عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱۴
دل ما سلطنت فقر به سامان ندهد
ده ویرانه ما باج به سلطان ندهد
در ریاضی که دل سوخته من باشد
باغبان آب به گلهای گلستان ندهد
نشود رتبه خردان به بزرگان معلوم
مور را مسند اگر دست سلیمان ندهد
هرکه را دل سیه از منت احسان شده است
جگر تشنه به سرچشمه حیوان ندهد
رهنوردی که به منزل نظرش افتاده است
خار را فرصت گیرایی دامان ندهد
طمع رزق ز افلاک ز کوته نظری است
دست در کاسه خود سفله به مهمان ندهد
جان فداساز که صیاد درین قربانگاه
تا بود جان، به کسی دیده حیران ندهد
دل آزاده درین باغ ندارد صائب
هرکه چون گل سر خود با لب خندان ندهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱۶
بس که در سینه من تیر پی تیر آید
نفس از دل چو کشم ناله زنجیر آید
رشته طول امل را نتوان پیمودن
قصه شوق محال است به تقریر آید
هیچ کس راه به سررشته تقدیر نبرد
چون سر زلف تو دردست به تدبیر آید؟
دل رم کرده ما را به نگاهی دریاب
این نه صیدی است که دایم به سر تیر آید
رزق چون زود دهد دست بهم، زود رود
نکنم شکوه اگر روزی من دیر آید
صائب از کاهکشان فلک اندیشه مکن
نیست چون جوهر مردی چه ز شمشیر آید؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵۶
دست اسباب بگیرید و به سیلاب دهید
به دل جمع، دگر داد شکر خواب دهید
دل بی عشق چه در سینه نگه داشته اید؟
بر سرش جان بگذارید و به قصاب دهید
آبرو در چمن خشک مزاجان جهان
آنقدر نیست که خار مژه ای آب دهید
صحبت صافدلان برق صفت در گذرست
هرچه دارید به می در شب مهتاب دهید
روی دل بر طرف خانه حق می باید
چه زیان دارد اگر پشت به محراب دهید؟
هیچ کار از مدد بخت نگون پیش نرفت
سر این رشته به شاگرد رسن تاب دهید
بلبلان گر سر همچشمی صائب دارید
اول از نغمه تر تیغ زبان آب دهید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷۴
زخ تو از نگه گرم خوش جلا گردد
اگرچه نفس از آیینه بی صفا گردد
به شیوه های تو هرکس که آشنا شده است
به حیرتم که دگر با که آشنا گردد
ز حکم تیغ قضا سر نمی توان پیچید
وگرنه کیست ازان آستان جدا گردد؟
ز طاعت است فزون آبروی تقصیرش
نماز هرکه ز نظاره ات قضا گردد
دل از غبار کدورت کمال می گیرد
گهر ز گرد یتیمی گرانبها گردد
به ناله های پریشان امیدها دارم
جدا رود ز کمان تیر و جمع وا گردد
ز فکر دانه مخور زیر آسمان دل خویش
به آب خشک محال است آسیا گردد
یکی شود ز خموشی هزار بیگانه
به یک سخن دو لب از یکدگر جدا گردد
بسا بهار و خزان را که پشت سر بیند
چو سرو هر که درین باغ یک قبا گردد
بهشت نسیه خود نقد می کند صائب
اگر به حکم قضا آدمی رضا گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷۶
دل از سفر ز بد و نیک باخبر گردد
به قدر آبله هر پای دیده ور گردد
ترا ز گرمروان آن زمان حساب کنند
که نقش پای تو گنجینه گهر گردد
ز شرم حسن محابا نمی کند عاشق
حجاب عشق مگر پرده نظر گردد
توانگری ندهد سود تنگ چشمان را
که حرص مور ز خرمن زیادتر گردد
اگر ز پای درآید نیفتد از پرگار
به گرد نقطه دل هرکه بیشتر گردد
ز روشنایی دل نفس گوشه گیر شده است
