عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۱
خوش بوست بس این زلف دو تا بر که زدی؟
بوی تو نمی دهد چرا؟ بر که زدی؟
این معنی تازه از چه کس دزدیدی؟
این شعر تو نیست، از کجا؟ بر که زدی؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
بس است شمع قناعت چون مسکن ما را
چرا بمهر بود چشم روزن ما را
کشید خجلت بی برگی از خزان چندان
که کرد آب عرق سبز گلشن ما را
سیاه باد رخ مفلسی بهر دو جهان
که ناامید ز ما کرد رهزن ما را
زخلق یاوری هم شده است رسم قدیم
مگر بباد دهد برق خرمن ما را
زدود مشعل ظالم هم این ستم بس نیست
که کرده است سیه چشم روشن ما را
کجاست رستم همت که تا ز چاه امل
برآرد این دل سخت چو بیجن ما را
کمر نبندد الهی کمر بکین بستن
که او به کینه کمر بسته دشمن ما را
ز جان به جامه پشمین فقر تن دادیم
بس است جامه فاخر همین تن ما را
بود ز کوتهی تیشه طالب واعظ
که گشته است به سر خاک معدن ما را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
ز پاس آشنایی، بهره نبود خلق عالم را
نمک خوردن، چو زخم از هم جدا سازد دو همدم را
به گرمیهای ظاهر، چشم دلسوزی مدار از کس
برای اهل ماتم، دل نسوزد شمع ماتم را
نباشد نقص دولت، یاری افتادگان کردن
بدوش خود کشد خورشید تابان، بار شبنم را
بآن رغبت که خون هم خورند این ناکسان دایم
چه بودی گر دو روزی نیز خوردندی غم هم را؟
ز من گر دشمنان بردند مال عالمی، اما
به حق دوستی گویا به من دادند عالم را
خلاصی نیست از طول أمل در زندگی ممکن
مگر سنگ لحد کوبد سر این مار ارقم را
هنر در عهد ما از دین گذشتن شد، نه از دنیا
کنند این سرزنش پیوسته ابراهیم ادهم را
تمام عمر همراهند باهم، لیک تا کشتن
همه قابیل و هابیل است نام اولاد آدم را
ز بس نامهربانی رسم شد، باور نمیکردم
نمیدیدم اگر پهلوی هم بادام توأم را
چسان لب وا شود واعظ که در بازار عهد ما
روایی نیست از جنس سخن، جز نقش درهم را؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
خامه بیجا میکند، عرض شکست حال ما
هر شکنج نامه سطری باشد از احوال ما
گرچه پیشاییش ما را نیست دود مشعلی
نیست دود آه مظلومی هم از دنبال ما
پایه این دولت از تخت سلیمان برتراست
کز ضعیفی مور نتواند شدن پامال ما
از مرصع پوشی ارباب دولت نیست کم
بر طلای رنگ ما، یاقوت اشک آل ما
تا بود در کیسه ما سیم و زر، از دیگریست
نیست هیچ از مال، غیر از خرج کردن مال ما
حال دل خواناست واعظ، چون عقیق از چهره ام
مهر خاموشی نمیگیرد زبان حال ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
دلا از خواب بگشا چشم و، سر کن آه و یا ربها
که نبود خلوت در بسته یی چون ظلمت شبها
به بیداری توان دیدن رخ کام دوعالم را
گشاده دیده از خوابست فتح الباب مطلبها
مس قرص قمر از وی زر خورشید میگردد
نباشد خاک اکسیری چو گرد ظلمت شبها
نمیماند نهان طاعت، بود چون نور اخلاصش
جمال شمع را پنهان نسازد پرده شبها
