عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۰
ای که چون جان رفته ای از پیش ما، باز آی زود
کز فراقت سوختم بر آتش دل همچو عود
پیش روی خود مرا بنشان بر آتش چون سپند
تا بسوزم خویشتن را کوری چشم حسود
ای که بردی آبروی من ز آه دل بترس
چون مرا در جان زدی آتش، مشو غافل زدود
صورت جان بی حجاب آن روز دیدم ذره وار
کافتاب روی او از روزن دل رو نمود
قصه ما با تو از لیلی و مجنون در گذشت
خسرو و شیرین چه باشد، وامق و عذرا چه بود
عاشقی و رندی و دیوانگی، در شخص ما
قصه و افسانه نبود راستی باید شنود
عشق ازان بالاتر است آری که خسرو را به زور
گاه پیری سر برد پیش جوانان در سجود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۱
بر بناگوشت بلای خط که سر بر می کند
جزو جزو عاشق بیچاره ابتر می کند
سرو کز بالای خود در سر کند باد، آن مبین
آن نگر کش باد پیشت خاک بر سر می کند
چند گویی پیشت آیم، وه که چون تو یوسفی
سر کجا در خانه تاریک ما در می کند؟
چند گویید، ای مسلمانان، که حال خود بگوی
من همی گویم، ولی از من که باور می کند؟
شوخیش بین کاشکارم می نوازد در نهان
با رقیب خویش اشارت سوی خنجر می کند
رو، برون، ای جان معزول، از درون من که عشق
شغل جان در سینه با جانان مقرر می کند
عاشقان جان و جهان بهر بتان تر کرده اند
سهل باشد آنکه خسرو دیده را تر می کند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۲
جان که چون تو دشمنی را دوست داری می کند
دشمن خود را به خون خویش یاری می کند
دل که مهمان خواند بر جانم بلا و فتنه را
کار داران غمت را حق گزاری می کند
یک دل آبادان نپندارم که ماند در جهان
زان خرابیها که آن چشم خماری می کند
جان من روزی کند گه گاه همراهش، ازآنک
سوی تو همراهی باد بهاری می کند
خون من می جوشد از غیرت که این کافر چرا
تیر خویش آلوده خون شکاری می کند
مردم از نالیدن و روزی نگفتی، ای رقیب
کیست این کاندر پس دیوار زاری می کند
گر چه بی حد من است ای دوست اما، بر درت
دیده من آرزوی خاکساری می کند
آنکه پندم می دهد در عشق بهر زیستن
مرهم بی فایده بر زخم کاری می کند
در نماز بت پرستی از من آموزد سجود
برهمن کو دعوی زنارداری می کند
هجر می داند که چون من ناتوانی چون زید
زان بر این دل زخمهای یادگاری می کند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۳
چشم تو مست است یا در خواب بازی می کند
بوالعجب مستی که در محراب بازی می کند
مردم چشمم که می گردد به گرد روی تو
طفل را ماند که در مهتاب بازی می کند
گرد در آویزد دل نادان من در سوی تو
همچو موی خود مشو، در تاب بازی می کند
چشم من دور از تو، گر غرقه به خون گردد سزاست
ز آشنا بیگانه و در آب بازی می کند
امشب اندر خواب دیدم با تو بازی کرده ام
وه تو بازی کرده ای یا خواب بازی می کند؟
با زنخدانت که خسرو عشق بازد گوییا
گوسفندی دان که با قصاب بازی می کند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۴
باز ترک مست من آهنگ بازی می کند
کس نکرده ست آنکه آن ترک طرازی می کند
زلف او را سر به سر عالم به مویی بسته شد
هندویی را بین کزینسان ترکتازی می کند
از خیالش مانده ام شرمنده، کاندر چشم من
گه گهی می اید و مردم نوازی می کند
جز اشارت نیست سوی لعل تو ما را ز دور
همچو انگشتی که بر حلوا درازی می کند
هر چه اندر روی تو دزدیده می دارد نظر
مردم چشمم به خون خویش بازی می کند
می رود در خون هر سرگشته ای دامن کشان
پس به آب چشم من دامن نمازی می کند
می پرد چون کافران بر جان خسرو تاختن
از برای رغم نام خویش غازی می کند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۵
غمزه شوخت که قصد جان مردم می کند
هر کجا جادوگری آنجا تعلم می کند
مردم چشمم ز بهر سجده پایت را چو یافت
خاک پایت در دل دریا تیمم می کند
کوه جورت را نیارد طاقت و من می کشم
