عبارات مورد جستجو در ۱۵۵۸ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
چیست جرم من که باز از چشم یار افتاده ام
معتبر بودم ز چشم اعتبار افتاده ام
مانده ام بر حال خود حیران جدا از کوی یار
مبتلای غربتم دور از دیار افتاده ام
گلرخان یک ره نمی بینند سوی من بلطف
گر چه می دانند خوار و خاکسار افتاده ام
مردمی هرگز نمی بینم چه حالست این مگر
از میان مردمان من بر کنار افتاده ام
رشته جان مرا افکند دوران پیچ و تاب
تا بسودای سر زلف نگار افتاده ام
روزگارم می کشد با صد مصیبت چون کنم
صید مجروحم بدام روزگار افتاده ام
بلبل عرشم فضولی منزلم گلزار قدس
من درین محنت سرا بی اختیار افتاده ام
معتبر بودم ز چشم اعتبار افتاده ام
مانده ام بر حال خود حیران جدا از کوی یار
مبتلای غربتم دور از دیار افتاده ام
گلرخان یک ره نمی بینند سوی من بلطف
گر چه می دانند خوار و خاکسار افتاده ام
مردمی هرگز نمی بینم چه حالست این مگر
از میان مردمان من بر کنار افتاده ام
رشته جان مرا افکند دوران پیچ و تاب
تا بسودای سر زلف نگار افتاده ام
روزگارم می کشد با صد مصیبت چون کنم
صید مجروحم بدام روزگار افتاده ام
بلبل عرشم فضولی منزلم گلزار قدس
من درین محنت سرا بی اختیار افتاده ام
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
بجان دور از تو ای شمع از غم شبهای تارم من
مرا شب گشت از غم چند شب را زنده دارم من
مقیم گوشه تنهاییم کارم فغان کردن
چه حالست این که دارم در کجایم در چه کارم من
ترا منع از رخ او کرده ام ای مردم دیده
برویت چون گشایم چشم از تو شرمسارم من
نشد زایل ز من آن بی قراری در غم عشقت
غم عشق تو شد افزون ولی در یک قرارم من
گر از نظاره ام بد می بری مگشا نقاب از رخ
چه سود از منع من در دیدنت بی اختیارم من
ز حالم مردم صاحب نظر دارند آگاهی
چه می دانند بی دردان خراب چشم یارم من
بآب دیده تسکین حرارت چون دهم خود را
فضولی کشته لعل بتان گلعذارم من
مرا شب گشت از غم چند شب را زنده دارم من
مقیم گوشه تنهاییم کارم فغان کردن
چه حالست این که دارم در کجایم در چه کارم من
ترا منع از رخ او کرده ام ای مردم دیده
برویت چون گشایم چشم از تو شرمسارم من
نشد زایل ز من آن بی قراری در غم عشقت
غم عشق تو شد افزون ولی در یک قرارم من
گر از نظاره ام بد می بری مگشا نقاب از رخ
چه سود از منع من در دیدنت بی اختیارم من
ز حالم مردم صاحب نظر دارند آگاهی
چه می دانند بی دردان خراب چشم یارم من
بآب دیده تسکین حرارت چون دهم خود را
فضولی کشته لعل بتان گلعذارم من
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
یارب آن بی درد را در دل ز عشق افکن غمی
چند ما در عالمی باشیم و او در عالمی
پیش آن خورشید مشکل گر شود روشن غمم
زآن که جر سایه بشرح غم ندارم همدمی
آفتاب عارضت بنما که نگذرد اثر
گر ز آب زندگی در خاک ما باشد نمی
زاهدا می ده که پند ناصحم مجروح کرد
خواهدم کشت این جراحت گر نباشد مرهمی
راستان را نیست جا در خانه پست فلک
هست زین غم گر نهال قد ما دارد خمی
