عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۲
بسته است چشم روشن از سیر، بال ما را
چون شمع ریشه باشد در سر نهال ما را
گرد یتیمی ما چون گوهرست ذاتی
نتوان فشاند از دل گرد ملال ما را
ما را ز زیر پر هست راهی به آن گلستان
هر چند سخت بندد صیاد بال ما را
آن کس که داد ما را ز آغاز آنچه بایست
هم می کند در آخر فکر مآل ما را
چون سایلان مبرم از تیغ رو نتابیم
چین جبین نبندد راه سؤال ما را
تا می توان گرفتن ای دلبران به گردن
در دست و پا مریزید خون حلال ما را
ما چون گهر حصاری در روی سخت خویشیم
از خشکسال غم نیست آب زلال ما را
چون مشک سوده سازد ناسور زخم ها را
گردی که خیزد از ره مشکین غزال ما را
از قیل و قال هر کس حالش بود هویدا
نتوان نهفته کردن از خلق حال ما را
دایم به آبروییم از فیض خاکساری
از دست هم ربایند رندان سفال ما را
در ناتمامی امروز از ما تمامتر نیست
هر ناقصی چه داند صائب کمال ما را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۴
غم آتشین عذاران نه چنان برشت ما را
که ز خاک بردماند نفس بهشت ما را
به نیازمندی ما چو نداشت حسن حاجت
به دو دست نازپرور ز چه می سرشت ما را؟
ز نسیم بی نیازی چو به باد داد آخر
به هزار امیدواری ز چه روی کشت ما را؟
نه به کار دسته گل، نه به کار گوهر آمد
فلک این قدر به دقت به چه کار رشت ما را؟
نه چنان دو چشم ما را غم عشق سیر دارد
که به فکر نعمت خود فکند بهشت ما را
به ثبات نقش هستی چه نهیم دل ز غفلت؟
که سخن نگار قدرت به زمین نوشت ما را
شود آن زمان تسلی دل ما ز خاکساری
که به پای خم سرآید حرکت چو خشت ما را
تو ز کودکی مقید شده ای به خاکبازی
نبود به چشم حق بین حرم و کنشت ما را
ز نهال بی بر ما به عدم چه فتنه سر زد؟
که نهاد اره بر سر خط سرنوشت ما را
ز غرور آدمیت به همین خوشیم صائب
که شکار خود به نعمت نکند بهشت ما را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۳
خشک شد کشت امیدم ابر احسانی کجاست؟
آب را گر پا به گل رفته است بارانی کجاست؟
چند لرزد شمع من بر خود ز بیداد صبا؟
نیستم گر قابل فانوس، دامانی کجاست؟
شد ز خشکی دود ریحان در سفال تشنه ام
آب اگر سنگین دل افتاده است بارانی کجاست؟
آب چون نبود تیمم می توان کردن به خاک
نیست گر زلف پریشان، خط ریحانی کجاست؟
تا به یک جولان برآرد دود از خرمن مرا
در میان نی سواران برق جولانی کجاست؟
ز انتظار قطره ای باران، لب خشک صدف
شد پر از تبخال، یارب ابر نیسانی کجاست؟
از شب و روز مکرر دل سیه گردیده است
روی آتشناک و زلف عنبرافشانی کجاست؟
درد و داغ عشق از دل روی گردان گشته است
این صف برگشته را برگشته مژگانی کجاست؟
این دل سرگشته را چون گوی در میدان خاک
رفت سرگردانی از حد، دست و چوگانی کجاست؟
شد ز بی عشقی سیه عالم به چشم داغ من
تا به شور آرد مرا صائب نمکدانی کجاست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۴
روی مطلب در نقاب یأس از ابرام ماست
شمع در فانوس از پروانه خودکام ماست
چشم تا وا کرده ایم، از خویش بیرون رفته ایم
نقطه آغاز ما همچون شرر انجام ماست
از زبان شکوه ما عیش عالم تلخ شد
تلخی کام شکر از تلخی بادام ماست
ما که در بیت الحرام بیخودی داریم روی
بادبان کشتی می جامه احرام ماست
جای حیرت نیست صائب گر زمین گیرست دل
سالها شد زیر سنگ از آرزوی خام ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۸
تلخی عالم شراب خوشگوار ما بس است
درد و داغ ناامیدی لاله زار ما بس است
گر نباشد بوسه شیرین، پیام تلخ هم
بهر تسکین دل امیدوار ما بس است
گر ز دلسوزی نیارد کس به خاک ما چراغ