که دزد در شب مهتاب بیجگر گردد
طمع ز عمر سبکرو مدار خودداری
چگونه سیل ز دریا به کوه بر گردد؟
کجا رسد خبر دوستان به مشتاقی
که از رسیدن مکتوب بیخبر گردد
بس است زهد مرا بویی از شراب کهن
که خار خشک فروزان به یک شرر گردد
کشیده دار عنان نظر ز چهره یار
که این ورق به نسیم نگاه برگردد
چنین به جلوه درآیند اگر بلندقدان
فلک چو سبزه خوابیده پی سپر گردد
به روی تازه قناعت کن از ثمر صائب
که سرو و بید محال است بارور گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸۱
ز بردباری من موج می شود لنگر
ز خاکساری من صدر آستان گردد
فلک ز بار غم من به خاک بندد نقش
زمین ز بال و پر شوقم آسمان گردد
اگر چه خضر ز آب حیات سیراب است
ز یاد تیغ تواش آب در دهان گردد
شدی چو پیر ز اهل جهان کناری گیر
که هرکه مانده شود بار کاروان گردد
به قسمت ازلی باش از جهان خرسند
که چون فضول شود میهمان گران گردد
چو ماه عید عزیز جهان شود صائب
ز بار درد قد هر که چون کمان گردد
نسیم گل ز سبکروحیم گران گردد
ز چرب نرمی من مغز استخوان گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰۹
کسی که عیب ترا پیش چشم بنگارد
ببوس دیده او را که بر تو حق دارد
ز فوت مطلب جزئی مشو غمین که فلک
ستاره می برد و آفتاب می آرد
به دست غم نشود مبتلا گریبانش
کسی که دامن شب را ز دست نگذارد
به جای خون ز رگ و ریشه اش برآرد دود
به دست درد، دلی را که عشق بفشارد
کسی است صاحب خرمن درین تماشاگاه
که غیر اشک دگر دانه ای نمی کارد
بزرگ اوست که بر خاک همچو سایه ابر
چنان رود که دل مور را نیازارد
میان اهل سخن گفتگوی اوست تمام
که هیچ طایفه را بی نصیب نگذارد
تو برخلاف بدان تخم نیکنامی کار
که هرکس آن درود از جهان که می کارد
چو دور عقده گشایی به من رسد صائب
به ناخن مه نو چرخ پشت سر خارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳۸
چه باده غنچه این باغ در سبو دارد؟
که هر نواطلبی برگ عیش ازو دارد
نمی توان به اثر از بهار قانع شد
وگرنه سنبل و گل آب و تاب ازو دارد
وضوی عشق همین دست شستن از دنیاست
به آبرو بود آن کس که این وضو دارد
چو عنکبوت ترا کار ریسمان بازی است
دل تو تا رگ خامی ز آرزو دارد
سخن ز راه نر بی غبار می خیزد
وگرنه طوطی ما راه گفتگو دارد
ز خود برون شدن ما به جوش دل بسته است
ز چشمه قوت رفتار آب جو دارد
چو مور دست سلیمان بود بر او زندان
به آستان قناعت کسی که خو دارد
به دوستان چه نویسم که سر برون آرند؟
مرا که خامه ز بخت سیاه مو دارد
به آفتاب ز افتادگی توان پیوست
وگرنه شبنم ما پای جستجو دارد
در آب تلخ، صدف تلخکام ازان نشود
که رخنه لبش از خاموشی رفو دارد
مرا به حلقه دامی است هر نفس سر و کار
خوش آن اسیر که یک طوق در گلو دارد
به صدق هرکه نهد سر به پای خم صائب
همیشه در ته سر دست چون سبو دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹۳
عنان آه چسان جسم ناتوان گیرد؟
چگونه مشت خسی برق را عنان گیرد؟
به آه داشتم امیدها، ندانستم
که این فلک زده هم رنگ آسمان گیرد
چه احتیاج کمندست در شکار ترا؟
که چشم شوخ تو نخجیر با کمان گیرد
ز شرم عشق همان حلقه برون درست
