عبارات مورد جستجو در ۱۲۸۳ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
خداوندا عجب شوریده رائیم
چنین بیدانش و بیدل چرائیم
یکی پوید ره مسجد، یکی دیر
از این سو رانده زان سومانده مائیم
نه راه خلق پویان نی ره حق
نمیدانم در این عالم کرائیم
حقیر و ناتوان و زار و بی ریا
اسیر و دردمند و بی نوائیم
بسوی درگهت راهی نداریم
جز این ره که تو شاهی ما گدائیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
بتی شیرین لب اما ترشروی و تند خو دارم
نگاری بدقمار و تلخگوی و جنگجو دارم
همه اسب جفا تا زد، همه نرد دغل بازد
بخوی زشت مینازد که من روی نکو دارم
ز جورش با رخی شادان دلی دارم زغم پژمان
که گریه با لب خندان چو مینا در گلو دارم
گهی غنج و دلال آرد، گهی رنج و ملال آرد
گهی خونم حلال آرد چو باوی گفتگو دارم
از آن چشم و ازان ابرو و از آن زلف و از آن گیسو
بکین صف بسته روبر رو سپاهی جنگجو دارم
بتا تا چند کید و کین، تلطف کن دمی بنشین
بفرما زان لب شیرین که دشنام آرزو دارم
مرا در مجمع رندان بفحش و ناسزا چندان
مکن با خاک ره یکسان که من نیز آبرو دارم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
از باده دوش سخت مخمورم
از درد خمار سخت رنجورم
از باده شدم خراب سخت ای ترک
هم باده کند دو باره معمورم
من مرده ام و توئی سرافیلم
وین باده ناب نفخه صورم
باده بدهم که زنده گردم باز
کز باده بسان مرده گورم
از چنگ و رباب ساز تلقینم
وز باده ناب سدر و کافورم
شاید که کند خدای میخواران
با باده کشان بحشر محشورم
تامی ندهی دو دیده نگشایم
گر می بزنی هزار ساطورم
یکبوسه ربودم از لبان تو
مستم، بهلم نما که معذورم
ای ترک فتاده در لب لعلت
چونان بعسل فتاده زنبورم
برخیزم و زود باز بنشینم
چندانکه کنی ز خویشتن دورم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
شنیدستم که با یاری نهانی
تو داری روز و شب کار نهانی
یکی از محرمان بزم عیشت
بگوشم گفته اسراری نهانی
شنیدستم که هر ماهی دو روز است
تو را با یار دیداری نهانی
شنیدستم شب دوشینه ساغر
زدی در دیر خماری نهانی
شنیدستم دلت را کرده بیمار
نگاه چشم بیماری نهانی
شنیدستم که در بیماری تو
فرستاده پرستاری نهانی
شنیدستم سپردستی دل خویش
بدست عشق دلداری نهانی
شنیدستم دلت آزرده گشته است
ز بی پروا دل آزاری نهانی
شنیدستم که دزدیده است رختت
شبانگه شوخ عیاری نهانی
شنیدستم شبیخون برده ناگاه
بجانت دزد طراری نهانی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
رهم در بزم جان و دل تو دادی
رهائی نیز از آب و گل تو دادی
ز گرداب ضلالت زورقم را
چو غرقه شد، ره ساحل تو دادی
بجز بیحاصلی از خرمن عمر
نبودم حاصلی، حاصل تو دادی
بسوی محفل جانم تو بردی
می نابم در آن محفل تو دادی
عطاهای فزون از قابلیت
بدین ناچیز ناقابل، تو دادی
بهر شام و سحر ذکر خدا را
فرا یاد دل غافل تو دادی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
بدبخت هر که بی هنر وبی ادب بود
گر برگ و بر درخت نیارد حطب بود
روز است وآفتاب بلند است وهر کسی
روشن چراغ کرده که تاریک شب بود
ما رسته از جهان وبه دلدار بسته دل
نفرت زخلق جستن ما زاین سبب بود
شهد است چون شرنگ به کامم ز دست غیر
وز دست دوست زهر هلاهل رطب بود
