عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۰
بر آستانه اسرار آسمان نرسد
به بام فقر و یقین هیچ نردبان نرسد
گمان عارف در معرفت چو سیر کند
هزار اختر و مه اندر آن گمان نرسد
کسی که جغدصفت شد درین جهان خراب
ز بلبلان ببرید و به گلستان نرسد
هر آن دلی که به یک دانک جو جو است ز حرص
بدان که بسته شود جان او به کان نرسد
علف مده حس خود را درین مکان ز بتان
که حس چو گشت مکانی به لامکان نرسد
که آهوی متانس بماند از یاران
به لاله زار و به مرعای ارغوان نرسد
به سوی عکه روی تا به مکه پیوندی
برو محال مجو کت همین همان نرسد
پیاز و سیر به بینی بری و میبویی
از آن پیاز دم ناف آهوان نرسد
خموش اگر سر گنجینه ضمیرستت
که در ضمیر هدیٰ دل رسد زبان نرسد
به بام فقر و یقین هیچ نردبان نرسد
گمان عارف در معرفت چو سیر کند
هزار اختر و مه اندر آن گمان نرسد
کسی که جغدصفت شد درین جهان خراب
ز بلبلان ببرید و به گلستان نرسد
هر آن دلی که به یک دانک جو جو است ز حرص
بدان که بسته شود جان او به کان نرسد
علف مده حس خود را درین مکان ز بتان
که حس چو گشت مکانی به لامکان نرسد
که آهوی متانس بماند از یاران
به لاله زار و به مرعای ارغوان نرسد
به سوی عکه روی تا به مکه پیوندی
برو محال مجو کت همین همان نرسد
پیاز و سیر به بینی بری و میبویی
از آن پیاز دم ناف آهوان نرسد
خموش اگر سر گنجینه ضمیرستت
که در ضمیر هدیٰ دل رسد زبان نرسد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۱
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
برای من مگری و مگو دریغ دریغ
به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد
جنازهام چو ببینی مگو فراق فراق
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گور سپاری مگو وداع وداع
که گور پرده جمعیت جنان باشد
فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد؟
تو را غروب نماید ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد
کدام دانه فرورفت در زمین که نرست؟
چرا به دانه انسانت این گمان باشد؟
کدام دلو فرورفت و پر برون نامد
ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد؟
دهان چو بستی ازین سوی آن طرف بگشا
که های هوی تو در جو لامکان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
برای من مگری و مگو دریغ دریغ
به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد
جنازهام چو ببینی مگو فراق فراق
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گور سپاری مگو وداع وداع
که گور پرده جمعیت جنان باشد
فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد؟
تو را غروب نماید ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد
کدام دانه فرورفت در زمین که نرست؟
چرا به دانه انسانت این گمان باشد؟
کدام دلو فرورفت و پر برون نامد
ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد؟
دهان چو بستی ازین سوی آن طرف بگشا
که های هوی تو در جو لامکان باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۲
نگفتمت مرو آن جا که مبتلات کنند؟
که سخت دست درازند بسته پات کنند؟
نگفتمت که بدان سوی دام در دام است؟
چو درفتادی در دام کی رهات کنند؟
نگفتمت به خرابات طرفه مستانند؟
که عقل را هدف تیر ترهات کنند؟
چو تو سلیم دلی را چو لقمه بربایند
به هر پیاده شهی را به طرح مات کنند
بسی مثال خمیرت دراز و گرد کنند
کهت کنند و دو صد بار کهربات کنند
تو مرد دل تنکی پیش آن جگرخواران
اگر روی چو جگربند شوربات کنند
تو اعتماد مکن بر کمال و دانش خویش
که کوه قاف شوی زود در هوات کنند
هزار مرغ عجب از گل تو برسازند
چو زاب و گل گذری تا دگر چهات کنند
برون کشندت ازین تن چنان که پنبه ز پوست
مثال شخص خیالیت بیجهات کنند
چو در کشاکش احکام راضیات یابند
ز رنجها برهانند و مرتضات کنند
خموش باش که این کودنان پست سخن
حشیشیاند و همین لحظه ژاژخات کنند
که سخت دست درازند بسته پات کنند؟
نگفتمت که بدان سوی دام در دام است؟
چو درفتادی در دام کی رهات کنند؟
نگفتمت به خرابات طرفه مستانند؟
که عقل را هدف تیر ترهات کنند؟
چو تو سلیم دلی را چو لقمه بربایند
به هر پیاده شهی را به طرح مات کنند
بسی مثال خمیرت دراز و گرد کنند
کهت کنند و دو صد بار کهربات کنند
تو مرد دل تنکی پیش آن جگرخواران
اگر روی چو جگربند شوربات کنند
تو اعتماد مکن بر کمال و دانش خویش
که کوه قاف شوی زود در هوات کنند
هزار مرغ عجب از گل تو برسازند
چو زاب و گل گذری تا دگر چهات کنند
برون کشندت ازین تن چنان که پنبه ز پوست
مثال شخص خیالیت بیجهات کنند
چو در کشاکش احکام راضیات یابند
ز رنجها برهانند و مرتضات کنند
خموش باش که این کودنان پست سخن