به پیری سر ز هوش و پا ز قوت چشم از بینش
ز آمد آمد مردن تهی کردند قالبها
سر صد قرن خورد و میخورد، غافل مشو ای دل
همان برجاست چرخ پیری را دندان کوکبها؟
جهاد نفس، کی زین عزمهای سست سر گیرد
در این میدان چه خواهی ساخت با این مرده مرکبها
فرو باید نشاندن آرزو، از غصه ایمن شد
که پف کردن بود شب بر چراغ، افسون عقربها
چه گویان تشنه خون همند اهل زمان یارب
باین نفرت که دارند از هم این بیگانه مشربها
میان همدمان اکثر سخن می افگند دوری
سخن چون در میان آمد، شوند از هم جدا لبها
ز خود مأیوس و، با حق آشنا کردند خلقی را
ندیدم کار سازی مثل این ارباب منصبها
اگر قدر سواد و خط همین باشد که می بینم
ثوابی نیست چون آزادی طفلان ز مکتبها؟
دو دل زین آشنایان متفق باهم نمی بینم
براهی میرود هر یک ازیشان همچو مذهبها
شکایت های خود را زان بروز حشر افگندم
که کوتاهی کند از عرض حالم، طول این شبها
هوای زر ترا آتش بجان افگنده، ریزش کن
عرق کردن مگر بخشد ترا صحت ازین تبها
نباشد صبح شبهای فراقم را از آن واعظ
که می بالند از روز سیاه من بخود شبها
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
از بهر دو نان، منت دونان چه ضرور است
هر روز دو صد مرگ به یک جان، چه ضرور است
از شوق تو، نعل لب نان است در آتش
در تب چو تنور از غمش ای جان چه ضرور است
آن را که نهادند به سر تاج قناعت
بستن کمر خدمت سلطان چه ضرور است
تا جمع شود یک دو سه دینار حرامت
دیدن همه شب خواب پریشان چه ضرور است؟
خود را به خطرها ز پی مال فگندن
دادن سر خود در ره سامان چه ضرور است
جایی که رسد دست به دامان تجرد
دادن بکف جامه گریبان، چه ضرور است؟
چون آب روان، خاک بود مسند پاکان
در کلبه ما قالی کرمان چه ضرور است؟!
امروز شدن بر رخ خوبان همه تن چشم
فردا شدنت کور و پشیمان چه ضرور است؟
تا آب لب تشنه یک دانه توان شد
گوهر شدن ای قطره باران چه ضرور است
گیتی است یکی خانه، در آن ما همه مهمان
کردن نسق خانه ز مهمان چه ضرور است
واعظ، اگر از دوست بود گوشه چشمی
چشم نظر لطف ز یاران چه ضرور است؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
برد ز مجلس ما فیض آنکه خاموش است
زبان بود چو فروشنده، مشتری گوش است
بروی دل در فیض است لب فرو بستن
چراغ خانه باطن زبان خاموش است
مباش چین بجبین و، هرآنچه خواهی باش
که بر عیوب تو روی گشاده روی پوش است
دلش ز بند غم روزگار آزاد است
هرآنکه از خم زلف تو حلقه بر گوش است
چو در سرای تو باشند دردمندان فرش
چه غم ز مخمل و دیبا اگر نه مفروش است
خط سعادتت از لوح جبهه پیدا نیست
ز مشق سجده درها ز بسکه مغشوش است
بشور ما چه کند، حرف پوچ ناصح ما؟
که ره بخس ندهد چشمه یی که در جوش است
کجاست لایق در گوش؟ ورنه واعظ را
فراید سخنان جمله لایق گوش است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
فکر زلفش، در ره دیوانگی شبگیر ماست
حرف گیسویش، بجای ناله زنجیر ماست
