عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۱
نگارا، چشم رحمت سوی من دار
عنایت بر تن چون موی من دار
مده، ای پارسا، بیهوده بندم
دلی، گر می توانی،سوی من دار
دو تا شد بازویم زیر سر، آخر
دمی سر در خم بازوی من دار
جفا کم کن، ولی گر خواهدت دل
نمی گویم که شرم از روی من دار
هنوزم چند خواهی سوخت، ای چرخ؟
بکش یا دوست را پهلوی من دار
دلم کز دست هجران خود شد، ای اشک
ببر در پیش آن بدخوی من دار
مکن بیچاره خسرو را فراموش
زبان گه گه به گفت و گوی من دار
عنایت بر تن چون موی من دار
مده، ای پارسا، بیهوده بندم
دلی، گر می توانی،سوی من دار
دو تا شد بازویم زیر سر، آخر
دمی سر در خم بازوی من دار
جفا کم کن، ولی گر خواهدت دل
نمی گویم که شرم از روی من دار
هنوزم چند خواهی سوخت، ای چرخ؟
بکش یا دوست را پهلوی من دار
دلم کز دست هجران خود شد، ای اشک
ببر در پیش آن بدخوی من دار
مکن بیچاره خسرو را فراموش
زبان گه گه به گفت و گوی من دار
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۲
مسلمانان، گرفتارم گرفتار
وزین جال دل افگارم گرفتار
نظر بر نیکوان چندان نهادم
که شد ناگه دل زارم گرفتار
چو خود کردم نظر در روی خوبان
بدین محنت سزاوارم گرفتار
کمند گیسو افگنده ست و کرده
یکی خونریز عیارم گرفتار
گسستن را ندارم طاقت ار چه
ز موی او به یک تارم گرفتار
شبم را حال کی داند که هرگز
به روز من نشد یارم گرفتار
برو از دیده خسرو که بادا
به آب چشم بیدارم گرفتار
وزین جال دل افگارم گرفتار
نظر بر نیکوان چندان نهادم
که شد ناگه دل زارم گرفتار
چو خود کردم نظر در روی خوبان
بدین محنت سزاوارم گرفتار
کمند گیسو افگنده ست و کرده
یکی خونریز عیارم گرفتار
گسستن را ندارم طاقت ار چه
ز موی او به یک تارم گرفتار
شبم را حال کی داند که هرگز
به روز من نشد یارم گرفتار
برو از دیده خسرو که بادا
به آب چشم بیدارم گرفتار
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۳
چنان چشمی ز رویم دور می دار
چنینم خسته و رنجور می دار
همی کن باد رعنایی زیادت
چراغ عاشقان بی نور می دار
برون شد پای مستوران ز دامن
تو دلها می بر و مستور می دار
دلم را سوختی از دوری خویش
دلم می سوز و خود را دور می دار
کسی کاحوال من بیند، دهد پند
که بر خود عقل را دستور می دار
من از جان بشنوم پندتو، ای دوست
ولیکن عاشقم، معذور می دار
نگارا، چون غلام تست خسرو
به چشم رحمتش منظور می دار
چنینم خسته و رنجور می دار
همی کن باد رعنایی زیادت
چراغ عاشقان بی نور می دار
برون شد پای مستوران ز دامن
تو دلها می بر و مستور می دار
دلم را سوختی از دوری خویش
دلم می سوز و خود را دور می دار
کسی کاحوال من بیند، دهد پند
که بر خود عقل را دستور می دار
من از جان بشنوم پندتو، ای دوست
ولیکن عاشقم، معذور می دار
نگارا، چون غلام تست خسرو
به چشم رحمتش منظور می دار
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۵
ای لعل لبت چو بر شکر شیر
شکر ز لب تو چاشنی گیر
از زلف بریدنت دل من
دیوانه شد و برید زنجیر
زلفش بگرفت و کرد در هم
فریاد هزار باد شبگیر
می گیری و می زنی به تیرم
من کشته شدم، ازین زد و گیر
مادر چو تویی نزاد بر تو
چون دیده فرو نیاورد شیر
تقصیر نمی کنی تو هر چند
تقدیر همی کند چه تقصیر
در پند تو بسته ماند خسرو
بیچاره کجا رود ز زنجیر!
