عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۶
شب رسید آن شمع کو عمری درون سینه بود
شعله می زد هر چه در دل آتش دیرینه بود
پیش آن محراب ابرو جان خلقی در دعا
همچو انبوه گدا در مسجد آدینه بود
من ندانم زار زارم این چنین بهر چه کرد؟
وه گدایی وه که شاهی را چه خشم و کینه بود
رشکم از آیینه کو نقش ترا در بر کشید
زانکه در صافی رخت هم نقش آن آیینه بود
صوفی ما دی بتی دید و پرستیدش، چنانک
الصنم شد ذکر هر مویی که در پشمینه بود
کرد بر نوک قلم، بس نسخه از خطت گرفت
سوخته خونی که خسرو را درون سینه بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۷
من ز جانان گر چه صد اندوه جان خواهم کشید
تا نپنداری که خود را بر کران خواهم کشید
مردمان، از من چه می خواهید آخر، وه که من
پای از کویش به گفت مردمان خواهم کشید
بیش ازین نبود که بکشندم، بخواهم مست رفت
آشکارا در برش گیسوکشان خواهم کشید
من نیم زآنهاکه از خوبان بتانم سر به تیغ
هر چه آید بر سرم از بهرشان خواهم کشید
آب چشم عاشقان تا می رود خواهم فشاند
کبر ناز نیکوان تا می توان خواهم کشید
گر ترا بینم مگو، جانا که چشمت برکشم
هم مرا فرما که من از دیدگان خواهم کشید
ای خروس گنگ، آخر روز خواهد شد گهی
هم سرت خواهم برید و هم زبان خواهم کشید
دل که گم کرده ست خسرو، پیش او آخر گهی
خنده ای خواهد از آن کنج دهان خواهم کشید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۹
صبحگه، یارب، حدیثی زان دو لب خواهم کشید
یا شبی از دست تو جام طرب خواهم کشید
گر بر آن خمخانه جان دست خواهم یافتن
ساغری از آب حیوان تا به لب خواهم کشید
گفتی امشب زلف بر دستت نهم تا می کشی
ده که من تاری ازینسان تا به شب خواهم کشید
گر کشم جعد ترا، گویی مکن ترک ادب
عاشق و مستم ز من ناید ادب، خواهم کشید
سوز دل تا کی نهان دارم، برون خواهم فگند
دود از جانم برآمد، چند تب خواهم کشید
بوالعجب شد کار من از ناله زارم، هنوز
من درین غم ناله های بوالعجب خواهم کشید
عاشقی درد سر است و کی رود این دردسر
تا ز خسرو هر شبی شور و شغب خواهم کشید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۰
از لبت گر خط میگون سر برون خواهم کشید
از یکی کنج دهن شد دل فزون خواهد کشید
گر برون خواهی خرامیدن یکی بنمایمت
آنکه پا در دامن عصمت درون خواهد کشید
روی اگر آن است، ره سوی بلا خواهد نمود
عشق اگر این است تا حد جنون خواهد کشید
گام دل بگذار در دنبال زلفت، از بهر آنک
موکشان در خاک راهش سرنگون خواهد کشید
سالها بگذشت و غمهای نوت کهنه نشد
من ندانستم که این غم تاکنون خواهد کشید
بر من امشب شحنه هجران قوی شد، آمده است
غصه دیرینه را دانم برون خواهد کشید
جان خسرو بر لب آمد، تا کی این مسکین هنوز
محنت عشق و جفای چرخ دون خواهد کشید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۱
خوبرویان چون به سلطانی علم بالا کشند
شیر مردان را به زیر تیغ جانفرسا کشند
جان کنان شب زنده دارند اهل عشق و در سخن
صبح وار از آفتاب خود دمی بالا کشند
پیر عاشق پیشه ام، به کاین مصلای مرا
خدمتی را زیر پای شاهد رعنا کشند
بسکه از رفتار خوش پای تو در جانم نشست
رخنه گردد جانم، ار خار ترا از پا کشند
از کرشمه لام الف کن زلف را بالای خویش
تا از آن بر نام هر مهروی نام لاکشند
وصل من این بس که خون من بریزند و ز خون
نقش من با نقش آن صورتگران یکجا کشند
با وجود خویشتن ما را دویی باشد، لیک
باک نبود گر کسان اره به فرق ما کشند
خسته حال خسرو از شیرینی عیش و نشاط
برکشیدی راست همچون هسته کز خرما کشند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۲
باز گل بشکفت و گلرویان سوی بستان شدند
مطرب و بلبل بهم در نغمه و دستان شدند
