عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۴
زهی زلفت شکسته نرخ سنبل
گلستان رخت خندیده بر گل
رسانده خط یاقوت تو ریحان
کشیده خط به کافور تو سنبل
عروسی را که او صاحب جمال است
چو دریابد، گرش نبود تحمل
چو ریش خستگان را مرهم از تست
مکن در کار مسکینان تغافل
اگر گل را نباشد برگ و پیوند
چه سود از ناله شبگیر بلبل؟
به جانت کانکه بر جان دارم از غم
نباشد کوه سنگین را تحمل
چو از زلفش بدین روز اوفتادم
تو نیز، ای شب، مکن بر من تطاول
خوشا آن بزم روحانی که هر دم
کند مستی به پاداش تعقل
بزن مطرب که مستان صبوحی
از آن مستند و خسرو از تامل
گلستان رخت خندیده بر گل
رسانده خط یاقوت تو ریحان
کشیده خط به کافور تو سنبل
عروسی را که او صاحب جمال است
چو دریابد، گرش نبود تحمل
چو ریش خستگان را مرهم از تست
مکن در کار مسکینان تغافل
اگر گل را نباشد برگ و پیوند
چه سود از ناله شبگیر بلبل؟
به جانت کانکه بر جان دارم از غم
نباشد کوه سنگین را تحمل
چو از زلفش بدین روز اوفتادم
تو نیز، ای شب، مکن بر من تطاول
خوشا آن بزم روحانی که هر دم
کند مستی به پاداش تعقل
بزن مطرب که مستان صبوحی
از آن مستند و خسرو از تامل
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۵
مسلمانان برفت از دست من دل
چو دیدم آنچنان شکل و شمایل
جهانی را بدین شکل و شمایل
همی بینم چو خود امروز مایل
زهی صانع خدا کز لطف بنگاشت
از این سان صورتی از آب و از گل
نباشد چون جمالت مجلس افروز
اگر خورشسید بنشیند به محفل
دلم منزل به زلفت کرد، گویی
نخواهد رفت ازین فرخنده منزل
تنم کز خاک گردد نقش مهرت
ز نعش جان نخواهد گشت زایل
ملامت می کنند اصحاب ما را
ز درد ما مگر هستند غافل
ندارم طاقت درد فراقت
فراق دوستان کاری ست مشکل
درین ره، خسروا، دیوانه می باش
نمی باید شنیدن پند عاقل
چو دیدم آنچنان شکل و شمایل
جهانی را بدین شکل و شمایل
همی بینم چو خود امروز مایل
زهی صانع خدا کز لطف بنگاشت
از این سان صورتی از آب و از گل
نباشد چون جمالت مجلس افروز
اگر خورشسید بنشیند به محفل
دلم منزل به زلفت کرد، گویی
نخواهد رفت ازین فرخنده منزل
تنم کز خاک گردد نقش مهرت
ز نعش جان نخواهد گشت زایل
ملامت می کنند اصحاب ما را
ز درد ما مگر هستند غافل
ندارم طاقت درد فراقت
فراق دوستان کاری ست مشکل
درین ره، خسروا، دیوانه می باش
نمی باید شنیدن پند عاقل
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۷
ترک من رفتم ز کویت گر ز من گشتی ملول
خیر بادت می کنم یک سجده فردا قبول
زور و زر باشند اسباب وصال، اما مرا
نیست چیزی غیر زاری در تمنای وصول
بس که چشمم سیل خون می بارد از هجران تو
کاروان در ره نمی یابد ز گل جای نزول
دمبدم از خون دل با تونویسم نامه، لیک
جز نسیم صبحدم دیگر نمی یابم رسول
در حریم کعبه روحانیان، یعنی که دل
جز خیال دوست کس را نیست امکان نزول
تا بخواند آیت عشق از خط مشکین بار
رفت از یادم روایات فروغ بی اصول
عاقلان گر غافلند از حال خسرو، عیب نیست
از مجانین کی خبر دارند ارباب عقول؟
خیر بادت می کنم یک سجده فردا قبول
زور و زر باشند اسباب وصال، اما مرا
نیست چیزی غیر زاری در تمنای وصول
بس که چشمم سیل خون می بارد از هجران تو
کاروان در ره نمی یابد ز گل جای نزول
دمبدم از خون دل با تونویسم نامه، لیک
جز نسیم صبحدم دیگر نمی یابم رسول
در حریم کعبه روحانیان، یعنی که دل
جز خیال دوست کس را نیست امکان نزول
تا بخواند آیت عشق از خط مشکین بار
رفت از یادم روایات فروغ بی اصول
عاقلان گر غافلند از حال خسرو، عیب نیست
از مجانین کی خبر دارند ارباب عقول؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۸
