عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۸
صد گل شگفت صبحدم از بوستان عشق
جز در درون لاله ندیدم نشان عشق
مرغان باغ گر همه دستانسرا شوند
از عندلیب گل شنود داستان عشق
سهراب وار بسمل بازوی رستمست
رستم اگر که تیر خورد از کمان عشق
شاید که دم زرتبه عین الیقین زند
در آن سری که کرده سرایت گمان عشق
روئینه تن بود به بر خنجر اجل
آن دل که از ازل بود اندر ضمان عشق
عشاق راست زهر بلا باده زلال
از لخت دل کباب خورد میهمان عشق
کی راه برد خضر بسر چشمه حیات
نایافته هدایت از رهروان عشق
کشتی نوح غرقه بحر فنا شدی
گر ناخدا در او نشدی بادبان عشق
گر کیمیای اهل صناعت ززر بود
اکسیر ماست خاک در آستان عشق
یعقوب شد زقافله مصر دیده ور
کحل من است گرد ره کاروان عشق
چون سرو تا ابد بود ایمن زباد دی
در هر چمن که پای گذارد خزان عشق
این خرمی و تازگی نوبهار حسن
باشد زحسن تربیت باغبان عشق
عیسی شود ببزم محبت مریض شوق
موسی شود بطور سعادت شبان عشق
ایمن بود زحادثه دهر تا ابد
هر کس که جای کرده بدار الامان عشق
سوزم چو شمع و قصه وقت بیان کنم
آشفته آتشین بود آری زبان عشق
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۶
شکار کیستم یا رب بخاک و خون طپان بسمل
کمانداری کجا کز ناوکی حل سازد این مشگل
منم صید تو حیف آید بفتراک دگر افتم
بگو روبه مخور شیری شکاری گر کند بسمل
فلاطون را بگو از من که تا کی خم نشین باشی
تو را حکمت نیاموزد مگر مجنون لایعقل
مده از دست ملک دل که در او سلطنت کردی
نگین جم بود حاشا زحال دل مشو غافل
زنی تو لاف عشق شمع و میسوزی زیک پرتو
برو پروانه و دیگر مکن تو دعوی باطل
ملک از آتش عشقت نمیسوزد عجب دارم
که نگذارد بجان برق نه عالی و نه سافل
رموز عشق از عاشق شنو نه مفتی و قاضی
بلی فرقست بی پایان میان عالم و جاهل
بقای خویشتن در سوختن دیده است پروانه
که میآید چو آشفته بخون خویش مستعجل
چه غم داری از این دریای بی پایان پهناور
که نوحت عشق و کشتی شوق و کوی میکده ساحل
در میخانه وحدت علی آئینه درا حق
که آمد رشحه جودش بارزاق جهان کافل
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۳
هر که در میکده عشق شد امروز مقیم
نیست فردا بدلش آرزوی باغ نعیم
گر بپاداش عمل دوزخیم من چه عجب
بنشان آتش هجران که عذابیست الیم
گو شفاعت نکند مست مرا زاهد شهر
بر سر خوان لئیمان نرود مرد کریم
خوی بدرا نشود یار مگر مرد غیور
حسن را بار کشی نیست مگر عشق سلیم
گنه هر دو جهان خاص من ار شد غم نیست
که خداوند کند عفو بالطاف عمیم
بیم و امید زحقست مرا باده بیار
که مرا نیست از این خلق نه امید و نه بیم
بود آشفته هواخواه حسین شاه حجاز
که سرو جان بره دوست نموده تسلیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۶
این می که داد کز او سر بی خمار دارم
بحرش کجا کزین موج در در کنار دارم
زنار برگسستم زاسلام توبه کردم
ننگ است بت پرستی از سبحه عار دارم
تن خاک راه او شد اریار دید و بگذشت
دامن کشید وگفتا در ره غبار دارم
نقش نگار بتها از بتکده بشوئید
زیرا که من خلیلم نقش و نگار دارم
در بوستان عشقت جنباندم اگر باد
چون سرو در ارادت پای استوار دارم
یاقوت و لعل و مرجان ریزم زدیده هر شب
دامان پر از جواهر بهر نثار دارم
آشفته ام نه عاقل بگسستم ار سلاسل
دیوانه ام مخوانید سودای یار دارم
جز لن ترانیت نیست موسی بطور سینا
چون طور تو بسینه من صد هزار دارم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۶
بده می کز فروغش خرقه و دفتر بسوزانم
بمستی از سر این سبحه و زنار برخیزم
بکش آن سرمه در چشمم که غیر از دوست نشناسم
بسازم ساز صلح کل و از پیکار برخیزم
زلطف ای شاخ طوبی بر سر من سایه ای افکن
که از وجد و شعف از سایه دیوار برخیزم
بکن در میکده خاکم که وقت نفخ صور از جا
چو گرد از آستان خانه خمار برخیزم
بدوزخ چون بری آشفته را با مهر حیدر بر