میهمان دیگری بود او به باغ و من به رشک
جمله مرغان چمن از آه من بریان شدند
چون گلی بینم، تو یاد آبی و جان پاره شود
این همه سرهای غنچه بهر جان پیکان شدند
باغ حاجت نیست هم در کوی خود بین کاهل دل
خاک گشتند اول و آنگه گل و ریحان شدند
دولت حسنت فزون بادا که نیکوتر شود
این همه دلها که از اقبال تو ویران شدند
می شدند اهل وفا مهمان رویت بلکه شان
بر جگرهای کباب خویشتن مهمان شدند
لاف عشق و وصل یاران، این بدان ماندبدان
حاجیان در کعبه ماندند و به ترکستان شدند
خسروا، با ما بیا تا با خیالش خوش شویم
زانکه هر کس با نگار خویش در بستان شدند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۳
گر نظر بر چشم کافر کیش او خواهد فتاد
آتشی بر عاشق بی خویش او خواهد فتاد
خنده خواهم از لبت بهر دلم، بیچاره دل
وه کزان خنده نمک بر ریش او خواهد فتاد
یار ترکش بست و مرکب راند بر عزم شکار
تا کدامین خون گرفته پیش او خواهد فتاد
کشته شست ویم، یارب، به روح من رسان
هر خدنگی کان برون از کیش او خواهد فتاد
گر نیندیشد رقیب او، بلای عاشقان
هم بر آن جان بلا تشویش او خواهد فتاد
چند ازین در کار من فرویش ده، زین آه گرم
هیچگه آتش دران فرویش او خواهد فتاد؟
آنکه می گوید که دل ندهم به کس، آخر گهی
پیش چشم شوخ کافر کیش او خواهد فتاد
خون خسرو می خورد، ترسم که آن رعنا سوار
ناگهان ز آه دل درویش او خواهد فتاد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۴
باز گل می آید و دل در بلا خواهد فتاد
شورشی در جان بی سامان ما خواهد فتاد
باز آن یار پریشان کار در خواهد رسید
عقل و جان و دل ز یکدیگر جدا خواهد فتاد
باز آن سرو خرامان در چمن خواهد گذشت
ای بسا دلها کزان زلف دو تا خواهد فتاد
تازه خواهد شد ز سوز بلبلان داغ کهن
آتشی هر دم به جان مبتلا خواهد فتاد
اندک اندک می رود آن دزد دلها سوی باغ
باز بنگر تا ز ره چند آشنا خواهد فتاد
تا ز مستی برکه خواهد اوفتاد آن چشم مست
تا کدامین خون گرفته در بلا خواهد فتاد
جز صبا کس می نبوسد پای او زین پس رهی
خاک گشته در ره باد صبا خواهد فتاد
نیست آن بختم که یابم نیم خورده زو شراب
لیک می ترسم که آن جرعه کجا خواهد فتاد؟
چند ازین سودای فاسد، کان بت آمد در کنار
خسروا، گوهر نه در دست گدا خواهد فتاد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۵
دل ز دست من برفت و آرزوی دل بماند
وز من اندر هر سر کو گفتگوی دل بماند
هر کجا بینم غم دل گویم و گویم از آنک
بر زبان افسانه های آرزوی دل بماند
کی خورد دربانش آبی خوش کنون کز چشمها
بر در آن آشنا سیلی ز جوی دل بماند
چشم تو می کرد چو گان بازی از ابرو، ولی
عقل و جان لاف حریفی زد، ز بوی دل بماند
نرخ جانم یک نظر شد، بین یکی زین سو، ازانک
دیر شد کاین رخت کاسد پیش روی دل بماند
شرمسارم از سگان کوی تو زان کز رهی
دل تو بردی و به گرد کوی بوی دل بماند
بر سر کوی تو می ترسم که جان هم گم کند
عاشق گم گشته کاندر جستجوی دل بماند
دل به زلفت خو گرفت و عشق غم بر من گماشت
یادگار این فتنه ها بر من ز خوی دل بماند
خسروا، گر دل کشی، سهل است، از بند قضا
کاین رسن ناید برون کاندر گلوی دل بماند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۶
رفتیم از چشم و در دل حسرت رویت بماند
بر شکستی و به جانم نقش گیسویت بماند
سر گذشتی بشنو از من، داشتم وقتی دلی
سالها شد در فرامش خانه مویت بماند
دی خرامان می گذشتی خلق بیدل مانده را
گریه ها پیشت روان شد، چشمها سویت بماند
مردن من بین که چون شب بازگشتم از درت
کالبد باز آمد و جان بر سر کویت بماند
گردنت آزاد باد و خون من در گردنم
چون به کشتن خو گرفتی و همان خویت بماند
رفت جان پر هوس تا بوسد ابروی ترا
