عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۹
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
در بت پرستی قبله ام چون آن بت روحانی است
در سجده شکر حقم کاین دولتم ارزانی است
دلدار اگر جوری کند از غایت یاری بود
جور بتان بر عاشقان دلداری پنهانی است
من بی رخ روحانیش در ظلمت غم چون زیم
جایی که روز روشنم بی او شب ظلمانی است
لب بسته شد هرکس که او دانا شد از علم نظر
غوغای بحث مدعی از غایت نادانی است
از ملک عالم در گذر آباد کن دل را به عشق
کاین ملکش از روز ازل بنیاد بر ویرانی است
اهلی براه وصف او تا می توانی پامنه
صد سال اگر این ره روی آخر قدم ویرانی است
در سجده شکر حقم کاین دولتم ارزانی است
دلدار اگر جوری کند از غایت یاری بود
جور بتان بر عاشقان دلداری پنهانی است
من بی رخ روحانیش در ظلمت غم چون زیم
جایی که روز روشنم بی او شب ظلمانی است
لب بسته شد هرکس که او دانا شد از علم نظر
غوغای بحث مدعی از غایت نادانی است
از ملک عالم در گذر آباد کن دل را به عشق
کاین ملکش از روز ازل بنیاد بر ویرانی است
اهلی براه وصف او تا می توانی پامنه
صد سال اگر این ره روی آخر قدم ویرانی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
هر جا که بنگری رخ او در تجلی است
مجنون اگر شوی همه آفاق لیلی است
دور از توام بصورت و در معنیم قرین
صورت تفاوتی نکند اصل معنی است
ما را که دل بطرفه غزالی گرفته انس
مجنون صفت گریختن از خلق اولی است
گر سرو با تو لاف زد آزاده اش مخوان
آزاده نیست هر که گرفتار دعوی است
پیش کسی که باده ز دست تو خورده است
زهرست آب خضر اگر از دست عیسی است
مست تو گر ز کار جهان فرد شد چه شد
بخت مجردان تو در کار عقبی است
گر پوست بر کنند ز صورت پرمست
اورا چه غم که زنده دل از مغز معنی است
اهلی حریف مغبچه و جام می کسی است
کورانه فکر دین و نه پروای دنیی است
مجنون اگر شوی همه آفاق لیلی است
دور از توام بصورت و در معنیم قرین
صورت تفاوتی نکند اصل معنی است
ما را که دل بطرفه غزالی گرفته انس
مجنون صفت گریختن از خلق اولی است
گر سرو با تو لاف زد آزاده اش مخوان
آزاده نیست هر که گرفتار دعوی است
پیش کسی که باده ز دست تو خورده است
زهرست آب خضر اگر از دست عیسی است
مست تو گر ز کار جهان فرد شد چه شد
بخت مجردان تو در کار عقبی است
گر پوست بر کنند ز صورت پرمست
اورا چه غم که زنده دل از مغز معنی است
اهلی حریف مغبچه و جام می کسی است
کورانه فکر دین و نه پروای دنیی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
از عالم جان آنچه بما فیض رسان است
حسن خوش و آواز خوش خوش نفسان است
صید دل من زاهد و صوفی نتوانند
سیمرغ من آزاده ز دام مگسان است
بیدرد که از زخم محبت نشد آگه
درد دل عشاق چه داند که چه سان است
عاشق طلبش چاشنی غم بود از دوست
گر وصل هوس میکند از بوالهوسان است
در کوی خرد هیچکسان منکر عشقند
صد شکر که اهلی نه از آن هیچکسان است
حسن خوش و آواز خوش خوش نفسان است
صید دل من زاهد و صوفی نتوانند
سیمرغ من آزاده ز دام مگسان است
بیدرد که از زخم محبت نشد آگه
درد دل عشاق چه داند که چه سان است
عاشق طلبش چاشنی غم بود از دوست
گر وصل هوس میکند از بوالهوسان است
در کوی خرد هیچکسان منکر عشقند
صد شکر که اهلی نه از آن هیچکسان است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
این چه سروست که از گلشن جان خاسته است
وین چه قدست که چون نخل گل آراسته است
گرد بر دامن پاکت نرسد از ره کس