حشیشیاند و همین لحظه ژاژخات کنند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۳
بگو به گوش کسانی که نور چشم منند
که باز نوبت آن شد که توبهها شکنند
هزار توبه و سوگند بشکنند آن دم
که غمزههای دلارام طبل حسن زنند
چو یار مست خراب است و روز روز طرب
به غیر شنگی و مستی بیا بگو چه کنند؟
به گوش هوش بگفتم به آب روی برو
که این دم ار که قافی هم از بنت بکنند
ز بس که خرقه گرو برد پیر باده فروش
کنون به کوی خرابات جمله بوالحسنند
بگیر مطرب جانی قنینه کانی
نواز تنتن تنتن که جمله بیتو تنند
مقیم همچو نگین شو به حلقه عشاق
که غیر حلقه عشاق جمله ممتحنند
به جان جمله مردان که هر که عاشق نیست
همه زناند به معنی ببین زنان چه زنند
به جان جمله جانها که هر کش آن جان نیست
همه تناند نگه کن فروتنان چه تنند
خموش باش که گفتی از این سپیتر چیست؟
خسان سیاه گلیماند اگر چه یاسمنند
که باز نوبت آن شد که توبهها شکنند
هزار توبه و سوگند بشکنند آن دم
که غمزههای دلارام طبل حسن زنند
چو یار مست خراب است و روز روز طرب
به غیر شنگی و مستی بیا بگو چه کنند؟
به گوش هوش بگفتم به آب روی برو
که این دم ار که قافی هم از بنت بکنند
ز بس که خرقه گرو برد پیر باده فروش
کنون به کوی خرابات جمله بوالحسنند
بگیر مطرب جانی قنینه کانی
نواز تنتن تنتن که جمله بیتو تنند
مقیم همچو نگین شو به حلقه عشاق
که غیر حلقه عشاق جمله ممتحنند
به جان جمله مردان که هر که عاشق نیست
همه زناند به معنی ببین زنان چه زنند
به جان جمله جانها که هر کش آن جان نیست
همه تناند نگه کن فروتنان چه تنند
خموش باش که گفتی از این سپیتر چیست؟
خسان سیاه گلیماند اگر چه یاسمنند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۴
ز بانگ پست تو ای دل بلند گشت وجود
تو نفخ صوری یا خود قیامت موعود؟
شنودهام که بسی خلق جان بداد و بمرد
ز ذوق و لذت آواز و نغمه داوود
شها نوای تو برعکس بانگ داوود است
کزان بمرد و ازین زنده میشود موجود
ز حلق نیست نوایت ولیک حلقه رباست
هزار حلقه ربا را چو حلقه او بربود
دلا تو راست بگو دوش می کجا خوردی؟
که از پگاه تو امروز مولعی به سرود
سرود و بانگ تو زان رو گشاد میآرد
که آن ز روح معلاست نی ز جسم فرود
چو بند جسم نگشتی گشاد جان دیدی
که هر که تخم نکو کشت دخل بد ندرود
یقین که بوی گل فقر از گلستانیست
مرود هیچ کسی دید بیدرخت مرود؟
خنک کسی که چو بو برد بوی او را برد
خنک کسی که گشادی بیافت چشم گشود
خنک کسی که ازین بوی کرته یوسف
دلش چو دیده یعقوب خسته واشد زود
ز ناسپاسی ما بسته است روزن دل
خدای گفت که انسان لربه لکنود
تو سود میطلبی سود میرسد از یار
ولی چو پی نبری کز کجاست سود چه سود؟
ستارهییست خدا را که در زمین گردد
که در هوای وی است آفتاب و چرخ کبود
بسا سحر که درآید به صومعهی مؤمن
که من ستاره سعدم ز من بجو مقصود
ستارهام که من اندر زمینم و بر چرخ
به صد مقامم یابند چون خیال خدود
زمینیان را شمعم سماییان را نور
فرشتگان را روحم ستارگان را بود
اگر چه ذره نمایم ولیک خورشیدم
اگر چه جزو نمایم مراست کل وجود
اگر چه قبله حاجات آسمان بودهست
به آسمان منگر سوی من نگر بین جود
ز روی نخوت و تقلید ننگ دارد ازو
بلیس وار که خود بس بود خدا مسجود
جواب گویدش آدم که این سجود او راست
تو احولی و دو میبینی از ضلال و جحود
ز گرد چون و چرا پردهیی فرود آورد
میان اختر دولت میان چشم حسود
ستاره گوید رو پرده تو افزون باد
ز من بماندی تنها ز حضرتی مردود
بسا سوآل و جوابی که اندرین پردهست
بدین حجاب ندیدی خلیل را نمرود
چه پرده است حسد ای خدا میان دو یار
که دی چو جان بدهاند این زمان چو گرگ عنود
چه پرده بود که ابلیس پیش ازین پرده
به سجده بام سماوات و ارض میپیمود
به رغبت و به نشاط و به رقت و به نیاز
به گونه گونه مناجات مهر میافزود
ز پرده حسدی ماند همچو خر بر یخ
که آن همه پر و بالش بدین حدث آلود
ز مسجد فلکش راند رو حدث کردی
حدیث مینشنود و حدث همیپالود
چرا روم؟به چه حجت؟ چه کردهام؟ چه سبب؟
بیا که بحث کنیم ای خدای فرد ودود
اگر بد است تو کردی که جمله کرده توست
ضلالت و ثنی و مسیحیان و یهود
مرا چو گمره کردی مراد تو این بود
چنان کنم که نبینی ز خلق یک محمود
بگفت اگر بگذارم برآ به کوه بلند
وگر نه قعر فرورو چو لنگر مشدود
تو را چه بحث رسد با من ای غراب غروب؟
اگر نه مسخ شدهستی ز لعنت مورود
خری که مات تو گردد ببرد از در ما
نخواهمش که بود عابد چو ما معبود
ولی کسی که به دستش چراغ عقل بود
کجا گذارد نور و کجا رود سوی دود؟
بگفت من به دمی آن چراغ را بکشم
بگفت باد نتاند چراغ صدق ربود
هر آن که پف کند او بر چراغ موهبتم
بسوزد آن سر و ریشش چو هیزم موقود
هزار شکر خدا را که عقل کلی باز
ز بعد فرقت آمد به طالع مسعود
همه سپند بسوزیم بهر آمدنش
سپند چه که بسوزیم خویش را چون عود