جمع گشته گرد من سنگ ملامت کوه کوه
خانه رسواییم دارد بنای محکمی
غیر آه آتشین و قطره خوناب اشک
در غم عشقت نمی خواهد فضولی محرمی
چند ما در عالمی باشیم و او در عالمی
پیش آن خورشید مشکل گر شود روشن غمم
زآن که جر سایه بشرح غم ندارم همدمی
آفتاب عارضت بنما که نگذرد اثر
گر ز آب زندگی در خاک ما باشد نمی
زاهدا می ده که پند ناصحم مجروح کرد
خواهدم کشت این جراحت گر نباشد مرهمی
راستان را نیست جا در خانه پست فلک
هست زین غم گر نهال قد ما دارد خمی
جمع گشته گرد من سنگ ملامت کوه کوه
خانه رسواییم دارد بنای محکمی
غیر آه آتشین و قطره خوناب اشک
در غم عشقت نمی خواهد فضولی محرمی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
مراست هر طرف از سیل اشک دریایی
کجا روم چه کنم ره نمی برم جایی
نمی کنند بتان میل عشق بازان حیف
که ضایع است هنر نیست کارفرمایی
شکایت غم عشق از کسی نمی شنوم
مگر که نیست درین شهر ماه سیمایی
کجا حریف جنون منند مردم شهر
من و مصاحبت آهوان صحرایی
نه من همین سر سودای زلف او دارم
سری کجاست که خالی بود ز سودای
چنین که کار تو عاشق کشیست هر ساعت
نمی شود سر کوی تو بی تماشایی
دلا فضولی بی دل قرار چون گیرد
که یک دلست درو هر زمان تمنایی
کجا روم چه کنم ره نمی برم جایی
نمی کنند بتان میل عشق بازان حیف
که ضایع است هنر نیست کارفرمایی
شکایت غم عشق از کسی نمی شنوم
مگر که نیست درین شهر ماه سیمایی
کجا حریف جنون منند مردم شهر
من و مصاحبت آهوان صحرایی
نه من همین سر سودای زلف او دارم
سری کجاست که خالی بود ز سودای
چنین که کار تو عاشق کشیست هر ساعت
نمی شود سر کوی تو بی تماشایی
دلا فضولی بی دل قرار چون گیرد
که یک دلست درو هر زمان تمنایی
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۷
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
زمام ناقه گرفته است ساربان تنها
فغان کنم، نکند تا جرس فغان تنها
ز رفتنت به زمین زد مرا چو فرصت یافت
بیا که بی تو مرا دیده آسمان تنها
به گرد محملم اخیار راه اگر بدهند
فتم چو گرد به دنبال کاروان تنها!
به من که در قفس افتاده ام نمی دانی
چگونه می گذرد ای هم آشیان تنها؟!
به من که در قفس افتاده ام نمی دانی
چگونه می گذرد ای هم آشیان تنها؟!
نمی روم به ستم از در تو، این ستم است
که آستان تو ماند به پاسبان تنها!
چو گل بپرورمت، گر چه آسمان دانم
که باغ را نگذارد به باغبان تنها
بهای خون من، این بس بود که برخیزم
به روز حشر از آن خاک آستان تنها
مرا ببر، چو به کوی بتان روی آذر
که غم ز دل نبرد سیر بوستان تنها
فغان کنم، نکند تا جرس فغان تنها
ز رفتنت به زمین زد مرا چو فرصت یافت
بیا که بی تو مرا دیده آسمان تنها
به گرد محملم اخیار راه اگر بدهند
فتم چو گرد به دنبال کاروان تنها!
به من که در قفس افتاده ام نمی دانی
چگونه می گذرد ای هم آشیان تنها؟!
به من که در قفس افتاده ام نمی دانی
چگونه می گذرد ای هم آشیان تنها؟!
نمی روم به ستم از در تو، این ستم است
که آستان تو ماند به پاسبان تنها!