خاصه گردی که از آلوده دلی خاسته است
وای اگر آنقدر افزوده شود روز فراق
کز شب قدر وصال تو فلک کاسته است
عشق اگر تیغ برآرد سپر عقل چه سود؟
بر سر بنده رود آنچه خدا خواسته است
اهلی از برق جهانسوز غمت بی خبرست
ورنه این خرقه صدپارچه پیراسته است
وین چه قدست که چون نخل گل آراسته است
گرد بر دامن پاکت نرسد از ره کس
خاصه گردی که از آلوده دلی خاسته است
وای اگر آنقدر افزوده شود روز فراق
کز شب قدر وصال تو فلک کاسته است
عشق اگر تیغ برآرد سپر عقل چه سود؟
بر سر بنده رود آنچه خدا خواسته است
اهلی از برق جهانسوز غمت بی خبرست
ورنه این خرقه صدپارچه پیراسته است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
پیش سرمستان عشقت گلشن و گلخن یکیست
دار منصور و درخت وادی ایمن یکیست
حسن او در دل زجام دیده صد عکس افکند
در درون خانه صد خورشید و در روزن یکیست
خوبرویان همچو پروین اند و او ماه تمام
خوشه چین بسیار می بینم ولی خرمن یکیست
در گلستان جهان جز وی نمی بینم گلی
گر سراسر گل شود عالم بچشم من یکیست
دیده یعقوب روشن گشت و دشمن کور شد
در محل فرق است ورنه بوی پیراهن یکیست
جنگ و بحث خانقه بهم دشمن کند
ای خوشا میخانه کانجا دوست با دشمن یکیست
گر نظر بر غیر دارم غیر او مقصود نیست
دیده در صورت دو شد اهلی ولی دیدن یکیست
دار منصور و درخت وادی ایمن یکیست
حسن او در دل زجام دیده صد عکس افکند
در درون خانه صد خورشید و در روزن یکیست
خوبرویان همچو پروین اند و او ماه تمام
خوشه چین بسیار می بینم ولی خرمن یکیست
در گلستان جهان جز وی نمی بینم گلی
گر سراسر گل شود عالم بچشم من یکیست
دیده یعقوب روشن گشت و دشمن کور شد
در محل فرق است ورنه بوی پیراهن یکیست
جنگ و بحث خانقه بهم دشمن کند
ای خوشا میخانه کانجا دوست با دشمن یکیست
گر نظر بر غیر دارم غیر او مقصود نیست
دیده در صورت دو شد اهلی ولی دیدن یکیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
ایکه میپرسی که با دل همسخن در خانه کیست
طوطی حیران چه میداند که در آیینه کیست
مار گنج عشق یار از عقل ما کی دم زند
غیر محرم آگه از نقد دل گنجینه کیست
کی زند بر سینه سنگ از دست دل دیوانه وار
هر که دریابد که با دل همنشین در سینه کیست
من نمیگویم که بود از باده شب مست و خراب
نرگست گوید که مست از باده دوشینه کیست
چرخ هم در کینه عاشق بود سنگ غمش
جان من در عالم عشق از حسد بی کینه کیست
حال پیر می فروش از من مپرس ایشیخ شهر
من چه میدانم که شیخ مسجد آدینه کیست
جان من خلقی ز عشقت گر چو اهلی دم زنند
خود تو میدانی کز ایشان عاشق دیرینه کیست
طوطی حیران چه میداند که در آیینه کیست
مار گنج عشق یار از عقل ما کی دم زند
غیر محرم آگه از نقد دل گنجینه کیست
کی زند بر سینه سنگ از دست دل دیوانه وار
هر که دریابد که با دل همنشین در سینه کیست
من نمیگویم که بود از باده شب مست و خراب
نرگست گوید که مست از باده دوشینه کیست
چرخ هم در کینه عاشق بود سنگ غمش
جان من در عالم عشق از حسد بی کینه کیست
حال پیر می فروش از من مپرس ایشیخ شهر
من چه میدانم که شیخ مسجد آدینه کیست
جان من خلقی ز عشقت گر چو اهلی دم زنند
خود تو میدانی کز ایشان عاشق دیرینه کیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
کدام زخم که بر من ز دلستانی نیست
کدام خاک کش از خون ما نشانی نیست
بخوشدلی نه که خاموشم از تو چون صورت
هزار غم ز تو دارم مرا زبانی نیست
مراست جانی و خواهم به پات افشاندن
