگردان روی و واپس رو چو تو از اهل دریایی
ندای ارجعی بشنو به آب زندگی بگرو
درآ در آب و خوش میرو به آب و گل چه میپایی؟
به جان و دل شدی جایی که نی جان ماند و نی دل
به پای خود شدی جایی که آن جا دست میخایی
ز خورشید ازل زر شو به زر غیر کمتر رو
که عشق زر کند زردت اگر چه سیم سیمایی
تو را دنیا همیگوید چرا لالای من گشتی
تو سلطان زادهیی آخر منم لایق به لالایی
تو را دریا همیگوید منت مرکب شوم خوش تر
که تو مرکب شوی ما را به حمالی و سقایی
خمش کن من چو تو بودم خمش کردم بیاسودم
اگر تو بشنوی از من خمش باشی بیاسایی
برون آورد تا گشتم چنین شیدا و سودایی
سر سجاده و مسجد گرفتم من به جهد و جد
شعار زهد پوشیدم پی خیرات افزایی
درآمد عشق در مسجد بگفت ای خواجه مرشد
بدران بند هستی را چه دربند مصلایی؟
به پیش زخم تیغ من ملرزان دل بنه گردن
اگر خواهی سفر کردن ز دانایی به بینایی
بده تو داد اوباشی اگر رندی و قلاشی
پس پرده چه میباشی اگر خوبی و زیبایی؟
قراری نیست خوبان را ز عرضه کردن سیما
بتان را صبر کی باشد ز غنج و چهره آرایی؟
گهی از روی خود داده خرد را عشق و بیصبری
گهی از چشم خود کرده سقیمان را مسیحایی
گهی از زلف خود داده به مؤمن نقش حبل الله
ز پیچ جعد خود داده به ترسایان چلیپایی
تو حسن خود اگر دیدی که افزون تر ز خورشیدی
چه پژمردی چه پوسیدی درین زندان غبرایی؟
چرا تازه نمیباشی ز الطاف ربیع دل؟
چرا چون گل نمیخندی؟ چرا عنبر نمیسایی؟
چرا در خم این دنیا چو باده بر نمیجوشی؟
که تا جوشت برون آرد ازین سرپوش مینایی
ز برق چهره خوبت چه محروم است یعقوبت؟
الا ای یوسف خوبان به قعر چه چه میپایی؟
ببین حسن خود ای نادان ز تاب جان اوتادان
که مؤمن آینهی مؤمن بود در وقت تنهایی
ببیند خاک سر خود درون چهره بستان
که من در دل چهها دارم ز زیبایی و رعنایی
ببیند سنگ سر خود درون لعل و پیروزه
که گنجی دارم اندر دل کند آهنگ بالایی
ببیند آهن تیره دل خود را در آیینه
که من هم قابل نورم کنم آخر مصفایی
عدمها مر عدمها را چو میبیند بدل گشته
به هستی پیش میآید که تا دزدد پذیرایی
به هر سرگین کجا گشتی مگس را گر خبر بودی
که آید از سرشت او به سعی و فضل عنقایی
چو ابن الوقت شد صوفی نگردد کاهل فردا
سبک کاهل شود آن کس که باشد گول و فردایی
میان دلبران بنشین اگر نه غری و عنین
میان عاشقان خو کن مباش ای دوست هرجایی
ایا ماهی یقین گشتت ز دریای پس پشتت
بگردان روی و واپس رو چو تو از اهل دریایی
ندای ارجعی بشنو به آب زندگی بگرو
درآ در آب و خوش میرو به آب و گل چه میپایی؟
به جان و دل شدی جایی که نی جان ماند و نی دل
به پای خود شدی جایی که آن جا دست میخایی
ز خورشید ازل زر شو به زر غیر کمتر رو
که عشق زر کند زردت اگر چه سیم سیمایی
تو را دنیا همیگوید چرا لالای من گشتی
تو سلطان زادهیی آخر منم لایق به لالایی
تو را دریا همیگوید منت مرکب شوم خوش تر
که تو مرکب شوی ما را به حمالی و سقایی
خمش کن من چو تو بودم خمش کردم بیاسودم
اگر تو بشنوی از من خمش باشی بیاسایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۱
گرم سیم و درم بودی، مرا مونس چه کم بودی؟
وگر یارم فقیرستی ز زر فارغ، چه غم بودی
خدایا حرمت مردان، ز دنیا فارغش گردان
ازان گر فارغستی او، زپیش من چه کم بودی
نگارا گر مرا خواهی، وگر هم درد و همراهی
مکن آه و مخور حسرت، که بختم محتشم بودی
بتا زیبا و نیکویی، رها کن این گدارویی
اگر چشم تو سیرستی، فلک ما را حشم بودی
ز طمع آدمی باشد، که خویش از وی چو بیگانه ست
وگر او بیطمع بودی، همه کس خال و عم بودی
بیا چون ما شو ای مه رو، نه نعمت جو، نه دولت جو
گر ابلیس این چنین بودی، شه و صاحب علم بودی
از ابلیسی جدا بودی، سقط او را ثنا بودی
جفا او را وفا بودی، سقم او را کرم بودی
زهی اقبال درویشی، زهی اسرار بیخویشی
اگر دانستییی، پیشت همه هستی عدم بودی
جهانی هیچ و ما هیچان، خیال و خواب ما پیچان
وگر خفته بدانستی که در خوابم، چه غم بودی؟
خیالی بیند این خفته، در اندیشه فرو رفته
وگر زین خواب آشفته بجستی، در نعم بودی