می رود یار و مرا آزار می ماند به دل
وای مسکینی کش آن رفتار می ماند به دل
زیستن دشوار می بینم که از غمزه مرا
اندک اندک هر زمان آزار می ماند به دل
پند می گویی، ولی معذور داری دوست، زانک
دل پریشان دارم و دشوار می ماند به دل
گر شود، جانا، دلم زیر و زبر بر حق بود
زانکه زلف تو نه بر هنجار می ماند به دل
وه که جانم بر لب آمد، چند بیخوابی کشم
کاندکش می بینم و بسیار می ماند به دل
گر نخواهی کشتنم غمزه زنان زین سو میا
کان مژه هر شب مرا چون خار می ماند به دل
این هم از بخت است کت در دل نباید گفت من
ورنه از خسرو همین گفتار می ماند به دل
وای مسکینی کش آن رفتار می ماند به دل
زیستن دشوار می بینم که از غمزه مرا
اندک اندک هر زمان آزار می ماند به دل
پند می گویی، ولی معذور داری دوست، زانک
دل پریشان دارم و دشوار می ماند به دل
گر شود، جانا، دلم زیر و زبر بر حق بود
زانکه زلف تو نه بر هنجار می ماند به دل
وه که جانم بر لب آمد، چند بیخوابی کشم
کاندکش می بینم و بسیار می ماند به دل
گر نخواهی کشتنم غمزه زنان زین سو میا
کان مژه هر شب مرا چون خار می ماند به دل
این هم از بخت است کت در دل نباید گفت من
ورنه از خسرو همین گفتار می ماند به دل
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۹
من مسکین چه کنم، پیش که گویم غم دل؟
که ز عشق تو به جز غصه ندارم حاصل
ای صبا، حال دل من بر دلدار مگوی
که جهانی ز غم عشق تو لایعقل
غافل از یاد تو یک لحظه نیم تا دانی
زینهار از من دلخسته نباشی غافل
طمع دانه کند مرغ که در دام افتد
ورنه در دام غم و غصه نیفتد عاقل
خلق را میل به حوران بهشتی باشد
چه کنم، نیست مرا جز به تو خاطر مایل
به وصال تو بس امید وفا بود مرا
آه کاندیشه غلط بود و تصور باطل
به قیامت برد از عشق تو حسرت خسرو
که به تشریف وصال تو نگردد واصل
که ز عشق تو به جز غصه ندارم حاصل
ای صبا، حال دل من بر دلدار مگوی
که جهانی ز غم عشق تو لایعقل
غافل از یاد تو یک لحظه نیم تا دانی
زینهار از من دلخسته نباشی غافل
طمع دانه کند مرغ که در دام افتد
ورنه در دام غم و غصه نیفتد عاقل
خلق را میل به حوران بهشتی باشد
چه کنم، نیست مرا جز به تو خاطر مایل
به وصال تو بس امید وفا بود مرا
آه کاندیشه غلط بود و تصور باطل
به قیامت برد از عشق تو حسرت خسرو
که به تشریف وصال تو نگردد واصل
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۰
رسته بودم مه من چندگه از زاری دل
از نمکدان تو شد تازه جگر خواری دل
تو همی آیی و صد غارت جان از هر سو
در چنین فتنه کجا صبر کند یاری دل؟
هر کسی با دل آزاد ازین شهر گذشت
من گرفتار بماندم به گرفتاری دل
دل گنه کرد که عاشق شد و نزد خوبان
نشود عفو همه عمر گنه کاری دل
وقتی افگن نظری جانب من، ای خورشید
که سیه روی بماندم ز شب تاری دل
وقت آن است که دستی دهی، ای دوست، به لطف
که فرو رفتم در گل ز گرانباری دل
عشقت افگند میان من و دل بیزاری
بر رخ از خون نگر، اینک خط بیزاری دل
می شود زلف تو ز آسیب نسیمی درهم
بس که بیتاب شد از زحمت بسیاری دل
عشق گویند که کار دل بیدار بود
بهره ام خواب اجل بود ز بیداری دل
پند گویا، هم ازین گونه خرابم بگذار
که نمی آید ازین خسرو معماری دل
از نمکدان تو شد تازه جگر خواری دل
تو همی آیی و صد غارت جان از هر سو
در چنین فتنه کجا صبر کند یاری دل؟
هر کسی با دل آزاد ازین شهر گذشت
من گرفتار بماندم به گرفتاری دل
دل گنه کرد که عاشق شد و نزد خوبان
نشود عفو همه عمر گنه کاری دل
وقتی افگن نظری جانب من، ای خورشید
که سیه روی بماندم ز شب تاری دل