چو گل بپرورمت، گر چه آسمان دانم
که باغ را نگذارد به باغبان تنها
بهای خون من، این بس بود که برخیزم
به روز حشر از آن خاک آستان تنها
مرا ببر، چو به کوی بتان روی آذر
که غم ز دل نبرد سیر بوستان تنها
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
ما را دگری جز سگ او یار نباشد
او را اگر از یاری ما عار نباشد
چندان ستمم از تو خوش آید که چو پرسند
از ضعف مرا قوت گفتار نباشد
میلت به پرستاری کس نیست، وگرنه
کس نیست که از درد تو بیمار نباشد
فریاد، که در کوی تو از اهل وفا نیست
یک نامه که در رخنه ی دیوار نباشد
صیاد مرا، دل نکشد جانب گلشن
تا ناله ی مرغان گرفتار نباشد
کارم شده، احوال من از غیر چه پرسی؟!
بگذار بمیرم، به منت کار نباشد
تا چند کنی شکوه ز بی طاقتی آذر؟!
خاموش که همسایه در آزار نباشد
او را اگر از یاری ما عار نباشد
چندان ستمم از تو خوش آید که چو پرسند
از ضعف مرا قوت گفتار نباشد
میلت به پرستاری کس نیست، وگرنه
کس نیست که از درد تو بیمار نباشد
فریاد، که در کوی تو از اهل وفا نیست
یک نامه که در رخنه ی دیوار نباشد
صیاد مرا، دل نکشد جانب گلشن
تا ناله ی مرغان گرفتار نباشد
کارم شده، احوال من از غیر چه پرسی؟!
بگذار بمیرم، به منت کار نباشد
تا چند کنی شکوه ز بی طاقتی آذر؟!
خاموش که همسایه در آزار نباشد
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
دلم، از بیکسی مینالد و، کس نیست دمسازش؛
چو مرغی کو جدا افتاده باشد از هم آوازش!
همانا، نامه ی قتل مرا آورده از کویی
که خون میریزد از بال کبوتر وقت پروازش
بر آن در شب ز غوغای سگان بودم باین خوشدل
که در بزمش چو غیری خنده زد نشنیدم آوازش
بظاهر از لبش خوردم فریب خنده، زین غافل
که پنهان خون مردم میخورد چشم فسون سازش
چو مرغی کو جدا افتاده باشد از هم آوازش!
همانا، نامه ی قتل مرا آورده از کویی
که خون میریزد از بال کبوتر وقت پروازش
بر آن در شب ز غوغای سگان بودم باین خوشدل
که در بزمش چو غیری خنده زد نشنیدم آوازش
بظاهر از لبش خوردم فریب خنده، زین غافل
که پنهان خون مردم میخورد چشم فسون سازش
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
چرا، هر جا مرا دیدی،از آنجا آمدی بیرون؟!
محابا کرده ز آنجا بی محابا آمدی بیرون؟!
ز بزم غیر، رشکم برد بیرون شب؛ ندانستم
در آن غمخانه ماندی تا سحر، یا آمدی بیرون؟!
شنیدم شب ببزم غیر ماندی، مردم از غیرت؛
نخواهم زنده شد، گیرم که فردا آمدی بیرون!
زدی آتش بجان بلبل و قمری که از گلشن
سحر چون شاخ گل ای سرو بالا آمدی بیرون
ز تنهایی ننالم، لیک از آن نالم که در خلوت
مرا بگذاشتی تنها و تنها آمدی بیرون
محابا کرده ز آنجا بی محابا آمدی بیرون؟!
ز بزم غیر، رشکم برد بیرون شب؛ ندانستم
در آن غمخانه ماندی تا سحر، یا آمدی بیرون؟!
شنیدم شب ببزم غیر ماندی، مردم از غیرت؛
نخواهم زنده شد، گیرم که فردا آمدی بیرون!
زدی آتش بجان بلبل و قمری که از گلشن
سحر چون شاخ گل ای سرو بالا آمدی بیرون
ز تنهایی ننالم، لیک از آن نالم که در خلوت
مرا بگذاشتی تنها و تنها آمدی بیرون
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
نمی پرسی ز غمناکان، دلت شاد است پنداری؟!
