عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
آن دل به چه کار آید کان خانه تو نبود
وان موی چه بندد دل، گر شانه تو نبود
آنکو سر تو دارد، پس از سر خود ترسد
دیوانه خود باشد، دیوانه تو نبود
خواب اجلم گیرد از غایت بیخوابی
گر مونس من هر شب افسانه تو نبود
محروم ترین مرغم، خال لب خود بنما
حسرت نخورم باری، گر دانه تو نبود
از سینه برون کردم آتش زده جان خود
تا سوخته دردی همخانه تو نبود
از شعله چه ترسانی، ای شمع دل، ار جانم
دوزخ نکند لقمه، پروانه تو نبود
دیوانه بقا ندهد ده روزه برات جان
گر خسرو مسکین را پروانه تو نبود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
چشمت گهی از غمزه هشیار نخواهد شد
وین دل ز خراش او بی خار نخواهد شد
گر تیغ زنی بر تن، ور نیش زنی بر جان
ناگاه رود جانش، بیمار نخواهد شد
عشقت ز پی کشتن مردانه به کار آمد
شادم ز غمت باری بیکار نخواهد شد
بر ما فتد ار تابی زان رخ، چه شوی رنجه؟
مهتاب ز افتادن افگار نخواهد شد
بیهوده چه گریم خون اصلاح دل خود را؟
تقویم چو از جدول طومار نخواهد شد
خونخوار بود، خسرو، عاشق ز چنین باده
مست است که تا محشر هشیار نخواهد شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
آن را که سر و کاری با چون تو نگار افتد
سر پیش تو دربا زد چون کار به کار افتد
سنگ است نه دل کو را با زلف تو افتد خویش
بس طرفه بود سنگی کو بر سر مار افتد
افتد چو تو برخیزی در پای تو صد عاشق
زین جمله چه برخیزد، با آنکه هزار افتد
جان خاک شود زین غم کز زلف تو وامانده
گل خشک شود برجا گر یاد بهار افتد
صد گریه کند مردم تا تو به کنار آیی
صد موج زند دریا تا در به کنار افتد
از ناوک مژگانت افغان نکنم هرگز
گه گه گذر بلبل هم بر سر خار افتد
القصه برآوردی گردی ز دل خسرو
هم دیده نمی خواهد کش با تو غبار افتد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
دردا که دگر ما را آن یار نمی پرسد
احوال دل پر خون دلدار نمی پرسد
می پرسم و می جویم در هر نفسی صد بار
او در همه عمر خود یک بار نمی پرسد
یار از سر یاربها با ما سخنی می گفت
امسال به دشنامی چون یار نمی پرسد
بیمار تب هجرم آن ماه طبیب من
دردا که طبیب من بیمار نمی پرسد
گر یار نمی پرسد خسرو چه کند آن را؟
شاه است و گدایان را از عار نمی پرسد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
چون بهر خرامیدن بارم ز زمین خیزد
بس دشنه که یاران را اندر دل و دین برخیزد
سر و قد نوخیزش بنشت مرا در دل
نه دل که به جان شیند سروی که چنین خیزد
شبها که کنم ناله بر یاد قدش، از من
قامت شنود مؤذن چون بانگ پسین خیزد
گویی که صبا دل را برداشت ز جای خود
چون در تگ اسپ خود آن ماه ز زین خیزد
بس کز حسد چشمش بیمار شود نرگس
از شاخ عصا سازد، آنگه ز زمین خیزد
گر تیغ کشد بر من، من سر نکشم از وی
کز من همه مهر آید، وز وی همه کین خیزد
ترسان گذرم سویش کز گوشه چشم او
با تیر و کمان ناگه ترکی ز کمین خیزد
من سوخته عشقم، تو دم دمیم ای دل
این سوخته را آتش آخر هم ازین خیزد
گر لعل لبش یابد زان گونه گزد خسرو
کز کار بر آن خاتم صد نقش نگین خیزد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