خارخاری از گلستان یادگار ما بس است
گر ز خون ما نگیرد دست شیرین در نگار
تیشه مردانه ما دستیار ما بس است
گر ز خوی آتشین، دوزخ به ما تندی کند
مشت آبی از جبین شرمسار ما بس است
ما کز آب روی خود داریم باغ خویش سبز
سرکشی سرو کنار جویبار ما بس است
می شود دست نوازش مهر لب خمیازه را
برگ تاکی از پی دفع خمار ما بس است
تیغ ها را کند می سازد سپر انداختن
مهر خاموشی ز آفتها حصار ما بس است
بید مجنونیم در بستانسرای روزگار
سر به پیش انداختن از شرم، بار ما بس است
زشت رویان دشمن آیینه های روشنند
حرف را بی پرده گفتن پرده دار ما بس است
ما ز مجنون رسم و آیین شکار آموختیم
از غزالان گوشه چشمی شکار ما بس است
از دل ما آشنایی بار غم گر بر نداشت
این که دوشی نیست صائب زیر بار ما بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۷
از عزیزان دیده پوشیده من روشن است
بوی پیراهن کلید خانه چشم من است
خون ما بی طالعان را نیست معراج قبول
ورنه جای مصرع رنگین، بیاض گردن است
دیده بازست از نظاره دنیا حجاب
دیدن این خواب، موقوف نظر پوشیدن است
از شب بخت سیاهم صبح امیدی نزاد
حرف خواب آلودگان است این که شب آبستن است
پستی سقف فلک آه مرا در دل شکست
شمع می دزدد نفس چندان که زیر دامن است
سرمپیچ از داغ، کز اقبال روزافزون عشق
داغ چون پیوسته شد با هم، دعای جوشن است
تا چه بیراهی ز من سر زد، که در دشت جنون
هر سر خاری که بینم تشنه خون من است
می شوند از چرب نرمی دوست صائب دشمنان
بر چراغ من نسیم صبحگاهی روغن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۶
عالمی را از عمارت پای در گل رفته است
وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است
می شود زنجیر پا عقل فلک پرواز را
کوچه راهی را که مجنون با سلاسل رفته است
آتش سوزنده و خاک فراموشان یکی است
تا سپند بی قرار من ز محفل رفته است
می کشد میدان که دریا را در آغوش آورد
موج ما گاهی گر از دریا به ساحل رفته است
صید من کز ناتوانی بر زمین بسته است نقش
حیرتی دارم که چون از یاد قاتل رفته است
باعث امیدواری شد من افتاده را
تا ره خوابیده را دیدم به منزل رفته است
بس که چشمش محو در نظاره قاتل شده است
پرفشانی زیر تیغ از یاد بسمل رفته است
پیش بینا نور حق روشنترست از آفتاب
بی بصیرت آن که دنبال دلایل رفته است
هر چه جز آزادگی، بارست بر آزادگان
چون صنوبر زیر بار یک جهان دل رفته است؟
صد بیابان از حریم کعبه افتاده است دور
هر که در راه طلب یک گام غافل رفته است
بر مطالب، بی طلب فرمانروا گردیده ام
تا مرا از دست، دامان وسایل رفته است
تیشه فرهاد گردیده است هر مو بر تنم
تا ز چشمم صائب آن شیرین شمایل رفته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۱
خاکساری در بلندی ها رسا افتاده است
آسمان این پشته را در زیر پا افتاده است
عاشقان را نیست جز تسلیم دیگر مطلبی
دیده قربانیان بی مدعا افتاده است
در چنین فصلی که نتوان جام می از دست داد
از گل اخگر در گریبان صبا افتاده است
نیست جز تیری که بر ما خاکساران خورده است
بر زمین تیری که از شست قضا افتاده است
بر لب دریا زبان بر خاک می مالم چو موج
بخت من در نارسایی ها رسا افتاده است
از غریبان است در چشمش نگاه آشنا
بس که چشم ظالمش ناآشنا افتاده است
می گذارد آستین بر دیده خونبار من
دیده هر کس بر آن گلگون قبا افتاده است
می کند از دیده یعقوب روشن خانه را
تا ز یوسف بوی پیراهن جدا افتاده است
عیب از آیینه بی زنگ برگردد به نقش
عیبجو بیهوده در دنبال ما افتاده است
دارد از افتادگی صائب همان نقش مراد