ز فکر بیدلانت، خاطر آزاد است پنداری
چنان ترسیده چشمم از گرفتاری درین گلشن
که شاخ گل به چشم دست صیاد است پنداری
نشد از خنده ی خسرو، تسلی خاطر شیرین؛
هنوزش گوش بر فریاد فرهاد است پنداری
به باغم زد شب آتش در دل، آن مرغی که می نالید
گذارش پیش ازین در دامی افتاده است پنداری
پس از عمری که یادم کرد، از حالم نمی پرسد؛
هنوزش گفتگوی غیر، در یاد است پنداری!
مرا قاصد چو دید، از نامه اش در گریه، شد خندان
ز بانی نیز پیغامی فرستاده است پنداری
ز ذکر صوفیان، نگرفت رونق خانقاه آذر!
خرابات از خرابی تو، آباد است پنداری!
ز فکر بیدلانت، خاطر آزاد است پنداری
چنان ترسیده چشمم از گرفتاری درین گلشن
که شاخ گل به چشم دست صیاد است پنداری
نشد از خنده ی خسرو، تسلی خاطر شیرین؛
هنوزش گوش بر فریاد فرهاد است پنداری
به باغم زد شب آتش در دل، آن مرغی که می نالید
گذارش پیش ازین در دامی افتاده است پنداری
پس از عمری که یادم کرد، از حالم نمی پرسد؛
هنوزش گفتگوی غیر، در یاد است پنداری!
مرا قاصد چو دید، از نامه اش در گریه، شد خندان
ز بانی نیز پیغامی فرستاده است پنداری
ز ذکر صوفیان، نگرفت رونق خانقاه آذر!
خرابات از خرابی تو، آباد است پنداری!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
فغان که عمر سرآمد در انتظار کسی
که همچو عمر، دمی بیش نیست یار کسی
وفا به وعده گر این است امید گاهان را
کسی مباد به عالم امیدوار کسی
در آن دیار شدم خاک ره، که ننشیند
به دامن کسی از رهروان، غبار کسی
بر آن شدم که کنم منع دل ز عشق بتان
ولی به دست کسی نیست اختیار کسی
مرا چه سود ازین زندگی، که تا بودم
نه کس به کار من آمد، نه من به کار کسی
نشست غیر به پهلوی او، مباد آن روز
که ناکسی بودش جای در کنار کسی
چه غم ز بی کسی آذر، جز این که می ترسم
کسی نیاوردم نامه از دیار کسی
که همچو عمر، دمی بیش نیست یار کسی
وفا به وعده گر این است امید گاهان را
کسی مباد به عالم امیدوار کسی
در آن دیار شدم خاک ره، که ننشیند
به دامن کسی از رهروان، غبار کسی
بر آن شدم که کنم منع دل ز عشق بتان
ولی به دست کسی نیست اختیار کسی
مرا چه سود ازین زندگی، که تا بودم
نه کس به کار من آمد، نه من به کار کسی
نشست غیر به پهلوی او، مباد آن روز
که ناکسی بودش جای در کنار کسی
چه غم ز بی کسی آذر، جز این که می ترسم
کسی نیاوردم نامه از دیار کسی
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
وقتی به غمم رسیده باشی
کز من غم من شنیده باشی
بر ناله ی غیر، نایدت رحم
خاموشی ما چو دیده باشی
بخرام به طرف باغ چو سرو
تا پرده ی گل دریده باشی
می نشنوی از من آنچه گویم
تا حرف که را شنیده باشی؟!
آوارگیم، عجب ندانی
گر از پی دل دویده باشی!
زارش مکش، از جفا بیندیش
آن را که نیافریده باشی
گردن ننهد تو را چو آذر
آن را که به زر خریده باشی
کز من غم من شنیده باشی
بر ناله ی غیر، نایدت رحم
خاموشی ما چو دیده باشی
بخرام به طرف باغ چو سرو
تا پرده ی گل دریده باشی
می نشنوی از من آنچه گویم
تا حرف که را شنیده باشی؟!
