عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
اگر آه مرا اندر شب هجران اثر باشد
کفایت خرمن کون و مکان را یکشرر باشد
ندیدی حالت یعقوب و حسن ماه کنعانرا
جفاکار است و زیبارو اگر چه خود پسر باشد
دهان بگشا و حرف قتل عاشق در میان آور
که تا معلوم گردد کت دهان هست و کمر باشد
قدت را سرو گفتم لیک حیرانم که در بستان
ثمرکی سرورا عناب و بادام و شکر باشد
نیارد منع عاشق از نظر بازی آن منظر
نصیحت گو اگر از زمره اهل نظر باشد
تراکت غنچه وش پرخنده لب باشد نه ای عاشق
نشان عشاق را لبهای خشک و چشم تر باشد
مکن از من دریغ ای باد خاک مقدم او را
که خاک پای او آشفته را کحل البصر باشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۳
صرف خیال دوست شد منصب و جاه و مال من
کرد کمال من فلک از چه سبب وبال من
غنج دلال و عشوه ات ناز تو و کرشمه ات
گشت نصیب این و آن وای من و خیال من
آه که کرد مدعی وه که نکردم دلبرم
شرم زآب دیده دیده و رحم بر انفعال من
گر تو بمحمل اندری من دومت چو سگ زپی
قافله جمله غافلند از من و اتصال من
خون جگر بخورد او دادم و پروریدمش
چید رقیب عاقبت میوه زنونهال من
خیزم و افتمت زپی ایمه کاروان من
گر نگری به باز پس گریه کنی بحال من
یا که به پیچ مرحله یا برسان بقافله
چون شود از خدای را رد نکنی سئوال من
آشفته من کبوترم بر درو بام حیدرم
وه که زسنگ حادثه چرخ شکسته بال من
طوف کنم به بتکده درد کشم بمیکده
خضر بگو که جرعه ای نوش کن از زلال من
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۷
زین بادیه چون رفت مه نوسفر من
کاین دشت همه دجله شد از چشم تر من
خوش باد بمرغان چمن وقت که صیاد
در دام شکسته است همه بال و پر من
شد چاشنی کام رقیبش شکر وصل
آن نخل که خورد آب زخون جگر من
دادی تن سیمین بزر و نیست بیادت
از اشک چه سهم من و روی چو زر من
ای یوسف کنعانی در مصر عزیزی
هرگز نکنی یاد که چونشد پدر من
این برق جهانسوز که بر حاصل ما رفت
هیهات که بر جای گذارد اثر من
از کوه غم عشق تو آمد سحر آواز
مژده که دو صد طور بود در کمر من
آشفته چه سوز است بجانم که در این باغ
همچون شجر طور شرر شد ثمر من
بگفت سحر پیر خرابات بمستان
سرچشمه کوثر بود از خاک در من
آن باده فروش خم توحید الهی
کش خاک کف پای بود تاج سر من
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۳
ای یار سفر کرده نیاید خبر از تو
یوسف نرسد نامه بسوی پدر از تو
ای کاش که خون گردی و از دیده برآئی
ای دل که دود دیده من دربدر از تو
ای آه مگر خواسته ای از دل زارم
اید همه شب بوی کباب جگر از تو
از باده اغیار مگر سرخوشی ای ترک
کامشب شنوم بوی شراب دگر از تو
گل قسمت گلچین شد و برجای بود خار
ای بلبل شوریده فغان سحر از تو
اغیار بعیش اند زوصلت بشب و روز
ما راست همه قست بوک و مکر از تو
پرده چه کنی باز که همسایه نه بیند
پر گشته چو خورشید همه بام و در از تو
مرهم نشود جز لب نوشین تو او را
آنرا که بدل خورده تیر نظر از تو
ای باغ بهشت از تو تمتع نتوان برد
دیده زازل در بدری بوالبشر از تو
چون موی شدن در شب هجران وی از من
ای مدعی آن موی میان و کمر از تو
بهتر بود از تاج که اغیار گذارند
آن تیغ که بر فرق بیاید بسر از تو
ای کاش که از بیخ و بنت ریشه نبودی
ای نخل محبت که نبودی ثمر از تو
برگوی که در مصر عزیز است دلارام
یعقوب چه پرسند سراغ پسر از تو
گم نامیش ای شیر خدا بر تو سزا نیست
آشفته که گشته بجهان نامور از تو
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
کی بزم اسیران ترا شمع و چراغ است
اینجا پر پروانه سیه چون پر زاغ است
دارم هوس نکهتی از سنبل زلفش
افسوس که بخت سیهم موی دماغ است
از محفل حسن تو رسد فیض به خوبان
خورشید کمر بسته ی این پای چراغ است
یک دم ز غم و درد من آسوده نباشد
هسمایه، چو آن عضو که نزدیک به داغ است
بگشود سلیم از تو درگلشن معنی
سین سر نام تو کلید در باغ است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
در باغ بی تو خاطر سنبل شکسته است
آیینه ی گل و دل بلبل شکسته است
ساقی ز مومیایی می، می کند درست
گر شیشه ی دلی ز تغافل شکسته است
چون برگ های غنچه که از شاخ سر زند
از تنگی چمن، بر بلبل شکسته است
کی تاب کبریایی تو دارد طریق فقر
بر پشت فیل مستی و این پل شکسته است
گر گوش او به ناله ی من نیست در چمن
ناخن که این قدر به دل گل شکسته است؟
هر کس درست دیده به سوی رخ و لبش
همچون سلیم، عهد گل و مل شکسته است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
چنان ز گریه ی من اشک همنشینم ریخت
که گریه شد عرق شرم و از جبینم ریخت
فلک موافق هر طبع دید صاف مرا
ازان چو ساغر خورشید بر زمینم ریخت
به من ز عشق تو گردید زندگانی تلخ
چه زهر بود که دوران در انگبینم ریخت
گذشتم از تو چنان آستین فشان آخر
که داغ عشق تو چون گل ز آستینم ریخت
چنان سلیم به ننگ است نامم آلوده
که همچو قطره ی خون، آب از نگینم ریخت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
شمع از هوای وصلت، در حالت هلاک است
گل تا شنیده بویت، از شوق سینه چاک است
شستم غبار خود را با گریه از دل خلق
در عشق او حسابم با کاینات پاک است
از بس که بی رخ او چشمم غبار دارد
چون دانه های سبحه، اشکم تمام خاک است!