وقت آن است که دستی دهی، ای دوست، به لطف
که فرو رفتم در گل ز گرانباری دل
عشقت افگند میان من و دل بیزاری
بر رخ از خون نگر، اینک خط بیزاری دل
می شود زلف تو ز آسیب نسیمی درهم
بس که بیتاب شد از زحمت بسیاری دل
عشق گویند که کار دل بیدار بود
بهره ام خواب اجل بود ز بیداری دل
پند گویا، هم ازین گونه خرابم بگذار
که نمی آید ازین خسرو معماری دل
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۱
ای فرق تا به پای همه آرزوی دل
آب حیات رانده خیالت به جوی دل
دل بستمت به زلف ندانستم این قدر
کز وی چنین دراز شود گفتگوی دل
عمری به گرد کوی تو گشتم چوبیدلان
نی دل به دستم آمد و نی آرزوی دل
در خون دل خوردم، نکنم جز دعای تو
زیرا که من به سوی توام، نی به سوی دل
چندین که دل جفای ترا شکر می کند
شرمنده هم نمی شوی آخر ز روی دل
یک موی از سر تو مبادا که بگسلد
آویختی، اگر چه به هر تار موی دل
خسرو حدیث درد تو، باری کجا کند؟
زیرا که نیست در تن افسرده بوی دل
آب حیات رانده خیالت به جوی دل
دل بستمت به زلف ندانستم این قدر
کز وی چنین دراز شود گفتگوی دل
عمری به گرد کوی تو گشتم چوبیدلان
نی دل به دستم آمد و نی آرزوی دل
در خون دل خوردم، نکنم جز دعای تو
زیرا که من به سوی توام، نی به سوی دل
چندین که دل جفای ترا شکر می کند
شرمنده هم نمی شوی آخر ز روی دل
یک موی از سر تو مبادا که بگسلد
آویختی، اگر چه به هر تار موی دل
خسرو حدیث درد تو، باری کجا کند؟
زیرا که نیست در تن افسرده بوی دل
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۳
مده پندم که من در سینه سودایی دگر دارم
زبان با خلق در گفت است و دل جایی دگرد
خرامان هر طرف سروی و جان من نیاساید
که من این خار خار از سرو بالایی دگر دارم
مرا این تشنگی از بهر آبی دیگرست، ارنه
نمی بینی که در هر دیده دریایی دگر دارم
طبیبا، خویش را زحمت مده چون به نخواهم شد
که من اندر سر شوریده سودایی دگر دارم
ترا گر رای خونریز من مسکینست، بسم الله
چه می پرسی ز من، جانا، نه من رای دگر دارم
به بازار تو دل را من برید یک نظر کردم
کرم کن یک نظر دیگر که کالایی دگر دارم
همه مستی من در کار چشم و زلف و رویت شد
لبم خاموش و در هر یک تقاضایی دگر دارم
مران سوی کسانم چون تنم شد خاک در کویت
نماند آن سر که جز پای تو دریایی دگر دارم
نمی اندیشی از دمهای سرد من، نمی دانی
که در هر کو چو خسرو بادپیمایی دگر دارم
زبان با خلق در گفت است و دل جایی دگرد
خرامان هر طرف سروی و جان من نیاساید
که من این خار خار از سرو بالایی دگر دارم
مرا این تشنگی از بهر آبی دیگرست، ارنه
نمی بینی که در هر دیده دریایی دگر دارم
طبیبا، خویش را زحمت مده چون به نخواهم شد
که من اندر سر شوریده سودایی دگر دارم
ترا گر رای خونریز من مسکینست، بسم الله
چه می پرسی ز من، جانا، نه من رای دگر دارم
به بازار تو دل را من برید یک نظر کردم
کرم کن یک نظر دیگر که کالایی دگر دارم
همه مستی من در کار چشم و زلف و رویت شد
لبم خاموش و در هر یک تقاضایی دگر دارم
مران سوی کسانم چون تنم شد خاک در کویت
نماند آن سر که جز پای تو دریایی دگر دارم
نمی اندیشی از دمهای سرد من، نمی دانی
که در هر کو چو خسرو بادپیمایی دگر دارم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۴
همی خواهم ترا بینم، نظر سویی که من دارم
به خوبان دیدنم خو شد، عجب خویی که من دارم
اگر بر خاک می غلتم مرا دیباست با رویت
تعالی الله، عجایب پشت و پهلویی که من دارم
ز بندت چون جهم آخر که هر یک بند زلفت را
گره بر بسته ام محکم به هر مویی که من دارم
جفایت هر که را گویم همه کس روی تو بیند