شکر ز لب تو چاشنی گیر
از زلف بریدنت دل من
دیوانه شد و برید زنجیر
زلفش بگرفت و کرد در هم
فریاد هزار باد شبگیر
می گیری و می زنی به تیرم
من کشته شدم، ازین زد و گیر
مادر چو تویی نزاد بر تو
چون دیده فرو نیاورد شیر
تقصیر نمی کنی تو هر چند
تقدیر همی کند چه تقصیر
در پند تو بسته ماند خسرو
بیچاره کجا رود ز زنجیر!
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۶
ای بر دلم از فراق صدبار
ناگشته به وصل شاد یک بار
در بارگه وصال خویشم
از لطف نمی دهی دمی بار
شب تیره و بار و خر شده لنگ
ترسم نرسد به منزل این بار
بلبل به هوای بوستان سوخت
وین خار نمی دهد گلی بار
باران سعادت الهی
از بهر عطا به خسروت بار
امید به کس ندارم، الا
بر رحمت و لطف ایزد بار
خسرو که ز فرقت تو سوزد
روزی نظری به سوی او دار
ناگشته به وصل شاد یک بار
در بارگه وصال خویشم
از لطف نمی دهی دمی بار
شب تیره و بار و خر شده لنگ
ترسم نرسد به منزل این بار
بلبل به هوای بوستان سوخت
وین خار نمی دهد گلی بار
باران سعادت الهی
از بهر عطا به خسروت بار
امید به کس ندارم، الا
بر رحمت و لطف ایزد بار
خسرو که ز فرقت تو سوزد
روزی نظری به سوی او دار
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۷
ای شمع، رخ تو مطلع نور
زین حسن و جمال چشم بد دور
با پرتو عارض تو خورشید
چون شمع در آفتاب بی نور
رخسار تو در جهان فروزی
ماننده آفتاب مشهور
از روی تو شام صبح گردد
وز زلف تو صبح شام دیجور
انگیخته شام را ز خورشید
آمیخته مشک را ز کافور
از دست غم تو در زمانه
یک خانه دل نماند معمور
بر دار غمت حلال باشد
زو وصل تو گشته همچو منصور
خاطر نرود به گلستانی
آن را که جمال تست منظور
خسرو که همیشه بر در تست
از درگه خود مکن ورا دور
زین حسن و جمال چشم بد دور
با پرتو عارض تو خورشید
چون شمع در آفتاب بی نور
رخسار تو در جهان فروزی
ماننده آفتاب مشهور
از روی تو شام صبح گردد
وز زلف تو صبح شام دیجور
انگیخته شام را ز خورشید
آمیخته مشک را ز کافور
از دست غم تو در زمانه
یک خانه دل نماند معمور
بر دار غمت حلال باشد
زو وصل تو گشته همچو منصور
خاطر نرود به گلستانی
آن را که جمال تست منظور
خسرو که همیشه بر در تست
از درگه خود مکن ورا دور
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۸
در سینه دارم کوه غم، داند اگر یار این قدر
شاید که نپسندد دلش بر جان من بار این قدر
بیچاره ای از دست شد، آخر چه کم گردد ز تو؟
گر بازگویی، ای باد صبا، در حضرت یار این قدر
گر بهر چون تو کعبه ای، عمری به دیده ره روم
هم سهل باشد جان من، این مزد را کار این قدر
از دیده زیر پای تو چندان فشانم لعل و در
روزی نگفتی کان فلان هست از تو بسیار این قدر
گر چه دلم خون شد ز تو، نی از تو می رنجد دلم
بوده ست ما را دیدنی از چشم خونبار این قدر
با آنکه زارم می کشی، دشوار می ناید ترا
آنکه ملامت می رسد از مات دشوار این قدر
در یوزه دارم خنده ای از نقلدان پر نمک
مرهم بکن بهر خدا بر جان افگار این قدر
ناله که خسرو می کند در آرزوی روی تو
کم نالد اندر فصل گل بلبل به گلزار این قدر
شاید که نپسندد دلش بر جان من بار این قدر