تا چند بخیه بتوان بر زخم های خود زد؟
چون موج سینه ام را چاک از قفای چاک است
دل را سلیم بی قدر در عاشقی، وفا کرد
کم قیمت است آری جنسی که عیب ناک است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
از شوق تو دل همره عمر گذران است
چون ریگ روان همسفر آب روان است
در موسم پیری مطلب کام ز خوبان
خمیازه به صد زور در آغوش کمان است
ای غم به ادب پای نه اینجا که دل ما
چون خانه ی آیینه، مقام پریان است
گر سرو بود کج کله و برزده دامان
منعش نتوان کرد ازینها که جوان است
بر شعشعه ی حسن تو موسی چو نظر کرد
فریاد برآورد که این شعله همان است
در پیش غم عشق سلیم آفت مردن
همچون شب آدینه و ماه رمضان است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
کاروان اشک هرگه بی توام از دل گذشت
تا به مژگان از غبار خاطرم در گل گذشت
انتقام خویش خون بی گناهان می کشد
نیستم آگه که بعد از من چه بر قاتل گذشت
در غم عشق بتان راز جهان از من مپرس
غرقه ی دریا، چه می داند چه بر ساحل گذشت
رهرو عشق ترا مقصد نمی دانم کجاست
این قدر دانم که همچون راه از منزل گذشت
برق دامن می کشد از خرمن امید ما
حیف اوقاتی که در تحصیل این حاصل گذشت
بس که از بیم عطا کفران نعمت می کنند
از سرشک منعمان آب از سر سایل گذشت
لذت آسودگی در خاک و خون غلتیدن است
بعد آسایش نمی دانم چه بر بسمل گذشت
از گران خیزی بیابان را به تنگ آورده ام
کاروان نقش پا هم از من کاهل گذشت
شمع را فانوس حاجت نیست کز منع غرور
باد نتواند به پیرامون این محفل گذشت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
به سینه ام ز غمت داغ بر سر داغ است
وجود من چو پلنگ از تو مجمر داغ است
زری که همره خود بعد مرگ از عالم
به زیر خاک برد کس، همین زر داغ است
جنون عشق، جلوریز تاخت بر سر من
سواد موی، سیاهی لشکر داغ است
کدام جنس محبت ز من به رونق ماند
که از غبار دلم خاک بر سر داغ است
سلیم هیچ کس از عیش نیست در آزار
منم که گل به سر من برابر داغ است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
دارم هوس رخصت آهی و دگر هیچ
چون صورت چین از تو نگاهی و دگر هیچ
در کشتنم از بس که طلبکار بهانه ست
کافی ست همین نام گناهی و دگر هیچ
صد ره به دل خویش چو ویرانه گشودیم
خواهیم درآیی تو ز راهی و دگر هیچ
ای خضر، کسی از تو ره چشمه نخواهد
ما را برسان بر سر چاهی و دگر هیچ
از حاصل دنیاست قلندرصفتان را
چون شمع، همین ... رو کلاهی و دگر هیچ
گتیم سلیم این همه در هند و ز عصیان
داریم همین روی سیاهی و دگر هیچ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
حاصل من نیست از شهد سخن جز کام تلخ
د دهن من زبان تلخ است چون بادام تلخ
گفته اند از نام آتش لب نمی سوزد، ولی
تلخ می گردد دهان من، برم چون نام تلخ
گرچه آب زندگانی می چکد از لب مرا
یک نفس همچون صراحی نیستم بی کام تلخ
زان لب شیرین عجب دارم که اینها سر زند
قاصد آیا از کجا آورده این پیغام تلخ
بوسه ای هم کاشکی می شد نصیب من سلیم
بشنوم تا چند از شیرین لبان دشنام تلخ؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
مرا ز بزم خود آن پر عتاب می راند
چو سایه کز بر خود آفتاب می راند
چنان به راه تو صید فریب گشته دلم
که هر نسیم چو موجم به آب می راند
چه دشمنی ست ندانم که باز گردش چرخ
مرا ز کوی تو چون آفتاب می راند
مریض عشقم و دایم اجل به بالینم
نشسته و مگس از من به خواب می راند