چو خویش را بنمود او ز خویش خود ببریم
به کوه طور چه آریم کاه دودآلود؟
چو موش و مار شدستیم ساکن ظلمت
درون خاک مقیمان عالم محدود
چو موش جز پی دزدی برون نهایم از خاک
چه برخوریم از آن رفتن کژ مفسود؟
چو موش ماش رها کرد اژدهاش کنی
چو گربه طامع خوانش شود جمله اسود
خدای گربه بدان آفرید تا موشان
نهان شوند به خاک اندرون به حبس خلود
دم مسیح غلام دمت که پیش از تو
بد از زمانه دم گیر راه دم مسدود
همه کسان کس آنند کش کسی کرد او
همه جهانش ببخشید چون برو بخشود
خموش باش که گفتار بیزبان داری
که تار او نبود نطق و بانگ و حرفش پود
چو سر ز سجده برآورد شمس تبریزی
هزار کافر و مؤمن نهاد سر به سجود
تو نفخ صوری یا خود قیامت موعود؟
شنودهام که بسی خلق جان بداد و بمرد
ز ذوق و لذت آواز و نغمه داوود
شها نوای تو برعکس بانگ داوود است
کزان بمرد و ازین زنده میشود موجود
ز حلق نیست نوایت ولیک حلقه رباست
هزار حلقه ربا را چو حلقه او بربود
دلا تو راست بگو دوش می کجا خوردی؟
که از پگاه تو امروز مولعی به سرود
سرود و بانگ تو زان رو گشاد میآرد
که آن ز روح معلاست نی ز جسم فرود
چو بند جسم نگشتی گشاد جان دیدی
که هر که تخم نکو کشت دخل بد ندرود
یقین که بوی گل فقر از گلستانیست
مرود هیچ کسی دید بیدرخت مرود؟
خنک کسی که چو بو برد بوی او را برد
خنک کسی که گشادی بیافت چشم گشود
خنک کسی که ازین بوی کرته یوسف
دلش چو دیده یعقوب خسته واشد زود
ز ناسپاسی ما بسته است روزن دل
خدای گفت که انسان لربه لکنود
تو سود میطلبی سود میرسد از یار
ولی چو پی نبری کز کجاست سود چه سود؟
ستارهییست خدا را که در زمین گردد
که در هوای وی است آفتاب و چرخ کبود
بسا سحر که درآید به صومعهی مؤمن
که من ستاره سعدم ز من بجو مقصود
ستارهام که من اندر زمینم و بر چرخ
به صد مقامم یابند چون خیال خدود
زمینیان را شمعم سماییان را نور
فرشتگان را روحم ستارگان را بود
اگر چه ذره نمایم ولیک خورشیدم
اگر چه جزو نمایم مراست کل وجود
اگر چه قبله حاجات آسمان بودهست
به آسمان منگر سوی من نگر بین جود
ز روی نخوت و تقلید ننگ دارد ازو
بلیس وار که خود بس بود خدا مسجود
جواب گویدش آدم که این سجود او راست
تو احولی و دو میبینی از ضلال و جحود
ز گرد چون و چرا پردهیی فرود آورد
میان اختر دولت میان چشم حسود
ستاره گوید رو پرده تو افزون باد
ز من بماندی تنها ز حضرتی مردود
بسا سوآل و جوابی که اندرین پردهست
بدین حجاب ندیدی خلیل را نمرود
چه پرده است حسد ای خدا میان دو یار
که دی چو جان بدهاند این زمان چو گرگ عنود
چه پرده بود که ابلیس پیش ازین پرده
به سجده بام سماوات و ارض میپیمود
به رغبت و به نشاط و به رقت و به نیاز
به گونه گونه مناجات مهر میافزود
ز پرده حسدی ماند همچو خر بر یخ
که آن همه پر و بالش بدین حدث آلود
ز مسجد فلکش راند رو حدث کردی
حدیث مینشنود و حدث همیپالود
چرا روم؟به چه حجت؟ چه کردهام؟ چه سبب؟
بیا که بحث کنیم ای خدای فرد ودود
اگر بد است تو کردی که جمله کرده توست
ضلالت و ثنی و مسیحیان و یهود
مرا چو گمره کردی مراد تو این بود
چنان کنم که نبینی ز خلق یک محمود
بگفت اگر بگذارم برآ به کوه بلند
وگر نه قعر فرورو چو لنگر مشدود
تو را چه بحث رسد با من ای غراب غروب؟
اگر نه مسخ شدهستی ز لعنت مورود
خری که مات تو گردد ببرد از در ما
نخواهمش که بود عابد چو ما معبود
ولی کسی که به دستش چراغ عقل بود
کجا گذارد نور و کجا رود سوی دود؟
بگفت من به دمی آن چراغ را بکشم
بگفت باد نتاند چراغ صدق ربود
هر آن که پف کند او بر چراغ موهبتم
بسوزد آن سر و ریشش چو هیزم موقود
هزار شکر خدا را که عقل کلی باز
ز بعد فرقت آمد به طالع مسعود
همه سپند بسوزیم بهر آمدنش
سپند چه که بسوزیم خویش را چون عود
چو خویش را بنمود او ز خویش خود ببریم
به کوه طور چه آریم کاه دودآلود؟
چو موش و مار شدستیم ساکن ظلمت
درون خاک مقیمان عالم محدود
چو موش جز پی دزدی برون نهایم از خاک
چه برخوریم از آن رفتن کژ مفسود؟
چو موش ماش رها کرد اژدهاش کنی
چو گربه طامع خوانش شود جمله اسود
خدای گربه بدان آفرید تا موشان
نهان شوند به خاک اندرون به حبس خلود
دم مسیح غلام دمت که پیش از تو
بد از زمانه دم گیر راه دم مسدود
همه کسان کس آنند کش کسی کرد او
همه جهانش ببخشید چون برو بخشود
خموش باش که گفتار بیزبان داری
که تار او نبود نطق و بانگ و حرفش پود
چو سر ز سجده برآورد شمس تبریزی
هزار کافر و مؤمن نهاد سر به سجود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۵
بیا که ساقی عشق شراب باره رسید
خبر ببر بر بیچارگان که چاره رسید
امیر عشق رسید و شرابخانه گشاد
شراب همچو عقیقش به سنگ خاره رسید
هزار چشمه شیر و شکر روان شد ازو
شکاف کرد و به طفلان گاهواره رسید
هزار مسجد پر شد چو عشق گشت امام