به پیشت چون توان دیدن بدین رویی که من دارم
ترازو کردی از من تیر و گویی بر کشم آن را
چه خواهی برکشیدن زین ترازویی که من دارم
اشارت کن ز ابرو تا کشم سر زیر پای تو
کز آن چوگان توان بردن چنین گویی که من دارم
صبا دی آمد از کویت دماغم خوش شد از بویت
دماغی خوش توان کردن ازین بویی که من دارم
دو چشمم جوی شد، گر تو نداری آرزوی من
تماشا هم نمی آیی درین جویی که من دارم
لطیفه گوییم، خسرو، توانی زیست در هجرم
توانم، خاصه با این زور بازویی که من دارم
به خوبان دیدنم خو شد، عجب خویی که من دارم
اگر بر خاک می غلتم مرا دیباست با رویت
تعالی الله، عجایب پشت و پهلویی که من دارم
ز بندت چون جهم آخر که هر یک بند زلفت را
گره بر بسته ام محکم به هر مویی که من دارم
جفایت هر که را گویم همه کس روی تو بیند
به پیشت چون توان دیدن بدین رویی که من دارم
ترازو کردی از من تیر و گویی بر کشم آن را
چه خواهی برکشیدن زین ترازویی که من دارم
اشارت کن ز ابرو تا کشم سر زیر پای تو
کز آن چوگان توان بردن چنین گویی که من دارم
صبا دی آمد از کویت دماغم خوش شد از بویت
دماغی خوش توان کردن ازین بویی که من دارم
دو چشمم جوی شد، گر تو نداری آرزوی من
تماشا هم نمی آیی درین جویی که من دارم
لطیفه گوییم، خسرو، توانی زیست در هجرم
توانم، خاصه با این زور بازویی که من دارم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۵
من این آه جگر سوز از دل پیمان شکن دارم
چرا از دیگری نالم که درد از خویشتن دارم
چه جای محنت ایوب و اندوه دل یعقوب
بلا اینست و بیماری و تنهایی که من دارم
گهی از دیده در رنجم، گه از دل در جگرخواری
چه دانستم که من چندین بلا از خویشتن دارم
چو سروش در قبای سبزگون دیدم یقینم شد
که چون گل چاک خواهم زد، اگر صد پیرهن دارم
مرا فردا به دشواری برون آرند پا از گل
کزان مژگان عاشق کش بسی خون در کفن دارم
مگر هر پاره ای زین دل به دلداری دهم، ورنه
چه خواهم کرد با خوبان بدین یک دل که من دارم
چو من روی ترا بینم، چرا از گل سخن گویم؟
چو من قد ترا جویم، چه پروای چمن دارم
ز دنیا می رود خسرو، به زیر لب همی گویم
دلم بگرفته در غربت تمنای وطن دارم
چرا از دیگری نالم که درد از خویشتن دارم
چه جای محنت ایوب و اندوه دل یعقوب
بلا اینست و بیماری و تنهایی که من دارم
گهی از دیده در رنجم، گه از دل در جگرخواری
چه دانستم که من چندین بلا از خویشتن دارم
چو سروش در قبای سبزگون دیدم یقینم شد
که چون گل چاک خواهم زد، اگر صد پیرهن دارم
مرا فردا به دشواری برون آرند پا از گل
کزان مژگان عاشق کش بسی خون در کفن دارم
مگر هر پاره ای زین دل به دلداری دهم، ورنه
چه خواهم کرد با خوبان بدین یک دل که من دارم
چو من روی ترا بینم، چرا از گل سخن گویم؟
چو من قد ترا جویم، چه پروای چمن دارم
ز دنیا می رود خسرو، به زیر لب همی گویم
دلم بگرفته در غربت تمنای وطن دارم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۶
برون آ اندکی، جانا که بسیار آرزو دارم
وداع عمر نزدیک است و دیدار آرزو دارم
مرا پر خار بادا هر دو دیده، بلکه پر گل هم
اگر بی روی تو هرگز به گلزار آرزو دارم
قیاس روزی خود می شناسم کز گلستانت
همه گل آرزو دارند و من خار آرزو دارم
درت می بوسم و آن بخت کو کاندر دلت گردد
که این بخشش از آن لعل شکر بار آرزو دارم
ز زلفت یک گره بگشا، نه از بهر دلم، لیکن
خلاصی از پی مشتی گرفتار آرزو دارم
اگر شد عقل و دین در کار عشقت، سهل باشد آن
هنوز اندر سر شوریده بسیار آرزو دارم
نصیحت می کنی، ای آشنا، کاسوده شو خسرو
چه پنداری که من این مردن زار آرزو دارم؟
وداع عمر نزدیک است و دیدار آرزو دارم
