عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
جان به لب آمده و نیست ز جانان مددی
وقت من تنگ شد ای دیده گریان مددی
چین بر ابرو زده و جانب من کرد نگاه
یار من بر سر جور آمده یاران مددی
روزگاریست که کارم به خدا افتادست
نی تو را رحم بود نی ز حریفان مددی
رحم بر موی سفیدم کن و دستم برگیر
پیر گردیده ام ای شاه جوانان مددی
سیدا تا دم محشر نه برآیم ز خمار
گر نباشد به من از ساقی دوران مددی
وقت من تنگ شد ای دیده گریان مددی
چین بر ابرو زده و جانب من کرد نگاه
یار من بر سر جور آمده یاران مددی
روزگاریست که کارم به خدا افتادست
نی تو را رحم بود نی ز حریفان مددی
رحم بر موی سفیدم کن و دستم برگیر
پیر گردیده ام ای شاه جوانان مددی
سیدا تا دم محشر نه برآیم ز خمار
گر نباشد به من از ساقی دوران مددی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
ای شمع بر سر من گریان خوش آمدی
چشم و چراغ شام غریبان خوش آمدی
چون برگ لاله داغ مرا تازه ساختی
ای شاخ گل به سیر گلستان خوش آمدی
زخمم نوشته بود به ناصورنامه یی
هان ای طبیب از پی درمان خوش آمدی
نظاره ام ز شوق نگنجد به پیرهن
چون گل گشاده چاک گریبان خوش آمدی
چشم من از جمال تو امروز روشن است
ای توتیای دیده حیران خوش آمدی
بر دامن تو تا نرسد دست آرزو
مانند سرو برزده دامان خوش آمدی
باشد فدای مقدم تو جان سیدا
ای تیز کرده خنجر مژگان خوش آمدی
چشم و چراغ شام غریبان خوش آمدی
چون برگ لاله داغ مرا تازه ساختی
ای شاخ گل به سیر گلستان خوش آمدی
زخمم نوشته بود به ناصورنامه یی
هان ای طبیب از پی درمان خوش آمدی
نظاره ام ز شوق نگنجد به پیرهن
چون گل گشاده چاک گریبان خوش آمدی
چشم من از جمال تو امروز روشن است
ای توتیای دیده حیران خوش آمدی
بر دامن تو تا نرسد دست آرزو
مانند سرو برزده دامان خوش آمدی
باشد فدای مقدم تو جان سیدا
ای تیز کرده خنجر مژگان خوش آمدی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
مرا ای شعله خود در تاب و تب انداختی رفتی
چو شمع آتش زدی چشم مرا بگداختی رفتی
نشستی بر سمند و آمدی احوال پرسیدی
رسیدی همچو برق و ایستادی تاختی رفتی
نخواهد دید داغ سینه من روی به بهبودی
نمک پاشیده بگذشتی کبابم ساختی رفتی
نشستی بر سر بالینم و سویم نظر کردی
همین مقدار بر احوال من پرداختی رفتی
چمن از گریه های سیدا دریای شوری شد
تبسم کردی و حق نمک نشناختی رفتی
چو شمع آتش زدی چشم مرا بگداختی رفتی
نشستی بر سمند و آمدی احوال پرسیدی
رسیدی همچو برق و ایستادی تاختی رفتی
نخواهد دید داغ سینه من روی به بهبودی
نمک پاشیده بگذشتی کبابم ساختی رفتی
نشستی بر سر بالینم و سویم نظر کردی
همین مقدار بر احوال من پرداختی رفتی
چمن از گریه های سیدا دریای شوری شد
تبسم کردی و حق نمک نشناختی رفتی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
مرا تا کی دواند آرزوی دل به هر سویی
مبادا هیچ کس را در جهان فرزند بدخویی
کمند آرزو در دست می گردم در این صحرا
تسلی می دهم خود را به نقش پای آهویی
ز دیوار بدن از ضعف پیری متکا دارم
نمی گردم چو طفل صورت از پهلو به پهلویی
تهیدست آمدم امروز در بازار خودبینان
خریداری نکرد آئینه ام را آدمی رویی
تمنای ز پاافتادگان خم کرد پشتم را
خورم چون غنچه خون بینم سری را گر به زانویی
ز چشم قبله همچون طاق کسری دور افتاده
نگه را کرده ام تا مارپیچ طاق ابرویی
مسخر کرده بودم در جوانی نفس سرکش را
کمان کهنه ام را در برابر نیست بازویی
دماغم خشک شد چون شانه از بوی پریشانی
کجا دست نسیم صبحدم واکرده گیسویی
گدا از خوان ارباب کردم لب خشک می آید
بشوی ای آرزو دست از طمع نم نیست در جویی
به پای لاله و گل روزگاری غنچه گردیدم
بزدم از گلستان جهان ای سیدا بویی
مبادا هیچ کس را در جهان فرزند بدخویی
کمند آرزو در دست می گردم در این صحرا
تسلی می دهم خود را به نقش پای آهویی
ز دیوار بدن از ضعف پیری متکا دارم
نمی گردم چو طفل صورت از پهلو به پهلویی
تهیدست آمدم امروز در بازار خودبینان
خریداری نکرد آئینه ام را آدمی رویی
تمنای ز پاافتادگان خم کرد پشتم را
خورم چون غنچه خون بینم سری را گر به زانویی
ز چشم قبله همچون طاق کسری دور افتاده
نگه را کرده ام تا مارپیچ طاق ابرویی
مسخر کرده بودم در جوانی نفس سرکش را
کمان کهنه ام را در برابر نیست بازویی
دماغم خشک شد چون شانه از بوی پریشانی
کجا دست نسیم صبحدم واکرده گیسویی
گدا از خوان ارباب کردم لب خشک می آید
بشوی ای آرزو دست از طمع نم نیست در جویی
به پای لاله و گل روزگاری غنچه گردیدم
بزدم از گلستان جهان ای سیدا بویی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
از کدامین چمن ای سرو روان می آیی
همچو گل برزده دامان به میان می آیی
چین به ابرو زده چشم لبالب و غضب
ترکش ناز پر از تیر و کمان می آیی
ماه را پیرهن هاله به تن چاک شده
پرده بر روی کشیده ز کتان می آیی
آستین برزده و خنجر خونریز به دست
ای جفاپیشه به قصد دل و جان می آیی
بوی خون از سخن زیر لبت می آید
همچو مینا به می آلوده دهان می آیی
می روی چون نگه از خانه برون چابک و چست
زود می آیی و از دیده نهان می آیی
داغها دست به دامان تو آویخته اند
مگر آتش زده بر لاله ستان می آیی
سیدا را به نگاه رم آهو دریاب
گر به دلپرسی صاحب نظران می آیی
همچو گل برزده دامان به میان می آیی
چین به ابرو زده چشم لبالب و غضب
ترکش ناز پر از تیر و کمان می آیی
ماه را پیرهن هاله به تن چاک شده
پرده بر روی کشیده ز کتان می آیی
آستین برزده و خنجر خونریز به دست
ای جفاپیشه به قصد دل و جان می آیی
بوی خون از سخن زیر لبت می آید