بیچاره ای از دست شد، آخر چه کم گردد ز تو؟
گر بازگویی، ای باد صبا، در حضرت یار این قدر
گر بهر چون تو کعبه ای، عمری به دیده ره روم
هم سهل باشد جان من، این مزد را کار این قدر
از دیده زیر پای تو چندان فشانم لعل و در
روزی نگفتی کان فلان هست از تو بسیار این قدر
گر چه دلم خون شد ز تو، نی از تو می رنجد دلم
بوده ست ما را دیدنی از چشم خونبار این قدر
با آنکه زارم می کشی، دشوار می ناید ترا
آنکه ملامت می رسد از مات دشوار این قدر
در یوزه دارم خنده ای از نقلدان پر نمک
مرهم بکن بهر خدا بر جان افگار این قدر
ناله که خسرو می کند در آرزوی روی تو
کم نالد اندر فصل گل بلبل به گلزار این قدر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۱
ای از تو خوبان خوردن خون تو از همه خونخواره تر
عیاره ای کافر دلی چشمت ز تو عیاره تر
من عاشقم بر روی تو، نادان چه سازی خویش را؟
دانی که نبود بی سبب چشم کسی همواره تر
چندی ز جور خود مرا رخساره تر دیدی به خون
لب تر نکردی هیچ گه کز چیست این رخساره تر؟
در کشتن بیچارگان آشفتی و بر من زدی
دانم ندیدی در جهان کس را ز ن بیچاره تر
هر روزت آیم بنگرم، پس بار دیگر بی خبر
صد پاره گشته جامه هم، وز جامه جانم پاره تر
از یاوه گردی های دل از جستجوی نیکوان
من از جهان آواره ام، صبرم ز من آواره تر
بگذار دل را، خسروا، چون پند تو می نشنود
خاموش کن دیوانه را، آوار ازان غمخواره تر
عیاره ای کافر دلی چشمت ز تو عیاره تر
من عاشقم بر روی تو، نادان چه سازی خویش را؟
دانی که نبود بی سبب چشم کسی همواره تر
چندی ز جور خود مرا رخساره تر دیدی به خون
لب تر نکردی هیچ گه کز چیست این رخساره تر؟
در کشتن بیچارگان آشفتی و بر من زدی
دانم ندیدی در جهان کس را ز ن بیچاره تر
هر روزت آیم بنگرم، پس بار دیگر بی خبر
صد پاره گشته جامه هم، وز جامه جانم پاره تر
از یاوه گردی های دل از جستجوی نیکوان
من از جهان آواره ام، صبرم ز من آواره تر
بگذار دل را، خسروا، چون پند تو می نشنود
خاموش کن دیوانه را، آوار ازان غمخواره تر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۲
ماه ندیدی ار دلا، یار چو ماه من نگر
در رخ او نظاره کن، صنع آله من نگر
گفتمش از لبت چشان، گفت برو، وزین هوس
هجده هزار هم چو خود بر سر راه من نگر
دفع کنم ز گریه من شعله دمی ز توتیا
سوخته جان و دل بسی زآتش و آه من نگر
این طرفم زبان دهد کان توام به جان و دل
چشمک ازان طرف زند، شوخی ماه من نگر
چند خورد سمند تو لاله ز خون عاشقان
گو که گهی به شکر آن روی چو کاه من نگر
کشتنیم بدین گنه کت نظری همی کنم
بوسه چو مست خواهمش، عذر گناه من نگر
سینه ز زخم ناختم چاه شده ست و پر ز خون
رگ چو نمود از درون، رشته چاه من نگر
صوفی خلوت دلم، دامنی از دو دیده خون
پاره مقنع صنم طرف کلاه من نگر
خسرو عاشقان منم، درد دلم که در هوا
گرد شده ست بر سرم، چتر سیاه من نگر
در رخ او نظاره کن، صنع آله من نگر
گفتمش از لبت چشان، گفت برو، وزین هوس
هجده هزار هم چو خود بر سر راه من نگر
دفع کنم ز گریه من شعله دمی ز توتیا
سوخته جان و دل بسی زآتش و آه من نگر
این طرفم زبان دهد کان توام به جان و دل
چشمک ازان طرف زند، شوخی ماه من نگر