ما بهر دلبسته یی، دست ارادت کی دهیم؟
چون عصا هرکس کند قطع علایق، پیر ماست
نقد ما رایج ز بی قدری است در بازار دهر
خاکساری در گداز خویشتن اکسیر ماست
گو بکن از ضعف ما اندیشه، ای خصم قوی
ناتوانی، کار چون افتد، دم شمشیر ماست
از خلای معده آزند بیخواب اهل حرص
خواب راحت در جهان، مخصوص چشم سیر ماست
پیش لطف دوست، خودراییست واعظ فکر خویش
دست از تدبیر خود برداشتن، تدبیر ماست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
مایه جمعیت خاطر، نه سامان بوده است
این درم در کیسه تنگی فراوان بوده است
ما دل ارباب دولت را غنی پنداشتیم
بینوا از برگ، جمعیت پریشان بوده است
قطره باران گهر تا گشت، نم بیرون نداد
فیض بخشی شیوه بی اعتباران بوده است
منت ممنون نکردن، کرده ما را زیر بار
از لئیمان بخل ورزیدن هم احسان بوده است
در بلند و پست اوضاع جهان کردیم سیر
هردو، همچون جوهر و آیینه یکسان بوده است
ما رعیت را ذلیل شاه می پنداشتیم
شاه هم در زیر تیغ آه ایشان بوده است
نام ما از یاد یاران رفت و، دیگر برنگشت
خاک این آواره در اقلیم نسیان بوده است
کس نمیدانست واعظ سربلندی از چه یافت
چون نظر کردیم خاک، پای یاران بوده است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
دو رنگی، شیوه اهل زمانه است
در آیین دویی، هر کس یگانه است
بهم چون بافت مهمان همچو زنجیر
نه مهمانخانه، آن زنجیر خانه است
بر بیداربختان حرف دنیا
سراسر خواب غفلت را فسانه است
براه دین برای توسن نفس
رگ غیرت تو را، چون تازیانه است
غرور آرد، چو نعمت گشت افزون
که سرکش خوشه از بالای دانه است
کلام عشق واعظ، از زبان نیست
که این حرف آتش دل را زبانه است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
چو خیزی از سر شهرت سریر سلطانی است
چو نام حلقه شود، خاتم سلیمانی است
چه تن به بستر دولت دهی؟ که عاقل را
به دیده دولت بیدار، خواب شیطانی است
به چر خ سوده، سر قصر دولتی هرجا
کشیده گردن و در انتظار ویرانی است
دهد ضعیف نوازی، جلای دیده دل
به حال مور نظر، سرمه سلیمانی است
طریق صحبت اهل زمانه گر این است
ز هم چو ریخته شد اجتماع، مهمانی است
علایق، از ره دین، پای بند سالک نیست
نه رشته مانع در ثمین ز غلتانی است
حصار امن و امان چیست؟ عزلت از مردم
ز خلق قطع نظر، خویش را نگهبانی است
به جهل خویش بکن اعتراف و، دانا باش
که افتخار بدانش،دلیل نادانی است
ز یاد مرگ نشد آب و، چین به جبهه نزد
دل چو سنگ سیاهت چه سخت پیشانی است
نشسته بر در خلقی، همیشه بهر طمع
به رتبه شاهی و، شغلت ولیک دربانی است
کلام چون شکرت، شور آورد واعظ
مدار کلک تو، زان رو بدست افشانی است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
درد رنجوران تو، درمان چه میداند که چیست؟
شام مهجوران تو، پایان چه میداند که چیست
شور مجنون ترا، صحرا نباشد احتیاج
آتش جانسوز دل، دامان چه میداند که چیست؟!