صلوة خیر من النوم از آن مناره رسید
بریز دیگ حلیماب را که کاسه رسید
گشاده هل سر خم را که دردخواه رسید
چو آفتاب جمالش به خاکیان درتافت
زحل ز پرده هفتم پی نظاره رسید
شدیم جمله فریدون چو تاج او دیدیم
شدیم جمله منجم چو آن ستاره رسید
شدیم جمله برهنه چو عشق او زد راه
شدیم جمله پیاده چو او سواره رسید
چو پاره پاره درآمد به لطف آن دلبر
بدان طمع دل پرخون پاره پاره رسید
بده زبان و همه گوش شو درین حضرت
شتاب کن که پی گوش گوشواره رسید
خبر ببر بر بیچارگان که چاره رسید
امیر عشق رسید و شرابخانه گشاد
شراب همچو عقیقش به سنگ خاره رسید
هزار چشمه شیر و شکر روان شد ازو
شکاف کرد و به طفلان گاهواره رسید
هزار مسجد پر شد چو عشق گشت امام
صلوة خیر من النوم از آن مناره رسید
بریز دیگ حلیماب را که کاسه رسید
گشاده هل سر خم را که دردخواه رسید
چو آفتاب جمالش به خاکیان درتافت
زحل ز پرده هفتم پی نظاره رسید
شدیم جمله فریدون چو تاج او دیدیم
شدیم جمله منجم چو آن ستاره رسید
شدیم جمله برهنه چو عشق او زد راه
شدیم جمله پیاده چو او سواره رسید
چو پاره پاره درآمد به لطف آن دلبر
بدان طمع دل پرخون پاره پاره رسید
بده زبان و همه گوش شو درین حضرت
شتاب کن که پی گوش گوشواره رسید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۶
درخت و برگ برآید ز خاک این گوید
که خواجه هر چه بکاری تو را همان روید
تو را اگر نفسی ماند جز که عشق مکار
که چیست قیمت مردم؟ هر آنچه میجوید
بشو دو دست ز خویش و بیا به خوان بنشین
که آب بهر وی آمد که دست و رو شوید
زهی سلیم که معشوق او به خانه اوست
به سوی خانه نیاید گزاف میپوید
به سوی مریم آید دوانه گر عیسیست
وگر خر است بهل تا کمیز خر بوید
کسی که همره ساقیست چون بود هشیار؟
چرا نباشد لمتر چرا نیفزوید؟
کسی که کان عسل شد ترش چرا باشد؟
کسی که مرده ندارد بگو چرا موید؟
تو را بگویم پنهان که گل چرا خندد
که گل رخیش به کف گیرد و بینبوید
بگو غزل که به صد قرن خلق این خوانند
نسیج را که خدا بافت آن نفرسوید
که خواجه هر چه بکاری تو را همان روید
تو را اگر نفسی ماند جز که عشق مکار
که چیست قیمت مردم؟ هر آنچه میجوید
بشو دو دست ز خویش و بیا به خوان بنشین
که آب بهر وی آمد که دست و رو شوید
زهی سلیم که معشوق او به خانه اوست
به سوی خانه نیاید گزاف میپوید
به سوی مریم آید دوانه گر عیسیست
وگر خر است بهل تا کمیز خر بوید
کسی که همره ساقیست چون بود هشیار؟
چرا نباشد لمتر چرا نیفزوید؟
کسی که کان عسل شد ترش چرا باشد؟
کسی که مرده ندارد بگو چرا موید؟
تو را بگویم پنهان که گل چرا خندد
که گل رخیش به کف گیرد و بینبوید
بگو غزل که به صد قرن خلق این خوانند
نسیج را که خدا بافت آن نفرسوید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۷
به یارکان صفا جز می صفا مدهید
چو میدهید بدیشان جدا جدا مدهید
درین چنین قدح آمیختن حرام بود
به عاشقان خدا جز می خدا مدهید
برهنگان ره از آفتاب جامه کنید
برهنگان ره عشق را قبا مدهید
چو هیچ باد صبایی به گردشان نرسد
به جانشان خبر از وعده صبا مدهید
به بوی وصل اگر عاشقی قرار گرفت
بهانه را نپذیرم بهانهها مدهید
شراب حاضر و معشوق مست و من عاشق
مرا قرار نباشد به بو مرا مدهید
شراب آتش و ما زادهایم از آتش
اگر حریف شناسید جز به ما مدهید
برای زخم چنین غازیان بود مرهم
کسی که درد ندارد بدو دوا مدهید
چو تاج مفخر تبریز شمس دین آمد
لقای هر دو جهان جز بدان لقا مدهید
چو میدهید بدیشان جدا جدا مدهید
درین چنین قدح آمیختن حرام بود
به عاشقان خدا جز می خدا مدهید
برهنگان ره از آفتاب جامه کنید
برهنگان ره عشق را قبا مدهید
چو هیچ باد صبایی به گردشان نرسد
به جانشان خبر از وعده صبا مدهید
به بوی وصل اگر عاشقی قرار گرفت
بهانه را نپذیرم بهانهها مدهید
شراب حاضر و معشوق مست و من عاشق
مرا قرار نباشد به بو مرا مدهید
شراب آتش و ما زادهایم از آتش
اگر حریف شناسید جز به ما مدهید
برای زخم چنین غازیان بود مرهم
کسی که درد ندارد بدو دوا مدهید
چو تاج مفخر تبریز شمس دین آمد
لقای هر دو جهان جز بدان لقا مدهید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۸
چو کارزار کند شاه روم با شمشاد
چگونه گردم خرم؟ چگونه باشم شاد؟
جهان عقل چو روم و جهان طبع چو زنگ
میان هر دو فتادهست کارزار و جهاد
شما و هر چه مراد شماست در عالم
من و طریق خداوند مبدا و ایجاد
به اختلاف دو شمشیر نیست امن طریق
که اختلاف مقرر ز شورش اضداد
ولیک ملک مقرر نصیبه خرد است
که امن و خوف نداند کلوخ و سنگ و جماد
چراغ عقل درین خانه نور میندهد
ز پیچ پیچ که دارد لهب ز یاغی باد
فرشته رست به علم و بهیمه رست به جهل
میان دو به تنازع بماند مردم زاد
گهی همیکشدش علم سوی علیین
گهیش جهل به پستی که هر چه بادا باد