چند خورد سمند تو لاله ز خون عاشقان
گو که گهی به شکر آن روی چو کاه من نگر
کشتنیم بدین گنه کت نظری همی کنم
بوسه چو مست خواهمش، عذر گناه من نگر
سینه ز زخم ناختم چاه شده ست و پر ز خون
رگ چو نمود از درون، رشته چاه من نگر
صوفی خلوت دلم، دامنی از دو دیده خون
پاره مقنع صنم طرف کلاه من نگر
خسرو عاشقان منم، درد دلم که در هوا
گرد شده ست بر سرم، چتر سیاه من نگر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۴
گر تو کلاه کج نهی، هوش ز ما شود مگر
ور شکنی به بر قبا، کر ته قبا شود مگر
خفته به است نرگست، ور بگشائیش دمی
شهر تمام کو به کو، پر ز بلا شود مگر
مست و خراب شو روان پای به هر طرف فگن
دیده که خاک شد به ره، در ته پا شود مگر
چشم تو مست شد، بکن مست ترش ز خون من
زان همه تیر بی خطا، یک دو خطا شود مگر
بنده چشم تو شدم، آن دو از آن من نشد
خدمت لعل تو کنم، این دو مرا شود مگر
مردم دیده مانده را بر در خویشتن ببین
در دل همچو سنگ تو میل وفا شود مگر
دل که خراب داشتم در بر من رها نشد
خواهم ازین خراب تر، از تو رها شود مگر
از سر زلفش، ای صبا، سوی من آر گه گهی
دل که ز جای خود بشد تا که به جا شود مگر
خسرو خسته را اگر دل ندهد خیال تو
جان و تنم ز یکدگر هر دو جدا شود مگر
ور شکنی به بر قبا، کر ته قبا شود مگر
خفته به است نرگست، ور بگشائیش دمی
شهر تمام کو به کو، پر ز بلا شود مگر
مست و خراب شو روان پای به هر طرف فگن
دیده که خاک شد به ره، در ته پا شود مگر
چشم تو مست شد، بکن مست ترش ز خون من
زان همه تیر بی خطا، یک دو خطا شود مگر
بنده چشم تو شدم، آن دو از آن من نشد
خدمت لعل تو کنم، این دو مرا شود مگر
مردم دیده مانده را بر در خویشتن ببین
در دل همچو سنگ تو میل وفا شود مگر
دل که خراب داشتم در بر من رها نشد
خواهم ازین خراب تر، از تو رها شود مگر
از سر زلفش، ای صبا، سوی من آر گه گهی
دل که ز جای خود بشد تا که به جا شود مگر
خسرو خسته را اگر دل ندهد خیال تو
جان و تنم ز یکدگر هر دو جدا شود مگر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۵
ای ز چون تو بت شده، صد پارسا زنار دار
آفتابی، روی ما در قبله دیدار دار
چون غم و اندوه خالت را فراوان پیشوا
در بلا و فتنه چشمت را هزاران کار دار
رشکم آید ز آنچه غمهایت، دگر یاران خورند
آن همه یک جا کن و پیش من غمخوار دار
ناوکی زن بر دلم کز زحمت خود وا رهم
خویش را بهر دلم یک دم درین پیکار دار
درد دل چون از تو یادم می دهد، مرهم مکن
بر دگر دلها در آویز و دلم افگار دار
من نه آن یارم که دارم پیش تو خود را عزیز
راضیم، خواهی عزیزم دار و خواهی خوار دار
از چو تو هندوی کافر کیش گل چهره ست دنگ
گل به هندستان بود چون برهمن زنار دار
رنگ می آرد کف پایت ز خون چشم من
یک دمی پا را بر این دو دیده خونبار دار
چند گویی نیست بیهوشی مشتاقان زمن
می توانی، خسرو بیچاره را هشیار دار
آفتابی، روی ما در قبله دیدار دار
چون غم و اندوه خالت را فراوان پیشوا
در بلا و فتنه چشمت را هزاران کار دار
رشکم آید ز آنچه غمهایت، دگر یاران خورند
آن همه یک جا کن و پیش من غمخوار دار
ناوکی زن بر دلم کز زحمت خود وا رهم