همچو مینا به می آلوده دهان می آیی
می روی چون نگه از خانه برون چابک و چست
زود می آیی و از دیده نهان می آیی
داغها دست به دامان تو آویخته اند
مگر آتش زده بر لاله ستان می آیی
سیدا را به نگاه رم آهو دریاب
گر به دلپرسی صاحب نظران می آیی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
به سوی کلبه ام ای سیمبر نمی آیی
خبر نکرده چرا بی خبر نمی آیی
ز چشم من شده یی چون پری به شیشه نهان
چه دیده یی که مرا در نظر نمی آیی
ز تشنگی لب من گشته خشک همچو صدف
چرا ز بحر برون چون گهر نمی آیی
اسیر دام تو را نیست قوت پرواز
به دستگیریی این مشت پر نمی آیی
به خانه ای که چو خورشید روی میاری
طلوع تا نکند صبح برنمی آیی
کله شکسته و چون صبح سینه واکرده
کمر گشاده ز موی کمر نمی آیی
به جستجوی تو گردیده سوده پا و سرم
به دیدن من بی پا و سر نمی آیی
به باغ دهر چو شبنم سفید شد چشمم
هنوز ای گل صدبرگ تر نمی آیی
به پرسش دل بیمار سیدای غریب
چرا تو از همه کس پیشتر نمی آیی
خبر نکرده چرا بی خبر نمی آیی
ز چشم من شده یی چون پری به شیشه نهان
چه دیده یی که مرا در نظر نمی آیی
ز تشنگی لب من گشته خشک همچو صدف
چرا ز بحر برون چون گهر نمی آیی
اسیر دام تو را نیست قوت پرواز
به دستگیریی این مشت پر نمی آیی
به خانه ای که چو خورشید روی میاری
طلوع تا نکند صبح برنمی آیی
کله شکسته و چون صبح سینه واکرده
کمر گشاده ز موی کمر نمی آیی
به جستجوی تو گردیده سوده پا و سرم
به دیدن من بی پا و سر نمی آیی
به باغ دهر چو شبنم سفید شد چشمم
هنوز ای گل صدبرگ تر نمی آیی
به پرسش دل بیمار سیدای غریب
چرا تو از همه کس پیشتر نمی آیی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
چرا به کلبه ام ای دلربا نمی آیی
به سویم ای چمن دلگشا نمی آیی
به بنده خانه خود پا نمی نهی هرگز
تو پادشاهی و سوی گدا نمی آیی
چو غنچه صد گره افتاده است در کارم
تو پیشتر ز نسیم صبا نمی آیی
قدم ز بار غمت خم شدست چون محراب
به پرسشم ز برای خدا نمی آیی
به جستجوی وصالت فتاده ام از پا
به دستگیری من چون عصا نمی آیی
حیا اگر به خرام تو سد راه شده
کشیده باده برون از حیا نمی آیی
دلی که مهر تو دارد چرا نمی پرسی
کسی که با تو بود آشنا نمی آیی
حصار عافیت شمع نیست جز فانوس
چرا به خانه من بی ابا نمی آیی
شبی به کوی تو با صد نیاز خواهم رفت
اگر تو در طلب سیدا نمی آیی
به سویم ای چمن دلگشا نمی آیی
به بنده خانه خود پا نمی نهی هرگز
تو پادشاهی و سوی گدا نمی آیی
چو غنچه صد گره افتاده است در کارم
تو پیشتر ز نسیم صبا نمی آیی
قدم ز بار غمت خم شدست چون محراب
به پرسشم ز برای خدا نمی آیی
به جستجوی وصالت فتاده ام از پا
به دستگیری من چون عصا نمی آیی
حیا اگر به خرام تو سد راه شده
کشیده باده برون از حیا نمی آیی
دلی که مهر تو دارد چرا نمی پرسی
کسی که با تو بود آشنا نمی آیی
حصار عافیت شمع نیست جز فانوس
چرا به خانه من بی ابا نمی آیی
شبی به کوی تو با صد نیاز خواهم رفت
اگر تو در طلب سیدا نمی آیی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
دمید خط و در آغوش من نمی آیی
بهار گشت و به سیر چمن نمی آیی
تو بوی یوسف مصری و من چو یعقوبم
چرا برون شده از پیرهن نمی آیی
ز وعده های تو شد گوهر دل من آب
گداختم ز غم ای سیمتن نمی آیی
شراب می خوری و می روی ز خود هر دم
کباب می کنی و در سخن نمی آیی
برو به باغ نظر کن به روی بلبل و گل
چرا شکفته چنین پیش من نمی آیی
درون دیده من چون نگه بود جایت
تو نور چشم منی در وطن نمی آیی
در انتظار وصال تو سیدا شده پیر
خزان رسید و تو ای گل بدن نمی آیی
بهار گشت و به سیر چمن نمی آیی
تو بوی یوسف مصری و من چو یعقوبم
چرا برون شده از پیرهن نمی آیی
ز وعده های تو شد گوهر دل من آب
گداختم ز غم ای سیمتن نمی آیی
شراب می خوری و می روی ز خود هر دم
کباب می کنی و در سخن نمی آیی
برو به باغ نظر کن به روی بلبل و گل
چرا شکفته چنین پیش من نمی آیی
درون دیده من چون نگه بود جایت
تو نور چشم منی در وطن نمی آیی
در انتظار وصال تو سیدا شده پیر
خزان رسید و تو ای گل بدن نمی آیی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۷
چرا به کلبه ام ای لاله رو نمی آیی
برآمده ز چمن همچو بو نمی آیی
نشسته ام به رهت سینه را سپر کن
چو تیغ بر سرم ای جنگجو نمی آیی
گشاده به خیال تو همچو گل آغوش
به سویم ای چمن آرزو نمی آیی
چه دیده یی که به چشمم گذر نمی سازی
چرا به آئینه ام روبرو نمی آیی
تو را کمند خیالم کشیده می آرد
تو نو غزالی و بی جستجو نمی آیی
به رهگذار تو هر روز چشم من چار است
چو چارآئینه از چار سو نمی آیی
بیا به دیده خونبار سیدا بنشین
تو سرو باغی و بر طرف جو نمی آیی
برآمده ز چمن همچو بو نمی آیی
نشسته ام به رهت سینه را سپر کن
چو تیغ بر سرم ای جنگجو نمی آیی
گشاده به خیال تو همچو گل آغوش
به سویم ای چمن آرزو نمی آیی
چه دیده یی که به چشمم گذر نمی سازی
چرا به آئینه ام روبرو نمی آیی
تو را کمند خیالم کشیده می آرد
تو نو غزالی و بی جستجو نمی آیی
به رهگذار تو هر روز چشم من چار است
چو چارآئینه از چار سو نمی آیی
بیا به دیده خونبار سیدا بنشین
تو سرو باغی و بر طرف جو نمی آیی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
قدت در چشم خود جا کرده ام ای دوست می رنجی
نهالت گفته ام سرو لب این جوست می رنجی
شد از نظاره رخسار تو گلدسته مژگانم
نگاهم مارپیچ طاق این ابروست می رنجی
به فکر روی تو عمریست من پشت خمی دارم
سرم چون غنچه در آئینه زانوست می رنجی
مرا جرمی نباشد آه من غیر از گرفتاری
کمند گردن من حلقه آن موست می رنجی
به حال سیدا عمریست پروایی نمی سازی