مرا پر خار بادا هر دو دیده، بلکه پر گل هم
اگر بی روی تو هرگز به گلزار آرزو دارم
قیاس روزی خود می شناسم کز گلستانت
همه گل آرزو دارند و من خار آرزو دارم
درت می بوسم و آن بخت کو کاندر دلت گردد
که این بخشش از آن لعل شکر بار آرزو دارم
ز زلفت یک گره بگشا، نه از بهر دلم، لیکن
خلاصی از پی مشتی گرفتار آرزو دارم
اگر شد عقل و دین در کار عشقت، سهل باشد آن
هنوز اندر سر شوریده بسیار آرزو دارم
نصیحت می کنی، ای آشنا، کاسوده شو خسرو
چه پنداری که من این مردن زار آرزو دارم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۷
به یاد دیدن روی تو گلزار آرزو دارم
چه جای گل کز این سودا به دل خار آرزو دارم
هوس دارم پس از مردن قد سرو روان، یعنی
از آن قامت به خاک کویش رفتار آرزو دارم
چنانش دوست می دارم که دارند آرزو خلقی
اگر دارند از آن راحت من آزار آرزو دارم
چو آزادی ز بند موی او دارد دلم او را
همیشه در خم زلفش گرفتار آرزو دارم
مرا گفتی که ای خسرو، چه داری آرزو از من؟
میسر نیست، ورنه از تو بسیار آرزو دارم
چه جای گل کز این سودا به دل خار آرزو دارم
هوس دارم پس از مردن قد سرو روان، یعنی
از آن قامت به خاک کویش رفتار آرزو دارم
چنانش دوست می دارم که دارند آرزو خلقی
اگر دارند از آن راحت من آزار آرزو دارم
چو آزادی ز بند موی او دارد دلم او را
همیشه در خم زلفش گرفتار آرزو دارم
مرا گفتی که ای خسرو، چه داری آرزو از من؟
میسر نیست، ورنه از تو بسیار آرزو دارم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۹
نترسم از بلا چون دیده بر رخساره ای دارم
که جان غم کشی بی غیرتی بیکاره ای دارم
بخواهم سوخت روزی عاقبت این آشنایان را
که هر شب بر سر کویش رهی خونخواره ای دارم
نظر در یار مشغول است و جان در بار بربستن
تو، ای نظارگی، دانی که من نظاره ای دارم
نمی دانم، حکیما، دل کجا شد در جگر خوردن
ببینی در غریبستان یکی آواره ای دارم
برآمد دودم از جان، چند سوزم زین دل پاره
مسلمانان، نه دل دارم که آتش پاره ای دارم
چو خاک خفتگان رفتم به رخ، و اکنون که حاصل شد
چگونه بر چنان یاری چنین رخساره ای دارم؟
ز آه خسروش، یارب نگیری گر چه آن نادان
نیارد هیچ گه در دل که من بیچاره ای دارم
که جان غم کشی بی غیرتی بیکاره ای دارم
بخواهم سوخت روزی عاقبت این آشنایان را
که هر شب بر سر کویش رهی خونخواره ای دارم
نظر در یار مشغول است و جان در بار بربستن
تو، ای نظارگی، دانی که من نظاره ای دارم
نمی دانم، حکیما، دل کجا شد در جگر خوردن
ببینی در غریبستان یکی آواره ای دارم
برآمد دودم از جان، چند سوزم زین دل پاره
مسلمانان، نه دل دارم که آتش پاره ای دارم
چو خاک خفتگان رفتم به رخ، و اکنون که حاصل شد
چگونه بر چنان یاری چنین رخساره ای دارم؟
ز آه خسروش، یارب نگیری گر چه آن نادان
نیارد هیچ گه در دل که من بیچاره ای دارم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۵
همیشه در فراقت با دل افگار می گریم
غمت را اندکی می گویم و بسیار می گریم
شبی کاندر حریمت ره نمی یابم به صد زاری
به حسرت می نشینم در پس دیوار می گریم
اگر مردم به مستی، گاه گاهی گریه ای دارند
چه حال است این که من هم مست و هم هشیار می گریم؟
گهی در خلوت تاریک از هجر تو می نالم
گهی در فرقتت در کوچه و بازار می گریم
چه سوز است این نمی دانم به جان خسرو مسکین؟
که چون ابر بهار اندر سر کهسار می گریم
غمت را اندکی می گویم و بسیار می گریم
شبی کاندر حریمت ره نمی یابم به صد زاری
به حسرت می نشینم در پس دیوار می گریم
اگر مردم به مستی، گاه گاهی گریه ای دارند