خویش را بهر دلم یک دم درین پیکار دار
درد دل چون از تو یادم می دهد، مرهم مکن
بر دگر دلها در آویز و دلم افگار دار
من نه آن یارم که دارم پیش تو خود را عزیز
راضیم، خواهی عزیزم دار و خواهی خوار دار
از چو تو هندوی کافر کیش گل چهره ست دنگ
گل به هندستان بود چون برهمن زنار دار
رنگ می آرد کف پایت ز خون چشم من
یک دمی پا را بر این دو دیده خونبار دار
چند گویی نیست بیهوشی مشتاقان زمن
می توانی، خسرو بیچاره را هشیار دار
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۶
ای چراغ جانم از شمع جمالت نور دار
بارک الله، چشم بد زان روی زیبادور دار
چون دلم را بت پرستی نو شد اندر عهد تو
باری این بتخانه دیرینه را معمور دار
کار دل کردی، برافگن بعد ازین بنیاد عقل
شحنه را چون دور کردی، دست در دستور دار
من نه آنم کز درت سر بر کنم تا زنده ام
گر اجل از کوی تو دورم کند، معذور دار
تا بدانی حال خون آشامی شبهای من
جرعه ای زین باده پیش نرگس مخمور دار
من به جان درمانده و تو ترک بدنامی کنی
می توانی، حال رسوایی چو من مستور دار
خسرو بیچاره مرد نقش شیرین تو نیست
صورت فرهاد کش، در دفتر شاپور دار
بارک الله، چشم بد زان روی زیبادور دار
چون دلم را بت پرستی نو شد اندر عهد تو
باری این بتخانه دیرینه را معمور دار
کار دل کردی، برافگن بعد ازین بنیاد عقل
شحنه را چون دور کردی، دست در دستور دار
من نه آنم کز درت سر بر کنم تا زنده ام
گر اجل از کوی تو دورم کند، معذور دار
تا بدانی حال خون آشامی شبهای من
جرعه ای زین باده پیش نرگس مخمور دار
من به جان درمانده و تو ترک بدنامی کنی
می توانی، حال رسوایی چو من مستور دار
خسرو بیچاره مرد نقش شیرین تو نیست
صورت فرهاد کش، در دفتر شاپور دار
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۹
یا رب، آن رویست یا گلبرگ خندان در نظر
یا رب، آن بالاست یا سرو خرامان در نظر
ای خوش آن ساعت که بینم آن رخ و گیرم لبش
باده خوش بر کف و گلنار خندان در نظر
تا تو، ای سرو خرامان، در چمن بگذشته ای
می نیاید پیش بلبل را گلستان در نظر
در تو می بینم ز دود دل ز حسرت بیقرار
تشنه را کی سود دارد آب حیوان در نظر؟
یک زمان از دل فرونایی همه شب تا به روز
گر چه باشد تا به روزم ماه تابان در نظر
در نظرها صورت جان، گر نیاید، گو میا
در تو بینم کایدم چیزی به از جان در نظر
خلق گل بینند و من روی تو، زیرا خوش تر است
یک نظر در دوست از صد ساله بستان در نظر
در دندان تو زان بینم که دل می خواهدم
ورنه دریا نایدم از بذل سلطان در نظر
شه علاء الدین والدنیا محمد کآمده ست
خلق را عین الیقین زو ظل یزدان در نظر
از پی آن را که گیرد سبق فیروزی سپهر
حرف تیغش را همی دارد فراوان در نظر
یا رب، آن بالاست یا سرو خرامان در نظر
ای خوش آن ساعت که بینم آن رخ و گیرم لبش
باده خوش بر کف و گلنار خندان در نظر
تا تو، ای سرو خرامان، در چمن بگذشته ای
می نیاید پیش بلبل را گلستان در نظر
در تو می بینم ز دود دل ز حسرت بیقرار
تشنه را کی سود دارد آب حیوان در نظر؟
یک زمان از دل فرونایی همه شب تا به روز
گر چه باشد تا به روزم ماه تابان در نظر
در نظرها صورت جان، گر نیاید، گو میا