بیابان گرد از دست تو چون آهوست می رنجی
نهالت گفته ام سرو لب این جوست می رنجی
شد از نظاره رخسار تو گلدسته مژگانم
نگاهم مارپیچ طاق این ابروست می رنجی
به فکر روی تو عمریست من پشت خمی دارم
سرم چون غنچه در آئینه زانوست می رنجی
مرا جرمی نباشد آه من غیر از گرفتاری
کمند گردن من حلقه آن موست می رنجی
به حال سیدا عمریست پروایی نمی سازی
بیابان گرد از دست تو چون آهوست می رنجی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
به سوی کلبه ام ای نازنین دوش آمدی رفتی
ز احوالم نپرسیدی و خاموش آمدی رفتی
سخن ناگفته بنشستی خرابت من کبابت من
ز جام حسن می نوشیده بیهوش آمدی رفتی
چو بلبل ناله زار من ای بی رحم نشنیدی
به رنگ غنچه گل پنبه در گوش آمدی رفتی
سرت گردم کجا آموختی این دردمندی را
گریبان چاک و بی پروا کله پوش آمدی رفتی
مثل شد سرو، همچون سیدا بر بی سر و پای
به سیر بوستان تا جام بر دوش آمدی رفتی
ز احوالم نپرسیدی و خاموش آمدی رفتی
سخن ناگفته بنشستی خرابت من کبابت من
ز جام حسن می نوشیده بیهوش آمدی رفتی
چو بلبل ناله زار من ای بی رحم نشنیدی
به رنگ غنچه گل پنبه در گوش آمدی رفتی
سرت گردم کجا آموختی این دردمندی را
گریبان چاک و بی پروا کله پوش آمدی رفتی
مثل شد سرو، همچون سیدا بر بی سر و پای
به سیر بوستان تا جام بر دوش آمدی رفتی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۰
چرا به کلبه ام مهربان نمی آیی
به دستگیری این ناتوان نمی آیی
در انتظار تو چشمم شدست خانه نشین
قدم نهاده تو ای میهمان نمی آیی
گشاده شب همه شب همچو هاله آغوشم
به سویم ای مه نامهربان نمی آیی
پریده از غم تو همچو کهربا رنگم
تو ای بهار به سیر خزان نمی آیی
چو سیدا به رهت چشم روز و شب دارم
چو بوی گل ز نظرها نهان نمی آیی
به دستگیری این ناتوان نمی آیی
در انتظار تو چشمم شدست خانه نشین
قدم نهاده تو ای میهمان نمی آیی
گشاده شب همه شب همچو هاله آغوشم
به سویم ای مه نامهربان نمی آیی
پریده از غم تو همچو کهربا رنگم
تو ای بهار به سیر خزان نمی آیی
چو سیدا به رهت چشم روز و شب دارم
چو بوی گل ز نظرها نهان نمی آیی
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۲ - نعت
بیا ای ساقی میخانه آباد
برآر از آستین بازوی امداد
به خاک افتاده ام چون سایه تاک
گرم سازد مرا بردار از خاک
به دام نفس بی پروا اسیرم
ز روی لطف دستم گیر پیرم
هنوزم هست در دل قصد عصیان
خلاصم ساز از وسواس شیطان
می با من بده منصور کردار
گنه گارم گنه گارم گنه گار
ز اسرار حقیقت گردم آگاه
نسازم از حقیقت دست کوتاه
زبانم سبز گردد همچو سوسن
ز کلکم صفحه گردد صحن گلشن
سخن سرسازم از نعت پیمبر
دهان را پر کنم از لعل و گوهر
شب مولود آن خورشید افلاک
بتان را آبروها ریخت بر خاک
شکست آمد به دین بت پرستان
ز خود رفتند هر جانب چو مستان
به آتشخانه ها افتاد آتش
دل آتش پرستان شد مشوش
رسول هاشمی یعنی محمد
به مخلوقات ذات او سر آمد
بود نخل گلی از باغ ایجاد
غلام قامت او سرو شمشاد
وجودش باعث احیای عالم
ظهورش بر همه اشیا مقدم
زمین روشن ز روی آفتابش
منور آسمان از ماهتابش
به اطراف جهان تا گشته چون برق
گرفته نام او از غرب تا شرق
در ایوان رسالت تا نشسته
رواق طاق کسری را شکسته
ز لعلش دایه را پر شیر پستان
ملایک روز و شب گهواره جنبان
به طفلی از پی دمسازیی او
مهش در مهد یار بازیی او
ز رویش کعبه چون قندیل پرنور
مدینه را قدومش بیت معمور
به استادی کتابی ناگشاده
خبر از رفته و آینده داده
به پشت تیغ ابروی سیه تاب
در بتخانه ها را کرد محراب
به او شد منتهی مهر نبوت
به او شد ختم انشاء رسالت
به کعبه چند سالی از پی هم
نیامد بر زمین ها قطره نم
گیاهی از زمین بیرون نگردید
فتاد آتش به خرمن های امید
شدند از زندگانی مردمان سیر
ز قحطی جمله گم کردند تدبیر
به صحرا وحشیان از جوش غیرت
فرو ماندند چون آهوی صورت
خلایق جانب عبدالمطلب
شتابان سوی دریا چون سحایب
بگفتند ای چراغ خانه دل
غبار مقدمت تاج قبایل
تویی ماه سپهری نامداری
تو را زیبنده تخت شهریاری
رفیع القدری و عالی مکانی
تو شمع خاندان بزرگانی
تو باشی پیشوا و مهتر قوم
تویی در مملکت سردفتر قوم
به لب آمد از این اندیشه جانها
جدا خواهیم شد از خان و مانها
بکن امروز سوی کعبه آهنگ
بزن دیگر به دامان دعا چنگ
به درگاه الهی دست بردار
درین مقصد محمد را شفیع آر
ز جا عبدالمطلب کرد قد راست
پی پابوسئی آن سرو برخاست
بگفت ای نور چشم خان و مانم
فدایت تا به آدم خاندانم
تویی لوح کتاب اهل بینش
تویی کرسی نشین بزم دانش
تویی آرام جان بی قرارم
تویی روح روان چشم زارم
تویی سرچشمه آب حیاتم
تویی شیرین تر از آب نباتم
بگفت این و گرفتش بر سر دوش
محیط آفرینش کرد در جوش
به سوی خانه حق رو نهادند
کف حاجت ز هر جانب کشادند
بگفتند ای ز لطفت قطره گوهر
ز دریایت حبابی بحر اخضر
کتاب از چشمه سار آفتابیم
طپان بر خاک چون موج سرابیم
در این وادی همه لب تشنگانیم
همه روزی خور این آستانیم
تو شاهی لیک شاه پادشاهان
به خدمت ایستاده ما غلامان
تویی آگاه از راز خلایق
تویی انجام و آغاز خلایق
تو باشی با خبر از مغز تا پوست
به دست توست رزق و دشمن و دوست
هنوزش ناکشاده لب ز مطلب
زبانها بود در تکرار یارب
ز یمن مقدم آن بحر احسان
ز ابر رحمت حق ریخت باران
ز هر سو ابر آمد فوج در فوج
شناور مردمان در آب چون موج
روان گردید از هر سوی سیلاب
به روی خفتگان خاک زد آب
برآمد از زمین ها سبزه و خار
زبان شکوه گو گردید بسیار
خداوندا من آن لب بسته خارم
به خشکی صرف گشته روزگارم
در این صحرا ندارم برگ و باری
نباشد سایه ام را اعتباری
به آب تیشه ام پرورده ایام