هر که در راه طلب چون نقش پا افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۳
سنبل زلف از رخش تا برکنار افتاده است
گل چو تقویم کهن از اعتبار افتاده است
نه لباس تندرستی، نه امید پختگی
میوه خامم به سنگ از شاخسار افتاده است
در چنین وقتی که شاخ خشک ما در آتش است
حله رحمت ز دوش نوبهار افتاده است
ناامیدی می کند خون گریه بر احوال من
کشت امیدم ز چشم نوبهار افتاده است
هرگز از من چون کمان بر دست کس زوری نرفت
این کشاکش در رگ جانم چه کار افتاده است؟
(آفتاب نشأه تا از مشرق مغزم دمید
کوکب عقلم ز اوج اعتبار افتاده است)
شکر گردون ستمگر می کند هر صبح و شام
کار صائب تا به اهل روزگار افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۱
روزگارم تیره و بختم سیاه افتاده است
گل به چشم روزنم از مهر و ماه افتاده است
صبح محشر سر زد و تخم امیدم سر نزد
در چه ساعت یارب این یوسف به چاه افتاده است؟
فرصت خاریدن سر نیست مژگان مرا
تا سر و کارم به آن عاشق نگاه افتاده است
از خط الماسی آن چهره لعلی مپرس
برق در جانم ازین زرین گیاه افتاده است
در شکست بال و پر معذور می دارد مرا
دیده هر کس بر آن طرف کلاه افتاده است
آگه است از بی قراری های ما در دور خط
کار هر کس با چراغ صبحگاه افتاده است
هر سر موی حواس من به راهی می رود
تا به آن زلف پریشانم نگاه افتاده است
دزد را دنبال رفتن، جان به غارت دادن است
دل عبث دنبال آن زلف سیاه افتاده است
تا نظر وا کرده ام چون شمع در بزم وجود
گریه ای از هر سر مویم به راه افتاده است
نیست جام باده را در گردش خود اختیار
چشم او در بردن دل بیگناه افتاده است
در پناه دست دارم زنده شمع آه را
چون کنم، ویرانه دل بی پناه افتاده است
از زنخدان تو دل را نیست امید نجات
دلو ما در ساعت سنگین به چاه افتاده است
نیست صائب خاکیان را ظرف جرم بیکران
ورنه عفو ایزدی عاشق گناه افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۷
دل به نور شمع نتوان در گذار باد بست
ساده لوح آن کس که دل بر عمر بی بنیاد بست
می شود نام بزرگان از هنرمندان بلند
طرف شهرت بیستون از تیشه فرهاد بست
رو به هر مطلب که آرد، می زند نقش مراد
صفحه رویی که نقش از سیلی استاد بست
پرده دار دیده عاشق حجاب او بس است
چشم ما را بی سبب آن غمزه جلاد بست
ناله کردن در حریم وصل، کافر نعمتی است
در بهاران عندلیب ما لب از فریاد بست
می تراود حسرت آغوش از آغوش ما
زخم را نتوان دهان از شکوه بیداد بست
کوه را از جا درآرد شوخی تمثال حسن
نقش شیرین را به سنگ خاره چون فرهاد بست؟
ناخن تدبیر سر از کار ما بیرون نبرد
این رگ پیچیده، دست نشتر فصاد بست
روزگار آن سبکرو خوش که مانند شرار
تا نظر وا کرد، چشم از عالم ایجاد بست
چون توانم زیست ایمن، کز برای کشتنم
تیغ از جوهر کمر در بیضه فولاد بست
دل دو نیم از درد چون شد، شاهراه آفت است
چون توان صائب ره غم بر دل ناشاد بست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۷
نیست جز غفلت مرا از عمر بی حاصل به دست
از دل روشن ندارم غیر مشتی گل به دست
بزم عشرت حلقه ماتم بود بر بیدلان
شمع روشن اشک و آهی دارد از محفل به دست
گل چو شاخ افتد به گلچین می رساند خویش را
خون ما می آرد آخر دامن قاتل به دست
نعل وارونی است در ظاهر مرا این پیچ و تاب
ورنه من چون راه دارم دامن منزل به دست
باد دستی گر شود با خاطر آزاده جمع
چون صنوبر می توان آورد چندین دل به دست
دست و پایی می زنم چون مرغ بسمل زیر تیغ
بر امید آن که آرم دامن قاتل به دست
خاتم فرمانروایی را مثنی می کند