آوارگیم، عجب ندانی
گر از پی دل دویده باشی!
زارش مکش، از جفا بیندیش
آن را که نیافریده باشی
گردن ننهد تو را چو آذر
آن را که به زر خریده باشی
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۱۸ - خواجه ی نوکیسه
شبی بخلوتی از چشم تنگ چشمان دور
نه هوشیار و نه مست و نه خفته نه بیدار
نشسته بودم و در سینه کینه یی نه ز کس
نشسته بودم و بر لب شکایتی نه ز یار
زبان بریده، ز ذکر جهان، مگر زدو ذکر؛
قدم کشیده ز کار جهان، مگر زدو کار
نخست، در طلب نعمت نیامده شکر
دگر ز خجلت جرم گذشته استغفار
که ناگهان، یکی از دوستان روحانی
ز در درآمد با جسم زار و جان نزار
بگریه گفت: تو هم حال من نمی پرسی
درین دیار، که یاری نپرسد از غم یار؟!
بآستین، ز رخش گرد رفتم و گفتم:
ز چیست گریه ات؟ ای از دلم ربوده قرار!
بگفت: داشتم از روزگار دوش غمی
که گر شمارمش امروز، تا بروز شمار
نگفته باشم از آنها، مگر کمی از بیش
نگفته باشم از آنها، مگر یکی ز هزار
میانه ی من و دل، گفتگو که شد، ناگاه
سحر بباغ مرا خضر ره نسیم بهار
بباغ رفتم و، هر سو نظاره میکردم
ز بخت بد، بیکی مجلسم فتاد گذار
خجسته مجلسی از خواجگان دو صف بسته
یکی غریب نواز و یکی ضعیف آزار
ستاده من متحیر درین میان ناگاه
ز لطف خواند مرا سوی خود یکی ز کنار
پس از سلام، بمجلس درآمدم به ادب؛
رخم ز خجلت زرد و دلم ز شرم فگار
بگوشه یی که نمودند جای، بنشستم
کشیده سر بگریبان غم، چو بوتیمار
ز کبر خواجه ی نوکیسه ی دنی زاده
ز هم نشینی من، آمدش همانا عار
درید بیجهتم پوستین ز کینه و کرد
بجرم شرکت نظم نظامیم آزار
علامت بد عالم، ز علم کرد اعلام؛
شعار ناخوش شاعر، ز شعر کرد اشعار
کنون بگو چکنم؟!- گفتمش : گناه ز تست،
فقیر را به غنی، مور را بمار چکار؟!
نه تو ز آدمی افزون، نه او ز شیطان کم
که وقت سجده که فرمودش ایزد جبار
چه گفت؟ - گفت ز تیره دلی و خودبینی
«خلقته من طین و خلقتنی من نار»
نه هوشیار و نه مست و نه خفته نه بیدار
نشسته بودم و در سینه کینه یی نه ز کس
نشسته بودم و بر لب شکایتی نه ز یار
زبان بریده، ز ذکر جهان، مگر زدو ذکر؛
قدم کشیده ز کار جهان، مگر زدو کار
نخست، در طلب نعمت نیامده شکر
دگر ز خجلت جرم گذشته استغفار
که ناگهان، یکی از دوستان روحانی
ز در درآمد با جسم زار و جان نزار
بگریه گفت: تو هم حال من نمی پرسی
درین دیار، که یاری نپرسد از غم یار؟!
بآستین، ز رخش گرد رفتم و گفتم:
ز چیست گریه ات؟ ای از دلم ربوده قرار!