سلیم توبه شکن شد دگر هوای بهار
نسیم کشتی ما در شراب می راند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
چون در دلش ز لعل تو اندیشه بگذرد
می چون عرق ز پیرهن شیشه بگذرد
فرهاد را بگو که ز جرم وفای تو
پرویز خود گذشت، اگر تیشه بگذرد
در عشق، موج گریه ام از آسمان گذشت
چون باده جوش زد ز سر شیشه بگذرد
از برق عشق، خشک و تر ما تمام سوخت
گریان همیشه ابر ازین بیشه بگذرد
بگذر ز پستی و به بلندی برآ، که آب
گل می شود به شاخ، چو از ریشه بگذرد
از آه، خفته در دل من اژدها سلیم
سیلاب ازین خرابه به اندیشه بگذرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
همچو شمعم آتش از مژگان به دامن می چکد
اشک در ویرانه ام از چشمم روزن می چکد
خویش را کشتم زشوق دلخراشی عاقبت
خون من از ناخنم چون تیغ دشمن می چکد
آنکه زخمم دوخت، آگه نیستم از حال او
این قدر دانم که خون از چشم سوزن می چکد
آب بر آتش زدن، کار بتان هند نیست
کز سر هر مویشان، چون شمع، روغن می چکد
در وداع خویش، چشم غیر را آن گل سلیم
می کند پاک و سرشک از دیده ی من می چکد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
فلک انجام کاروبار ما داند چه خواهد شد
اگر دانه نداند، آسیا داند چه خواهد شد
خزانی هست در دنبال هر فصل بهاری را
درین گلشن همین برگ حنا داند چه خواهد شد
دلم را جز پریشانی نصیبی نیست در عالم
به این طالع، گرفتم کیمیا داند، چه خواهد شد
چنین کز روی بی مهری و بی پروایی ای بدخو
تو حالم را نمی دانی، خدا داند چه خواهد شد
تغافل می کند بر من سلیم از ذوق می میرم
اگر چشمش نگاه آشنا داند چه خواهد شد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
لب تو ساغر می را نمک به کار کند
رخ تو آینه را چشم اشکبار کند
گرفتم آنکه دهد وعده شاهد امید
دماغ کو که کسی صرف انتظار کند
تهی ز شیوه ی کم فطرتی چو کاری نیست
به حیرتم که کسی در جهان چه کار کند
بساط عرش به کوی تو گر شود در کار
زمانه خانه ی او بر خروس بار کند
فضای گلشن هندوستان گلستانی ست
که نخل موم چو عنبر درو بهار کند
کسی که سوخت چو پروانه ام سلیم، چه سود
که همچو شمع مرا گریه بر مزار کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۲
بهار رفت و دل از ابر کامیاب نشد
پیاله ای نگرفتم که آفتاب نشد
هلاک همت مرغی شوم درین گلشن
که جز به شعله ی آواز خود کباب نشد
چه روز بود که دوران اساس عشق نهاد
جهان خراب شد و این بنا خراب نشد
حدیثی از لب لعلش در انجمن نگذشت
که جام و شیشه ی خالی پر از شراب نشد
ز بس ز نسبت ما روزگار را ننگ است
بر آتشی ننهادیم دل که آب نشد
دلم به یاد لبت ناله ای به باغ نکرد
که غنچه چون دل مرغ چمن کباب نشد
هلال ازان دل خود ای سوار مست خورد
که هیچ وقت ترا حاجت رکاب نشد
نداشت در غم عشق تو گریه فایده ای
علاج دردسر ما ازین گلاب نشد
سلیم این غزل طرحی از کجا آمد
که مصرعی ز دوصد بیت انتخاب نشد (؟)
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۰
تکلیف شراب است نمک ریزی داغم
برگردن پیمانه ی می، خون ایاغم
پیغام جنون می شنوم از لب ساغر
بوی عرق فتنه دهد، می به دماغم
همصحبتی من به کسی سود ندارد
پر زهر بود چون دهن مار، ایاغم
رشکی به گل و سرو درین باغ ندارم
ای لاله ی دلسوخته از داغ تو داغم
دست من و آن زلف گره گیر، که دارد
ویرانه ی من روشنی از دود چراغم
یک غنچه سلیم از چمن وصل نچیده ست
خوشدل به همین است که من بلبل باغم