دولت نه به زور است و به زاری چه توان کرد
با بنده نداری سر یاری چه توان کرد
من بر سر آنم که کنم جان به فدایت
آری سر وصلم چو نداری، چه توان کرد
صبر است دوای دل بیچاره محزون
ای دل، چو تو بی صبر و قراری، چه توان کرد
ای مردمک دیده، اگر تیغ فراقش
خون جگرت ریخت به زاری چه توان کرد
بی یاد تو یک لحظه نفس می نزنم من
ای دوست، گرم یاد نداری چه توان کرد
گر بنده بیچاره نوازند، توانند
وز نیز برانند به زاری چه توان کرد
جان در سر و کار تو کند خسرو بیدل
لیکن تو به آن سر چو نداری، چه توان کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
حاصل اگر از زلف تو یک بار توان کرد
صد زاهد دین، بسته زنار توان کرد
دیوانه شود زنده، ولی خلق بمیرند
گر نقش جمال تو به دیوار توان کرد
آن تیز نگه کردن تو جانب عشاق
نیشی ست کز آن صد جگر افگار توان کرد
داری چو هوس بردن دل، پیش در تو
دلها بتوان بردن و انبار توان کرد
عشق چو تویی، گر چه که سوزنده بلایی ست
کاری ست که جان در سر این کار توان کرد
آن دم که بگرییم ز هجران تو با خویش
ماتم زده ای چند در آن یار توان کرد
بر خسرو بیچاره ز اندوه دل خویش
بر مورچه گر کوه گران بار توان کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
تا غمزه خون ریز تو قصد دل ما کرد
بیچاره دلم را هدف تیر بلا کرد
در خواب نبیند رخ آرام دگر بار
هر دل که طمع در طلب وصل شما کرد
چون نیست دلم را ز غمت روی رهایی
دل مصلحت خویش به روی تو رها کرد
چندین چه کنی جور و جفا بر من مسکین؟
با یار وفادار کسی جور و جفا کرد؟
هرگز به جهان نیک ندیده ست و نبیند
آن کس که مرا دور چنین از تو جدا کرد
دیروز چو من شکر وصال تو نگفتم
امروز مرا سوز فراق تو سزا کرد
با جان و دل خسرو بیچاره و مسکین
هجران تو، ای دوست، چه گویم که چها کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
زلفین تو سرگشته چو باد سحرم کرد
خاک سر کویت چو صبا دربدرم کرد
من خود ز تو دیوانه مطلق شده بودم
زنجیر سر زلف تو دیوانه ترم کرد
گفتم به من افگن نظری، چشم ببستی
تا چشم خوشت بسته آن یک نظرم کرد
اندر نظرم داشت خیال تو و اشکم
سر تا قدم آلوده خون جگرم کرد
بفروخت مرا بر کف اندیشه خیالت
من اینقدر ارزم که خیال تو کرم کرد
آسوده دلی داشتم و بی خبر از عشق
ناگاه در آمد غم تو بیخبرم کرد
خسرو طلب وصل تو می کرد که هجرت
زین جای حوالت به سرای دگرم کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
یک دل به سر کوی تو آباد نیابند
یک جان زخم زلف تو ازاد نیابند
از بس که گرفتار غمت شد همه دلها
آفاق بگردند و دلی شاد نیابند
روزی که روی مست و خرامان سوی بازار
در شهر یکی صومعه آباد نیابند
می کش که به تسلیم نهادم سر خود، زانک
در کشتن خوبان ز کسی داد نیابند
گفتی خبرت گه گهی از باد بپرسم
از خاک طلب، کین خبر از باد نیابند
جان می کن و از بهر وفا دم مزن، ای دل
کاین مزد ز خوبان پریزاد نیابند
ناخورده خراشی ز سر تیشه هجران
سنگی به سر تربت فرهاد نیابند
با بخت چه کارم ز پی وصل، که هرگز
مدبر صفتان گنج به بنیاد نیابند
خسرو، ز برای دل گم گشته چه نالی؟
دانی که دل رفته به فریاد نیابند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