که با دامان پرگل چون خلیل از نار برخیزم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۵
عشق چوپان بود و ما همه عالم گله ایم
حسن قصاب و بکشتن همگی یکدله ایم
وسعت حوصله کون و مکان یکنفس است
تا نگویند بماخلق که بی حوصله ایم
زلف تو سبحه مسلم شد و زنار مغان
چون نکو مینگرم جمله زیک سلسله ایم
اندر این خانه بجز پرتو شمعی نبود
ما همه پنجره سان روشن از آن مشعله ایم
همه مجنون و یکی محمل لیلی نشناخت
چون جرس بیهده شور افکن این قافله ایم
رحمی ای خضر که شب آمد و دزدان از بر
همرهان رفته و ما مانده در این مرحله ایم
قاسم جنت و دوزخ چو توئی غم نبود
همچو آشفته گر آویخته در سلسله ایم
عملی نیست بجز نامه سیاهی یا رب
چون مدیح علی آورده بیاد صله ایم
مرتع ماست محبت علیش مهر و گیاست
گر جز این خواب و خوری هست برون زین گله ایم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۸
بمسجد رخنه ای بگشای ای زاهد زمیخانه
که از نورش کنی چون طور روشن صحن کاشانه
در آن موقف که ساقی ساغر توحید میبخشد
توهم جامی بزن کز خویش خواهی گشت بیگانه
زبان عقل و سود عشق بر مستان بود واضح
تو هم بهر زیان و سود عاقل باش و فرزانه
زهی بزمی که روشن گشته از نور مه ساقی
که شمع خاوری در پیش شمع اوست پروانه
بود تا سر سودای بتان اندر سویدایم
بگوش من نخواهد رفت ناصح پند دانانه
بیا از خانقه بیرون بهل افسانه و افسون
که جز پیر مغان دیگر ندیدم مرد و مردانه
بخم بنشین چو می تا صاف گردد درد عقل تو
فلاطون کسب حکمت کرد از مستان دیوانه
بجز شور علی آشفته نبود در دماغ من
مرا از کاسه سر عشق تا بگشود دندانه
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۸
بخویشتن زچه بستی دلا تو تهمت هستی
که تو حبابی و از بحر بود این همه مستی
فکند لطمه موج فراق چون بکنارت
بخود مبند تو تهمت گمان مدار زهستی
خداپرستی و حق جوئی است تلخ بکامت
که کام تو شده شیرین زذوق نفس پرستی
تو را که مرکز خاکست و چار طبع مخالف
کجا بمرکز علوی روی زمرکز پستی
به پیش شمعت پروانه لاف عشق نزیبد
تو را که نیست بر آتش مجال بود و نشستی
درون زنقش صنم بر زبان بذکر صمد
بکعبه سجده مبرایکه خود صنم بشکستی
اگر بحلقه آنزلف تابدار اسیری
سزد که گویمت آشفته از کمند برستی
مرا چو دست تهی شد زخیر و نامه سیاهم
بجد و جهد بدامان مرتضی زده دستی
دلا بحلقه حبل المتین عشق بزن دست
که از کمند علایق بگویمت که بجستی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۴
تا کی ای فتنه ایام زپا ننشینی
چه بلائی تو که آخر بدعا ننشینی
هر کجا فتنه نشیند چو قیامت برخاست
توئی آن فتنه که تا روز جزا ننشینی
عجبی نیست گر از ما کنی ای سرو کنار
پادشاهیتو باین مشت گدا ننشینی
حشمت جم نشود کنم که بموری نگرد
تا که گفتت که بدرویش سرا ننشینی
دل مرا کعبه و تو خانه خدائی زازل
بحرم تا بکی ای خانه خدا ننشینی
من دل سوخته چون شمع و توئی شعله شمع
تا نسوزی تو سراپای مرا ننشینی
نامی از لیلی و مجنون بجهان ماند هنوز
اندر این بادیه ای بانگ درا ننشینی
خواهی ار حالت آشفته پریشان نکنی
باید ای زلف که با باد صبا ننشینی
طلب ار میکنی اکسیر مراد آشفته
بطلب جز بدر شیر خدا ننشینی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۷
در همه آفاق طاقی در همه عالم تمامی
صبح عیدی شام وصلی ماه خاصی شمع عامی
همچو کیفیت بطبعی همچو مینائی بچشمی
چون روان جاری بجسمی ذوق سان مضمر بکامی
در همه صورت بدیعی در همه معنی لطیفی
در همه چشمی قبولی در همه خوئی تمامی
عاجزم اندر صفاتت تا چه خواهد بود ذاتت
نور محضی جان صرفی یا ملک یا مه کدامی
همچو نشئه در شرابی نای مطرب را نوائی
گلبن و سروی ببستان آفتاب و مه بنامی
رند مستی پارسائی مطربی مانی نوائی
ساقئی در بزم مستان یا که صهبا یا که جامی
چون دهل اندر خروشی خم صفت دایم بجوشی
زآتش می پخته کن خود را تو ای صوفی که خامی
نیکنامی در طریق عشق بدنامی است خوش باش
گر تو بدنامی بعشق آشفته آخر نیکنامی