نشسته جان که به یک سو کند ظفر این را
که تا رهم ز کشاکش شوم خوش و منقاد
چو نیم کاره شد این قصه چون دهان بستی؟
ز بیم ولوله و شر و فتنه و فریاد
چگونه گردم خرم؟ چگونه باشم شاد؟
جهان عقل چو روم و جهان طبع چو زنگ
میان هر دو فتادهست کارزار و جهاد
شما و هر چه مراد شماست در عالم
من و طریق خداوند مبدا و ایجاد
به اختلاف دو شمشیر نیست امن طریق
که اختلاف مقرر ز شورش اضداد
ولیک ملک مقرر نصیبه خرد است
که امن و خوف نداند کلوخ و سنگ و جماد
چراغ عقل درین خانه نور میندهد
ز پیچ پیچ که دارد لهب ز یاغی باد
فرشته رست به علم و بهیمه رست به جهل
میان دو به تنازع بماند مردم زاد
گهی همیکشدش علم سوی علیین
گهیش جهل به پستی که هر چه بادا باد
نشسته جان که به یک سو کند ظفر این را
که تا رهم ز کشاکش شوم خوش و منقاد
چو نیم کاره شد این قصه چون دهان بستی؟
ز بیم ولوله و شر و فتنه و فریاد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۱
سخن که خیزد از جان ز جان حجاب کند
ز گوهر و لب دریا زبان حجاب کند
بیان حکمت اگر چه شگرف مشعلهییست
ز آفتاب حقایق بیان حجاب کند
جهان کف است و صفات خداست چون دریا
ز صاف بحر کف این جهان حجاب کند
همیشکاف تو کف را که تا به آب رسی
به کف بحر بمنگر که آن حجاب کند
ز نقشهای زمین و ز آسمان مندیش
که نقشهای زمین و زمان حجاب کند
برای مغز سخن قشر حرف را بشکاف
که زلفها ز جمال بتان حجاب کند
تو هر خیال که کشف حجاب پنداری
بیفکنش که تو را خود همان حجاب کند
نشان آیت حق است این جهان فنا
ولی ز خوبی حق این نشان حجاب کند
ز شمس تبریز ار چه قرضهییست وجود
قراضهییست که جان را ز کان حجاب کند
ز گوهر و لب دریا زبان حجاب کند
بیان حکمت اگر چه شگرف مشعلهییست
ز آفتاب حقایق بیان حجاب کند
جهان کف است و صفات خداست چون دریا
ز صاف بحر کف این جهان حجاب کند
همیشکاف تو کف را که تا به آب رسی
به کف بحر بمنگر که آن حجاب کند
ز نقشهای زمین و ز آسمان مندیش
که نقشهای زمین و زمان حجاب کند
برای مغز سخن قشر حرف را بشکاف
که زلفها ز جمال بتان حجاب کند
تو هر خیال که کشف حجاب پنداری
بیفکنش که تو را خود همان حجاب کند
نشان آیت حق است این جهان فنا
ولی ز خوبی حق این نشان حجاب کند
ز شمس تبریز ار چه قرضهییست وجود
قراضهییست که جان را ز کان حجاب کند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۳
رسید ساقی جان ما خمار خواب آلود
گرفت ساغر زرین سر سبو بگشود
صلای باده جان و صلای رطل گران
که میدهد به خماران بگاه زودازود؟
زهی صباح مبارک زهی صبوح عزیز
ز شاه جام شراب و ز ما رکوع و سجود
شراب صافی و سلطان ندیم و دولت یار
دگر نیارم گفتن که در میانه چه بود
هر آن که می نخورد بر سرش فروریزد
بگویدش که برو در جهان کور و کبود
درین جهان که درو مرده میخورد مرده
نخورد عاقل و ناسود و یک دمی نغنود
چو پاک داشت شکم را رسید باده پاک
زهی شراب و زهی جام و بزم و گفت و شنود
شراب را تو نبینی و مست را بینی
نبینی آتش دل را و خانهها پردود
دل خسان چو بسوزد چه بوی بد آید
دل شهان چو بسوزد فزود عنبر و عود
نبشته بر رخ هر مست رو که جان بردی
نبشته بر لب ساغر که عاقبت محمود
نبشته بر دف مطرب که زهره بنده تو
نبشته بر کف ساقی که طالعت مسعود
بخند موسی عمران به کوری فرعون
بخور خلیل خدا نوش کوری نمرود
بلیس اگر ز شراب خدای مست بدی
ز صد گنه نشدی هیچ طاعتش مردود
خمش کنم که خمش به به پیش هشیاران
که خلق خیره شدند و خیالشان افزود
گرفت ساغر زرین سر سبو بگشود
صلای باده جان و صلای رطل گران
که میدهد به خماران بگاه زودازود؟
زهی صباح مبارک زهی صبوح عزیز
ز شاه جام شراب و ز ما رکوع و سجود
شراب صافی و سلطان ندیم و دولت یار
دگر نیارم گفتن که در میانه چه بود
هر آن که می نخورد بر سرش فروریزد
بگویدش که برو در جهان کور و کبود
درین جهان که درو مرده میخورد مرده
نخورد عاقل و ناسود و یک دمی نغنود
چو پاک داشت شکم را رسید باده پاک
زهی شراب و زهی جام و بزم و گفت و شنود
شراب را تو نبینی و مست را بینی
نبینی آتش دل را و خانهها پردود
دل خسان چو بسوزد چه بوی بد آید
دل شهان چو بسوزد فزود عنبر و عود
نبشته بر رخ هر مست رو که جان بردی
نبشته بر لب ساغر که عاقبت محمود
نبشته بر دف مطرب که زهره بنده تو
نبشته بر کف ساقی که طالعت مسعود
بخند موسی عمران به کوری فرعون
بخور خلیل خدا نوش کوری نمرود
بلیس اگر ز شراب خدای مست بدی
ز صد گنه نشدی هیچ طاعتش مردود
خمش کنم که خمش به به پیش هشیاران
که خلق خیره شدند و خیالشان افزود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۴
به روحهای مقدس ز من سلام برید
به عاشقان مقدم ز من پیام برید
به روز وصل چو برقم شب فراق چو ابر
ازین دو حال مشوش بگو کدام برید؟