عشاق حیات از لب خندان تو یابند
خوبان عمل فتنه ز دیوان تو یابند
ببینم مه از جیب سپهر و نکشد دل
کان مه که برد دل ز گریبان تو یابند
شاید که به شکرانه دهندت سر دیگر
آنان که سر خویش به چوگان تو یابند
ای بخت کسانی که به رغم من محروم
بوسیدن پای سگ دربان تو یابند
فردای قیامت که به انصاف رسد خلق
زنگار گرفته همه پیکان تو یابند
گر خاک وجودم، ز پس مرگ ببیزند
بس دست تظلم که به دامان تو یابند
هر جا که گریزد دل سودازده من
بازش به سر زلف پریشان تو یابند
عشق از کشدم، منت هجران تو بر من
کاین مرتبه از دولت هجران تو یابند
بر سوختگان کم ز یکی خنده که باری
داد جگر خود ز نمکدان تو یابند
در یوزه جان می کند از لعل تو خسرو
کان چاشنی از چشمه حیوان تو یابند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
شب دلشدگان دیده بیدار نبندند
الا که به خون چشم گهربار نبندند
چون من ز دل خویش شوم سوخته، زنهار
این تهمت بیهوده دران یار نبندند
من عاشق و مستم، ره زهدم منمایید
کابریشم طنبور به طومار نبندند
بر من که در توبه ببستند، غمی نیست
باید که روم تا در خمار نبندند
آنان که حق خدمت تو باز شناسند
ناکرده وضو رشته زنار نبندند
پر پیچ و شکسته دل عاشق نبود، زانک
دل کان به تو بندند به گلزار نبندند
خسرو نکند نسبت عشق تو به خود، زانک
شاهی و به فتراک تو مردار نبندند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
صد جان به یکی دانگ به بازار فروشند
خوبان به دل و جان ز چه رخسار فروشند؟
جان می کشدش سوی خود و دل به سوی خویش
بر دست گر این هر دو خریدار فروشند
با آنکه ستانیم به صد جان مکن آخر
نی اشکنه، ای دوست، به خروار فروشند
با غمزه بگو کز دگران پیشترش کش
یاران به محلی که بود یار فروشند
این دل چو ز سودای تو افتاد به بازار
آنجا طلب این جیفه که مردار فروشند
نایند به بازار بتان اهل سلامت
کانجا همه خوبان و دل افگار فروشند
باری سخن عاشقی از بهر چه گویند؟
آنان که چو خسرو همه گفتار فروشند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
من بنده آن روی که دیدن نگذارند
دیوانه زلفی که کشیدن نگذارند
از تشنگیم شعله زنان سینه و از دور
شربت بنماید و چشیدن نگذارند
چون زیستنی نیستم، ار بینم و ار نی
ای دوست، چه وقت است که دیدن نگذارند؟
صد دیده و دل منتظر تیر تو، فریاد
کش با من بیچاره رسیدن نگذارند
یارب، چه عذابی ست برین مرغ گرفتار؟
بسمل نپسندند و پریدن نگذارند
گفتم سخنی بشنوم و جان دهم اکنون
محروم بمیرم، چو شنیدن نگذارند؟
صد چاک شده سینه و صد پاره شده دل
این بی خبران جامه دریدن نگذارند
امروز صبا از جگرم بوی گرفته ست
زنهار کزان سوش وزیدن نگذارند
صد خار جفا خورد ز هجران تو خسرو
آه، ار گلی از روی تو چیدن نگذارند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
ماییم درون سوخته، بیرون شده ای چند
در سلسله لیلی و مجنون شده ای چند
خوردیم بسی خون دل از تو، تو هم آخر
یک می بخور از دست جگر خون شده ای چند
چون حال دگرگون شده زاندوه تو ما را
تو روی مگردان ز دگرگون شده ای چند
ای مرغ، چه خوانی سوی باغ، از خسک هجر؟
بگذار درین بادیه بیرون شده ای چند