خدمتت آرد فرشته هم غلام تست غلمان
گر بخیل بندگان حیدر صفدر غلامی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۸
ای زمزمه عشق تو در هر سر و کوئی
وزیاد تو در هر گذری هائی و هوئی
سرگشته چو گودر همه آفاق چه گردی
خوش آنکه چو من خاک شود بر سو کوئی
پروانه صفت بر همه شمعی چه زنی پر
یا چند چو بلبل زپی رنگی و بوئی
شمع و گل و بتخانه و کعبه همه یکجاست
ای احول کج بین تو بهر کوی چه جوئی
نقاش یکی بود و زد این نقش مخالف
هر کس پی رنگی شده آواره بسوئی
آن دیده بدست آر که نقاش شناسی
بیهوده مکن هر نفسی روی بروئی
اندر حرم عشق نمازش نپسندند
آنرا که زخون دل خود نیست وضوئی
بگذار که تا بر در میخانه شوم خاک
شاید که از آن خاک بسازند سبوئی
از باغ چه جوئی سر کوی صنمی گیر
گیرم که بود سرو و گلی بر لب جوئی
بردار رود گر سر آشفته چو منصور
سودای تو از سر ننهد یک سر موئی
گر عرضه نمایند بهشتت بقیامت
جز بر در حیدر نروی بر سر کوئی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۲
مشتاق بود گوش به رودی و سرودی
مطرب به نواساز بکن چنگی ورودی
در پرده عشاق مزن شور مخالف
آهنگ مؤالف زن و وزر است سرودی
شاید که برد ضرب اصولت به حجازم
کاز فرع نبرده است کسی رده بحدودی
ای شاهد شنگول پناهی تو بمستان
برخیز و بجا آر قیامی و قعودی
در میکده امشب همه ذکر ملکوت است
دارند مگر خیل ملک قوس صعودی
بگذاشت لبم بر لب و گفتیم بسی راز
بانی همه شب بود مرا گفت و شنودی
ساقی بده آن قلزم مواج حقیقت
کاین بحر سرابست همه بود و نبودی
آن جامه بیرنگ ده از کارگه عشق
کاز رخت تعلق ننهم تاری و پودی
ای شاهد قدسی زتو چون چشم بپوشم
کم مردمک چشمی و در عین شهودی
ما سایه و خورشید توئی ای شه مردان
ما جمله فروعیم و تو خود اصل وجودی
مردود ابد بود چو شیطان زدر دوست
جبریل نمیکرد اگر بر تو سجودی
از دست یداله بکش سوی بهشتش
آشفته که در نار عمل کرده خلودی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷
تا چند دیر و کعبه، مخوان این فسانه را
همچون کمان حلقه، یکی کن دو خانه را
معشوق، پاسبانی ما عاشقان کند
بلبل ز غنچه قفل زند آشیانه را
در سینه هرچه بود، سپردم به دست عشق
آری همین علاج بود دزد خانه را
سرسبزی از جهان چه تمنا کنی که هست
دندان مور ریشه درین خاک دانه را
دست تهی دلالت دیوانگی کند
بهتر ز ما ندیده کسی فال شانه را
ما را چه جای شکوه، که شب پاسبان سلیم
زنجیر می کند در زنجیرخانه را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
چو زاهد در دماغم شوری از وسواس پیچیده ست
جنون در کاسه ی سر چون صدا در طاس پیچیده ست
ز پیچ و تاب انگشتم به شاخ آهوان ماند
ز بس عشق تو دستم ای خدانشناس پیچیده ست
فلک را نیست جز آزار از پهلوی من حاصل
نمی دانم که این کاغذ چه برالماس پیچیده ست
وجود ما شتابان قاصدی بر توسن عمر است
ازان خود را چنین از جامه در کرباس پیچیده ست
سلیم از دعوی بیجای آب زندگی دایم
سکندر خضر را گم کرده بر الیاس پیچیده ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
از عیش دل مرا چه رنگ است
این آینه در طلسم زنگ است
کارم چو صبا همه شتاب است
کاری که نمی کنم درنگ است
گشتم پی کام دل جهان را
جایی که نرفته ام فرنگ است
عیش دنیا و قسمت من
صحرای فراخ و کفش تنگ است
از وجد نرفت کس به معراج
صوفی! اینها خیال بنگ است
شوق تو گداخت پیکرش را
هرچند سرشت بت ز سنگ است
از عشق مشو سلیم ایمن
هر موج محیط او نهنگ است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
فغان کز دیر، زاهد سبحه را بگسسته می آرد
ز کوی می فروشان توبه را بشکسته می آرد
غم خانه چرا داری که گر غارتگرت عشق است
ترا با خانه چون مرغ قفس، در بسته می آرد
برای سود و سودا رو به آتشخانه ی دل کن
که هرکس مشت خاری می برد، گلدسته می آرد
روان کن زر برای می، که زر آن سرخ عیار است
که تا رفته، سبو را دست و گردن بسته می آرد!