خون مرده، هرگز از نشتر نگردد باخبر
مرده دل آن جنبش مژگان چه میداند که چیست
از سراب خودنمایی، دل ترا خورده است آب
زهد خشکت، دیده گریان چه میداند که چیست؟
از تب سرگرمی دنیاست از بس تلخکام
جان منعم لذت احسان چه میداند که چیست
ما برزق تازه هر روزه عادت کرده ایم
نان ما دلخستگان، انبان چه میداند که چیست
ما به مار و مور خاک گور تن در داده ایم
خانه ما قالی کرمان چه میداند که چیست؟
راه دارد چون نگه هر خار و خس در چشم ما
کلبه ویران ما دربان چه میداند که چیست
همچو خس هر جا نسیمی بگذرد، در خدمتیم
واعظ آواره خان و مان چه میداند که چیست؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
خامه از برگشته بختی تا به آن دلبر نوشت
نام را صد ره به پایان برد و باز از سرنوشت
از خسان پرداخت چون محفل، سخن آمد کند
بی خسک باشد چو کاغذ می توان بهتر نوشت
میتوان ای خواجه گمنام با دست سخا
نام خود بر صفحه گیتی به آب زر نوشت
کس نیابد دوستکامی در جهان بیراستی
هیچکس این نسخه نتوانست بی مسطر نوشت
خامه بی لطفیت مرسوم ما کم قسمتان
یک قلم بر حسرت آن دست و آن خنجر نوشت
هست کوتاهی ز خواندن ورنه شرح درد من
هر قدر واعظ نویسی میتوان دیگر نوشت
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
در چشم شناسای ره و رسم امانت
دزدیدن گردن بود از تیغ خیانت
پوشیده نظر، دیده ور از یاری مردم
کور است که دارد ز عصا چشم اعانت
یک فایده خواری ما اینکه عزیزان
دیگر نتوانند بما داد اهانت
چیزی به بها کس ندهد جنس گران را
ای خصم به ما این همه مفروش متانت
مالت بود از وارث، از آن رو نکنی صرف
ای خواجه ممسک، به تو ختم است دیانت
واعظ به نفهمیدگی خویش کن اقرار
با لاف فطانت نشود جمع فطانت
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
عقل اگر داری مکن هرگز تمنا تخت و تاج
کز بسی گردنکشان مانده است برجا تخت و تاج
ما شه اقلیم فقریم و، سپاه ما غم است
بی سر و پاییست ما شوریدگان را تخت و تاج
روی دست دولت دنیا سبک مغزان خورند
نیست جز موج و حبابی پیش دانا تخت و تاج
در میان می بود اگر دلال چشم اعتبار
با گدایی خویش را می کرد سودا تخت و تاج
آب در چشمش نمی گردید از حسرت، اگر
خویش را گوهر نمی کرد آشنا با تخت و تاج
ما و دل، اسکندر و آیینه گیتی نما
باد ارزانی بما فقر و، بدارا تخت و تاج!
نیست بالاتر ز بی نام و نشانی دولتی
بس بود دیوانگان را کوه و صحرا تخت و تاج
بی سر و پایی نه هر چون واعظی را میدهند
کی تواند یافتن هر بی سر و پا تخت وتاج؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
به جبهه چین ز غم روزیت خطا باشد
که چین جبهه، لب شکوه از خدا باشد
گشاد کار خود از بستگی طلب ای دل
که چشم کور در روزی گدا باشد
بزینت در و دیوار نیستم مائل
که نقش خانه من، نقش بوریا باشد
کدام ملک نکوتر، زملک عافیت است؟
چه تاج شاهی ازین به که سر بجا باشد
معاش شاه ز پهلوی کاسبان گذرد
که سر عیال خوان دست و پا باشد
اگر بخلق کسی باشد آشنا، باری
چرا بمردم بیگانه آشنا باشد؟
ز حرف بیش نگردی بلند آوازه
نفس چو سوخته شد، سرمه صدا باشد
چو میتواند مرد از گرسنگی واعظ
چه لازم است که منت کش عطا باشد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
با همه زشتی، بدام عشق خویشی پای بند
خویش را گویا که نشناسی؟ از آنی خود پسند!
باطلی بسیار باطل، گر نمیرنجی ز حق!
غافلی بسیار غافل، گر نمیشوری ز پند!
پیش اهل درد، چون گردی سفید ای روسیاه
نی تنت از عشق زار و، نی دل از غم دردمند؟!
