عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۹
دهنت را نفس نمی بیند
مگرت هست و کس نمی بیند
یک نفس نیست کز دهان تو، دل
تنگیی در نفس نمی بیند
بلبلی چون من از گلت محروم
شکرت جز مگس نمی بیند
برگ کاهی شدم ز غم، چه کنم؟
چشم تو سوی خس نمی بیند
یک شبی خیز و میهمان من آی
فتنه خفته، عسس نمی بیند
با تو گویم که از غم تو چهاست
کاین دل بوالهوس نمی بیند
می رسد، گر دلم کند فریاد
لیک فریادرس نمی بیند
آب چشمم که از سرم بگذشت
می رود، هیچکس نمی بیند
نشود صبر، ناله خسرو
کاروان در جرس نمی بیند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۰
اگر آن ماه مهربان گردد
غم دل غمگسار جان گردد
آنکه چون نامش آورم به زبان
همه اجزای من زبان گردد
ور کنم یاد ناوک چشمش
مو بر اعضای من سنان گردد
چون کنم نقش ابرویش بر دل
قد چون تیر من کمان گردد
مه ز شرم جمال تو هر ماه
در حجاب عدم نهان گردد
یارب، این آسیای دولابی
چند بر خون عاشقان گردد
چون دلم با غم تو گوید راز
در میان خانه ترجمان گردد
چون ز لعلت سخن کند خسرو
شکر از منطقش روان گردد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۱
خم زلفت که مشک چین آمد
با گل و لاله همنشین آمد
لب لعل تو کان پر از گهر است
خاتم حسن را نگین آمد
کوه را سایه دار نتوان کرد
جز دو زلفت که بر سرین آمد
گرچه گل ناز می کند بر شاخ
نه چو روی تو نازنین آمد
ای که پیکان تیز غمزه تو
تشنه خون حور عین آمد
صورت این کن که چین ابرویت
صورت حسن را چو چین آمد
بگزیدم لبت که خون آید
خون برون نامد، انگبین آمد
از شب زلف تو برست دلم
گشت روشن که خسرو این آمد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۲
دل ز روی تو دور نتوان کرد
با رخت یاد حور نتوان کرد
جور تو در رخ تو نتوان گفت
گله اندر حضور نتوان کرد
چشم بد دور از چنان رویی
که از او چشم دور نتوان کرد
همچنان ساده خوشتر است لبت
کان شکر را به زور نتوان کرد
به زبانی که یابم از چو تویی
خویش را در غرور نتوان کرد
گه بگریم، گهی غزل خوانم
دل بدین ها صبور نتوان کرد
بخت باید نه زیرکی که به جهد
ماتم خویش سور نتوان کرد
سوخت چون شمع جانم وزین شمع
کار خسرو به نور نتوان کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۳
دلبرم بی وفاست، چتوان کرد
میل او با جفاست، چتوان کرد
چون دل پادشاه کشور حسن
فارغ از هر گداست، چتوان کرد
ماجراها میان حسن و وفاست
حسن دور از وفاست، چتوان کرد؟
دلبر بیوفای عهد شکن
چون نه بر عهد ماست، چتوان کرد؟
از غمت جان به لب رسید مرا
چون ترا این رضاست، چتوان کرد؟
آن بت سست عهد سخت کمال
ظلم پیشش رواست، چتوان کرد؟
چون هنوز آن نگار شهر آشوب
بر سر ماجراست، چتوان کرد؟
دل به شوخی ربود از دستم
دلبر دلرباست، چتوان کرد؟
کلی اختیار تو خسرو
چون به دست قضاست، چتوان کرد؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۴
با رخت شب چراغ نتوان کرد
بی رخت سینه داغ نتوان کرد
پیش تو آفتاب نتوان جست
روز روشن چراغ نتوان کرد
از دو زلفت کمان شده ست تنم
خود کمان از دو زاغ نتوان کرد
باز کن لب که از چنان تنگی
میل سوی فراغ نتوان کرد
گر ز باغ رخت بری بخورم
نظری هم به باغ نتوان کرد
خشم در سر کنی به هر سخنی
با تو زین بیش لاغ نتوان کرد
بوی،خسرو،همی کشی به دماغ
بیش ازاین هم دماغ نتوان کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۵
آنچه یک چند آب حیوان کرد
لب لعلت هزار چندان کرد
چون بدید آفتاب رنگ لبت
لعل را زیر سنگ پنهان کرد
ابر از رشک در دندانت
گوهر خویش را پریشان کرد
تو بت آزری و نقش رخت
آتش سینه را گلستان کرد
تا نروید گلی چو تو در باغ
از دم سرد من زمستان کرد
چشم بن دور از چنان رویی