اگرچه فاخته بر سرو آشیان گیرد
مجو ز دولت نوکیسه چشم و دل سیری
که این هما ز دهان سگ استخوان گیرد
چو صبح، تیغ دو دم هرکه کار فرماید
امید هست که در یک نفس جهان گیرد
ز برق حادثه نتوان به ناتوانی جست
که آتش از شمع اول به ریسمان گیرد
اگر ز خویش تو پهلو تهی توانی کرد
چو ماه عید رکاب تو آسمان گیرد
چنین که نیست قرارش به هیچ جا صائب
عجب که شبنم ما رنگ بوستان گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶۱
ز چهره حال دل زار من عیان باشد
که از شکستن دل رنگ ترجمان باشد
ز عمر رفته مراآه حسرت است نصیب
که گرد لازم دنبال کاروان باشد
ز عمر چشم اقامت مدار با قد خم
مبند دل خدنگی که در کمان باشد
لبم ز شکوه خونین نمیشود رنگین
دهان زخم مرا تیغ اگر زبان باشد
امین مخزن گوهر کنند بی سخنش
چو ماهی آن که درین بحر بی زبان باشد
به هر کجا که نشینم خجل ز جای خودم
نظر به پایه من صدرآستان باشد
ز کیسه تو کند خرج هر که محتاج است
کلید گنج تو در دست سایلان باشد
بغیر خط که ز لعل لب تو سر زده است
که دیده آتش یاقوت را دخان باشد
دمی که صرف به ذکر خدا شود صائب
هزار بار به از عمر جاودان باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷۴
کسی به ملک رضا خشمگین نمی باشد
درین ریاض گل آتشین نمی باشد
زخنده گل صبح این دقیقه روشن شد
که عیش جزنفس واپسین نمی باشد
درازدستی ماکردکار برما تنگ
وگرنه جامه بی آستین نمی باشد
به هر طرف نگری دورباش برق بلاست
به گرد خرمن ما خوشه چین نمی باشد
ز سرفرازی ما اینقدر تعجب چیست
همیشه دانه به زیر زمین نمی باشد
گهر مبر به سرچارسوی خودبینان
که غیرآینه آنجا نگین نمی باشد
تمام مهر و سراپا محبتم صائب
به عالمی که منم خشم وکین نمی باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷۷
نه هرکه خواجه شود بنده پروری داند
نه هرکه گردنی افراخت سروری داند
کجا به مرکز حق راه می تواند برد
کسی که گردش افلاک سرسری داند
چو سایه از پی دلدار می رود دلها
ضرورنیست که معشوق دلبری داند
کسی که خرده جان را ز روی صدق کند
نثار سیمبری کیمیاگری داند
نگشته از نظر شور خلق دنبه گداز
هلال عید کجا قدر لاغری داند
نگشته است به سنگین دلان دچار هنوز
کجاست گوهر ما قدر جوهری داند
کسی است عاشق صادق که از ستمکاری
ستم به جان نکشیدن ستمگری داند
دلی که روشنی از سرمه سلیمان یافت
سراب بادیه را جلوه پری داند
تو سعی کن که درین بحر ناپدید شوی
وگرنه هر خس وخاری شناوری داند
فریب زلف تو در هیچ سینه دل نگذاشت
که دیده مار که چندین فسونگری داند
تمام شد سخن طوطیان به یک مجلس
نه هرشکسته زبانی سخنوری داند
چو زهره هر که به اسباب ناز مغرورست
ستاره های فلک جمله مشتری داند
کسی میانه اهل سخن علم گردد
که همچو خامه صائب سخنوری داند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷۸
نه هر سخن نشناسی سخنوری داند
نه هر سیاه دلی کیمیاگری داند
عیار آبله دست را که می داند
نه قیمت گهرست این که جوهری داند
درین بساط نشیند درست نقش کسی
که بوریا را دیبای ششتری داند
نماز زاهد خودبین کجا رسد جایی
که چرخ سجده خود را سکندری داند
کمال حافظ شیراز را ز صائب پرس