زانکه مردم می کشند جوری که مردم می کند
کاشکی صد چشم بودی از پی گریه مرا
چون لبت در گریه زارم تبسم می کند
هیچ فریاد دلم خواهی رسیدن، ای صنم
در سر زلف تو چون مجنون تظلم می کند
عشق با تقوی نسازد بعد ازین ما و شراب
ای خوش آن کف کاشنایی با لب خم می کند
بنده خسرو عاشقی را دست و پایی می زند
لیک چون روی تو بیند دست و پا گم می کند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۸
کالبد از دل تهی شد، گر چه جان بیرون رود
دوستی نبود که نه با دوستان بیرون رود
خون چندین بی گنه در بند دامن گیر تست
وای اگر آن مست من دامن کشان بیرون رود
سوز عشق است، این مبین رنج تب من، ای طبیب
کین تبم با جان بهم از استخوان بیرون رود
در دل من جایگه تنگ است و تو نازک مزاج
راه ده تا جان مسکین از میان بیرون رود
رو بگردان، ای بلای جمله لشکر، پیش از آنک
هم رکابان ترا از کف عنان بیرون رود
کشتنم غم نیست، لیکن از برون خواهی فگند
خون من مگذار، باری ز آستان بیرون رود
بیوفا یاران که پیوندند و از هم بگسلند
صحبت دیرینه وه کز دل چسبان بیرون رود؟
بانگ پای اسب آیدازدرم، یارب گهی
کز سیه بخت من این خواب گران بیرون رود
بگذر از بالین من کاسان شود مردن از آنک
دل چو در حسرت بود دشوار جان بیرون رود
چند بپسندی ستم برجان خسرو هم بترس
زانکه نیاد بازتیری کزکمان بیرون رود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۹
یارب! این اندیشه جانان ز جانم چون رود
چون کنم از سینه این آه و فغانم چون رود
نقش خوبان را گرفتم خود برون رانم ز چشم
آنکه اندر سینه دارم جای آنم چون رود
در غمم خلقی که آن افتاده در ره خاک شد
من درین حیرت که او بر استخوانم چون رود
هان و هان، ای کبک کهساری که می نازی به گام
گو یکی بنما که آن سرو روانم چون رود
کشتنم بر دیگران می بندد آن را کو بود
ای مسلمانان، به دیگر کس گمانم چون رود
مردمان گویند، ازو دعوی خون خود بکن
حاش لله، این حکایت بر زبانم چون رود
ای که پندم می دهی آخر نیاموزی مرا
کز دل شوریده شکل آن جوانم چون رود
دی جفا کار ستمگر خواندمش، وه کاین سخن
از دل آن کافر نامهربانم چون رود
گر چه از خسرو رود جان و جهان هر چه هست
آرزوی آن دل و جان و جهانم چون رود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۲
هر شبم جان بر لب آید، ناله زار آورد
تا کدامین باد بویی زان جفا کار آورد
رفت آن شوخ و دل خون گشته را با خود ببرد
عاقبت روزی همان خونش گرفتار آورد
دوستان، من کی هوس دارم به نالیدن، ولی
درد چون در سینه باشد، ناله زار آورد
آرزومندان به آب دیده معذورند، از آنک
فرقت روی عزیزان گریه بسیار آورد
بو که بزیم باد را گویید تا بهر خورش
پاره ای خاک از برای جان افگار آورد
صد گله دارم، ولی آن رو چو آید در نظر
کیست کان ساعت زبانم را به گفتار آورد؟
غمزه خونریز تو مر زاهد صد ساله را
موی پیشانی گرفته سوی خمار آورد
شب ز می توبه کنم از بیم ناز شاهدان
بامدادم روی ساقی باز در کار آورد
زین دل خودکام کار من به رسوایی کشید
خسروا، فرمان دل بردن همین بار آورد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۳
گر کنی یاری و گر آزار، بر من بگذرد
هر چه می خواهی بکن، ای یار، بر من بگذرد
گفتی، ار من بگذرم زین سو بود بر تو بستم
این ستم، ای کاشکی هر بار بر من بگذرد
صبحدم مست شراب شوق بیرون اوفتم
بسکه شب در ناله های زار بر من بگذرد
زودتر خاکم کن، ای گردون، مگر بختم بود
کان خرامان سرو خوش رفتار بر من بگذرد
ای خوش آن دیوانگی و مستی و رسواییم
کز پی نظاره ای آن یار بر من بگذرد
هر سحرگاهی فرستم جان به استقبال او
تا مگر بویی ازان گلزار بر من بگذرد
رفت عمر و گفتگوی عشق از خسرو نرفت
عمر باقی هم درین گفتار بر من بگذرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۴
یار من گویند آنجا گه گاهی بگذرد