به فکر آتشم از صبح تا شام
نیاسایم دمی از بی قراری
به راهم شعله دارد انتظاری
ز گلشن باغبانم کرده بیرون
چو شبنم بر زمین افگنده گردون
منم آن بلبل از پرواز مانده
بلند آوازه وز دمساز مانده
خزان آورده با من بردباری
ندارم از بهار امیدواری
اگر لطف تو سازد دستگیری
شوم سرسبز در ایام پیری
ز حکمت شعله گردد شاخ مرجان
تو سازی آب و آتش را گلستان
بیا ای مطرب هنگامه آرا
بکن آهنگ خود را آشکارا
نوایی ساز از هستی برایم
دری از هستی بر خود کشایم
غرور سرکشی یکسو گذارم
ز دمسازان پیشین یاد آرم
کجا رفتند یاران زین گلستان
همه بودند چون گل شاد و خندان
به هم پیوسته همچون شبنم و گل
گهی بودند قمری گاه بلبل
گهی از غنچه می کردند بالین
به زیر سرو گاهی خواب شیرین
گلستان بود زایشان عشرت آباد
خزان آمد ز یکسو داد برباد
ز یک جانب حوادث های افلاک
زد آخر جمله را چون سایه بر خاک
بیا ساقی ز تنهایی به جانم
بده جامی که پیر و ناتوانم
نشین یکدم ز روی مهربانی
چو کلکم ساز با من همزبانی
کجا رفتند زین مجلس حریفان
حریفان ادا فهم و سخندان
همه باریک بین بودند چون مو
که می خواندند بیت طاق ابرو
یکی از مخمل گل داشت بستر
مهیا دیگری را بالش پر
یکی بر دست طوماری چو سنبل
غزلخوان دیگری مانند بلبل
یکی سرمست بود از نغمه نی
به دست دیگری پیمانه می
به هم بودند چون گل روز شب جمع
به صحبت گرم چون پروانه شمع
شد آخر صبح نومیدی پدیدار
نماند از بلبل و پروانه آثار
بیا ای سیدا چون غنچه خاموش
بکن زین گفتگوها پنبه در گوش
نمی آید ز صحبت ها صدایی
به گوش از نغمه ها آواز پایی
سخن سنجان ازین هنگامه رفتند
نهاده خامه و نامه رفتند
بجا مانند صورت های دیوار
شکسته خامه ها و نامه بیکار
خداوندا به ذات پاک احمد
به حق آل و اصحاب محمد
زبانم را مکن کوته ز گفتار
همینم را ز بدنامی نگه دار
برآر از آستین بازوی امداد
به خاک افتاده ام چون سایه تاک
گرم سازد مرا بردار از خاک
به دام نفس بی پروا اسیرم
ز روی لطف دستم گیر پیرم
هنوزم هست در دل قصد عصیان
خلاصم ساز از وسواس شیطان
می با من بده منصور کردار
گنه گارم گنه گارم گنه گار
ز اسرار حقیقت گردم آگاه
نسازم از حقیقت دست کوتاه
زبانم سبز گردد همچو سوسن
ز کلکم صفحه گردد صحن گلشن
سخن سرسازم از نعت پیمبر
دهان را پر کنم از لعل و گوهر
شب مولود آن خورشید افلاک
بتان را آبروها ریخت بر خاک
شکست آمد به دین بت پرستان
ز خود رفتند هر جانب چو مستان
به آتشخانه ها افتاد آتش
دل آتش پرستان شد مشوش
رسول هاشمی یعنی محمد
به مخلوقات ذات او سر آمد
بود نخل گلی از باغ ایجاد
غلام قامت او سرو شمشاد
وجودش باعث احیای عالم
ظهورش بر همه اشیا مقدم
زمین روشن ز روی آفتابش
منور آسمان از ماهتابش
به اطراف جهان تا گشته چون برق
گرفته نام او از غرب تا شرق
در ایوان رسالت تا نشسته
رواق طاق کسری را شکسته
ز لعلش دایه را پر شیر پستان
ملایک روز و شب گهواره جنبان
به طفلی از پی دمسازیی او
مهش در مهد یار بازیی او
ز رویش کعبه چون قندیل پرنور
مدینه را قدومش بیت معمور
به استادی کتابی ناگشاده
خبر از رفته و آینده داده
به پشت تیغ ابروی سیه تاب
در بتخانه ها را کرد محراب
به او شد منتهی مهر نبوت
به او شد ختم انشاء رسالت
به کعبه چند سالی از پی هم
نیامد بر زمین ها قطره نم
گیاهی از زمین بیرون نگردید
فتاد آتش به خرمن های امید
شدند از زندگانی مردمان سیر
ز قحطی جمله گم کردند تدبیر
به صحرا وحشیان از جوش غیرت
فرو ماندند چون آهوی صورت
خلایق جانب عبدالمطلب
شتابان سوی دریا چون سحایب
بگفتند ای چراغ خانه دل
غبار مقدمت تاج قبایل
تویی ماه سپهری نامداری
تو را زیبنده تخت شهریاری
رفیع القدری و عالی مکانی
تو شمع خاندان بزرگانی
تو باشی پیشوا و مهتر قوم
تویی در مملکت سردفتر قوم
به لب آمد از این اندیشه جانها
جدا خواهیم شد از خان و مانها
بکن امروز سوی کعبه آهنگ
بزن دیگر به دامان دعا چنگ
به درگاه الهی دست بردار
درین مقصد محمد را شفیع آر
ز جا عبدالمطلب کرد قد راست
پی پابوسئی آن سرو برخاست
بگفت ای نور چشم خان و مانم
فدایت تا به آدم خاندانم
تویی لوح کتاب اهل بینش
تویی کرسی نشین بزم دانش
تویی آرام جان بی قرارم
تویی روح روان چشم زارم
تویی سرچشمه آب حیاتم
تویی شیرین تر از آب نباتم
بگفت این و گرفتش بر سر دوش
محیط آفرینش کرد در جوش
به سوی خانه حق رو نهادند
کف حاجت ز هر جانب کشادند
بگفتند ای ز لطفت قطره گوهر
ز دریایت حبابی بحر اخضر
کتاب از چشمه سار آفتابیم
طپان بر خاک چون موج سرابیم
در این وادی همه لب تشنگانیم
همه روزی خور این آستانیم
تو شاهی لیک شاه پادشاهان
به خدمت ایستاده ما غلامان
تویی آگاه از راز خلایق
تویی انجام و آغاز خلایق
تو باشی با خبر از مغز تا پوست
به دست توست رزق و دشمن و دوست
هنوزش ناکشاده لب ز مطلب
زبانها بود در تکرار یارب
ز یمن مقدم آن بحر احسان
ز ابر رحمت حق ریخت باران
ز هر سو ابر آمد فوج در فوج
شناور مردمان در آب چون موج
روان گردید از هر سوی سیلاب
به روی خفتگان خاک زد آب
برآمد از زمین ها سبزه و خار
زبان شکوه گو گردید بسیار
خداوندا من آن لب بسته خارم
به خشکی صرف گشته روزگارم
در این صحرا ندارم برگ و باری
نباشد سایه ام را اعتباری
به آب تیشه ام پرورده ایام
به فکر آتشم از صبح تا شام
نیاسایم دمی از بی قراری
به راهم شعله دارد انتظاری
ز گلشن باغبانم کرده بیرون
چو شبنم بر زمین افگنده گردون
منم آن بلبل از پرواز مانده
بلند آوازه وز دمساز مانده
خزان آورده با من بردباری
ندارم از بهار امیدواری
اگر لطف تو سازد دستگیری
شوم سرسبز در ایام پیری
ز حکمت شعله گردد شاخ مرجان
تو سازی آب و آتش را گلستان