چو باورت نشود به ز امتحانی نیست
چو قتل خویش کنم التماس روی متاب
همین سخن بتو داریم داستانی نیست
تو عمری، از تو کسی گر وفا گمان دارد
بعمر دوست که یاری مرا گمانی نیست
ز گلرخان سر کویت بهشت جاویدست
ولیک جای چو من پیر و ناتوانی نیست
جزای اهل محبت جفا بود اهلی
خموش باش که این نکته را بیانی نیست
کدام خاک کش از خون ما نشانی نیست
بخوشدلی نه که خاموشم از تو چون صورت
هزار غم ز تو دارم مرا زبانی نیست
مراست جانی و خواهم به پات افشاندن
چو باورت نشود به ز امتحانی نیست
چو قتل خویش کنم التماس روی متاب
همین سخن بتو داریم داستانی نیست
تو عمری، از تو کسی گر وفا گمان دارد
بعمر دوست که یاری مرا گمانی نیست
ز گلرخان سر کویت بهشت جاویدست
ولیک جای چو من پیر و ناتوانی نیست
جزای اهل محبت جفا بود اهلی
خموش باش که این نکته را بیانی نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
در عشق تو تا در غم خویشی ملامت است
از خود چه بگذری همه خیر و سلامت است
مست از شراب عشق بتان شو که جام می
یک مستی و هزار خمار ندامت است
در عاشقی بلاست چه مرگ و چه زندگی
مردن ملامت است و نمردن غرامت است
صاحبدلی که شاد کند خاطری کجاست
جز پیر می فروش که محض کرامت است
صد کشته زنده کردی و کس را خبر نشد
یک مرده زنده کرد مسیح و قیامت است
برما چگونه اهل سلامت گذر کنند
زینسان که کرد با همه خار ملامت است
اهلی بیا که گوشه نشین عدم شویم
کان منزل سلامت و جای اقامت است
از خود چه بگذری همه خیر و سلامت است
مست از شراب عشق بتان شو که جام می
یک مستی و هزار خمار ندامت است
در عاشقی بلاست چه مرگ و چه زندگی
مردن ملامت است و نمردن غرامت است
صاحبدلی که شاد کند خاطری کجاست
جز پیر می فروش که محض کرامت است
صد کشته زنده کردی و کس را خبر نشد
یک مرده زنده کرد مسیح و قیامت است
برما چگونه اهل سلامت گذر کنند
زینسان که کرد با همه خار ملامت است
اهلی بیا که گوشه نشین عدم شویم
کان منزل سلامت و جای اقامت است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
عشق گنجینه اسرار الهی باشد
گر بدین گنج رسی هر چه تو خواهی باشد
نسبت عاشق و معشوق ز یکرنگی خاست
کهر با میل کهش از رخ کاهی باشد
هر که از نامه دل حرف غم غیر بشست
تا قیامت خجل از نامه سیاهی باشد
از فلک پایه معراج جمال تو گذشت
این کجا مرتبه یوسف چاهی باشد
خون ما کز مژه ریزی اگر انکار کنی
هر سر موی زبانی به گواهی باشد
همه از بحر غمت جان بسلامت بردند
کشتی ماست که مایل به تباهی باشد
دایم از عکس رخش در دل اهلی نور است
شمع من نور الهی است الهی باشد
گر بدین گنج رسی هر چه تو خواهی باشد
نسبت عاشق و معشوق ز یکرنگی خاست
کهر با میل کهش از رخ کاهی باشد
هر که از نامه دل حرف غم غیر بشست
تا قیامت خجل از نامه سیاهی باشد
از فلک پایه معراج جمال تو گذشت
این کجا مرتبه یوسف چاهی باشد
خون ما کز مژه ریزی اگر انکار کنی
هر سر موی زبانی به گواهی باشد
همه از بحر غمت جان بسلامت بردند
کشتی ماست که مایل به تباهی باشد
دایم از عکس رخش در دل اهلی نور است
شمع من نور الهی است الهی باشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۰
عاشقان ره بسر گنج الهی دارند
بجز از بخت دگر هرچه تو خواهی دارند
پیش رندان به ادب باش که این سرمستان
صورت بندگی و سیرت شاهی دارند
عیب عاشق مکن از نامه سیاهی ایشیخ
بت پرستان چه غم از نامه سیاهی دارند
آشنایان محبت که نهنگان غمند
کی ز طوفان فنا فکر تباهی دارند