راضیم گر در دلش از بعد ماهی بگذرد
بیهشم در راهش افتاده، مرا آگه کنید
گر درین ره سرو بالا کج کلاهی بگذرد
ای صبا، جانم ببر، در خاک کویش کن نثار
گر درین ره نگذرد آخر به راهی بگذرد
حال پالامان راه خویش می پرسی، مپرس
وای بر موران دران شارع که شاهی بگذرد
نیست آن دولت که بوسم پای میمونت، ولی
پای آن بوسم که در کوی تو گاهی بگذرد
غمزه با صدها بلای خویش نابخشود نیست
دیدن شاهی که با زینسان سپاهی بگذرد
خلق در فریاد و تو خوش می روی، من چون زیم؟
وه که گر ناگاهی از من تیر آهی بگذرد
زاه گرمم مروسیه شد روز، هم داری روا
کاینچنین روز سیه بر رو سیاهی بگذرد
در زنخدانت دل خسرو فتاد و غرق شد
همچو آن مستی که بر بالای چاهی بگذرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۷
دست ماه روزه تا در چشم عشرت خاک زد
اشک خونین ریخت جام و گل گریبان چاک زد
یارب، از هجر که در پوشید نیلوفر کبود؟
لاله از درد که داغی بر دل غمناک زد؟
با همه چشمی که نرگس باز دارد در چمن
اهل بینش را نمی شاید قدم بر خاک زد
تا کی از شمشاد و نسرین گویم و ریحان و گل؟
بیخ این خار از ره دل خواهم اکنون پاک زد
با وجود ساقی مه روی من در باغ حسن
می توان آتش درین مشت خس و خاشاک زد
ای مه نو، گر شبی طالع شوی چون عاصیان
خواهمت بهر شفاعت دست در فتراک زد
مژده بر خسرو، اگر گوید شبی در گوش او
عین عید اینک علم بر گوشه افلاک زد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۸
تا سرم باشد تمنای توام در سر بود
پادشا باشم گرم خاک درت افسر بود
روزگار از زلف تو بادا پریشان روز و شب
تا دل بد روز من هر دم پریشان تر بود
من خورم خونابه هجران و بیزارم،ازآنک
ماجرا با زیرکان خونابه دیگر بود
من به گرمای قیامت خون خورم بر یاد دوست
جوی شیر آن را نما و تشنه کوثر بود
عشق را پروانه باید تا که سوزد پیش شمع
خود مگس بسیار یابی هر کجا شکر بود
خوبرو آن به که باشد آب و آتش در جهان
تا وجود عشقبازان خاک و خاکستر بود
یار جایی و من بیچاره جایی بیقرار
وه چه خوش باشد که بر بازوی خسرو بر بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۹
فرخ آن عیدی که جان قربانی جانان بود
خرم آن جانی که پیش نیکوان قربان بود
چون نگوید نازنین من مبارک باد عید
جان شکر ریزی کند، دیده گلاب افشان بود
بذله گوی و عشوه ساز و شوخ چشم و غمزه زن
خوبرویی کاین چنین باشد بلای جان بود
آب چشمم روز عید از آستانش بازداشت
باز دارد از صلا عیدی که در باران بود
جان دهد، جانا، دهانت هر که را شربت دهد
اینچنین شربت نباشد، چشمه حیوان بود
بهر شادی صورت میمون تو هر روز نیست
عید تا سالی، چه غم باشد، اگر قربان بود
رو به گاه تیغ راندن سوی قربانی مدار
تا مگر جان دادن آن بیچاره را آسان بود
دوستان از صحبت ما، گر چه آزاد آمدند
تا زید خسرو، غلام و بنده ایشان بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۰
از سر کو آن پری چون ناگهان پیدا شود
جای آن باشد که مردم در میان شیدا شود
من چنین دانم که باشد نسخه ای از روی او
صورتی از آینه خورشید اگر پیدا شود
ماه رویا، کی رسد در آفتاب روی تو
شمع را هر چند سر تا آسمان بالا شود
از تو دل چون آبله خون گشت در دنبال تو
اشک را از بس دویدن آبله برپا شود
من به تنهایی همی گریم، اگر پیدا کنی
هر دری کز چشم من بیرون فتد، درها شود
سبزه تر برکشیدی زان رخ چون آفتاب
راز من چون سبزه می ترسم که در صحرا شود
می خلد بر جان من آن خط که بر لب می کشی
مارکی شیرین شود با آنکه در خرما شود
خسرو، از بهر تو اندر دیده خود جای ساخت
چشم می دارد که در کوی وصالش جا شود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۱
زلف گرد آور که بازم دل پریشان می شود
روی پنهان کن که بازم دیده حیران می شود
عقل و هوش و دل خیالت برد و جانم منتظر
تا هنوز از نرگس مستت چه فرمان می شود!