بیا ای مطرب هنگامه آرا
بکن آهنگ خود را آشکارا
نوایی ساز از هستی برایم
دری از هستی بر خود کشایم
غرور سرکشی یکسو گذارم
ز دمسازان پیشین یاد آرم
کجا رفتند یاران زین گلستان
همه بودند چون گل شاد و خندان
به هم پیوسته همچون شبنم و گل
گهی بودند قمری گاه بلبل
گهی از غنچه می کردند بالین
به زیر سرو گاهی خواب شیرین
گلستان بود زایشان عشرت آباد
خزان آمد ز یکسو داد برباد
ز یک جانب حوادث های افلاک
زد آخر جمله را چون سایه بر خاک
بیا ساقی ز تنهایی به جانم
بده جامی که پیر و ناتوانم
نشین یکدم ز روی مهربانی
چو کلکم ساز با من همزبانی
کجا رفتند زین مجلس حریفان
حریفان ادا فهم و سخندان
همه باریک بین بودند چون مو
که می خواندند بیت طاق ابرو
یکی از مخمل گل داشت بستر
مهیا دیگری را بالش پر
یکی بر دست طوماری چو سنبل
غزلخوان دیگری مانند بلبل
یکی سرمست بود از نغمه نی
به دست دیگری پیمانه می
به هم بودند چون گل روز شب جمع
به صحبت گرم چون پروانه شمع
شد آخر صبح نومیدی پدیدار
نماند از بلبل و پروانه آثار
بیا ای سیدا چون غنچه خاموش
بکن زین گفتگوها پنبه در گوش
نمی آید ز صحبت ها صدایی
به گوش از نغمه ها آواز پایی
سخن سنجان ازین هنگامه رفتند
نهاده خامه و نامه رفتند
بجا مانند صورت های دیوار
شکسته خامه ها و نامه بیکار
خداوندا به ذات پاک احمد
به حق آل و اصحاب محمد
زبانم را مکن کوته ز گفتار
همینم را ز بدنامی نگه دار
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۱۸ - در بیان تعریف طشت گر چنین گوید
نگار طشتگر دارد دل سخت
مرا باشد چو انگشتش سیه بخت
چو انگشت از سوادش منفعل شام
ره آمد شدن گم کرده ایام
دکان اوست پر از آتش گل
دم او آه آتشبار بلبل
چه دکان کعبه آتش پرستان
چه دم باد سموم دشت حرمان
تنم بگداخته از آتش او
بود چون شعله قد سرکش او
چه آتش برق از دودش رمیده
ز بیمش شعله در سنگ آرمیده
به یادش سوختم بنیاد هستی
شد اکنون پیشه ام آتش پرستی
چو انگشت آتشم افگنده بر جان
سر خود دیده ام در پای سندان
چه سندان روی او آئینه روح
چه سندان لنگری در کشتی نوح
ز کوه قاف برده آفرین را
شکسته گردن گاو زمین را
دکانش را نباشد از کس اندوه
ز سندان است او را پشت بر کوه
دکان او بود سر منزل من
بود چون کوره آتش دل من
چه کوره ظرف آتشبار دوران
چه کوره آسمان از وی هراسان
اگر یک دم شوم از وصل او دور
کند هر مو در اعضا کار انبور
چه انبور اژدهای آدمی خوار
خلاصی یافتن زو هست دشوار
غمش آتش زده در خانه من
نمی آید سوی کاشانه من
روم هر روز بر طوف دکانش
سر خود را نهم بر آستانش
ز احوال دلم او را خبر نی
به بالینم دمی او را گذر نی
مرا سودای او بی تاب کرده
دلم را آتش او آب کرده
اگر می شد مرا از زر دم گرم
دل چون آهنش می ساختم نرم
مرا از بی زری باشد رخ زرد
عبث می کوبم اکنون آهن سرد
بده ساقی شراب بی غش من
دم آبی بزن بر آتش من
به جانم شعله غم آتش افروخت
دلم چون سیدا از تشنگی سوخت
مرا باشد چو انگشتش سیه بخت
چو انگشت از سوادش منفعل شام
ره آمد شدن گم کرده ایام
دکان اوست پر از آتش گل
دم او آه آتشبار بلبل
چه دکان کعبه آتش پرستان
چه دم باد سموم دشت حرمان
تنم بگداخته از آتش او
بود چون شعله قد سرکش او
چه آتش برق از دودش رمیده
ز بیمش شعله در سنگ آرمیده
به یادش سوختم بنیاد هستی
شد اکنون پیشه ام آتش پرستی
چو انگشت آتشم افگنده بر جان
سر خود دیده ام در پای سندان
چه سندان روی او آئینه روح
چه سندان لنگری در کشتی نوح
ز کوه قاف برده آفرین را
شکسته گردن گاو زمین را
دکانش را نباشد از کس اندوه
ز سندان است او را پشت بر کوه
دکان او بود سر منزل من
بود چون کوره آتش دل من
چه کوره ظرف آتشبار دوران
چه کوره آسمان از وی هراسان
اگر یک دم شوم از وصل او دور
کند هر مو در اعضا کار انبور
چه انبور اژدهای آدمی خوار
خلاصی یافتن زو هست دشوار
غمش آتش زده در خانه من
نمی آید سوی کاشانه من
روم هر روز بر طوف دکانش
سر خود را نهم بر آستانش
ز احوال دلم او را خبر نی
به بالینم دمی او را گذر نی
مرا سودای او بی تاب کرده
دلم را آتش او آب کرده
اگر می شد مرا از زر دم گرم
دل چون آهنش می ساختم نرم
مرا از بی زری باشد رخ زرد
عبث می کوبم اکنون آهن سرد
بده ساقی شراب بی غش من
دم آبی بزن بر آتش من
به جانم شعله غم آتش افروخت
دلم چون سیدا از تشنگی سوخت
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۱۹ - در تعریف قصاب پسر گوید
مه قصاب من شوخیست خونریز
به خونم کرده تیغ غمزه را تیز
شکسته آستین بهر هلاکم
ز دست خنجر او سینه چاکم
بر آید شعله چون شمع از زبانم
زده آتش به مغز استخوانم
دلم را خنجرش بی تاب کرده
نگاهش زهره من آب کرده
تمنای جگر سازم بهانه
به پای خود روم سلاخ خانه
دکان خویش را هرگه گشاید
کشم آه از جگر شوشم نماید
دکان او لبالب باشد از پوست
که او را هست بر هر پوستی دوست
کنم تا جان خود امروز قربان
زنم خود را میان گوسفندان
بکشتن صاف سازم اشتها را
که بینم زیر تیغ او خدا را
به دکانش روم در خون طپیده
نیندیشم ز سرهای بریده
اگر خونم بریزد ماتمم نیست
ز پایم گر بیاویزد غمم نیست
نتابد روی جان دردمندم
جدا سازد اگر از بند بندم
ز مژگانش چکد خونم نظاره
سر دار است سرهای فتاده
ز دست او شده آزرده جانم
رسیده تیغ او بر استخوانم
نمی گیرد خبر از حال بنده
نگویم راز خود تا پوست کنده
نمی بینم از آن مه دلفروزی
کنم بهر تفاؤل شانه سوزی
روم بر کوچه او خانه سازم
به هر کس جنگ قصابانه سازم
ازو هر روز پرسم نرخ روغن
کنم هر شب به یادش خانه روشن
بود دکان او پیوسته جایم
اگر در کنده می سازند پایم
به هر دکان دمی او را ببینم