که قدر گوهر شهوار جوهری داند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹۱
خزان رسید وگل افشانی بهار نماند
به دست بوسه فریب چمن نگار نماند
چنان غبار خط آن صفحه عذار گرفت
که جای حاشیه زلف برکنار نماند
ز خوشه چینی این چهره های گندم گون
سفید را به نظر یک جو اعتبار نماند
ز نغمه سنجی داود گوش می گیرند
فغان که نغمه شناسی درین دیار نماند
ز پیش آتش خویش چگونه بگریزم
مرا که قوت پرواز یک شرار نماند
خموشیم اثر شکر نیست چون صائب
دماغ شکوه ام از اهل روزگار نماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰۳
فسردگان که طلسم وجود نشکستند
ازین چه سود که چون کف به بحر پیوستند
ز جوش بیخبری کرده ایم خود را گم
و گرنه توشه ما بر میان ما بستند
چه باده شوق تو در ساغر شهیدان ریخت
که در زمین چو خم می زجوش ننشستند
هنوز دایره چرخ بود بی پرگار
که طوق عشق ترا بر گلوی ما بستند
خوش آن گروه که برداشتند بار جهان
وزاین محیط دل یک حباب نشکستند
سبکروان که فشاندند دامن از عالم
ز دار وگیر خس وخار آرزو رستند
ز آب بحر جدایی حبابها را نیست
چه شد دوروزی اگر باددر گره بستند
مساز برگ اقامت که مردم آزاد
درین ریاض زپا همچو سرو ننشستند
جماعتی که مجرد شدند همچو الف
چو تیرآه ز نه جوشن فلک جستند
گمان بری که ز جنگ پلنگ می آیند
ز بس که مردم عالم به روی هم جستند
جماعتی که در اینجا نفس شمرده زدند
در آن جهان ز حساب وکتاب وارستند
ز انفعال سر از خانه برنمی آرند
درین بهار گروهی که توبه نشکستند
جماعتی که به افتادگان نپردازند
اگر به عرش برآیند همچنان پستند
مکن ملامت عشاق بیخبرکاین قوم
ز خود نیند اگر نیستند اگر هستند
ز آشنایی مردم کناره کن صائب
که از سیاهی دل بیشتر سیه مستند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶۳
اسیر جبه ودستار چند خواهی بود
به هیچ وپوچ گرفتار چند خواهی بود
ز آفتاب گذشتند گرم رفتاران
چوسایه در ته دیوار چند خواهی بود
رسید بر سر دیوار آفتاب حیات
خراب ساغر سرشار چند خواهی بود
درین محیط که موج صیقل دگرست
نهفته در ته زنگار چند خواهی بود
بود ز مایه خودخرج خودفروشان را
سپند گرمی بازار چند خواهی بود
ملایمت به خسیسان ثمر نمی دارد
به خاک شوره گهربار چند خواهی بود
بشو ز چهره جان گردخواب غفلت را
نقاب دولت بیدار چند خواهی بود
درین بساط که بی پرده می خزند سخن
درون پرده چواسرار چند خواهی بود
زمین پاک طلب کن برای دانه خویش
مقیم عالم غدار چند خواهی بود
به گرد نقطه خال پریرخان صائب
سبک رکاب چوپرگار چند خواهی بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶۸
به تیغ از سر بی مغز آرزو نرود
که بوی باده به یک شستن از کدو نرود
به پیر میکده هر کس ارادتی دارد
به آستان خرابات بی وضو نرود
ز پنبه سر مینا به حلقم آب چکان
که بی شراب مرا آب در گلو نرود
همیشه منفعل از خوی خودبود بدخو
که زردی آتش سوزنده را زرو نرود
سراب تشنه لبان را کند بیابان مرگ
خوشا دلی که به دنبال آرزو نرود
به جوی خویشتن این آب برنمی گردد
بهوش باش که چهره آبرو نرود
ز وصل کم نشود خارخار درد طلب
که در محیط روانی ز آب جو نرود