لعل جانبخش تو عاشق کشد و زنده کند
زنده و مرده بر این حال گواهی دارند
با وجود چو تو خورشید رخی کج نظران
چشم بر حسن رخ یوسف چاهی دارند
رنگ چون کاه تو اهلی نبود رو زردی
عاشقان آب رخ از چهره کاهی دارند
بجز از بخت دگر هرچه تو خواهی دارند
پیش رندان به ادب باش که این سرمستان
صورت بندگی و سیرت شاهی دارند
عیب عاشق مکن از نامه سیاهی ایشیخ
بت پرستان چه غم از نامه سیاهی دارند
آشنایان محبت که نهنگان غمند
کی ز طوفان فنا فکر تباهی دارند
لعل جانبخش تو عاشق کشد و زنده کند
زنده و مرده بر این حال گواهی دارند
با وجود چو تو خورشید رخی کج نظران
چشم بر حسن رخ یوسف چاهی دارند
رنگ چون کاه تو اهلی نبود رو زردی
عاشقان آب رخ از چهره کاهی دارند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۸
گمره شدیم بسکه بره مست رفته ایم
یارب تو دست گیر که از دست رفته ایم
رفتیم از آستان تو در سجده حرم
با همت بلند عجب پست رفته ایم
پیوسته گشت سلسله ما بکوی دوست
از بس چو مور صف زده پیوست رفته ایم
یاران ز دام عشق گریزان چو ماهی اند
ما خود به اختیار درین شست رفته ایم
اهلی دل تو چاره مستی چه میکند
گو نیست شو که ما و تو از هست رفته ایم
یارب تو دست گیر که از دست رفته ایم
رفتیم از آستان تو در سجده حرم
با همت بلند عجب پست رفته ایم
پیوسته گشت سلسله ما بکوی دوست
از بس چو مور صف زده پیوست رفته ایم
یاران ز دام عشق گریزان چو ماهی اند
ما خود به اختیار درین شست رفته ایم
اهلی دل تو چاره مستی چه میکند
گو نیست شو که ما و تو از هست رفته ایم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۴
تن را بسوز و جانرا با دوست همنشین کن
احرام کعبه جان گر میکنی چنین کن
از زخم ناوک غم شد سینه رخنه رخنه
گر حال دل ندانی آن را قیاس این کن
جادو وشان بیدین در بند دستبردند
بهر خدا که دستی بیرون از آستین کن
دارم گمان که لعلت جانبخش چونمسیح است
بگشا لب و گمانم یکبارگی یقین کن
هنگام برق غیرت یک خرمن است کاهی
ای خرمن نکویی رحمی بخوشه چین کن
جان حزین تواند کز قید تن گریزد
اهلی تو گر توانی فکر دل حزین کن
احرام کعبه جان گر میکنی چنین کن
از زخم ناوک غم شد سینه رخنه رخنه
گر حال دل ندانی آن را قیاس این کن
جادو وشان بیدین در بند دستبردند
بهر خدا که دستی بیرون از آستین کن
دارم گمان که لعلت جانبخش چونمسیح است
بگشا لب و گمانم یکبارگی یقین کن
هنگام برق غیرت یک خرمن است کاهی
ای خرمن نکویی رحمی بخوشه چین کن
جان حزین تواند کز قید تن گریزد
اهلی تو گر توانی فکر دل حزین کن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۵
صوفی تو نیی صافی از عشق چه میلافی
کاین عشق نمی بندد بی آینه صافی
خوش آنکه طبیب من آمد بسر خسته
میداد ز لب شربت میخواند هوالشافی
گتم که تو چون عیسی گر مرده کنی زنده
حاجت بدعا نبود هرچند بود کافی
مشتاقترم هر دم ساقی به می وصلت
بر تشنه مستسقی دریا نبود وافی
اهلی به نسیم خود دل زنده کنش چون تو
هم گلبن مقصودی هم گلشن الطافی
کاین عشق نمی بندد بی آینه صافی
خوش آنکه طبیب من آمد بسر خسته
میداد ز لب شربت میخواند هوالشافی
گتم که تو چون عیسی گر مرده کنی زنده
حاجت بدعا نبود هرچند بود کافی
مشتاقترم هر دم ساقی به می وصلت
بر تشنه مستسقی دریا نبود وافی
اهلی به نسیم خود دل زنده کنش چون تو
هم گلبن مقصودی هم گلشن الطافی
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۶