که از او چشم دور نتوان کرد
عاشقان را نهاد چشم تو بند
وانگه اندر چه زنخدان کرد
دل در آویخت جعد تو به رسن
وانگه از غمزه تیر باران کرد
هیچ روزی نگشت سایه که غم
نه سرم راچوسایه گردان کرد
گشت ویران زگریه خانه چشم
غم چنین چند خانه ویران کرد
دید خسرو خطت چوبالب گفت
که خضرمیل آب حیوان کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۶
دل بدین و بدو نخواهم داد
جز به یار نکو نخواهم داد
بی تو، ای آرزوی سینه من
سینه را آرزو نخواهم داد
مهر تو بر کسی نخواهم بست
آب حیوان به جو نخواهم داد
گر به بستان شکوفه خواهم شد
بیوفایی چو تو نخواهم داد
بوسه ای گفته ای، توقف چیست؟
یا بده یا بگو، «نخواهم » داد
با رخت سوی گل نظر نکنم
دل به رنگ و به بو نخواهم داد
سگ کویت گزید خسرو را
بعد ازین هم از او نخواهم داد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۷
دل با درد را کجا یابند؟
گونه زرد را کجا یابند؟
یار اندوه بی دلان، چه خوش است؟
نفس سرد را کجا یابند؟
خوبروی من از بتان فرد است
این چنین فرد را کجا یابند؟
چون منی کو که حال من پرسد
یار همدرد را کجا یابند؟
صبرم از دست غم گریخت، کنون
آن جهانگرد را کجا یابند؟
هر که در عشق جان دهد مرد است
این چنین مرد را کجا یابند؟
سگ کویی ست خسرو اندر عشق
شیر ناورد را کجا یابند؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۸
شکن زلف باز خواهی کرد
بر مه از شب طراز خواهی کرد
روزه داریم، رخ بپوش، ارنه
روز بر ما دراز خواهی کرد
راست کردی ز ابروان محراب
می نماید، نماز خواهی کرد
به گدایی به کویت آیم، لیک
در به رویم فراز خواهی کرد
کشمت جور و گویمت که مکن
گرچه صد بار بازخواهی کرد
کار خسرو ز دست شد وقت است
گر زقلم احتراز خواهی کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۰
اگر دلبری چون تو جایی برآید
به هر جا که شنید بلایی برآید
قد تست چون در گلستان در آیی
اگر سروی اندر قبایی برآید
برآید به هر جا گل، اما چو رویت
به نزدیک ما دور جایی برآید
به کوی تو هر سال از خون خلقی
زهر سبزه مردم گیایی بر آید
رسد ناله من ز پیشت به جایی
که از هفت گنبد صدایی برآید
عنایت کن اندر حق بنده خسرو
مگر از تو کار گدایی برآید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۷
دو چشمت که تیر بلا می زند
چنان تیر بهر چرا می زند؟
کمان جانب دیگری می کشد
ولی تیر بر جان ما می زند
زهی دیده کز شوخی و چابکی
کجا می نماید، کجا می زند؟
دو زلف تو از پشتی روی او
شب تیره را در قفا می زند
به هنگام رفتار بالای تو
تگ کبک را زاغ پا می زند
چو بوی ترا در چمن می برد
نسیم بهار از صبا می زند
نوا می زند بلبل از راه عشق
ولی راه این بینوا می زند
مریز آب خسرو همین غم بس است
که آتش درین مبتلا می زند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۸
لبش در شکر خنده جان می برد
شکیب از من ناتوان می برد
پیاله به کف چون روان می شود
دل عاشقان را روان می برد
کمر بسته در دل درون می رود
پس آنگاه جان از میان می برد
چه شکل است این وه، که پیش حریف
همی بگذرد، دست و جان می برد
گرم پرسد از بردن دل کسی
اشارت کنم کان جوان می برد
سر زلف کاید همی بر لبش
نمک سوی هندوستان می برد
نگارا، جگر پخته کردم که چشم
خیال ترا میهمان می برد
شبی میهمان شو، ببین کارزوت
صبوری ز خسرو چسان می برد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۹
دل از بند زلفت رها کی شود؟
دلت با دلم آشنا کی شود
نگویی که از لعل سیراب تو
مراد دل ما رواکی شود؟
ولی مرهم لعل خودکام تو
به کام دل ریش ما کی شود؟
نمی شد دل از بند زلفش رها
کنون دل نهادیم تا کی شود؟
کجا همدم و یار خسرو شوی!