خدای خصم شما گر به پیش آن خورشید
ز ماه و شمع و ستاره و چراغ نام برید
سیاه کاسه شوید ار ز مطبخ عشقش
به سوی خوان کرم دیگهای خام برید
نشان دهم که شما آتش از کجا آرید
ز برق نعل شهنشاه خوش خرام برید
ولیک مرکب تند است هان و هان زنهار
نه زین هلد نه لگام ار شما لگام برید
حیات یابد آن جا را اگر چه مرده برید
حلال گردد آن جا اگر حرام برید
هزار بند چو عشقش ز پای جان بگشاد
مرا دو دست گرفته به آن مقام برید
ز لوح عشق نبشتیم این غزلها را
به شمس مفخر تبریز ازین غلام برید
به عاشقان مقدم ز من پیام برید
به روز وصل چو برقم شب فراق چو ابر
ازین دو حال مشوش بگو کدام برید؟
خدای خصم شما گر به پیش آن خورشید
ز ماه و شمع و ستاره و چراغ نام برید
سیاه کاسه شوید ار ز مطبخ عشقش
به سوی خوان کرم دیگهای خام برید
نشان دهم که شما آتش از کجا آرید
ز برق نعل شهنشاه خوش خرام برید
ولیک مرکب تند است هان و هان زنهار
نه زین هلد نه لگام ار شما لگام برید
حیات یابد آن جا را اگر چه مرده برید
حلال گردد آن جا اگر حرام برید
هزار بند چو عشقش ز پای جان بگشاد
مرا دو دست گرفته به آن مقام برید
ز لوح عشق نبشتیم این غزلها را
به شمس مفخر تبریز ازین غلام برید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۶
حبیب کعبه جان است اگر نمیدانید
به هر طرف که بگردید رو بگردانید
که جان وی است به عالم اگر شما جسمید
که جان جمله جانهاست اگر شما جانید
ندا برآمد امشب که جان کیست فدا؟
بجست جان من از جا که نقد بستانید
هزار نکته نبشتهست عشق بر رویم
ز حال دل چو شما عاشقید برخوانید
چه ساغر است که هر دم به عاشقان آید
شما کشید چنین ساغری که مردانید
که عشق باغ و تماشاست اگر ملول شوید
هواش مرکب تازیست اگر فرومانید
چو آب و نان همه ماهیان ز بحر بود
چو ماهی اید چرا عاشق لب نانید؟
قرابهییست پر از رنج و نام او جسم است
به سنگ بربزنید و تمام برهانید
چو مرغ در قفصم بهر شمس تبریزی
ز دشمنی قفصم بشکنید و بدرانید
به هر طرف که بگردید رو بگردانید
که جان وی است به عالم اگر شما جسمید
که جان جمله جانهاست اگر شما جانید
ندا برآمد امشب که جان کیست فدا؟
بجست جان من از جا که نقد بستانید
هزار نکته نبشتهست عشق بر رویم
ز حال دل چو شما عاشقید برخوانید
چه ساغر است که هر دم به عاشقان آید
شما کشید چنین ساغری که مردانید
که عشق باغ و تماشاست اگر ملول شوید
هواش مرکب تازیست اگر فرومانید
چو آب و نان همه ماهیان ز بحر بود
چو ماهی اید چرا عاشق لب نانید؟
قرابهییست پر از رنج و نام او جسم است
به سنگ بربزنید و تمام برهانید
چو مرغ در قفصم بهر شمس تبریزی
ز دشمنی قفصم بشکنید و بدرانید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۹
ز عشق آن رخ خوب تو ای اصول مراد
هر آن که توبه کند توبهاش قبول مباد
هزار شکر و هزاران سپاس یزدان را
که عشق تو به جهان پر و بال بازگشاد
در آرزوی صباح جمال تو عمری
جهان پیر همیخواند هر سحر اوراد
برادری بنمودی شهنشهی کردی
چه داد ماند که آن حسن و خوبی تو نداد؟
شنیدهایم که یوسف نخفت شب ده سال
برادران را از حق بخواست آن شه زاد
که ای خدای اگر عفوشان کنی کردی
وگر نه درفکنم صد فغان درین بنیاد
مگیر یا رب ازیشان که بس پشیمانند
ازان گناه کزیشان به ناگهان افتاد
دو پای یوسف آماس کرد از شب خیز
به درد آمد چشمش ز گریه و فریاد
غریو در ملکوت و فرشتگان افتاد
که بحر لطف بجوشید و بندها بگشاد
رسید چارده خلعت که هر چهارده تان
پیمبرید و رسولید و سرور عباد
چنین بود شب و روز اجتهاد پیران را
که خلق را برهانند از عذاب و فساد
کنند کار کسی را تمام و برگذرند
که جز خدای نداند زهی کریم و جواد
چو خضر سوی بحار ایلیاس در خشکی
برای گم شدگان میکنند استمداد
دهند گنج روان و برند رنج روان
دهند خلعت اطلس برون کنند لباد
بس است باقی این را بگویمت فردا
شب ار چه ماه بود نیست بیظلام و سواد
هر آن که توبه کند توبهاش قبول مباد
هزار شکر و هزاران سپاس یزدان را
که عشق تو به جهان پر و بال بازگشاد
در آرزوی صباح جمال تو عمری
جهان پیر همیخواند هر سحر اوراد
برادری بنمودی شهنشهی کردی
چه داد ماند که آن حسن و خوبی تو نداد؟
شنیدهایم که یوسف نخفت شب ده سال
برادران را از حق بخواست آن شه زاد
که ای خدای اگر عفوشان کنی کردی
وگر نه درفکنم صد فغان درین بنیاد
مگیر یا رب ازیشان که بس پشیمانند
ازان گناه کزیشان به ناگهان افتاد
دو پای یوسف آماس کرد از شب خیز
به درد آمد چشمش ز گریه و فریاد
غریو در ملکوت و فرشتگان افتاد
که بحر لطف بجوشید و بندها بگشاد
رسید چارده خلعت که هر چهارده تان
پیمبرید و رسولید و سرور عباد
چنین بود شب و روز اجتهاد پیران را
که خلق را برهانند از عذاب و فساد
کنند کار کسی را تمام و برگذرند
که جز خدای نداند زهی کریم و جواد