هم در آن بوسیدن محراب ابرویت بماند
زان شبی کین سو گذشتی گیسوی مشکین کشان
تاکنون مستم که تو بگذشتی و بویت بماند
بو که باز آید دل و جان گرفتارم ز تو
از بدت گفتن زبان در کوی بدگویت بماند
این به گفتن راست می آید که خسرو، خوش بزی
چون زید بیچاره ای کز دیدن رویت بماند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۷
عاشقان نقل غمت با باده احمر خورند
گر چه غم تلخ است، بر یاد تو چون شکر خورند
رفت عمر و خارخار نخل بالایت نرفت
ای خوش آن مرغان کز آن شاخ جوانی برخورند
مرده آن قامتم کاندم که بخرامد به راه
مردگان در خاک هر دم حسرتی دیگر خورند
روزها بگذشت و از ما یاد نامد در دلت
ای عفاک الله غم یاران ازین بهتر خورند
خون فرو خوردم، پس آنگه ساقیت گشتم، ازانک
چاشنی ناکرده شاهان شربتی کمتر خورند
گر مرادی نیست، باری طعنه هم چندین مزن
کس ندیده ست اینکه پیش از انگبین شکر خورند
ما ز بهر سوز هجرانیم، کی یابیم وصل
دوزخ آشامان چگونه شربت کوثر خورند
ای ترا خاری به پا نشکسته، کی دانی که چیست؟
جان شیرانی که شمشیر بلا بر سر خورند
سوی خسرو هان و هان بویی بیاری، ای صبا
هر کجا مستان به کوی بی غمی ساغر خورند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۸
شهسوارانی که فتح قلعه دین کرده اند
التماس همت از دلهای مسکین کرده اند
پاکبازان سر کوی خرابات فنا
در مقام سرفرازی خشت بالین کرده اند
سنگسار لعنت جاوید مر ابلیس را
از برای کوری چشمان خودبین کرده اند
آهوی چین را جگر در نافه سودا بسوخت
تا حدیث سنبل زلف تو در چین کرده اند
جلوه فرهاد بین کز غیرت آن خسروان
نام خود نقش نگین لعل شیرین کرده اند
حلقه زلف تو دارد هر شبی در گوش دل
گر چه او را حلقه ای از ماه و پروین کرده اند
زاهدان تسبیح می خوانند و خسرو نام دوست
ذکر هر کس آنچنان باشد که تلقین کرده اند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۹
عاشقان تو ز تو تا صبح در خونابه اند
گر چه بهتر مصلحت پیشت به لاغ و لابه اند
زار می نالند و مستانند، اگر جامی بود
گر چه هر شب تا سحر چون ماهیی برتابه اند
چنگ من ناله است می خون جگر و اصحاب تو
همنشین بربط و همزانوی قرابه اند
تا تو دست جود بگشادی، فلک بیکار ماند
اختران در هفت گنبد صورت گرمابه اند
آفت خسرو شدند این هر دو چشم و لاجرم
من ز شان در خون و شان از خویش در خونابه اند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۰
چشمها را گوی کاین ناز و کرشمه کم کنند
ور نه ترسم عالمی را خسته و در هم کنند
هم شکاف جان کنند و هم بسی خون دل آب
شانه و آبی که زلفت را خم اندر خم کنند
مرهم از لبهات می جویم بدین جان فگار
وای بر ریشی که آن را از نمک مرهم کنند
بر درت عشاق خون گریند و رو و مو کنند
چون زنان از گرمی دل شعله ماتم کنند
چشم مشتاقانت از خون بسته گردد نی ز آب
باز نگشاید مگر بازش هم از خونم کنند
بند بر عاشق بدان ماند که باشد بر جگر
ناتوان را زحمت جانی و داغش هم کنند
دم که بر یادش بر آید باز در تن چون رود
وه بدین خواری چگونه یاد آن همدم کنند
ای صبا، آنان که دل سنگ اند، بهر ما بگوی
ما ز غم مردیم دل از بهر ما بی غم کنند
خسروا، جان دوست می داری، ز جانان دم مزن
شاهدان باید که کار شیرمردان کم کنند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۱
ژاله از نرگس فرو بارید و گل را آب داد
وز تگرگ روح پرور مالش عناب داد
چشم مست او که مژگان را به قتلم تیز کرد
خنجر زهراب داده در کف قصاب داد
هر خدنگ غمزه ای را کاو به شست ناز بست
آن خدنگ اول نشان بر سینه احباب داد
باز آن ابرو کمان غمزه زن قصد که کرد
چشم او باری ز مژگان ناوک پرتاب داد
وین کجا ماند ز چشم و ابرویش زنیسان که او