یکی زندان غم دیده، یکی باغ ارم دیده
وگر بیدار گشتی او، نه زندان نی ارم بودی
وگر یارم فقیرستی ز زر فارغ، چه غم بودی
خدایا حرمت مردان، ز دنیا فارغش گردان
ازان گر فارغستی او، زپیش من چه کم بودی
نگارا گر مرا خواهی، وگر هم درد و همراهی
مکن آه و مخور حسرت، که بختم محتشم بودی
بتا زیبا و نیکویی، رها کن این گدارویی
اگر چشم تو سیرستی، فلک ما را حشم بودی
ز طمع آدمی باشد، که خویش از وی چو بیگانه ست
وگر او بیطمع بودی، همه کس خال و عم بودی
بیا چون ما شو ای مه رو، نه نعمت جو، نه دولت جو
گر ابلیس این چنین بودی، شه و صاحب علم بودی
از ابلیسی جدا بودی، سقط او را ثنا بودی
جفا او را وفا بودی، سقم او را کرم بودی
زهی اقبال درویشی، زهی اسرار بیخویشی
اگر دانستییی، پیشت همه هستی عدم بودی
جهانی هیچ و ما هیچان، خیال و خواب ما پیچان
وگر خفته بدانستی که در خوابم، چه غم بودی؟
خیالی بیند این خفته، در اندیشه فرو رفته
وگر زین خواب آشفته بجستی، در نعم بودی
یکی زندان غم دیده، یکی باغ ارم دیده
وگر بیدار گشتی او، نه زندان نی ارم بودی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۲
امیر دل همیگوید تو را، گر تو دلی داری
که عاشق باش تا گیری ز نان و جامه بیزاری
تو را گر قحط نان باشد، کند عشق تو خبازی
وگر گم گشت دستارت، کند عشق تو دستاری
ببین بینان و بیجامه، خوش و طیار و خودکامه
ملایک را و جانها را برین ایوان زنگاری
چو زین لوت و ازین فرنی، شود آزاد و مستغنی
پی ملکی دگر افتد، تو را اندیشه و زاری
وگر دربند نان مانی، بیاید یار روحانی
تو را گوید که یاری کن، نیاری کردنش یاری
عصای عشق از خارا کند چشمه روان ما را
تو زین جوع البقر یارا، مکن زین بیش بقاری
فروریزد سخن در دل، مرا هر یک کند لابه
که اول من برون آیم، خمش مانم ز بسیاری
الا یا صاحب الدار رایت الحسن فی جاری
فاوقد بیننا نارا یطفی نوره ناری
چو من تازی همیگویم، به گوشم پارسی گوید
مگر بدخدمتی کردم که رو این سو نمیآری
نکردی جرم ای مه رو، ولی انعام عام او
به هر باغی گلی سازد، که تا نبود کسی عاری
غلامان دارد او رومی، غلامان دارد او زنگی
به نوبت روی بنماید، به هندو و به ترکاری
غلام رومیاش شادی، غلام زنگیاش انده
دمی این را، دمی آن را دهد فرمان و سالاری
همه روی زمین نبود، حریف آفتاب و مه
به شب پشت زمین روشن شود، روی زمین تاری
شب این روز آن باشد، فراق آن وصال این
قدح در دور میگردد، زصحتها و بیماری
گرت نبود شبی نوبت، مبر گندم ازین طاحون
که بسیار آسیا بینی که نبود جوی او جاری
چو من قشر سخن گفتم، بگو ای نغز مغزش را
که تا دریا بیاموزد، درافشانی و درباری
که عاشق باش تا گیری ز نان و جامه بیزاری
تو را گر قحط نان باشد، کند عشق تو خبازی
وگر گم گشت دستارت، کند عشق تو دستاری
ببین بینان و بیجامه، خوش و طیار و خودکامه
ملایک را و جانها را برین ایوان زنگاری
چو زین لوت و ازین فرنی، شود آزاد و مستغنی
پی ملکی دگر افتد، تو را اندیشه و زاری
وگر دربند نان مانی، بیاید یار روحانی
تو را گوید که یاری کن، نیاری کردنش یاری
عصای عشق از خارا کند چشمه روان ما را
تو زین جوع البقر یارا، مکن زین بیش بقاری
فروریزد سخن در دل، مرا هر یک کند لابه
که اول من برون آیم، خمش مانم ز بسیاری
الا یا صاحب الدار رایت الحسن فی جاری
فاوقد بیننا نارا یطفی نوره ناری
چو من تازی همیگویم، به گوشم پارسی گوید
مگر بدخدمتی کردم که رو این سو نمیآری
نکردی جرم ای مه رو، ولی انعام عام او
به هر باغی گلی سازد، که تا نبود کسی عاری
غلامان دارد او رومی، غلامان دارد او زنگی
به نوبت روی بنماید، به هندو و به ترکاری
غلام رومیاش شادی، غلام زنگیاش انده
دمی این را، دمی آن را دهد فرمان و سالاری
همه روی زمین نبود، حریف آفتاب و مه
به شب پشت زمین روشن شود، روی زمین تاری
شب این روز آن باشد، فراق آن وصال این
قدح در دور میگردد، زصحتها و بیماری
گرت نبود شبی نوبت، مبر گندم ازین طاحون
که بسیار آسیا بینی که نبود جوی او جاری
چو من قشر سخن گفتم، بگو ای نغز مغزش را
که تا دریا بیاموزد، درافشانی و درباری