بگفت: داشتم از روزگار دوش غمی
که گر شمارمش امروز، تا بروز شمار
نگفته باشم از آنها، مگر کمی از بیش
نگفته باشم از آنها، مگر یکی ز هزار
میانه ی من و دل، گفتگو که شد، ناگاه
سحر بباغ مرا خضر ره نسیم بهار
بباغ رفتم و، هر سو نظاره میکردم
ز بخت بد، بیکی مجلسم فتاد گذار
خجسته مجلسی از خواجگان دو صف بسته
یکی غریب نواز و یکی ضعیف آزار
ستاده من متحیر درین میان ناگاه
ز لطف خواند مرا سوی خود یکی ز کنار
پس از سلام، بمجلس درآمدم به ادب؛
رخم ز خجلت زرد و دلم ز شرم فگار
بگوشه یی که نمودند جای، بنشستم
کشیده سر بگریبان غم، چو بوتیمار
ز کبر خواجه ی نوکیسه ی دنی زاده
ز هم نشینی من، آمدش همانا عار
درید بیجهتم پوستین ز کینه و کرد
بجرم شرکت نظم نظامیم آزار
علامت بد عالم، ز علم کرد اعلام؛
شعار ناخوش شاعر، ز شعر کرد اشعار
کنون بگو چکنم؟!- گفتمش : گناه ز تست،
فقیر را به غنی، مور را بمار چکار؟!
نه تو ز آدمی افزون، نه او ز شیطان کم
که وقت سجده که فرمودش ایزد جبار
چه گفت؟ - گفت ز تیره دلی و خودبینی
«خلقته من طین و خلقتنی من نار»
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۹
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
غم بجایی فکند رخت که غمخواری هست
ای خوش آنجا که نه یاری نه پرستاری هست
هر که یار دگرش نیست خدا یار ویست
هر که کاری بکسش نیست باوکاری هست
آنکه اندیشه ی گلزار و گلشن در سر نیست
میتوان یافت که در پای دلش خاری هست
نخرد خواجه ی ما گرچه بهیچش بدهند
بنده ای را که بجز خواجه خریداری هست
رفت روزت به سیهکاری و غفلت، دریاب
تا ز خورشید اثری بر سر دیواری هست
بلب لعل مناز اینهمه کز دولت شاه
این متاعیست که در هر سر بازاری هست
زاهد از مجلس ما رخت برون بر که نشاط
ننهد پای در آن حلقه که هوشیاری هست
ای خوش آنجا که نه یاری نه پرستاری هست
هر که یار دگرش نیست خدا یار ویست
هر که کاری بکسش نیست باوکاری هست
آنکه اندیشه ی گلزار و گلشن در سر نیست
میتوان یافت که در پای دلش خاری هست
نخرد خواجه ی ما گرچه بهیچش بدهند
بنده ای را که بجز خواجه خریداری هست
رفت روزت به سیهکاری و غفلت، دریاب
تا ز خورشید اثری بر سر دیواری هست
بلب لعل مناز اینهمه کز دولت شاه
این متاعیست که در هر سر بازاری هست
زاهد از مجلس ما رخت برون بر که نشاط
ننهد پای در آن حلقه که هوشیاری هست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
من و از خون دل پیمانه ای چند
تو و پیمانه با بیگانه ای چند
به پیشت درد دل میگویم افسوس
که در گوشت بود افسانه ای چند
همان به کاشنا محروم ماند
که محرم شد باوبیگانه ای چند
جمال شمع نا پیدا و هر سو
از او آتش بجان پروانه ای چند
ندیدم جز غم از پیمان زاهد
من و میخانه و پیمانه ای چند
ز غوغای خردمندان به تنگم
دریغ از ناله ی مستانه ای چند
ملول از صحبت فرزانگانم
خوشا ویرانه و دیوانه ای چند
دل ما گر رود از دست غم نیست
ز ملک شاه کم ویرانه ای چند
مباد آسیب شمع انجمن را
چه باک ارجان دهد پروانه ای چند
نشاط آخر برون نه گامی از خویش
تو خود پا بست این غمخانه ای چند
تو و پیمانه با بیگانه ای چند
به پیشت درد دل میگویم افسوس