در تو بینم کایدم چیزی به از جان در نظر
خلق گل بینند و من روی تو، زیرا خوش تر است
یک نظر در دوست از صد ساله بستان در نظر
در دندان تو زان بینم که دل می خواهدم
ورنه دریا نایدم از بذل سلطان در نظر
شه علاء الدین والدنیا محمد کآمده ست
خلق را عین الیقین زو ظل یزدان در نظر
از پی آن را که گیرد سبق فیروزی سپهر
حرف تیغش را همی دارد فراوان در نظر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۰
ای ترا در زیر هر لب شکرستانی دگر
جز لبت ما را نمک ندهد نمکدانی دگر
من غم دل گویم و تو همچنان مشغول ناز
تو به شهری دیگر و من در بیابانی دگر
من به تو حیران، تو می گویی که پیمان تازه کن
بار اول عمر و آنگه عهد و پیمانی دگر
وه که چندان جان محنت کش مرا سوزی، بسوز
خانه خالی کن که آدم باز مهمانی دگر
من در ین سودا ز جان خویشتن سیر آمدم
آنکه زو سیری نیاید هست او جانی دگر
زان لب چون آب حیوان کشته شد شهری تمام
ای خضر، بنما، اگر هست آب حیوانی دگر
بر دل من غارت کافر میارید، ای بتان
زانکه بود این کافرستان را مسلمانی دگر
هر چه ممکن بود کردم چاره و درمان خویش
بعد ازین جز جان سپردن نیست درمانی دگر
با چنین خونابه دست از چشمها، خسرو، بشوی
زانکه این خانه نیارد تاب بارانی دگر
جز لبت ما را نمک ندهد نمکدانی دگر
من غم دل گویم و تو همچنان مشغول ناز
تو به شهری دیگر و من در بیابانی دگر
من به تو حیران، تو می گویی که پیمان تازه کن
بار اول عمر و آنگه عهد و پیمانی دگر
وه که چندان جان محنت کش مرا سوزی، بسوز
خانه خالی کن که آدم باز مهمانی دگر
من در ین سودا ز جان خویشتن سیر آمدم
آنکه زو سیری نیاید هست او جانی دگر
زان لب چون آب حیوان کشته شد شهری تمام
ای خضر، بنما، اگر هست آب حیوانی دگر
بر دل من غارت کافر میارید، ای بتان
زانکه بود این کافرستان را مسلمانی دگر
هر چه ممکن بود کردم چاره و درمان خویش
بعد ازین جز جان سپردن نیست درمانی دگر
با چنین خونابه دست از چشمها، خسرو، بشوی
زانکه این خانه نیارد تاب بارانی دگر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۱
پرتو خورشید بین تابنده از روی قمر
شاد باش، ای روشنی روی نیکوی قمر
راست چون ماه نوم کاهیده و زار و نزار
کز پس ماهی بود یک روز پهلوی قمر
هر شبی تا صبح بیدارم به بازی خیال
سر به روی خاک ماندم، چشم بر روی قمر
ای دل، ار خواهی که حلوایی خوری از عید وصل
من حلالت می نمایم، آنگه ابروی قمر
ماه من چاه زنخدان تو شد از خوی پر آب
پاک کن کز وی در آب افگنده گوی قمر
نیکوان خاک تواند، ای ماه، در تو کی رسند؟
کی رسد خاکی که اندازد کسی سوی قمر؟
گشت پنهان می کنی و منع خسرو بیهده است
زانکه شبگردی نخواهد رفتن از خوی قمر
شاد باش، ای روشنی روی نیکوی قمر
راست چون ماه نوم کاهیده و زار و نزار
کز پس ماهی بود یک روز پهلوی قمر
هر شبی تا صبح بیدارم به بازی خیال
سر به روی خاک ماندم، چشم بر روی قمر
ای دل، ار خواهی که حلوایی خوری از عید وصل
من حلالت می نمایم، آنگه ابروی قمر
ماه من چاه زنخدان تو شد از خوی پر آب
پاک کن کز وی در آب افگنده گوی قمر
نیکوان خاک تواند، ای ماه، در تو کی رسند؟