به هر دو کنده زانو نشینم
به بالای هم افتاده نظاره
به روی تخته اش چون گوشت پاره
روم سوی دکانش را شوم دوست
به امیدی که قصاب آشنا جوست
به خود امروز می نازد سر من
که دارم منت تیغش به گردن
خمار تشنگی رفت از سبویم
گره شد آب تیغش بر گلویم
ببسته دست و پا و گردنم را
شکسته استخوان های تنم را
جمال او همان از دور بینم
ندارم گرده پهلویش نشینم
به خونم تشنه تیغ کینه او
بود از رحم خالی سینه او
مرا آن شوخ هر دم دوست گیرد
بریزد خونم و در پوست گیرد
نمی تابم ز پیش خنجرش رو
اگر در سینه ام گردد ترازو
ازو سازم سراغ گوشت آهنگ
ترازو وار بندم بر شکم سنگ
نه آسایم ز خون بی دریغش
همیشه بوی خون آید ز تیغش
نگاهش خلق را بی تیغ کشته
دکان او شده از کشته پشته
مزین کرده از روغن دکان را
چراغان کرده خاک کشتگان را
ز دکان خانه با لب های خاموش
روم سوی دکانش گوشت بر دوش
دلم را نیست بی او یک زمان تاب
جگربند منست آن شوخ قصاب
نگاهم تا شود سیر از نظاره
کنم بازار قصابان اجاره
مرا تا آن بت قصاب شد یار
چو غنچه خون دل خوردن بود کار
خورند از دولت آن شوخ قصاب
ز یک سرچشمه گرگ و گوسفند آب
پی سوادی او جان می دهم من
خراب کشته های فربهم من
خریداران ز هر جانب خرابش
بود دلهای مشتاقان کبابش
اگر می داشتم در کنج مأوا
نمی کردم به غیر از گوشت سودا
مرا تا وصف تیغش بر زبان شد
ز شعرم استخوان بندی عیان شد
بیا ساقی نیازم هست باقی
به جام باده شو با من ملاقی
کباب از جان گرم سیدا کن
به ذوق بسمل او را آشنا کن
به خونم کرده تیغ غمزه را تیز
شکسته آستین بهر هلاکم
ز دست خنجر او سینه چاکم
بر آید شعله چون شمع از زبانم
زده آتش به مغز استخوانم
دلم را خنجرش بی تاب کرده
نگاهش زهره من آب کرده
تمنای جگر سازم بهانه
به پای خود روم سلاخ خانه
دکان خویش را هرگه گشاید
کشم آه از جگر شوشم نماید
دکان او لبالب باشد از پوست
که او را هست بر هر پوستی دوست
کنم تا جان خود امروز قربان
زنم خود را میان گوسفندان
بکشتن صاف سازم اشتها را
که بینم زیر تیغ او خدا را
به دکانش روم در خون طپیده
نیندیشم ز سرهای بریده
اگر خونم بریزد ماتمم نیست
ز پایم گر بیاویزد غمم نیست
نتابد روی جان دردمندم
جدا سازد اگر از بند بندم
ز مژگانش چکد خونم نظاره
سر دار است سرهای فتاده
ز دست او شده آزرده جانم
رسیده تیغ او بر استخوانم
نمی گیرد خبر از حال بنده
نگویم راز خود تا پوست کنده
نمی بینم از آن مه دلفروزی
کنم بهر تفاؤل شانه سوزی
روم بر کوچه او خانه سازم
به هر کس جنگ قصابانه سازم
ازو هر روز پرسم نرخ روغن
کنم هر شب به یادش خانه روشن
بود دکان او پیوسته جایم
اگر در کنده می سازند پایم
به هر دکان دمی او را ببینم
به هر دو کنده زانو نشینم
به بالای هم افتاده نظاره
به روی تخته اش چون گوشت پاره
روم سوی دکانش را شوم دوست
به امیدی که قصاب آشنا جوست
به خود امروز می نازد سر من
که دارم منت تیغش به گردن
خمار تشنگی رفت از سبویم
گره شد آب تیغش بر گلویم
ببسته دست و پا و گردنم را
شکسته استخوان های تنم را
جمال او همان از دور بینم
ندارم گرده پهلویش نشینم
به خونم تشنه تیغ کینه او
بود از رحم خالی سینه او
مرا آن شوخ هر دم دوست گیرد
بریزد خونم و در پوست گیرد
نمی تابم ز پیش خنجرش رو
اگر در سینه ام گردد ترازو
ازو سازم سراغ گوشت آهنگ
ترازو وار بندم بر شکم سنگ
نه آسایم ز خون بی دریغش
همیشه بوی خون آید ز تیغش
نگاهش خلق را بی تیغ کشته
دکان او شده از کشته پشته
مزین کرده از روغن دکان را
چراغان کرده خاک کشتگان را
ز دکان خانه با لب های خاموش
روم سوی دکانش گوشت بر دوش
دلم را نیست بی او یک زمان تاب
جگربند منست آن شوخ قصاب
نگاهم تا شود سیر از نظاره
کنم بازار قصابان اجاره
مرا تا آن بت قصاب شد یار
چو غنچه خون دل خوردن بود کار
خورند از دولت آن شوخ قصاب
ز یک سرچشمه گرگ و گوسفند آب
پی سوادی او جان می دهم من
خراب کشته های فربهم من
خریداران ز هر جانب خرابش
بود دلهای مشتاقان کبابش
اگر می داشتم در کنج مأوا
نمی کردم به غیر از گوشت سودا
مرا تا وصف تیغش بر زبان شد
ز شعرم استخوان بندی عیان شد
بیا ساقی نیازم هست باقی
به جام باده شو با من ملاقی
کباب از جان گرم سیدا کن
به ذوق بسمل او را آشنا کن
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۳
با حریفان می روی در باغ مسکن می کنی
داغ رمن می نهی و سیر گلشن می کنی
باده می نوشی و بزم غیر روشن می کنی
من به حال مرگ تو درمان و . . . می کنی
این ستم ها چیست ای بی رحم بر من می کنی
مدتی کردم سر کوی تو را بر خود مکان
در تمنای رخت آتش زدم در مغز جان
توتیا جستم به چشمم ریختی ریگ روان
بد نکردم چون تویی را برگزیدم در جهان
خاک عالم را چرا بر دیده من می کنی
ای خجل از پرتو رویت چراغ صبحدم
حسن روز افزون تو نبود ز ماه و مهر کم
یک زمان فارغ نمی گردی ز بیداد و ستم
نیستی گردون ولی بر عادت گردون تو هم
می کشی آخر چراغی راکه روشن می کنی
می شماری خویش را ای گل حبیب دیگران
کرده بزم وصال خود نصیب دیگران
بر سرم می آیی و هستی طبیب دیگران
گرم می پرسی مرا بهر فریب دیگران
در لباس دوستداری کار دشمن می کنی
نیست چون سیماب آرامی طلب گار تو را
نقد جان بر کف بود دایم خریدار تو را
کرده ایم از شیشه دل گرم بازار تو را
نیست از سنگین دلی با ما سر و کار تو را
خنده بر سرگشتگی های فلاخن می کنی
آن پسر تا چند جور و ظلم بی اندازه داشت
دوستان را چند در اشکنجه شیرازه داشت
تا به کی خود را به بی رحمی بلند آوازه داشت
می توان خود را به اندک التفاتی تازه داشت
آتش ما را چرا محتاج دامن می کنی
در غمت چون سیدا عمریست دارم پیچتاب