ترک مست کافری را راه در محراب داد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۳
آن همه دعوی که اول عقل دعوی دار کرد
دید چون رویت به عجز خویشتن اقرار کرد
رنج بیداری شبهای غم روشن نبود
خفته بودم پیش ازین، هجر توام بیدار کرد
سجه گر زنار شد بر مشکن، ای پرهیزگار
کاینچنین ها آدمی از بهر دل بسیار کرد
درج یاقوت لب لیلی مفرح هست، لیک
کی توان بیچاره مجنون را بدان هشیار کرد
داند آن کز گلرخان خورده ست خاری بر جگر
کز چه بلبل در گلستان ناله های زار کرد
دارد اندر دل غباری وقت تست، ای گریه،هان
کار کن اندر دلش، گر می توانی کار کرد
سنگدل یارا، اثر در تو نکرد آهی که آن
کشت اهل درد را بیدرد را افگار کرد
با من بیمار شیرین گشت معجون اجل
زانکه عشقت چاشنیی خویش با آن یار کرد
هر چه خسرو پیش ازین در پیش خوبان سجده کرد
پیش محراب دو ابروی تو استغفار کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۴
یا رب، آن بالا مگر از آب حیوان ریختند
یا بسی جان کسان بگداختند، آن ریختند
شیره جانهای شیرین برکشیدند از نخست
وین تن نازک ازان شیرینی جان ریختند
هر کجا خوی ریخت از رویت، ملاحت مایه بست
چاشنی گیران خوبی در نمکدان ریختند
زین هوس کز ران یکرانت فرو شانند گرد
آبروی خویش بسیاری که خوبان ریختند
عیش تلخم با خیال لعل جان افزات هست
شربت زهری که در وی آب حیوان ریختند
شعله می خیزد ز گور کشتگانت گاه نور
بس که زیر خاک با دلهای سوزان ریختند
همچو چشم نامسلمان تو بی رحمت نه اند
کافران چین که خونهای مسلمان ریختند
از گناه نیکوان، یارب، مرا سوزی نخست
گر چه آن مردم کشان خونها فراوان ریختند
عاقبت بر روی آب آورد راز بیدلان
گر چه گریه در شب تاریک پنهان ریختند
خسروا، مگری که جز خاشاک بدنامی نرست
دیده های عاشقان هر جا که باران ریختند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۶
در شب هجران که روزی هیچ دشمن را مباد
می رود عمر عزیزم چون سر زلفت به یاد
محنت هجران و رنج راه و تشویش سفر
این همه گویی نصیب جان مهجورم فتاد
سیل خون دل که از اینگونه آید سوی چشم
دم به دم بر آب خواهد رفت مردم زین سواد
تا ز خط جام می فهم معانی کرده ام
هر چه خواندم پیش استاد طریقت شد ز یاد
ترک چشمش ریخت خون ما به شوخی، وز لبش
خونبها جستیم از وی، خونبها بر هم نهاد
در غمت گر رفت خسرو از جهان، عمر تو باد
لیک خواهد خواست روز محشر از دست تو داد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۷
غمزه هایی کرد چشمش با دل این نامراد
باز از دال دو زلفم آن الف قد داد یاد
گفته بودم عمرهای اعتمادم با تو بود
این زمان دانستم، ای جان، نیست بر عمر اعتماد
حرف میم آمد دهانت، هست الف انگشت تو
جز تو کس بر ما چرا انگشت نتواند نهاد؟
با نسیم صبح دادم دل که بر در پیش او
داد بلبل در هوای گلبنی دل را به یاد
از رخت جان پروری آموخت لعلت، آفرین
شد درین فن عاقبت شاگرد بهتر ز اوستاد
جان خسرو هست چشم و غمزه عاشق کشش
عشق جان بازیست، یاران و عزیزان، خیر باد!
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۸
ساقیا، می ده که بیرون سبزه های تر دمید
چون خط سبز جوانان نغز و جان پرور دمید
در خیالت، ای خیال ابروانت ماه عید
اذهبا قبلی و روحی، بیننا بعد بعید
مثل رویت در بنی آدم کسی هرگز ندید
دست نقاش ازل تا نقش آدم برکشید
باد صبح از خاک کویت مژه ای می داد دوش
آب چشمم بر سر کویش به هر سو می دوید
ای نصیحت گو، برو، از من چه می خواهی که نیست
در من این مذهب که روزی شیخ باشم یا مرید
گر جهانی بر سر آیندم به شمشیر جفا
هیچکس پیوند من از دوست نتواند برید
دوستان گویند خسرو را ملامت در وفاست
ای عزیزان، هر نفس یاری دگر نتوان گزید