چه حال است این که من هم مست و هم هشیار می گریم؟
گهی در خلوت تاریک از هجر تو می نالم
گهی در فرقتت در کوچه و بازار می گریم
چه سوز است این نمی دانم به جان خسرو مسکین؟
که چون ابر بهار اندر سر کهسار می گریم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۶
خراش سینه خود با یکی خونخوار می گویم
حساب عمر می دانم که غم با یار می گویم
فراهم کی شود ریش دلم زینسان که من هر دم؟
حدیث آن نمک پیش دل افگار می گویم
به جانان گفته ام ناگه نخواهد رفت جان، یارب
نمی دانم چه نام است این که من هر بار می گویم
درون خویش خالی می کنم زان زنده می مانم
که ذکرت شب و روز پیش در و دیوار می گویم
چو مجنون در بیابان غمم دور از رخ لیلی
که درد خویشتن با پشته های خار می گویم
زبانم تیشه فرهاد شد بهر دل سنگین
ز بس کافسانه شیرین خود بسیار می گویم
من از سر زنده گردم گر تو با من یک سخن گویی
تو می دانی نگویی، لیک من گفتار می گویم
اگر با من ز بد گفتن خوشی، ای من فدای تو
تو بد می کن که من بهر تو استغفار می گویم
رقیبا، بر حقی، گر باورت ناید غم خسرو
که من تیمار بلبل پیش بوتیمار می گویم
حساب عمر می دانم که غم با یار می گویم
فراهم کی شود ریش دلم زینسان که من هر دم؟
حدیث آن نمک پیش دل افگار می گویم
به جانان گفته ام ناگه نخواهد رفت جان، یارب
نمی دانم چه نام است این که من هر بار می گویم
درون خویش خالی می کنم زان زنده می مانم
که ذکرت شب و روز پیش در و دیوار می گویم
چو مجنون در بیابان غمم دور از رخ لیلی
که درد خویشتن با پشته های خار می گویم
زبانم تیشه فرهاد شد بهر دل سنگین
ز بس کافسانه شیرین خود بسیار می گویم
من از سر زنده گردم گر تو با من یک سخن گویی
تو می دانی نگویی، لیک من گفتار می گویم
اگر با من ز بد گفتن خوشی، ای من فدای تو
تو بد می کن که من بهر تو استغفار می گویم
رقیبا، بر حقی، گر باورت ناید غم خسرو
که من تیمار بلبل پیش بوتیمار می گویم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۷
بگویم حال خویشت، لیک از آزار می ترسم
وگر ندهم برون، ز اندیشه گفتار می ترسم
چه حال است این که از بیم رقیبان ننگرم رویت؟
هوس می آیدم گل چیدن و از خار می ترسم
معاذالله که از مردن بترسم در غمت، لیکن
ز داغ دوری و محرومی دیدار می ترسم
دلی دارم کباب از دست غم، پیشت کشم، لیکن
ز خوی نازک آن نرگس خونخوار می ترسم
تو شب در خواب مستی و مرا تا روز بیداری
مخسپ ایمن که من زین دیده بیدار می ترسم
جوانی، خنده بر خونابه پیران مکن، زیرا
تو می خندی و من زین گریه بسیار می ترسم
مرا زین دیده آزار جراحت می تراود دل
مبادا کاندرو ماند از این آزار می ترسم
ز درد من دلت هر سوی زحمت می کند، لیکن
ز بسی سامانی بخت پریشان کار می ترسم
نیم خسرو که فرهادم، نمانده جانم از عشقت
اگر مانده ست، از شیرینی گفتار می ترسم
وگر ندهم برون، ز اندیشه گفتار می ترسم
چه حال است این که از بیم رقیبان ننگرم رویت؟
هوس می آیدم گل چیدن و از خار می ترسم
معاذالله که از مردن بترسم در غمت، لیکن
ز داغ دوری و محرومی دیدار می ترسم
دلی دارم کباب از دست غم، پیشت کشم، لیکن
ز خوی نازک آن نرگس خونخوار می ترسم
تو شب در خواب مستی و مرا تا روز بیداری
مخسپ ایمن که من زین دیده بیدار می ترسم
جوانی، خنده بر خونابه پیران مکن، زیرا
تو می خندی و من زین گریه بسیار می ترسم
مرا زین دیده آزار جراحت می تراود دل
مبادا کاندرو ماند از این آزار می ترسم
ز درد من دلت هر سوی زحمت می کند، لیکن
ز بسی سامانی بخت پریشان کار می ترسم
نیم خسرو که فرهادم، نمانده جانم از عشقت