کشیده دار ز سوداییان عشق زبان
به شانه پیچ وخم از زلف مشکبو نرود
منم که قسمتم از تیغ یار خمیازه است
و گرنه تشنه کسی از کنار جو نرود
نشاط فرش بود در حریم تنگدلان
ز هیچ غنچه نشکفته رنگ وبو نرود
ز سفلگان کهنسال چشم جود مدار
که چون سفال شود کهنه آب ازو نرود
نمی شوند خسیسان به مال زاهل کرم
به باده کوتهی دست از سبو نرود
چه شد که گرم سخن ساخته است عشق مرا
شکر ز خاطر طوطی به گفتگو نرود
شکر به شیر گراز مهر دایه آمیزد
بهانه از دل طفل بهانه جو نرود
چو موج صائب اگر پربرآورد غواص
نمی رسدبه گهر تا به خود فرو نرود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷۷
گرسنه چشم کجا سیر از نوال شود
که بر حریص لب نان لب سؤال شود
به خار و خس نتوان سیر کرد آتش را
که حرص خواجه یکی صد ز جمع مال شود
ز خون صید حرم رنگ تیغ او نگرفت
کجا به گردن او خون من وبال شود
مریز آب رخ خود که در کنار محیط
صدف ز بی گهریها کف سؤال شود
نرفت زنگ ملال از دلم به باده ناب
ز آب سبزه محال است پایمال شود
امیدها به خطش داشتم ندانستم
که روز من شب ازان عنبرین هلال شود
غرور حسن ز خط بیش شد که دارد یاد
که حاکم از رقم عزل مستمال شود
کسی که خیمه برون زد ز خویش چون مجنون
سیاه خیمه اش از دیده غزال شود
تأمل آینه فکر را کند روشن
که آب صائب از استادگی زلال شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷۸
سخن بجا چو بود رتبه اش زیاده شود
کز اعتبار فتد چون نگین پیاده شود
ز گریه بستگی کار دل زیاده شود
که تر چو شد گره سخت بدگشاده شود
کنند پردهنش را ز گوهر شهوار
دهان هر که بجا چون صدف گشاده شود
رسد ز باد مخالف سفینه اش به کنار
چو موج هر که درین بحر بی اراده شود
فروتنی است دلیل رسیدگان کمال
که چون سوار به منزل رسد پیاده شود
به جستجوی تو چون نی نبسته ام کمری
که گر به آتش سوزان روم گشاده شود
ز بندگی نکند عار نفسهای خسیس
که اعتبار سگان بیش از قلاده شود
کند تحمل بسیار مرد را بی وقر
کمان چو تن به کشیدن دهد کباده شود
به صبح جای نفس زود تنگ خواهد شد
به قدر تنگی اگر دل مرا گشاده شود
به نقش کم ز بساط زمانه قانع باش
که نقش بیش چو شد چشم بد زیاده شود
به جوی رفته دگر بار آب می آید
که خاک باده پرستان سبوی باده شود
شکسته دل مشو از سخت رویی ایام
که مومیایی از صلب سنگ زاده شود
به فکر عقده ما هیچ کس چو نی نفتاد
مگر به ناخن برق این گره گشاده شود
ز آب تلخ شود بیش تشنگی صائب
ز باده رغبت میخوارگان زیاده شود
چه حاجت است دعا دل چو بی اراده شود
کف نیاز بود هر زمین که ساده شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱۶
زبان شکوه به خشم زمانه افزاید
که خس به آتش سوزان زبانه افزاید
مکن ز چرخ شکایت که توسن بد رگ
لگد به کجروی از تازیانه افزاید
چنین که حرص فلک می افزاید از پیری
به رزق ما چه امیدست دانه افزاید
رسیده است ترا خواب بیخودی جایی
که آگهی ز شراب شبانه افزاید
کند پیاله خون خوردن تو چرخ وسیع
به قدر آنچه ترا باغ وخانه افزاید
اگر ز خواب شکایت به روزگار برم
به رغم من به فسون وفسانه افزاید
ز شکر شکوه مزن پیش چرخ دم صائب
که آن بهانه طلب بر بهانه افزاید