مور عاجز را اگر آرد سلیمان دل به دست
نیست این وحشت سرا جای عمارت، ورنه من
دارم از گرد یتیمی همچو گوهر گل به دست
نعمت دنیا نسازد سیر چشم حرص را
هست در دریای پر گوهر صدف سایل به دست
می توان از دل زدودن پیچ و تاب عشق را
جوهر از فولاد اگر صائب شود زایل به دست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۹
در حقیقت پرتو منت کم از سیلاب نیست
کلبه تاریک ما را حاجت مهتاب نیست
تهمت آسودگی بر دیده عاشق خطاست
خانه ای کز خود برآرد آب، جای خواب نیست
آب عیش خویش را نتوان به گردش صاف کرد
هیچ جا خاشاک بیش از دیده گرداب نیست
داغ حرمان لازم تن پروری افتاده است
جای این اخگر به جز خاکستر سنجاب نیست
کیمیا ساز وجود خاکساران است فقر
نافه را در پوست خونی غیر مشک ناب نیست
در گلستانی که زاغان نغمه پردازی کنند
گوش گل را گوشواری بهتر از سیماب نیست
از خیال یار محرومند غفلت پیشگان
ساغر این می به غیر از دیده بیخواب نیست
مرگ را نتوان به رشوت از سر خود دور کرد
این نهنگ جانستان را چشم بر اسباب نیست
در دیار ما که مذهب پرده دار مشرب است
گوشه رندی ندارد هر که در محراب نیست
تشنه چشمان را ز نعمت سیر کردن مشکل است
دشت اگر دریا شود ریگ روان سیراب نیست
سر برآورده است صائب دانه امید را
در چنین عهدی که در چشم مروت آب نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۵
کوه غم بر خاطر آزادمردان بار نیست
سایه ابر سبکرو بر گلستان بار نیست
مرهم دلسوزی ارباب عقلم می کشد
ورنه بر دیوانه من سنگ طفلان بار نیست
داغ دارد گریه در شبهای وصل او مرا
ابر اگر در وقت خود بارد، به دهقان بار نیست
از بهای خویش افتادن بود بر دل گران
ورنه بر یوسف نژادان چاه و زندان بار نیست
ناله زنجیر باشد مطرب فیلان مست
بر دل افلاک فریاد اسیران بار نیست
آبروی رشته از بسیاری گوهر بود
خوشه های دل بر آن زلف پریشان بار نیست
شمع در راه نسیم صبحدم جان می دهد
بوی پیراهن به چشم پیر کنعان بار نیست
می شود از ابر بی نم تازه داغ تشنگان
پای خون آلود بر خار مغیلان بار نیست
از سبکروحان نگیرد عالم امکان غبار
گردباد برق جولان بر بیابان بار نیست
شوکت اسکندری بارست بر صافی دلان
ورنه خضر نیک پی بر آب حیوان بار نیست
هست محرومی ز سنگ کودکان بر دل گران
ورنه بر من بی بری چون سرو چندان بار نیست
نیست صائب جز تماشا بهره ما از جهان
شبنم پا در رکاب ما به بستان بار نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۸
گر چه طبعم کم ز خورشید جهان افروز نیست
در نظرها اعتبارم چون چراغ روز نیست
دست اگربردارم از دل، می شکافد سینه را
هیچ مرغی چون دل بیتاب، دست آموز نیست
حسن چون بی پرده آید، عشق ناپیدا شود
جوشش پروانه بر گرد چراغ روز نیست
خاک ما را از گل بیت الحزن برداشتند
چون سبو پیوند دست ما به سر امروز نیست
دست چون دادی به دستی، قطع الفت مشکل است
دست و پایی می زند تا مرغ دست آموز نیست
از شب آدینه روز عشرت ما شد سیاه
صبح شنبه هیچ طفلی این چنین بد روز نیست
همتم از شمع باشد یک سر و گردن بلند
آستین بر اشکی افشانم که دامن سوز نیست
پرده گوش از صفیر من شود خاکستری
اینقدر با شعله آواز بلبل، سوز نیست
روزگاری شد که در سلک سخن سنجان اوست
نسبت صائب به شاه قدردان امروز نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۳
در ریاض آفرینش خاطر آسوده نیست
برگ عیش این چمن جز دست بر هم سوده نیست
خنده گل می دهد یادی ز آغوش وداع
در بهاران ناله مرغ چمن بیهوده نیست
گرچه می ریزم ز مژگان اشک گرم، اما چو شمع
در سراپای وجودم یک رگ نگشوده نیست