سپند ای شاخ گل، حسن ترا در کار اگر باشد
ز آتش شوق ما پیش تواش برجسته می آرد
سلیم ایام را در عیب پوشی نیست تقصیری
برای هرکه کوتاه است، کفش جسته می آرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۸
پرتوی هردم به دل فیض الهی افکند
وقت آن آمد که داغ ما سیاهی افکند
سرفرازی از سر عریان بود خورشید را
شمع سر در پیش از صاحب کلاهی افکند
می شود لب تشنه را معلوم، راز تشنگی
بر لب دریا اگر گوشی چو ماهی افکند
لاله در باغ از نوید مقدم او همچو شمع
تاج خود را پیش باد صبحگاهی افکند
کوششی دارد پی سرمایه ی خود هرکه هست
بخت من بردارد، ار داغی سیاهی افکند
چشم مستت ریخت خونم را، بلی اینش سزاست
هرکه طرح آشنایی با سپاهی افکند
چتر سبز تاک را نازم که مستان را سلیم
سایه اش در سر هوای پادشاهی افکند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
کم گرفتن عشق را بسیار کافر نعمتی است
شکوه از جورش مکن زنهار کافر نعمتی است
با وجود دست و پا در راه جست و جوی او
اندکی استادگی بسیار کافر نعمتی است
بی خودی مفتاح قفل بستهٔ دل بود
شکوه از مستی مکن مکن هشیار کافر نعمتی است
در شب وصلش که بعد از عمرها رو داده است
باده نوشان مستی سرشار کافر نعمتی است
چون توانم گفت زنار دلم گردیده زلف
زلف را مانایی زنار کافر نعمتی است
ای که همچون سینه ات صندوق سری داده اند
راز پنهان بر لب اظهار کافر نعمتی است
‏ منکه جویا از خیالش در بهشت افتاده ام
آرزو کردن وصال یار کافر نعمتی است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
آرام در مقام رضای خدا گرفت
دست کسی که دامن آل عبا گرفت
باشد چو صبح هر نفسش مایهٔ حیات
مهرت به دل هر آنکه زصدق و صفا گرفت
ترسم مباد سنگ شود شیشهٔ دلم
از بس ز سردمهری آن بیوفا گرفت
در پرده شمیم گل از شرم شد نهان
رنگت چو ا زخمار می از رخ هوا گرفت
خون کدام بلبل بیدل به خاک ریخت
کز گل بهار زر به سپر خونبها گرفت
داغم که امشب آینهٔ زنگ بسته ی
آن هرزه خرج جلوه ز مه رونما گرفت
جویا! زتلخکامی نومیدی آرمید
کام خود آنکه از دل بی مدعا گرفت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
آنانکه جام مهر تو بر سر کشیده اند
چون ماه چارده سر از افسر کشیده اند
چون بوی غنچه درد ترا لخت لخت دل
از شوق جمع آمده در بر کشیده اند
لبریز رنگ لعل و سفیداب گوهرند
بر صفحه ای که شکل تو دلبر کشیده اند
آنانکه مست نشئهٔ توحید گشته اند
جام ولای ساقی کوثر کشیده اند
جویا دو چشم او دل ما را به یک نگاه
از عالمی به عالم دیگر کشیده اند