اگر مانده ست، از شیرینی گفتار می ترسم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۸
همه شب با دل خود نقش آن دلدار بربندم
مگر ممکن بود کاین دیده بیدار بربندم
جگر از عاشقی خون گشت و کن زینم نمی بایست
معاذالله کاین تهمت به زلف یار بربندم
مژه در چشم من شد خار و خواب از دیده رفت، اکنون
مگر کاین رخنه پر فتنه را از خار بربندم
جهانی بی دوست نتوان دید، بنشینم به کنج غم
به روی خود در این کلبه خونخوار بربندم
مگو یاران دیگر ای که جانی و آب و گل خوبان
چگونه دل ز جان در صورت دیوار بربندم
غمت گفتم برون ندهم، گشادی چشم از حسرت
فرو بستی لبم بی آنکه من گفتار بربندم
غباری یادگارم ده ز کوی خود که می خواهم
کزین جا در غریبستان عقبی بار بندم
تو خود را گر نمی دانی مسلمان، گو بدان باری
مرا نزدیک شد کز دست تو زنار بربندم
سر زلفی کز او دیوانه شد خسرو به دستم مده
که تا زان رشته دست عقل دعوی دار بربندم
مگر ممکن بود کاین دیده بیدار بربندم
جگر از عاشقی خون گشت و کن زینم نمی بایست
معاذالله کاین تهمت به زلف یار بربندم
مژه در چشم من شد خار و خواب از دیده رفت، اکنون
مگر کاین رخنه پر فتنه را از خار بربندم
جهانی بی دوست نتوان دید، بنشینم به کنج غم
به روی خود در این کلبه خونخوار بربندم
مگو یاران دیگر ای که جانی و آب و گل خوبان
چگونه دل ز جان در صورت دیوار بربندم
غمت گفتم برون ندهم، گشادی چشم از حسرت
فرو بستی لبم بی آنکه من گفتار بربندم
غباری یادگارم ده ز کوی خود که می خواهم
کزین جا در غریبستان عقبی بار بندم
تو خود را گر نمی دانی مسلمان، گو بدان باری
مرا نزدیک شد کز دست تو زنار بربندم
سر زلفی کز او دیوانه شد خسرو به دستم مده
که تا زان رشته دست عقل دعوی دار بربندم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۰
نیارم تاب دیدن، دیر دیرت بهر آن بینم
بباید هر زمان جانی که رویت هر زمان بینم
مرا گویند کش چون مردمان بین و مرو از جا
دلم بر جای باید کش به چشم مردمان بینم
بدینسان کامد از روی تو کار من به جان، وانگه
من دیوانه را بر خود نبخشود و همان بینم
اگر من کشتنی گشتم، نمی گویم مکش، ای غم
ولی بگذار چندانی که روی آن جوان بینم
چه حاجت بر دلم نازک، همین بس نیست مرگ من
که گه گه چاشنی از دست آن ناوک کمان بینم
گه جولان نیارم دیدنش از بیم جان، لیکن
چو من بی طاقتم دزدیده در دست و کمان بینم
ز نوروز جوانی گر چه بشکفته ست بستانش
مبادا سبزه پیراهن آن بوستان بینم
دریغا، آن چنان رویی دگر خواهد شدن، یارب
مرا آن روز منمایی که رویش آنچنان بینم
ز خوبان بس که بی دین گشت خسرو، بهترین روزش
بت اندر پیش و زنار مغانش در میان بینم
بباید هر زمان جانی که رویت هر زمان بینم
مرا گویند کش چون مردمان بین و مرو از جا
دلم بر جای باید کش به چشم مردمان بینم
بدینسان کامد از روی تو کار من به جان، وانگه
من دیوانه را بر خود نبخشود و همان بینم
اگر من کشتنی گشتم، نمی گویم مکش، ای غم
ولی بگذار چندانی که روی آن جوان بینم
چه حاجت بر دلم نازک، همین بس نیست مرگ من
که گه گه چاشنی از دست آن ناوک کمان بینم
گه جولان نیارم دیدنش از بیم جان، لیکن
چو من بی طاقتم دزدیده در دست و کمان بینم
ز نوروز جوانی گر چه بشکفته ست بستانش
مبادا سبزه پیراهن آن بوستان بینم
دریغا، آن چنان رویی دگر خواهد شدن، یارب
مرا آن روز منمایی که رویش آنچنان بینم
ز خوبان بس که بی دین گشت خسرو، بهترین روزش
بت اندر پیش و زنار مغانش در میان بینم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۲
سواره آمدی و صید خود کردی دل و تن هم
کمند عقل بگسستی لجام نقس توسن هم
به دامن می نهفتم گریه ناگه مست بگذشتی