که در گوشت بود افسانه ای چند
همان به کاشنا محروم ماند
که محرم شد باوبیگانه ای چند
جمال شمع نا پیدا و هر سو
از او آتش بجان پروانه ای چند
ندیدم جز غم از پیمان زاهد
من و میخانه و پیمانه ای چند
ز غوغای خردمندان به تنگم
دریغ از ناله ی مستانه ای چند
ملول از صحبت فرزانگانم
خوشا ویرانه و دیوانه ای چند
دل ما گر رود از دست غم نیست
ز ملک شاه کم ویرانه ای چند
مباد آسیب شمع انجمن را
چه باک ارجان دهد پروانه ای چند
نشاط آخر برون نه گامی از خویش
تو خود پا بست این غمخانه ای چند
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
در عشق روانیست نه دعوی نه گواهی
فرسوده دلی باید و آسوده نگاهی
دیدیم چو روی تو دگر هیچ ندیدیم
بستیم نظر از همه عالم به نگاهی
از دوزخ عشقم مگر آرند عقوبت
جز هستی من نیست مرا هیچ گناهی
در مرحله ی عشق بسی سال که بگذشت
بر ما و دریغا نرسیدیم بماهی
تا باز چه آرد بسرم میبرد امروز
باز این دل سر گشته مرا بر سر راهی
ما را بجز از بیکسی ای دوست کسی نیست
آنرا که پناهی نبود هست پناهی
فرسوده دلی باید و آسوده نگاهی
دیدیم چو روی تو دگر هیچ ندیدیم
بستیم نظر از همه عالم به نگاهی
از دوزخ عشقم مگر آرند عقوبت
جز هستی من نیست مرا هیچ گناهی
در مرحله ی عشق بسی سال که بگذشت
بر ما و دریغا نرسیدیم بماهی
تا باز چه آرد بسرم میبرد امروز
باز این دل سر گشته مرا بر سر راهی
ما را بجز از بیکسی ای دوست کسی نیست
آنرا که پناهی نبود هست پناهی
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
هر کرا باشد گذر بر کلبه احزان ما
نشکند جز قرص مه نانی دگر از خوان ما
تا به کی بر نغمه ناساز ما گوشی نهی
کی به جز صوت فراق آید دگر زفغان ما؟!
از پر عنقا طلب کن مدعای خویشتن
گر غباری آرزو داری تو از دامان ما
دامن ما چون گهر نذر گریبان بود و بس
رفت چون اوراق گل جمعیت سامان ما
عاشقان را خاکساری کسوت رنگ و وفاست
جز لباس عشق نبود بر تن عریان ما
از شکست اعتبارات جهان غافل مباش
در نظر آئینه باشد صورت امکان ما
خشت زیر بقعه ما باشد از خاک عدم
وهم آبادی ندارد خانه ویران ما
صفحه جزو دل ما را که بی شیرازه است
لطف باشد بگذری گر از سر نسیان ما
مد احسان است ابروی خم پیوست او
تحفه باشد پیش شمشیر وی اکنون جان ما
طغرل از دامان او تا دست ما کوتاه شد
اشک حسرت می چکد هر لحظه از مژگان ما
نشکند جز قرص مه نانی دگر از خوان ما
تا به کی بر نغمه ناساز ما گوشی نهی
کی به جز صوت فراق آید دگر زفغان ما؟!
از پر عنقا طلب کن مدعای خویشتن
گر غباری آرزو داری تو از دامان ما
دامن ما چون گهر نذر گریبان بود و بس
رفت چون اوراق گل جمعیت سامان ما
عاشقان را خاکساری کسوت رنگ و وفاست
جز لباس عشق نبود بر تن عریان ما
از شکست اعتبارات جهان غافل مباش
در نظر آئینه باشد صورت امکان ما
خشت زیر بقعه ما باشد از خاک عدم
وهم آبادی ندارد خانه ویران ما
صفحه جزو دل ما را که بی شیرازه است
لطف باشد بگذری گر از سر نسیان ما
مد احسان است ابروی خم پیوست او
تحفه باشد پیش شمشیر وی اکنون جان ما
طغرل از دامان او تا دست ما کوتاه شد
اشک حسرت می چکد هر لحظه از مژگان ما