گشته از بی لطفیت رگهای جانم موج آب
می خورد سیلی سپند من ز دست اضطراب
می نمایی دانه خال خود از زیر نقاب
صایب بیچاره را آتش به خرمن می کنی
داغ رمن می نهی و سیر گلشن می کنی
باده می نوشی و بزم غیر روشن می کنی
من به حال مرگ تو درمان و . . . می کنی
این ستم ها چیست ای بی رحم بر من می کنی
مدتی کردم سر کوی تو را بر خود مکان
در تمنای رخت آتش زدم در مغز جان
توتیا جستم به چشمم ریختی ریگ روان
بد نکردم چون تویی را برگزیدم در جهان
خاک عالم را چرا بر دیده من می کنی
ای خجل از پرتو رویت چراغ صبحدم
حسن روز افزون تو نبود ز ماه و مهر کم
یک زمان فارغ نمی گردی ز بیداد و ستم
نیستی گردون ولی بر عادت گردون تو هم
می کشی آخر چراغی راکه روشن می کنی
می شماری خویش را ای گل حبیب دیگران
کرده بزم وصال خود نصیب دیگران
بر سرم می آیی و هستی طبیب دیگران
گرم می پرسی مرا بهر فریب دیگران
در لباس دوستداری کار دشمن می کنی
نیست چون سیماب آرامی طلب گار تو را
نقد جان بر کف بود دایم خریدار تو را
کرده ایم از شیشه دل گرم بازار تو را
نیست از سنگین دلی با ما سر و کار تو را
خنده بر سرگشتگی های فلاخن می کنی
آن پسر تا چند جور و ظلم بی اندازه داشت
دوستان را چند در اشکنجه شیرازه داشت
تا به کی خود را به بی رحمی بلند آوازه داشت
می توان خود را به اندک التفاتی تازه داشت
آتش ما را چرا محتاج دامن می کنی
در غمت چون سیدا عمریست دارم پیچتاب
گشته از بی لطفیت رگهای جانم موج آب
می خورد سیلی سپند من ز دست اضطراب
می نمایی دانه خال خود از زیر نقاب
صایب بیچاره را آتش به خرمن می کنی
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۶
روزه محمل بست و دارم آه و افغان چون جرس
روزگاری شد که با آن ماه بودم همنفس
گوش نه امروز بر فریادم ای فریاد رس
عید شد هر کس ز یارش عیدیی دارد هوس
عید ما و عیدیی ما دیدن روی تو بس
نصرت و فتح و ظفر بخت و سعادت یار تو
روز و شب اقبال و دولت هست خدمتگار تو
چشم ما روشن بود از پرتو دیدار تو
عید مردم دیدن مه عید ما رخسار تو
همچو عید ما مبارک نیست عید هیچ کس
ساغر بزمت لبالب باشد از آب زلال
طبع صافت را مباد از گردش دوران ملال
ساکنان باغ می گویند شاها عرض حال
ما اسیر هجر و خلقی محرم بزم وصال
خار با گل همدم و بلبل گرفتار قفس
روزگاری شد که هستم بر دعایت استوار
نیست چون پروانه شبها مرغ روحم را قرار
آتش افتادست بر رگهای جانم شعله وار
سوخت جان من اگر آهی کشم معذور دار
دود خیزد لاجرم هر جا که باشد خار و خس
بر سر کوی تو دارد سیدا حال تباه
نیست همچون سایه او را غیر دیوارت پناه
می توان گرداند از روی ترحم یک نگاه
می رود فریاد جامی بی رخت شبها به ماه
ای مه نامهربان روزی به فریادم برس
روزگاری شد که با آن ماه بودم همنفس
گوش نه امروز بر فریادم ای فریاد رس
عید شد هر کس ز یارش عیدیی دارد هوس
عید ما و عیدیی ما دیدن روی تو بس
نصرت و فتح و ظفر بخت و سعادت یار تو
روز و شب اقبال و دولت هست خدمتگار تو
چشم ما روشن بود از پرتو دیدار تو
عید مردم دیدن مه عید ما رخسار تو
همچو عید ما مبارک نیست عید هیچ کس
ساغر بزمت لبالب باشد از آب زلال
طبع صافت را مباد از گردش دوران ملال
ساکنان باغ می گویند شاها عرض حال
ما اسیر هجر و خلقی محرم بزم وصال
خار با گل همدم و بلبل گرفتار قفس
روزگاری شد که هستم بر دعایت استوار
نیست چون پروانه شبها مرغ روحم را قرار
آتش افتادست بر رگهای جانم شعله وار
سوخت جان من اگر آهی کشم معذور دار
دود خیزد لاجرم هر جا که باشد خار و خس
بر سر کوی تو دارد سیدا حال تباه
نیست همچون سایه او را غیر دیوارت پناه
می توان گرداند از روی ترحم یک نگاه
می رود فریاد جامی بی رخت شبها به ماه
ای مه نامهربان روزی به فریادم برس
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۸
مدتی بود ما را با تو دلگشائی هاست
عرض حال نتوان کرد رسم کم زبانی هاست
می کشیده یی امشب با تو صد نشانی هاست
ترک چشم مخمورت مست ناتوانی هاست
فتنه با نگاه تو گرم همعنانی هاست
تا تو در جهان باشی وصف غنچه گل چیست
پیش نکهت زلفت گفتگوی سنبل چیست
سوی ما نمی بینی باعث تأمل چیست
ای هلاک خویت من این همه تغافل چیست
وی خراب چشمت من این چه سرگرانی هاست
اشک حسرت از چشم همچو جویبار آید
غم بغل کشا چون موج بر سر کنار آید
به که یی گل رویت مرگم آشکار آید
دورم از وصال تو زندگی چه کار آید
جان به لب نمی آید این چه سخت جانیهاست
همچو صورت دیوار گشته ایم حیرانت
یک نظر نمی سازی جانب اسیرانت
خانه کرده در دلها غنچه های پیکانت
سینه ها مشبک شد از خدنگ مژگانت
حال ما نمی پرسی این چه مهربانیهاست
با چنین قد و رخسار شمع انجمن باشی
سجده می توان کردن گر به یک سخن باشی
چند با لب خندان رونق چمن باشی
ای خوش آنکه همچون گل در کنار من باشی
با نگاه جانسوزت وه چه کامرانی هاست
شیشه و قدح در دست بر دعای خم افتم
سر برهنه چون ساغر پیش لای خم افتم
گر به جستجوی می در قفای غم افتم
گر سبو زنم بر سنگ گه به پای خم افتم
ساقیا مرنج از من عالم جوانیهاست
سوی کوچه معشوق سیدا دویدن چیست
داغ تازه گل کردست ناله بر کشیدن چیست
چون سپند گرم از جا هر نفس پریدن چیست
زخم کارئی خوردی صایبا طپیدن چیست
یار بر سرت آمد وقت جانفشانی هاست
عرض حال نتوان کرد رسم کم زبانی هاست
می کشیده یی امشب با تو صد نشانی هاست
ترک چشم مخمورت مست ناتوانی هاست
فتنه با نگاه تو گرم همعنانی هاست
تا تو در جهان باشی وصف غنچه گل چیست
پیش نکهت زلفت گفتگوی سنبل چیست
سوی ما نمی بینی باعث تأمل چیست
ای هلاک خویت من این همه تغافل چیست
وی خراب چشمت من این چه سرگرانی هاست