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۴۱ - دلالت کردن نور، پروانه را بسوی شمع
سعادت بر کسی چون دیده دوزد
ز غیب او را چراغی برفروزد
اگر شمعی برافروزد گدا را
برآرد آتشی از سنگ خارا
چو دولت دیده اقبال بگماشت
بمهر آن ذره را از خاک برداشت
نشان دادش ز یاری رهبر نور
جمال دلفروز شمع از دور
چو آن مسکین نظر بر شمعش افتاد
ز مستی هستی خود رفتش از یاد
ز شوق شمع بیخود شد بدان نحو
که نقش زندگی گردید از او محو
چو باز آن شب نشین کوی محنت
دمید از روی شمعش صبح دولت
ز شوق شمع جست از جای خود جست
پر و بال دگر پنداریش رست
چو مرغ از روشنی آمد به پرواز
بنور شمع سوی شمع شد باز
زهی نوری که در یکطرفة العین
چو نور مصطفا تا قاب قوسین
شد و گفت و شنید آنگه که آمد
هنوزش گرم بودی جای و مسند
چو شد پروانه سوی روشنایی
شنید از شمع بوی آشنایی
نهاده بو بر آتش شمع دلجو
بنزد خویشتن میخواندش از بو
شنیدی بوی او، پروانه مست
شدی از هوش چون دیوانه مست
نمودی سوی آن خورشید میلی
بدان شوقی که مجنون را به لیلی
چو ماندی از پریدن میدویدی
به ره چون مرغ بسمل می طپیدی
به هر حالی که بود از راه همت
رسید آخر به منزلگاه دولت
ز غیب او را چراغی برفروزد
اگر شمعی برافروزد گدا را
برآرد آتشی از سنگ خارا
چو دولت دیده اقبال بگماشت
بمهر آن ذره را از خاک برداشت
نشان دادش ز یاری رهبر نور
جمال دلفروز شمع از دور
چو آن مسکین نظر بر شمعش افتاد
ز مستی هستی خود رفتش از یاد
ز شوق شمع بیخود شد بدان نحو
که نقش زندگی گردید از او محو
چو باز آن شب نشین کوی محنت
دمید از روی شمعش صبح دولت
ز شوق شمع جست از جای خود جست
پر و بال دگر پنداریش رست
چو مرغ از روشنی آمد به پرواز
بنور شمع سوی شمع شد باز
زهی نوری که در یکطرفة العین
چو نور مصطفا تا قاب قوسین
شد و گفت و شنید آنگه که آمد
هنوزش گرم بودی جای و مسند
چو شد پروانه سوی روشنایی
شنید از شمع بوی آشنایی
نهاده بو بر آتش شمع دلجو
بنزد خویشتن میخواندش از بو
شنیدی بوی او، پروانه مست
شدی از هوش چون دیوانه مست
نمودی سوی آن خورشید میلی
بدان شوقی که مجنون را به لیلی
چو ماندی از پریدن میدویدی
به ره چون مرغ بسمل می طپیدی
به هر حالی که بود از راه همت
رسید آخر به منزلگاه دولت
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۴۴ - خاتمت کتاب
بحمدالله که این فرخنده بنیاد
بپایان آمد و عمرم امان داد
فلک پروانه توفیق دادم
ز مهر افروخت این شمع مرادم
سعادت کرد از عین عنایت
چرا غم روشن از شمع هدایت
درین مجلس که چندین ذوفنون بود
ز من این مجلس آرایی فزون بود
ولی صاحبدلی کز دولت او
تنم پرورده شد در نعمت او
دلم چون پسته شاد از نعمت اوست
که مغز استخوان از دولت اوست
چو فرمود این گهر میبایدت سفت
نعم بایستم از حق نعم گفت
توقع دارم از روی طریقت
ز غواصان دریای حقیقت
که سهو من قلم بر سر زنندش
نه این گوهر به عیبی بشکنندش
اگر تیر نی کلکم درین راه
خطای کرده است استغفر الله
دلم کین نخل مومی را بر اورد
چوشمع از شرم در خودسر فرو برد
که نظمم رشحی از بحر نظامی است
شرابم جرعه یی از جام جامی است
ولی در عاشقی اینجا تماشاست
که شیرین خسرو و یوسف زلیخاست
بهار من کزو گلها برآمد
به یک فصل ربیع آخر سرآمد
چو از تعداد بر وفق مرادست
بنام حق هزار و یک فتادست
به تخفیفش از آن کردیم تعجیل
که تصدیع آورد ناگه بتطویل
نه از پروانه مستی درج کردم
که سوز و زاری خود خرج کردم
سخن کز بهر تاریخش کنم کم
بود تم الکتاب الله اعلی « ۸۹۴ »