تا کیم سوزی که هر صبحی دعای صبر خوان
این کسی را گوی کو را شب به پایان می شود
عاشقان را صد بلا پیش است گاه دیدنت
جز یکی راحت که باری مردن آسان می شود
زانچه من خوردم غمت، باری پشیمان نیستم
گردلت از لطف ناکرده پشیمان می شود
از هلاکم دوستان غمناک و من خوش می شوم
کانچه باری کام جانان من است آن می شود
چون به پایان آمد این قصه که می گویم به درد
یک حدیث و صد پیم خاطر پریشان می شود
ای که پندم می دهی پیش تو آسان است، لیک
این کسی داند که او را خانه ویران می شود
ای دل خسته، مده یادم ز مژگانش، از آنک
موی بر اندام من هر بار پیکان می شود
آنکه گفتندی که از خوبانش روزی بد رسد
اینک اینک، جان خسرو، گفت ایشان می شود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۳
تا خیال روی آن شمع شبستان دیده شد
سوختم سر تا قدم پیدا و پنهان دیده شد
سبز خطش بر نگین لعل تا بر زد قدم
از خضر پی بر کنار آب حیوان دیده شد
می شود از پرتو رخسار مهرافروز تو
دیده ها روشن، مگر خورشید تابان دیده شد
زآمد و رفت خیال قامت زیبای او
جلوه گاه ناز آن سرو خرامان دیده شد
از پی نظاره گلبرگ رویت، یک به یک
قطره های اشک من بر نوک مژگان دیده شد
تا بدیدم در لبش، خون دل از چشمم بریخت
یاغی خونی که رفت آن مسلمان دیده شد
چشم خسرو بود و روی او حکایت مختصر
گر به چشم خود کسی را صورت جان دیده شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۵
گر نمی بینم دمی در روی او غم می کشد
ور کسی پهلوی او می بینم آن هم می کشد
من به عشق یک نظر می میرم واو با کسان
چون زید مسکین گرفتاری کش این غم می کشد
من ز محرم حیله می پرسم کز این غم چون زیم
وین خود از کشتن بتر کز طعنه محرم می کشد
می کشد از چشم و خوشتر آنکه می گوید که خلق
خود همی میرند، کس را چشم پرنم می کشد؟
ای دل خسته، چه جویی، مرهم از شیرین لبی؟
کو به شوخی دردمندان را به مرهم می کشد
چند پوشم گریه را تا کس نداند راز من؟
بیشتر هر جا مرا این چشم پرنم می کشد
زلف را زین گونه، جانا، هم مده رشته دراز
کو هزاران بسته را در زیر هر خم می کشد
از کرشمه خلق را تا می توانی می کشی
ور کسی از تو رها شد زلف در هم می کشد
خسروا، کی غم خورد، گر تو بمیری در غمش
آنکه صد همچون تو عاشق را به یک دم می کشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۸
آن که دل برد و ز غمزه چون سنانش می نهد
عشق جانم می شکافد، در میانش می نهد
باد کز کویش وزد، مشتاق را بندد همی
هم به زنجیری که بر اشک روانش می نهد
می نهم بر آستانش چشم و می میرم ز شرم
دیده کاین داغ سیه بر آستانش می نهد
درد مشتاق، ای به خواب ناز، کی دانی تو شرح؟
داند آن کو گوش بر آه و فغانش می نهد
حرف ناخن پیش سینه قصه دل می نوشت
زانکه چشمش مهر حسرت بر دهانش می نهد
کشته تو کعبتین آساست، بس کز نقش حال
نقطه نقطه داغها بر استخوانش می نهد
جان خسرو، عشق اگر چه مردن و جان دادن است
زنده دل را پرس کو بهتر ز جانش می نهد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۹
باز باد صبح بوی آشنایی می دهد
آب چشم مستمندان را روایی می دهد
بین که چندین زاهد از خلوت برون خواهد افتاد
باد را کان زلف شغل عطرسایی می دهد
ای رخت آشوب و چشمت فتنه و زلفت بلا
دل نگر کو با کیانم آشنایی می دهد
هم به حق دوستی کت دوست می دارم به جان
خوی تو گرچه نشان بی وفایی می دهد
وه که باری روی زیبا باز کن تا بنگرم
تا هنوزم دیده لختی روشنایی می دهد
آمدم بر آستان دولتت امیدوار
کیست کو درویش را راه گدایی می دهد؟
گفتی از دست فراق ما نخواهی برد جان
تو چه گویی خود که ما را دل گوایی می دهد؟
خود مکن بیگانگی با ما، چو می دانی که چرخ
آشنایان را ز یکدیگر جدایی می دهد
خون خسرو رایگان مزد رقیبت بر من است
گر به یک شمشیرم از دستت رهایی می دهد