در عشق فدا شد دل و جان و تن خسرو
اینک نگر از بخت همایون شده ای چند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
ای کز رخ تو دیده، همه جان و جهان دید
در حیرت آنم که ترا چون بتوان دید
با قد تو بلبل سخن سرو همی گفت
آن دید گل سوری و در سرو روان دید
بیچاره دلم در شکن زلف تو خون شد
آری، چه کند، مصلحت وقت در آن دید
جان از شکر وصل تو بی بهره نمانده ست
زیرا که در آن خوردن زهری به گمان دید
ما را به دهانت نرسد دست، خوش آنکس
کز چاشنی لعل تو دستی به دهان دید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
هندوی مرا کشتن ترکانه ببیند
زو سینه من چون بت و بت خانه ببینید
گه خشم و گهی عشوه و گه شوخی و گه ناز
بدمستی آن نرگس مستانه ببینید
آباد بر آن بت، نکنم زو گله، لیکن
لب تا جگرم زو همه پروانه ببینید
خونهاست گره بسته به چشم من ازان خاک
این خوشه برم می دهد، آن دانه ببینید
ای سیمبرانی که شمارید گدایم
از قطب زمان بخشش شاهانه ببینید
خسرو نکند جز سخن آن لب شیرین
شیرینی این گفته و افسانه ببینید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
باد آمد و بویی زنگارم نرسانید
پنهان سخنی از لب یارم نرسانید
فریاد من خسته رسانید به کویش
فریاد که در گوش نگارم نرسانید
افسوس که بگذشت همه عمر به افسوس
بخت آرزوی دل به کنارم نرسانید
ایام جوانی به سر زلف بتان شد
اقبال به سر رشته کارم نرسانید
چون بلبل دی با نفس سرد بمردم
ایام به گلهای بهارم نرسانید
چه سود ازین لاف عیاری که سیاست
سر بر شرف کنگر دارم نرسانید
گفتم که خوردم تیری و ایمن شوم، آن نیز
آن کافر دیوانه سوارم نرسانید
مشتاق ملک خاک شدم بر در دهلیز
دولت به سراپرده یارم نرسانید
صد شربت خون داد به خسرو ز غم عشق
یک جرعه می وقت خمارم نرسانید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
بویی ز سر زلف نگارین به من آرید
یک تار ازان طره مشکین به من آرید
مخمورم و جانم به سوی می نگران است
آن باده که در داد نخستین به من آرید
خواهید که از خاک برآیم پس صد سال
از میکده بوی می رنگین به من آرید
هر گه که غمی گشت پدید از دل، گفتم
غم را نخورد جز دل غمگین به من آرید
جان می سپرد از غم هجران تو خسرو
روزی خبر عاشق مسکین به من آرید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۶
باد آمد و زان سرو خرامان خبر آورد
در کالبد سوخته، جانی دگر آورد
امروز هم از اول صبحم سر مستی ست
این بوی که بوده ست که باد سحر آورد؟
صد منت باد است برین دیده کزان راه
من سرمه طلب کردم و او خاک در آورد
هرگز نرود از دل من گریه شب
کش در ته پهلو شد و از خواب در آمد
ای دیده، فرو ریز هر آن آب که داری
کین آتش اندوه ز من دود برآورد
من آب طلب کردم ازین دیده درین سوز
او خود همه پرکاله خون جگر آورد
هان، ای دل عاصی، چه شود حال تو کاینک
سلطان به غزا آمده بر جان حشر آورد
یارب، چه شد او، در تن نالان که جا کرد؟
آن جان برون رفته که در جان سقر آورد
زان مرغ که شب ناله همی کرد، بپرسید
جایی گل خندان مرا در نظر آورد
خون من دل سوخته در گردن قاصد
کان نامه که آورد از او دیرتر آورد
خسرو نگهش دار که اکسیر حیات است
گردی که صبا دوش ازان رهگذر آورد