که شه همنشین گدا کی شود؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۰
شبی آن پسر دل من ستد، اگر این طرف گذری کند
چو نگه کند غم و درد من، به دل آخرش اثری کند
دل و جان فدای نگاه او، چو برای کشتن چون منی
نگرد به سوی من و سخن به کرشمه با دگری کند
سخن وی است و سرشک من، چو کنم نظاره روی او
که به کام او شکری نهد، به دهان من جگری کند
ز سم سمند تو خاک ره که ز درد دل به برافگنم
به از آن مفرح و آن دوا که دوا نه درد سری کند
نگهی به خسرو خسته دل، سخنی کند که رسم به تو
مشنو، دلا، تو حدیث او که بهانه با دگری کند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۱
تو رفته ای و ز تو نامه ای به من نرسد
چگونه قصه دردم به مرد و زن نرسد؟
دلم که می پرد اندر هوای تو مرغی ست
که از وطن برود، باز در وطن نرسد
مرا کشی و نپوشی به عیب من دامن
شهید را چه تفاوت، اگر کفن نرسد
گرفت گریه من دامن تو، مسکین چشم
اگر ز یوسف ما بوی پیرهن نرسد
چنان همی رود اشکم که گر گشایی تیر
به چشم من رسد، اما به اشک من نرسد
بماند در شکن گیسوی تو دل، هشدار
که آتش دل خسرو بدان شکن نرسد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۲
از اشک من به کویت جز سرخ گل نروید
زان گل که بویت آید، میرد کسی که بوید
جایی که از لب تو باران بوسه بارد
دل غنچه غنچه خیزد، جان خوشه خوشه روید
چشمم که خورد خونم، از بس که خون گرفتش
خود ریخت خون خود را بی آنکه کس نجوید
جانم فداش، چون او خود را به خشم سازد
با جمله در حکایت با من سخن نگوید
زین غم که از جدایی خسرو به سینه دارد
شاید که بر تن او هر موی او بموید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۳
زلفت، صنما، تافته چندین چه نشیند؟
وان چشم تو با ابروی پرچین چه نشیند؟
پروین چو به رخسار تو هر صبح بخندد
تا بر دل خورشید ز پروین چه نشیند؟
گر نیشکر از دست تو بر خاک نشسته ست
این دیده بر آن قامت شیرین چه نشیند؟
ور تیره نخواهد دل من حالت خود را
با گیسوی مشکین تو چندین چه نشیند؟
ور مشورت ریختن خون کسی نیست
خط تو به آن طره مشکین چه نشیند؟
چون وصل تو ما را ندهد دست به بالین
چندین غم تو بر سر بالین چه نشیند؟
تو شاد بزی، گر بر خسرو ننشستی
از همچو تویی بر من مسکین چه نشیند؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۴
اگر سرو من در چمن جا بگیرد
عجب باشد، ار سرو بالا بگیرد
چو شانه کند زلف عنبر فشان را
جهانی بوی عنبرین را بگیرد
به زلفش مدام از پی خون دلها
همه موی او یک دگر را بگیرد
کسی کو گرفتار آن رو شد، او را
دل از جمله روهای زیبا بگیرد
اگر بخت یاری دهد، آید آن مه
شبی با من و جام و صهبا بگیرد
چنان مالم این چشم بر فرق پایش
که این دیده رنگ کف پا بگیرد
به دنبال آن سرو هر روز خسرو
چو باد صبا راه صحرا بگیرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۵
به هر جنبش که در زلفت ز باد صبحگاه افتد
بسا دلهای مسکینان کزان زلف دو تاه افتد
گل اندر خوابگاه نرگس افتد گر وزد بویت
ولیکن عشق بازان را خسک در خوابگاه افتد
تو می رو مست و غلتان، کو هزاران توبه باطل شو
چه غم دارد ازان شاهد که زاهد در گناه افتد؟
ز چشمت کاروان صبر من تاراج کافر شد
مسلمانان، کسی دیده ست کاندر شهر راه افتد؟
تو جولان می زنی و طالبان چون گرد دنبالت
مبادا کان عنان در دست مست او مخواه افتد
سرم خاک ره سروی که چون بینند بالایش
کلاه افتد ز سر بر خاک و سر پیش کلاه افتد
هوس دارد که در پایت سراندازی کند خسرو
ولیکن کسی گدا را راه پیش پادشاه افتد؟