چو خضر سوی بحار ایلیاس در خشکی
برای گم شدگان میکنند استمداد
دهند گنج روان و برند رنج روان
دهند خلعت اطلس برون کنند لباد
بس است باقی این را بگویمت فردا
شب ار چه ماه بود نیست بیظلام و سواد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۰
سپاس و شکر خدا را که بندها بگشاد
میان به شکر چو بستیم بند ما بگشاد
به جان رسید فلک از دعا و ناله من
فلک دهان خود اندر ره دعا بگشاد
ز بس که سینه ما سوخت در وفا جستن
ز شرم ما عرق از صورت وفا بگشاد
ادیم روی سهیلیم هر کجا بنمود
غلام چشمه عشقیم هر کجا بگشاد
پس دریچه دل صد در نهانی بود
که بسته بود خدا بنده خدا بگشاد
درین سرا که دو قندیل ماه و خورشید است
خدا ز جانب دل روزن سرا بگشاد
الست گفت حق و جانها بلیٰ گفتند
برای صدق بلیٰ حق ره بلا بگشاد
میان به شکر چو بستیم بند ما بگشاد
به جان رسید فلک از دعا و ناله من
فلک دهان خود اندر ره دعا بگشاد
ز بس که سینه ما سوخت در وفا جستن
ز شرم ما عرق از صورت وفا بگشاد
ادیم روی سهیلیم هر کجا بنمود
غلام چشمه عشقیم هر کجا بگشاد
پس دریچه دل صد در نهانی بود
که بسته بود خدا بنده خدا بگشاد
درین سرا که دو قندیل ماه و خورشید است
خدا ز جانب دل روزن سرا بگشاد
الست گفت حق و جانها بلیٰ گفتند
برای صدق بلیٰ حق ره بلا بگشاد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۵
مکن مکن که پشیمان شوی و بد باشد
که بیعنایت جان باغ چون لحد باشد
چه ریش برکنی از غصه و پشیمانی
چو ریش عقل تو در دست کالبد باشد
بکن مجاهده با نفس و جنگ ریشاریش
که صلح را ز چنین جنگها مدد باشد
وگر گریز کنی همچو آهو از کف شیر
ز تو گریزد آن ماه بر اسد باشد
نه گوش تو سخن یار مهربان شنود
نه پیش چشم تو دلدار سروقد باشد
نشین به کشتی روح و بگیر دامن نوح
به بحر عشق که هر لحظه جزر و مد باشد
گذر ز ناز و ملولی که ناز آن تو نیست
که آن وظیفه آن یار ماه خد باشد
چه ظلم کردم بر حسن او که مه گفتم
صد آفتاب و فلک را برو حسد باشد
خموش باش و مگو ریگ را شمار مکن
شمار چون کنی آن را که بیعدد باشد؟
که بیعنایت جان باغ چون لحد باشد
چه ریش برکنی از غصه و پشیمانی
چو ریش عقل تو در دست کالبد باشد
بکن مجاهده با نفس و جنگ ریشاریش
که صلح را ز چنین جنگها مدد باشد
وگر گریز کنی همچو آهو از کف شیر
ز تو گریزد آن ماه بر اسد باشد
نه گوش تو سخن یار مهربان شنود
نه پیش چشم تو دلدار سروقد باشد
نشین به کشتی روح و بگیر دامن نوح
به بحر عشق که هر لحظه جزر و مد باشد
گذر ز ناز و ملولی که ناز آن تو نیست
که آن وظیفه آن یار ماه خد باشد
چه ظلم کردم بر حسن او که مه گفتم
صد آفتاب و فلک را برو حسد باشد
خموش باش و مگو ریگ را شمار مکن
شمار چون کنی آن را که بیعدد باشد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۸
سخن به نزد سخن دان بزرگوار بود
ز آسمان سخن آمد سخن نه خوار بود
سخن چو نیک نگویی هزار نیست یکی
سخن چو نیکو گویی یکی هزار بود
سخن ز پرده برون آید آنگهش بینی
که او صفات خداوند کردگار بود
سخن چو روی نماید خدای رشک برد
خنک کسی که به گفتار رازدار بود
ز عرش تا به ثریٰ ذره ذره گویایند
که داند؟ آن که به ادراک عرش وار بود
سخن ز علم خدا و عمل خدای کند
وگر ز ما طلبی کار کار کار بود
چو مرغکان ابابیل لشکری شکنند
به پیش لشکر پنهان چه کارزار بود
چو پشهیی سر شاهی برد که نمرود است
یقین شود که نهان در سلاحدار بود
چو یک سواره مه را سپر دو نیم شود
سنان دیده احمد چه دلگذار بود
تو صورتی طلبی زین سخن که دست نهی
دهم به دست تو گر دست دستیار بود
ز آسمان سخن آمد سخن نه خوار بود
سخن چو نیک نگویی هزار نیست یکی
سخن چو نیکو گویی یکی هزار بود
سخن ز پرده برون آید آنگهش بینی
که او صفات خداوند کردگار بود
سخن چو روی نماید خدای رشک برد
خنک کسی که به گفتار رازدار بود
ز عرش تا به ثریٰ ذره ذره گویایند
که داند؟ آن که به ادراک عرش وار بود
سخن ز علم خدا و عمل خدای کند
وگر ز ما طلبی کار کار کار بود
چو مرغکان ابابیل لشکری شکنند
به پیش لشکر پنهان چه کارزار بود
چو پشهیی سر شاهی برد که نمرود است
یقین شود که نهان در سلاحدار بود
چو یک سواره مه را سپر دو نیم شود
سنان دیده احمد چه دلگذار بود
تو صورتی طلبی زین سخن که دست نهی
دهم به دست تو گر دست دستیار بود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۹
به پیش تو چه زند جان و جان کدام بود؟
که جان تویی و دگر جمله نقش و نام بود
اگر چه ماه به ده دست روی خود شوید
چه زهره دارد کان چهره را غلام بود؟
اگر چه عاشقی و عشق بهترین کار است
بدان که بیرخ معشوق ما حرام بود
به جان عشق که تا هر دو جان نیامیزد
جدایی است و ملاقات بینظام بود
شراب لطف خداوند را کرانی نیست
وگر کرانه نماید قصور جام بود
به قدر روزنه افتد به خانه نور قمر