دیوانگی ز عشق که مکروه عالمی است
واجب به ما شد ار به کسی مسحتب بود
ترکی ربوده دل ز کف من که همچو او
شوخی نه درعجم نه بتی درعرب بود
آتش به جانم از بت خویش وبه من طبیب
گوید که گرمی تنت آثار تب بود
من رندو مست وعاشق وبدنام و شیخ خام
کنعم کند ز عشق تو این بوالعجب بود
اقبال هر که را که بلنداست در جهان
پیوسته گفتگوی تواش ورد لب بود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
تو راگمان که مناز دوری تو جان دارم
کجا ز هجر تو جان یا به تن توان دارم
مگر نه نی کندافغان وجسم بی جان است
چوآن نیم اگر از دوریت فغان دارم
به اشک سرخ ورخ زرد خویشتن چه کنم
چگونه عشق رخت را به دل نهان دارم
چوتیر قامت وابرو کمان تو را دیدم
از آن بودکه قدی خم تر ازکمان دارم
نه شکوه می کنم از بخت ونه ز جوررقیب
که دارم آنچه به دل درداز آسمان دارم
چگونه روی چمن می شود به موسم دی
ز هجر روی تو من روئی آنچنان دارم
ز پیر میکده دارم لقب بلند اقبال
ببین ز خاک رهش هم به سر نشان دارم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
زدستم بر نمی آید که در زلفت زنم چنگی
همان بهتر که در پایت نهم سر را به نیرنگی
چومن نی هم همانا درد عشقت را به دل دارد
که هر دم می کشد افغان ز هر بندی به آهنگی
بجز زلفت نمی بینم پریشان حالتی چون خود
دهانت باشد ار باشد چومن پرشور ودلتنگی
نگفتم ازمکافات عمل غافل مشو آخر
ز خط بنشست برآئینه رخساره ات زنگی
خلاف اینکه مه راجا به خرچنگ است می بینم
گرفته است از رخ وزلف تو جا درماه خرچنگی
به وصف زلفت ار گشتم پریشان گوعجب نبود
که چشم مستت از دستم ربودار بود فرهنگی
به امیدی که وقت صلح بوسی از تو بستانم
همی خواهم که باشد با منت گه صلح وگه جنگی
به شیرینی شکر باشد به کامم ریزی ار زهری
به ازتاجم به سر باشد به فرقم گر زنی سنگی
شهان همچون بلنداقبال می گشتندسربازش
تو را سلطان اگر در فوج خود می کرد سرهنگی
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۱۹ - شرح حال گفتن بلبل به تاک
چو بلبل ز تاک این تفقد بدید
یکی آه سرد از جگر برکشید
بگفتا که ای تاک والا تبار
که هستی ز جم در جهان یادگار
تو از دست پروردگان جمی
مرا زنده فرما که عیسی دمی
گل ازمن دلش سخت رنجیده است
که حق دارد و بد ز من دیده است
مرا فاخته داد ازکین فریب
شود تیری از غیب او را نصیب
هلاکم ز نادانی خویشتن
مبادا کسی درجهالت چومن
پشیمانم از گفتگوهای خود
بده دشنه تا خود برم نای خود
کن ای تاک فکری که گشتم هلاک
شوی چاره جو گر به دردم چه باک
دل گل ز گفتار من رنجه است
دل من هم ازغم در اشکنجه است
به درد من از مهر شو چاره جو
که تا بر سر التفات آید او
نخواهد کس ار درد وآزار خود
دلی را نرنجاند از کار خود
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳
ندهد دست اگر دولت دیدار مرا
آخر الامر کشد دوری دلدار مرا
پیش نگرفتم اگر راه بیابان جنون
زلف زنجیر وشت بود نگهدار مرا
نزدم بیهده اندر ره عشق تو قدم
سیرها گشته در این راه پدیدار مرا
شد چو منصور دگر راز من از پرده برون
دار کوتا که رها سازد از این دار مرا؟
(صابرا) چون دهن یار شد این قافیه تنگ
نه عجب پاره شد ار پرده ی پندار مرا
وفایی شوشتری : غزلیات
شمارهٔ ۸
گیرم نبود نای سرچنگ سلامت