شدم رسوا من تر دامن و صد چاک دامن هم
تو ناوک می زنی بر جان و جان من همی گوید
که چشم بد جدا زان ناوک و زان ناوک افگن هم
نهادم هر چه بود از سر، سری مانده مرا بر تن
چو بار سر سبک کردی، سبک کن بار گردن هم
ترا خوش باد خواب، ار چه مرا این جان سرگشته
همه شب گرد موی تست و گرد کوی تو تن هم
دل من گر به سویت شد، نداری استوار او را
که آن بیگانه وقتی آشنا بوده ست با من هم
چنانم با خیالت خوی شد در کنج تنهایی
که بر بستم در از خورشید و ماه و بلکه روزن هم
شبی روشن کن آخر کلبه تاریک من، چون من
دل تاریک در کار تو کردم، چشم روشن هم
عقوبت می کشم تا زنده ام، وه کاندرین زندان
همه کس جان کند صورت، مرا جان است دشمن هم
ملامت بر دل صد پاره عاشق بدان ماند
که باشد زخم پیکان و بدوزندش به سوزن هم
چو بوسی، ای صبا، نعل سمندش را به گستاخی
زکوة آنچنان دولت دو بوسی دیگر از من هم
بشو در بندگیش، ای ابر، خط سبزه تا بلبل
نگوید کین خط آزادی سرو است و سوسن هم
چه کیش است آخر،ای خسرو،که بی خوبان نه ای یک دم
زمانی آخر از بت باز می ماند بر همن هم
کمند عقل بگسستی لجام نقس توسن هم
به دامن می نهفتم گریه ناگه مست بگذشتی
شدم رسوا من تر دامن و صد چاک دامن هم
تو ناوک می زنی بر جان و جان من همی گوید
که چشم بد جدا زان ناوک و زان ناوک افگن هم
نهادم هر چه بود از سر، سری مانده مرا بر تن
چو بار سر سبک کردی، سبک کن بار گردن هم
ترا خوش باد خواب، ار چه مرا این جان سرگشته
همه شب گرد موی تست و گرد کوی تو تن هم
دل من گر به سویت شد، نداری استوار او را
که آن بیگانه وقتی آشنا بوده ست با من هم
چنانم با خیالت خوی شد در کنج تنهایی
که بر بستم در از خورشید و ماه و بلکه روزن هم
شبی روشن کن آخر کلبه تاریک من، چون من
دل تاریک در کار تو کردم، چشم روشن هم
عقوبت می کشم تا زنده ام، وه کاندرین زندان
همه کس جان کند صورت، مرا جان است دشمن هم
ملامت بر دل صد پاره عاشق بدان ماند
که باشد زخم پیکان و بدوزندش به سوزن هم
چو بوسی، ای صبا، نعل سمندش را به گستاخی
زکوة آنچنان دولت دو بوسی دیگر از من هم
بشو در بندگیش، ای ابر، خط سبزه تا بلبل
نگوید کین خط آزادی سرو است و سوسن هم
چه کیش است آخر،ای خسرو،که بی خوبان نه ای یک دم
زمانی آخر از بت باز می ماند بر همن هم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۴
ز هجران روز من شب گشت و کی بودی چنین روزم
شبی گر روز کردی با من آن ماه شب افروزم
گرفتار آمدم جایی و نهمانا رهم زیرا
شکست آن قلب کو بر خیل غم می کرد پیروزم
برآید زین هوس جانم که یک شب شمع تو باشم
تو خوش خوش باده می نوشی ومن چون شمع می سوزم
بلا و غم خریدار آمدند از سوی تو بر من
بحمدالله که در کوی تو بازار است امروزم
کسی از عمر خود روزی نخواهد کم، ولی بر من
رود گر بی غمت روزی، مبادا روزی آن روزم
کشم تا جان بود در تن، جفاهای سگ کویت
سگ کوی ترا باری و فاداری بیاموزم
نهان تا چند دارم درد خسرو را ز تو آخر
دلم برده ز کف وانگه لب بیهوده می دوزم
شبی گر روز کردی با من آن ماه شب افروزم
گرفتار آمدم جایی و نهمانا رهم زیرا
شکست آن قلب کو بر خیل غم می کرد پیروزم
برآید زین هوس جانم که یک شب شمع تو باشم
تو خوش خوش باده می نوشی ومن چون شمع می سوزم
بلا و غم خریدار آمدند از سوی تو بر من
بحمدالله که در کوی تو بازار است امروزم
کسی از عمر خود روزی نخواهد کم، ولی بر من
رود گر بی غمت روزی، مبادا روزی آن روزم
کشم تا جان بود در تن، جفاهای سگ کویت
سگ کوی ترا باری و فاداری بیاموزم
نهان تا چند دارم درد خسرو را ز تو آخر
دلم برده ز کف وانگه لب بیهوده می دوزم