تیغ لنگردار، سیلاب گرانسنگ فناست
چشم ما را تاب آن مژگان خواب آلوده نیست
بوالهوس را آبرویی نیست در درگاه عشق
آستان سرکشان جای جبین سوده نیست
بی گناهی می رود در خون شبنم هر سحر
چهره خورشید بی موجب به خون اندوده نیست
خون به جای شیر می جوشد ز پستان صبح را
وقت طفلی خوش که در مهد زمین آسوده نیست
رحمت حق می کند خالی دل از عصیان ما
ابر این دریا به غیر از دامن آلوده نیست
غنچه تصویر می لرزد به رنگ و بوی خویش
در ریاض آفرینش یک دل آسوده نیست
می توان خواند از جبین، راز دل عشاق را
در کف اهل قیامت نامه نگشوده نیست
دست زن در دامن بی حاصلی صائب که نخل
تا ثمر دارد ز سنگ کودکان آسوده نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۹
رزق من زان نرگس مستانه جز خمیازه نیست
فتح باب من ازین میخانه جز خمیازه نیست
آه کز بی حاصلیها آنچه می ماند به من
چون صدف زان گوهر یکدانه جز خمیازه نیست
روزی دست و دهان عاشق از بوس و کنار
زان نگار از وفا بیگانه جز خمیازه نیست
می کشد فانوس گستاخانه در بر شمع را
روزی بال و پر پروانه جز خمیازه نیست
از شراب ما دگرها شادمانی می کنند
قسمت ما چون لب پیمانه جز خمیازه نیست
روزی ما چون ملایک دانه تسبیح ماست
در بساط ما ز آب و دانه جز خمیازه نیست
تیر تخشی دارد از نخجیر ما هر کس که هست
گر چه ما را چون کمان در خانه جز خمیازه نیست
رزق نادانان بود صائب شرابی بی غمی
در بساط مردم فرزانه جز خمیازه نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۷
تا مرا عشق بلند اقبال در زنجیر داشت
پیچ و تاب من شکوه جوهر شمشیر داشت
سینه ام هرگز ز داغ گلرخان خالی نبود
این بیابان آتشی دایم ز چشم شیر داشت
در گلستانی که عمر ما به دلتنگی گذشت
خنده ها در آستین هر غنچه تصویر داشت
دامن ابر بهاران در فلک می کرد سیر
خار ما بی حاصلان تا دست دامنگیر داشت
یاد ایامی که از بیتابی مجنون ما
حلقه چشم غزالان ناله زنجیر داشت
حق اگر بندد دری، ده در گشاید در عوض
طفل بی مادر ز هر انگشت جوی شیر داشت
سیل در ویرانه من داشت صائب گل در آب
در دل من راه تا اندیشه تعمیر داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۲
تا دل از یاد تو می در ساغر اندیشه داشت
هر حبابی را که می دیدم پری در شیشه داشت
چون نگردد صولت عشق از جنون من زیاد؟
در کدامین عهد شیری این چنین در بیشه داشت؟
تلخ اگر باشد حدیث من، مرا معذور دار
ریخت بر من آسمان زهری که در ته شیشه داشت
من که دارم سنگ بردارد ز پیش راه من؟
یار غاری کوهکن همراه خود چون تیشه داشت
صائب اکنون پیش موری می گذارم پشت دست
من که شیر آسمان از صولتم اندیشه داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۸
جان و دل را رایگان آن دشمن جان برنداشت
دین و ایمان را به هیچ آن نامسلمان برنداشت
در رسایی حلقه های زلف کوتاهی نداشت
گردن آزاده ما طوق احسان برنداشت
زان لب شیرین ندادن داد ما انصاف نیست
خواهش ما از جگر هر چند دندان برنداشت
گر چه خوردم غوطه ها چون لاله در خون جگر
نقطه بخت سیه دستم ز دامان برنداشت
قدر خاموشی چه داند، هر که از تیغ زبان
چون دهان در هر سخن زخم نمایان برنداشت
دست بیداد فلک را عجز ما کوتاه کرد
گوی ما از سر به راهی زخم چوگان برنداشت
از لباس مشکفام کعبه خونگرمی ندید
هر که زخمی چند از خار مغیلان برنداشت
از شکر هرگز نخواهد ناز معشوقی کشید
مور مغروری که یک حرف از سلیمان برنداشت
در غبار انگیختن چندان که خط بیداد کرد
خال کافر چشم ازان لبهای خندان برنداشت
دل ز خوش قطره های اشک، صائب چاک شد
منت باد صبا این نار خندان برنداشت