چنگ ار نبود مرغ شباهنگ سلامت
گر باده ی گلرنگی و طرف چمنی نیست
اشک بصر خویش و دل تنگ سلامت
برآئینه ی خاطر اگر زنگ ملال است
از صحبت زاهد سر این زنگ سلامت
از دوری خلقم به سر، ار، هنگ خرد نیست
جانم بود از این سر بی هنگ سلامت
صدبار، زمی توبه نمودیم و شکستیم
صدبار دگر باز سر سنگ سلامت
زین زهد ربایی که مرا هست چه حاصل
از نام گذشتیم سر ننگ سلامت
مارا، حبشی خال توگر، دل نرباید
زلفین تو یعنی سپه زنگ سلامت
دین نبی اندر کف این فرقه ی بی دین
چون شیشه بود در بغل سنگ سلامت
هستند دو ابروی تو در جنگ و کشاکش
در قتل «وفایی» سراین جنگ سلامت
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰ - ای سیمین سرو
ای جفت دل من از تو فردم
وی راحت جان ز تو بدردم
تا با دل و جان من تو جفتی
من از دل و جان خویش فدم
رنجی که من از پی تو دیدم
دردی که من از غم تو خوردم
بر گوی و بیازمای یکبار
تا بشناسی که من چه مردم
من شاخ وفا و مردمی را
کی چون تو گسسته بیخ کردم
داری دل و جان دهم به عشقت
در شش در اوفتاده نردم
ای سیمین سرو در فراقت
چون زرین فال زار و زردم
بی جاده لبا زفرصت تست
رخساره چو کهربای زردم
با لشکر هجر تو همه سال
ز امید وصال در نبردم
با آتش و آب دیده و دل
گردد ز تو جوی با دو گردم
زان آب چو خاک خارمندم
آتش همچو باد سردم
عشق تو به جان شگرد دارم
تا عمر به سر شود شگردم
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۳۸ - بیماری یار
دمل درآمد آن سره یار مرا به . . . ون
من بودمش بداروی آندرد رهنمون
جائی گرفت با خطر آن بی خطر سکن
سکنی فکند و کرد در آن جایگه سکون
بیمار گشت یار نگارین من ز درد
چون زعفرانش گشت رخ لاله گون
نیزم قرار و طاقت آن درد دل نماند
پیراهن صبوری کردم ز تن برون
گفتم چه چاره سازم ای دلربای من
کز درد و رنج تو دل من گشت پر زخون
گفتا ز من برو تو بسوی طبیب شهر
وز وی بیار مرهم شنگرف و داخلون
رفتم سوی طبیب و بیاوردم آنچه گفت
بر . . . ون او نهادم و او خفت سرنگون
بد ساعتی که ناله و فریاد برکشید
آه از بلای دارد و شد درد من فزون
گفتم که داروئیست مراو هلاهلی است
دیدنش بس گران و نهادنش بس زبون
معجون کاف و نونی گویند مرو را
آمیخته علاجش از بهر کاف و نون
گفت ار گران بود چو هلاهل بود رواست
با من هر آنچه خواهی کردن بکن کنون
شادان شدم چو از وی دستور یافتم
وندر فتاد باد ببوق من اندرون
. . . ونی بگونه چون گل سوری و یاسمن
چون برف قطره قطره بر او برچکید خون
در نیمشی بپیش من آن . . . ون گشاده کرد
تا سقف خانه نور برآمد ستون ستون
بسپوختم و را بحکمت و گفتم که پایدار
تا من ز باد بوق رهم تو ز درد . . . ون
این بد علاج داروی دمل که گفتمت
گر بخردی مدار تو قول مرا زبون
سوزنی سمرقندی : بخش دوم قطعات
شمارهٔ ۱ - فریاد من
فریاد من همیشه از این ایر کافر است
ایر است و با عذاب است و سنگر است
وصفش ترا بگویم اگر خورده نیستی
ور خورده ای صفات وی از منت باور است
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
بر شاعر تاز زیر خسب حین روب
لت کوب خوهم کرد برآرم آشوب
خیزد بمیانجی از میان پایم چوب
کاین کوفته مرا بمن بخش و مکوب
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
کرد جا داغ جنون باز ز نو بر سر ما