رو بسوی شهر پاکان، خوش بسامان میروی
چشم بد دور از تو، باید بهر خود سوزی سپند
عمر کوته، روزبیگه، راه پرچه، توشه نه
پا به گل، سر در هوا، جان بسته پر، دل پایبند!
نی به سر خاک ندامت، نی به پا خار طلب
نی به رخ اشکی روان و، نی ز دل آهی بلند
هوش دایم پیش مال و، گوش دایم وقف قال
فکر یکسر خورد و خواب و، ذکر یکسر چون و چند
سعی کاهل، عمر باطل، وقت دیر و راه دور
عزم سست و کار سخت و تن گران و جان تنند
در ستیز خلق مردی، در جهاد نفس زن
وقت عصیانی توانا و، گه طاعت نژند!
گوش پر از پنبه غفلت، چو چشم از خاک حرص
کله پر از باد نخوت، چون دماغ از بوی گند
هرزه کار و هرزه خرج و هرزه جنگ و هرزه صلح
هرزه گردو، هرزه نال و، هرزه گوی و هرزه خند
نی رخ از خجلت عرق ریز و، نه سر از شرم پیش
نی دل از غم خورده سیلی، نی لب از دندان گزند
عذرها بس ناتمام و، توبه ها بس نادرست
گفته ها خوش ناصواب و، کرده ها پر ناپسند
توبه است این خویشتن را میدهی، یا خود فریب؟
گریه است این میکنی بر خویشتن، یا ریشخند؟!
ای ذلیل آرزوها، با دوصد عیب چنین
چون توانی گشت در درگاه عزت ارجمند؟!
نشنوند اهل زمان گر شعر واعظ، دور نیست
زانکه شعر خال و خط خواهند، این پند است پند!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
این حریفان که گهی زاهد و گه اوباشند
از پی وسعت روزی، نخود هرآشند
رفته دندان و، پی نقش و نگارند هنوز
گویی این طفل مزاجان صدف نقاشند
جمله بینا به عیوب هم و، کور از هنرند
همه در شام سیه رویی خود خفاشند
عیب هم را همه چشمند و زبان، چون مقراض
روز و شب همدم یکدیگر و، در پرخاشند
سینه ها، ز آتش کینها شده فانوس خیال
رازها زان همه در پرده دلها فاشند
نه همین کلک تو واعظ گهرافشان شده است
راست گویان همه با دیده گوهر پاشند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
فرداست اینکه زمره شاهنشهان کشند
حسرت برآن گروه که حسرت بنان کشند
کرمان آب گنده استاده زرند
این زاهدان ک دست باب روان کشند
خلق زمانه اند پی دست برد هم
دست آن کسان برند که پا ز میان کشند
درویش، قدر کشور امن و امان بدان
شاهان سپاه هر طرف از بهر آن کشند
گردن بنه بفقر، که گردنکشان بحشر
گردن بناز و نعمت این مفلسان کشند
ظالم ستم بخویش کند، زآنکه اهل زور
زوری کنند چون بکمان، از کمان کشند
لب بسته ایم بسکه چو بادام، در جنون
طفلان بسنگ هم، عجب از ما زبان کشند!
گردد مگر ضرور که مردان حق بخشم
تیغ از نگاه کج برخ دشمنان کشند
واعظ چو خوش کناره گرفتی ز مال و جاه
بنگر ترا مباد دگر در میان کشند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
یاران ز خودستایی، پیوسته در خروشند
جنس هنر ندارد، زان روی خود فروشند
گیتی دهان افعی است، خلق زمانه دندان
بر جان خلق نیشند، در کام خویش نوشند
افسرده آتش مهر، کانون سینه ها را
یاران عجب نباشد با یکدگر نجوشند
زین دوستان عجب نیست، گویند اگر بد ما
هستند بس تنک، زان عیب کس نپوشند!
هر سوز حرف دنیا، از بسکه قیل و قالست
از حرف حق، چو واعظ، گویندگان خموشند