کی رسد خاکی که اندازد کسی سوی قمر؟
گشت پنهان می کنی و منع خسرو بیهده است
زانکه شبگردی نخواهد رفتن از خوی قمر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۲
می نیاید چشم من بر آستان او گذر
دولت دستی که دارد در میان او گذر
باد هر دم تازه تر نوروز عمرش، گر چه هست
بلبل محروم را در بوستان او گذر
ناوک مهرش گذشت و ای قدر، روزی نکرد
این قدر اندر دل نامهربان او گذر
او به دشنام و مرا بهر زبانش افسون، ازآنک
حیف باشد چون منی را بر زبان او گذر
سرگذشتی باز گویی از دل من زینهار
ای صبا، گرافتدت روزی به جان او گذر
چون رود جان شهیدان بر فلک، جان مرا
کشته اویم مباد از آستان او گذر
عشق، بس ناخوش بلایی لیکن ار بوسی زمن
خاک او خوش، کاین بلا دارد ز جان او گذر
جان من از صبر می پرسی ،دل ما را بپرس
زانکه این معنی ندارد در کمان او گذر
هر شبی کاندر دل خسرو گذشتی شب نخفت
کرد گویی ناوکی در استخوان او گذر
دولت دستی که دارد در میان او گذر
باد هر دم تازه تر نوروز عمرش، گر چه هست
بلبل محروم را در بوستان او گذر
ناوک مهرش گذشت و ای قدر، روزی نکرد
این قدر اندر دل نامهربان او گذر
او به دشنام و مرا بهر زبانش افسون، ازآنک
حیف باشد چون منی را بر زبان او گذر
سرگذشتی باز گویی از دل من زینهار
ای صبا، گرافتدت روزی به جان او گذر
چون رود جان شهیدان بر فلک، جان مرا
کشته اویم مباد از آستان او گذر
عشق، بس ناخوش بلایی لیکن ار بوسی زمن
خاک او خوش، کاین بلا دارد ز جان او گذر
جان من از صبر می پرسی ،دل ما را بپرس
زانکه این معنی ندارد در کمان او گذر
هر شبی کاندر دل خسرو گذشتی شب نخفت
کرد گویی ناوکی در استخوان او گذر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۴
یکی امروز سر زلف پریشان بگذار
شانه تا کی بود انگشت به دندان بگذار
گر سرم نیست به سامان ز غمت هیچ مگوی
مر مرا هم به من بی سرو سامان بگذار
نیک دانند لب و چشم تو مردم کشتن
تو مشو رنجه و این کار بدیشان بگذار
طره را کار مفرمای به شهر آشوبی
دیو را شغل گرفتن به سلیمان بگذار
گوییم جان غمین تو، گرفتار من است
دو جهان گشت گرفتار تو، یک جان بگذار
گر ز درماندگی عشق ترا دردی هست
هم بدان درد قناعت کن و درمان بگذار
خسروا، یا به گریبان وفا سر در کن
یا ز کف دامن اندیشه خوبان بگذار
شانه تا کی بود انگشت به دندان بگذار
گر سرم نیست به سامان ز غمت هیچ مگوی
مر مرا هم به من بی سرو سامان بگذار
نیک دانند لب و چشم تو مردم کشتن
تو مشو رنجه و این کار بدیشان بگذار
طره را کار مفرمای به شهر آشوبی
دیو را شغل گرفتن به سلیمان بگذار
گوییم جان غمین تو، گرفتار من است
دو جهان گشت گرفتار تو، یک جان بگذار
گر ز درماندگی عشق ترا دردی هست
هم بدان درد قناعت کن و درمان بگذار
خسروا، یا به گریبان وفا سر در کن
یا ز کف دامن اندیشه خوبان بگذار
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۸
ای رخت از مه جهان آرای تر
وی لبت از می نشاط افزای تر
تر کنم جان در رهت چون ره روی
کاب می ریزد ازان بالای تر
مانده گشتی ار چه از خون دل ریختن
خوی بریز از عارض زیبای تر
خون خود جویم همی، تا در تو دید
از که؟ زین چشم جگر پالای تر!