اگر به مشرق و مغرب ضیاش عام بود
تو جام هستی خود را برو قوامی ده
که آن شراب قدیم است و باقوام بود
هزار جان طلبید و یکی ببردم پیش
بگفت باقی؟ گفتم بهل که وام بود
رفیق گشته دو چشمش میان خوف و رجا
برای پختن هر عاشقی که خام بود
هزار خانه به تاراج برد و خوش قنقیست
سلامتی همه تاراج آن سلام بود
درون خانه بود نقشها نه آن نقاش
به سوی بام نگر کان قمر به بام بود
رسید مژده به شام است شمس تبریزی
چه صبحها که نماید اگر به شام بود
که جان تویی و دگر جمله نقش و نام بود
اگر چه ماه به ده دست روی خود شوید
چه زهره دارد کان چهره را غلام بود؟
اگر چه عاشقی و عشق بهترین کار است
بدان که بیرخ معشوق ما حرام بود
به جان عشق که تا هر دو جان نیامیزد
جدایی است و ملاقات بینظام بود
شراب لطف خداوند را کرانی نیست
وگر کرانه نماید قصور جام بود
به قدر روزنه افتد به خانه نور قمر
اگر به مشرق و مغرب ضیاش عام بود
تو جام هستی خود را برو قوامی ده
که آن شراب قدیم است و باقوام بود
هزار جان طلبید و یکی ببردم پیش
بگفت باقی؟ گفتم بهل که وام بود
رفیق گشته دو چشمش میان خوف و رجا
برای پختن هر عاشقی که خام بود
هزار خانه به تاراج برد و خوش قنقیست
سلامتی همه تاراج آن سلام بود
درون خانه بود نقشها نه آن نقاش
به سوی بام نگر کان قمر به بام بود
رسید مژده به شام است شمس تبریزی
چه صبحها که نماید اگر به شام بود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۰
ربود عشق تو تسبیح و داد بیت و سرود
بسی بکردم لاحول و توبه دل نشنود
غزل سرا شدم از دست عشق و دست زنان
بسوخت عشق تو ناموس و شرم و هر چم بود
عفیف و زاهد و ثابت قدم بدم چون کوه
کدام کوه که باد تواش چو که نربود؟
اگر کهم هم از آواز تو صدا دارم
وگر کهم همه در آتش توام که دود
وجود تو چو بدیدم شدم ز شرم عدم
ز عشق این عدم آمد جهان جان به وجود
به هر کجا عدم آید وجود کم گردد
زهی عدم که چو آمد ازو وجود افزود
فلک کبود و زمین همچو کور راه نشین
کسی که ماه تو بیند رهد ز کور و کبود
مثال جان بزرگی نهان به جسم جهان
مثال احمد مرسل میان گبر و جهود
ستایشت به حقیقت ستایش خویش است
که آفتاب ستا چشم خویش را بستود
ستایش تو چو دریا زبان ما کشتی
روان مسافر دریا و عاقبت محمود
مرا عنایت دریا چو بخت بیدار است
مرا چه غم اگرم هست چشم خواب آلود؟
بسی بکردم لاحول و توبه دل نشنود
غزل سرا شدم از دست عشق و دست زنان
بسوخت عشق تو ناموس و شرم و هر چم بود
عفیف و زاهد و ثابت قدم بدم چون کوه
کدام کوه که باد تواش چو که نربود؟
اگر کهم هم از آواز تو صدا دارم
وگر کهم همه در آتش توام که دود
وجود تو چو بدیدم شدم ز شرم عدم
ز عشق این عدم آمد جهان جان به وجود
به هر کجا عدم آید وجود کم گردد
زهی عدم که چو آمد ازو وجود افزود
فلک کبود و زمین همچو کور راه نشین
کسی که ماه تو بیند رهد ز کور و کبود
مثال جان بزرگی نهان به جسم جهان
مثال احمد مرسل میان گبر و جهود
ستایشت به حقیقت ستایش خویش است
که آفتاب ستا چشم خویش را بستود
ستایش تو چو دریا زبان ما کشتی
روان مسافر دریا و عاقبت محمود
مرا عنایت دریا چو بخت بیدار است
مرا چه غم اگرم هست چشم خواب آلود؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۱
ز بعد خاک شدن یا زیان بود یا سود
به نقد خاک شوم بنگرم چه خواهد بود
به نقد خاک شدن کار عاشقان باشد
که راه بند شکستن خدایشان بنمود
به امر موتوا من قبل ان تموتوا ما
کنیم همچو محمد غزای نفس جهود
جهود و مشرک و ترسا نتیجه نفس است
ز پشک باشد دود خبیث نی از عود
شود دمی همه خاک و شود دمی همه آب
شود دمی همه آتش شود دمی همه دود
شود دمی همه یار و شود دمی همه غار
شود دمی همه تار و شود دمی همه پود
به پیش خلق نشسته هزار نقش شود
ولیک در نظر تو نه کم شود نه فزود
به پیش چشم محمد بهشت و دوزخ عین
به پیش چشم دگر کس مستر و مغمود
مذلل است قطوف بهشت بر احمد
که کرد دست دراز و ازان بخواست ربود
که تا دهد به صحابه ولیک آن بگداخت
شد آب در کفش ایرا نبود وقت نمود
به نقد خاک شوم بنگرم چه خواهد بود
به نقد خاک شدن کار عاشقان باشد
که راه بند شکستن خدایشان بنمود
به امر موتوا من قبل ان تموتوا ما
کنیم همچو محمد غزای نفس جهود
جهود و مشرک و ترسا نتیجه نفس است
ز پشک باشد دود خبیث نی از عود
شود دمی همه خاک و شود دمی همه آب
شود دمی همه آتش شود دمی همه دود
شود دمی همه یار و شود دمی همه غار
شود دمی همه تار و شود دمی همه پود
به پیش خلق نشسته هزار نقش شود
ولیک در نظر تو نه کم شود نه فزود
به پیش چشم محمد بهشت و دوزخ عین
به پیش چشم دگر کس مستر و مغمود
مذلل است قطوف بهشت بر احمد
که کرد دست دراز و ازان بخواست ربود
که تا دهد به صحابه ولیک آن بگداخت
شد آب در کفش ایرا نبود وقت نمود