بیا اهلی که اینها خودنمایی است
دعایی کن که این رسم گدایی است
خداوندا بمنشور قدیمت
به لوح و کرسی و عرش عظیمت
که نظم من بلند آوازه گردان
روان من بذکرش تازه گردان
نشاط افزای بزم مقبلان کن
قبول خاطر صاحبدلان کن
بپایان آمد و عمرم امان داد
فلک پروانه توفیق دادم
ز مهر افروخت این شمع مرادم
سعادت کرد از عین عنایت
چرا غم روشن از شمع هدایت
درین مجلس که چندین ذوفنون بود
ز من این مجلس آرایی فزون بود
ولی صاحبدلی کز دولت او
تنم پرورده شد در نعمت او
دلم چون پسته شاد از نعمت اوست
که مغز استخوان از دولت اوست
چو فرمود این گهر میبایدت سفت
نعم بایستم از حق نعم گفت
توقع دارم از روی طریقت
ز غواصان دریای حقیقت
که سهو من قلم بر سر زنندش
نه این گوهر به عیبی بشکنندش
اگر تیر نی کلکم درین راه
خطای کرده است استغفر الله
دلم کین نخل مومی را بر اورد
چوشمع از شرم در خودسر فرو برد
که نظمم رشحی از بحر نظامی است
شرابم جرعه یی از جام جامی است
ولی در عاشقی اینجا تماشاست
که شیرین خسرو و یوسف زلیخاست
بهار من کزو گلها برآمد
به یک فصل ربیع آخر سرآمد
چو از تعداد بر وفق مرادست
بنام حق هزار و یک فتادست
به تخفیفش از آن کردیم تعجیل
که تصدیع آورد ناگه بتطویل
نه از پروانه مستی درج کردم
که سوز و زاری خود خرج کردم
سخن کز بهر تاریخش کنم کم
بود تم الکتاب الله اعلی « ۸۹۴ »
بیا اهلی که اینها خودنمایی است
دعایی کن که این رسم گدایی است
خداوندا بمنشور قدیمت
به لوح و کرسی و عرش عظیمت
که نظم من بلند آوازه گردان
روان من بذکرش تازه گردان
نشاط افزای بزم مقبلان کن
قبول خاطر صاحبدلان کن
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۷
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
هله من عاشق ذاتم تنه ناها یا هو
ناظر حسنه صفاتم تنه ناها یا هو
موسی و خضر و تماشای تجلی بر طور
من نه در بند جهاتم تنه ناها یا هو
شرر آتش رخشنده عشقم که یکی ست
دم میلاد و وفاتم تنه ناها یا هو
ظلمت کفر مبین روشنی طبع نگر
چشمه آب حیاتم تنه ناها یا هو
فن تحریر به من نازد و من فارغ از آن
مرجع کلک و دواتم تنه ناها یا هو
بر در دوست همی بیهده نالم که مباد
رنجد از صبر و ثباتم تنه ناها یا هو
پرورش جز به خورش نیست همانا رازق
بر جگرداده براتم تنه ناها یا هو
مجرم عالم ارواح و به پاداش عمل
خسته قید حیاتم تنه ناها یا هو
تکیه بر مغفرت اوست نه بر طاعت خویش
تارک صوم و صلاتم تنه ناها یا هو
چشم دارم که به ره روی دهد بیخودیی
جز بدین نیست نجاتم تنه ناها یا هو
غالبم تشنه تلخاب نه همچون حافظ
مایل شاخ نباتم تنه ناها یا هو
ناظر حسنه صفاتم تنه ناها یا هو
موسی و خضر و تماشای تجلی بر طور
من نه در بند جهاتم تنه ناها یا هو
شرر آتش رخشنده عشقم که یکی ست
دم میلاد و وفاتم تنه ناها یا هو
ظلمت کفر مبین روشنی طبع نگر
چشمه آب حیاتم تنه ناها یا هو
فن تحریر به من نازد و من فارغ از آن
مرجع کلک و دواتم تنه ناها یا هو
بر در دوست همی بیهده نالم که مباد
رنجد از صبر و ثباتم تنه ناها یا هو
پرورش جز به خورش نیست همانا رازق
بر جگرداده براتم تنه ناها یا هو
مجرم عالم ارواح و به پاداش عمل
خسته قید حیاتم تنه ناها یا هو
تکیه بر مغفرت اوست نه بر طاعت خویش
تارک صوم و صلاتم تنه ناها یا هو
چشم دارم که به ره روی دهد بیخودیی
جز بدین نیست نجاتم تنه ناها یا هو
غالبم تشنه تلخاب نه همچون حافظ
مایل شاخ نباتم تنه ناها یا هو
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