سایه افکند دگر بر سر ما اختر ما
ما فلک سوختگان عیش و طرب نشناسیم
عید، ماتم شود آید چو سوی کشور ما
قدر ما سوختگان کم نشود بعد هلاک
دیده روشن کند آیینه ز خاکستر ما
تیره روزیم ولی عشق چو پرتو فکند
جامه چون خلعت فانوس شود در بر ما
پهلوی راحت ما را نبود آرامی
همچو جوهر مگر از تیغ کنی بستر ما
سایه ی بال هما دردسر آرد چون موی
داغ عشق تو اگر سایه کند بر سر ما
زردی چهره ی ما قدر پر کاهش نیست
سیلی عشق مگر سکّه زند بر زر ما
از غنا نیست که ما ناز بر افلاک کنیم
اطلس چرخِ برین تنگ بود در بر ما
صبح ما از افق شیشه چو طالع گردد
در نظر جلوه ی خورشید کند ساغر ما
رند و تر دامن و مستیم و، تو زاهد فیّاض
ما دماغ تو نداریم، برو از سر ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
از بیم دریا کی کنم ترک این ره کوتاه را
من خود به امّید خطر خوش کرده‌ام این راه را
در وادی عشق و جنون منّت مکش از رهنمون
ره می‌نماید بوی خون گم کردگان راه را
پست و بلند این سفر هموار شد بر بی‌خبر
دیو طبیعت می‌زند در هر قدم این راه را
در سینه تا کی حفظ غم در دیده تا کی ضبط نم
چون باد و باران سر بهم دادیم اشک و آه را
یعقوب را دل پر ز خون بخت زلیخا سرنگون
یوسف به آغوش اندرون با تیره‌بختی چاه را
از عکس ساقی تاب می وآنگه من و دوری ز وی
در آب بیند تا به کی دیوانه روی ماه را
فیّاض اگر افتاده‌ام خوارم مبین آزاده‌ام
بر بام گردون می‌زند تجرید من خرگاه را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
درنخواهد داد تن بیماری ما در علاج
گو دماغ خود مسوز اینجا مسیحا در علاج
در فراق خویش ما را اندک اندک خوی ده
درد عشق است این و می‌باید مدارا در علاج
از مداوای طبیبان جانم آسایش نیافت
زانکه پنهان جمله در زخمند و پیدا در علاج
عشق چون در تب نشاند مغز را در استخوان
عقل را حاصل نگردد غیر سودا در علاج
تشنگان جرعة وصلیم و عاجز مانده‌ایم
پیش این لب‌تشنگی‌ها هفت دریا در علاج
تیره‌بختی‌های ما درمان نگیرد چون کلیم
می‌نماید گر ید بیضا مسیحا در علاج
پیش درد ما که عالم در علاجش مانده‌اند
گر تو ایمایی کنی کافیست تنها در علاج
عمرها شد کز تردّد نگسلد از رغم هم
شوق در افزونی درد و تمنّا در علاج
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
درد مرا به عیسی مریم چه احتیاج
ناسوز گشت زخم، به مرهم چه احتیاج
اسباب تیره‌روزی من کم نمی‌شود
بختم بلند باد، به ماتم چه احتیاج
توفان نمی به دامن مژگان من نداد
دریای را به قطرة شبنم چه احتیاج
زخم دلم نمک‌چش الماس کرده است
هر دم نمک‌فشانی مرهم چه احتیاج
داغ مرا که نیش ز بیگانه می‌خورد
هر لحظه زخم کاویِ محرم چه احتیاج
کم کرده‌ای وظیفة درد من ای فلک
بیش ار نمی‌کنی غم دل، کم چه احتیاج
فیّاض شبنم مژه کشت مرا بس است
این سیل‌های اشک دمادم چه احتیاج
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
چه سازم دست دردی دامن جانم نمی‌گیرد
که امید دوا در یاد درمانم نمی‌گیرد
به راه کوی او یک دم ز ضعف پا نمی‌افتم
که بوی گل در آغوش گلستانم نمی‌گیرد
چه لازم دل رهین منّت باد صبا کردن
چرا گل نسخة چاک از گریبانم نمی‌گیرد
پر عنقا به سر از صیدگاه وصل می‌آیم
دگر گرد شکاری طرف دامانم نمی‌گیرد