اشک حسرت از چشم همچو جویبار آید
غم بغل کشا چون موج بر سر کنار آید
به که یی گل رویت مرگم آشکار آید
دورم از وصال تو زندگی چه کار آید
جان به لب نمی آید این چه سخت جانیهاست
همچو صورت دیوار گشته ایم حیرانت
یک نظر نمی سازی جانب اسیرانت
خانه کرده در دلها غنچه های پیکانت
سینه ها مشبک شد از خدنگ مژگانت
حال ما نمی پرسی این چه مهربانیهاست
با چنین قد و رخسار شمع انجمن باشی
سجده می توان کردن گر به یک سخن باشی
چند با لب خندان رونق چمن باشی
ای خوش آنکه همچون گل در کنار من باشی
با نگاه جانسوزت وه چه کامرانی هاست
شیشه و قدح در دست بر دعای خم افتم
سر برهنه چون ساغر پیش لای خم افتم
گر به جستجوی می در قفای غم افتم
گر سبو زنم بر سنگ گه به پای خم افتم
ساقیا مرنج از من عالم جوانیهاست
سوی کوچه معشوق سیدا دویدن چیست
داغ تازه گل کردست ناله بر کشیدن چیست
چون سپند گرم از جا هر نفس پریدن چیست
زخم کارئی خوردی صایبا طپیدن چیست
یار بر سرت آمد وقت جانفشانی هاست
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۱۰
فراق دوستان چون لاله داغم بر جگر دارد
نشاط باده ایام در پی درد سر دارد
شدم خاک و مرا باد صبا آواره تر دارد
غبارم را نسیم از ناتوانی در به در دارد
غریب کشور طالع چه پروای سفر دارد
به دور حسن خود هم جام ما خواهی شدن آخر
برای دانه ای در دام ما خواهی شدن آخر
چو می روزی تو هم بر جام ما خواهی شدن آخر
به افسون محبت رام ما خواهی شدن آخر
چنین بیگانه گشتن ز آشنائی ها خبر دارد
بتی دارم که چشم مرحمت پیوسته می پوشد
به قول مدعی با قتل من هر لحظه می کوشد
چو بعد از مرگم آن نو خط بغیری باده می نوشد
ز خاکم سبزه می روید ز خونم لاله می جوشد
بهار گلشن خونین دلان فیض دگر دارد
فتاده بر سرم ای همنشینان شعله سودا
چو شمع از سوز دل آتش زنم بر کشور اعضا
مرا از هر طرف گردیده صد درد و الم پیدا
فلک تا آشنا طالع زبون معشوق بی پروا
مگر افتادگی روزی مرا از خاک بردارد
چو شبنم سیدا هر کس که از خود دست می شوید
ره افلاک را ماننده یی خورشید می پوید
به گلشن طوطی و بلبل به صد فریاد می گوید
به قدر همت خود هر که باشد فخر می جوید
چمن گل نیشکر صایب غزل دریا گهر دارد
نشاط باده ایام در پی درد سر دارد
شدم خاک و مرا باد صبا آواره تر دارد
غبارم را نسیم از ناتوانی در به در دارد
غریب کشور طالع چه پروای سفر دارد
به دور حسن خود هم جام ما خواهی شدن آخر
برای دانه ای در دام ما خواهی شدن آخر
چو می روزی تو هم بر جام ما خواهی شدن آخر
به افسون محبت رام ما خواهی شدن آخر
چنین بیگانه گشتن ز آشنائی ها خبر دارد
بتی دارم که چشم مرحمت پیوسته می پوشد
به قول مدعی با قتل من هر لحظه می کوشد
چو بعد از مرگم آن نو خط بغیری باده می نوشد
ز خاکم سبزه می روید ز خونم لاله می جوشد
بهار گلشن خونین دلان فیض دگر دارد
فتاده بر سرم ای همنشینان شعله سودا
چو شمع از سوز دل آتش زنم بر کشور اعضا
مرا از هر طرف گردیده صد درد و الم پیدا
فلک تا آشنا طالع زبون معشوق بی پروا
مگر افتادگی روزی مرا از خاک بردارد
چو شبنم سیدا هر کس که از خود دست می شوید
ره افلاک را ماننده یی خورشید می پوید
به گلشن طوطی و بلبل به صد فریاد می گوید
به قدر همت خود هر که باشد فخر می جوید
چمن گل نیشکر صایب غزل دریا گهر دارد
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۱۱
صبا را بر سر کویت توانایی چه می باشد
چمن را پیش رخسار تو رعنایی چه می باشد
تو را هر روز چون گل صحبت آرایی چه می باشد
مرا دور از رخت شبها شکیبایی چه می باشد
اگر تنها شوی دانی که تنهایی چه می باشد
سیه شد روزگار از دود آه من چه می پرسی
بر غم مدعی حال تباه من چه می پرسی
خدا را باعث روز سیاه من چه می پرسی
مرا عشق تو رسوا کرد ماه من چه می پرسی
به از عاشق شدن تقریب رسوایی چه می باشد
خیال ابرویت دارد مرا در زیر شمشیرم
غم زلف تو در پای طلب افگنده زنجیرم
به خاکم گر چه یکسان کرد هجران تو چون تیرم
هوس دارم که خیزم چون غبار و دامنت گیرم
ولی بر خود که می بینم توانایی چه می باشد
نگاهت فتنه انگیز است چشمت رهزن دلها
دهانت تنگ شکر باشد و لعل تو شکر خوا
کدام اوصاف حسنت را من بیدل کنم انشا
قدت خوبست و خطت دلکش و رخساره ات زیبا
دگر خوبی کدام و حسن رعنایی چه می باشد
تو را ای بی مروت سیدا عمریست می جوید
سر کوی تو هر دم چون نسیم صبح می پوید
نه تنها شبنم از بی مهریی تو دست می شوید
صبا هر جا که باشد مشفقی را از تو می گوید
طمع کردن وفا از یاد هر جایی چه می باشد!
چمن را پیش رخسار تو رعنایی چه می باشد
تو را هر روز چون گل صحبت آرایی چه می باشد
مرا دور از رخت شبها شکیبایی چه می باشد
اگر تنها شوی دانی که تنهایی چه می باشد
سیه شد روزگار از دود آه من چه می پرسی
بر غم مدعی حال تباه من چه می پرسی
خدا را باعث روز سیاه من چه می پرسی
مرا عشق تو رسوا کرد ماه من چه می پرسی
به از عاشق شدن تقریب رسوایی چه می باشد
خیال ابرویت دارد مرا در زیر شمشیرم
غم زلف تو در پای طلب افگنده زنجیرم
به خاکم گر چه یکسان کرد هجران تو چون تیرم
هوس دارم که خیزم چون غبار و دامنت گیرم
ولی بر خود که می بینم توانایی چه می باشد
نگاهت فتنه انگیز است چشمت رهزن دلها
دهانت تنگ شکر باشد و لعل تو شکر خوا
کدام اوصاف حسنت را من بیدل کنم انشا
قدت خوبست و خطت دلکش و رخساره ات زیبا
دگر خوبی کدام و حسن رعنایی چه می باشد
تو را ای بی مروت سیدا عمریست می جوید
سر کوی تو هر دم چون نسیم صبح می پوید
نه تنها شبنم از بی مهریی تو دست می شوید
صبا هر جا که باشد مشفقی را از تو می گوید
طمع کردن وفا از یاد هر جایی چه می باشد!