مردم چشمم نیاساید ز خواب
زانکه هستش روز تا شب جای تر
در غمت آب از سر خسرو گذشت
گر چش از دریا نگشتی پای تر
وی لبت از می نشاط افزای تر
تر کنم جان در رهت چون ره روی
کاب می ریزد ازان بالای تر
مانده گشتی ار چه از خون دل ریختن
خوی بریز از عارض زیبای تر
خون خود جویم همی، تا در تو دید
از که؟ زین چشم جگر پالای تر!
مردم چشمم نیاساید ز خواب
زانکه هستش روز تا شب جای تر
در غمت آب از سر خسرو گذشت
گر چش از دریا نگشتی پای تر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۹
با تو در سینه نفس را چه گذر
در دلم غیر تو کس را چه گذر
باغ نشکفت و نیامد موسم
در دل خسته هوس را چه گذر
من اسیرم ز گلم باده مده
در چمن مرغ قفس را چه گذر
خلق گویند نفس زن در وصل
در تن مرده نفس را چه گذر
اندران دل که تویی، غم چه کند
خانه شاه عس را چه گذر
وصل جو را نبود لذت عشق
در نمکسار مگس را چه گذر
می کند خنده که در یاد توام
در دلت خسرو خس را چه گذر
در دلم غیر تو کس را چه گذر
باغ نشکفت و نیامد موسم
در دل خسته هوس را چه گذر
من اسیرم ز گلم باده مده
در چمن مرغ قفس را چه گذر
خلق گویند نفس زن در وصل
در تن مرده نفس را چه گذر
اندران دل که تویی، غم چه کند
خانه شاه عس را چه گذر
وصل جو را نبود لذت عشق
در نمکسار مگس را چه گذر
می کند خنده که در یاد توام
در دلت خسرو خس را چه گذر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۱
جولان تو سنش بین، هر سو غبار دیگر
فتراک او نگه کن، هر سو شکار دیگر
دلها اسیر گیرد، جانها شکار سازد
هرگز ندیده ام من، زینسان سوار دیگر
بخشم به زلفش ایمان، هم ناید استوارش
آن چشم کافرش بین نااستوار دیگر
هست ار چه کار عیسی جانها به مرده دادن
مشکین لب و دهانش دارند کار دیگر
از خنده تو بر جان یک یادگار دارم
وز داغ هجر بر جان صد یادگار دیگر
هر دو لب تو، جانا، از یک می اند، لیکن
هر نرگس تو دارد خواب و خمار دیگر
تا باد راست گه گه بر طره تو بازی
از هر شکنج مویت دارم غبار دیگر
گفتی که یار دیگر ننشست در دل تو
تو جای می گذاری از بهر یار دیگر؟
یک بار دل به من ده، سوگند می خورم من
بینم اگر به خوبان در عمر بار دیگر
یارب، چه صورت است این کش گر نگه کند گل
بر خویش باز ناید تا نوبهار دیگر
از دست خوبرویان دیوانه گشت خسرو
تنها نه او که چون او چندین هزار دیگر
فتراک او نگه کن، هر سو شکار دیگر
دلها اسیر گیرد، جانها شکار سازد
هرگز ندیده ام من، زینسان سوار دیگر
بخشم به زلفش ایمان، هم ناید استوارش
آن چشم کافرش بین نااستوار دیگر
هست ار چه کار عیسی جانها به مرده دادن
مشکین لب و دهانش دارند کار دیگر
از خنده تو بر جان یک یادگار دارم
وز داغ هجر بر جان صد یادگار دیگر
هر دو لب تو، جانا، از یک می اند، لیکن
هر نرگس تو دارد خواب و خمار دیگر
تا باد راست گه گه بر طره تو بازی
از هر شکنج مویت دارم غبار دیگر
گفتی که یار دیگر ننشست در دل تو
تو جای می گذاری از بهر یار دیگر؟
یک بار دل به من ده، سوگند می خورم من
بینم اگر به خوبان در عمر بار دیگر
یارب، چه صورت است این کش گر نگه کند گل
بر خویش باز ناید تا نوبهار دیگر
از دست خوبرویان دیوانه گشت خسرو
تنها نه او که چون او چندین هزار دیگر