عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۶
خواهم دل خون گشته را از دست تو در خون کشم
یعنی به دیده آرمش وز دیده در جیحون کشم
چشمم که زیر هر مژه دارد دو صد دریای خون
زان رو به نوک هر مژه صد گوهر مکنون کشم
چشم خوشت مستانه زد تیری به دل دی از نظر
بادا به جانم تا ابد، از دل اگر بیرون کشم
گفتی که چشم از لعل من بردار و بر رویم فگن
چشمم به خون پرورده است، در دامنش از خون کشم
خواهد که روی زرد را، خسرو، بسازد یار سرخ
گریان به یاد آن لبان جام می گلگون کشم
یعنی به دیده آرمش وز دیده در جیحون کشم
چشمم که زیر هر مژه دارد دو صد دریای خون
زان رو به نوک هر مژه صد گوهر مکنون کشم
چشم خوشت مستانه زد تیری به دل دی از نظر
بادا به جانم تا ابد، از دل اگر بیرون کشم
گفتی که چشم از لعل من بردار و بر رویم فگن
چشمم به خون پرورده است، در دامنش از خون کشم
خواهد که روی زرد را، خسرو، بسازد یار سرخ
گریان به یاد آن لبان جام می گلگون کشم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۷
یک شب اگر من دور از آن گیسوی در هم اوفتم
بالین سودا زیر سر بر بستر غم اوفتم
چون در نگیرد سوز من با شمع رویش، دل ازان
رو سوی دیوار آورم، در شب به ماتم اوفتم
دامن چو صبح از مهر او زینسان که در خون می کشم
هر لحظه در صد موج خون زین چشم پر نم اوفتم
چون نقطه پیش خط نهد از خاک گندم گون رخش
زان دانه درد از بلا روزی چو آدم اوفتم
هر سو به جست و جوی او چون آب می گردم روان
در پای آن سرو سهی هر جا که یابم، اوفتم
با غمزه گو تا زان کمان تیری زند بر جان من
باشد به فتراک تو زان ابروی پر خم اوفتم
خواهم چو خسرو یک شبی افتم بدان مه در دچار
بسیار می خواهم، ولی از بخت بد کم اوفتم
بالین سودا زیر سر بر بستر غم اوفتم
چون در نگیرد سوز من با شمع رویش، دل ازان
رو سوی دیوار آورم، در شب به ماتم اوفتم
دامن چو صبح از مهر او زینسان که در خون می کشم
هر لحظه در صد موج خون زین چشم پر نم اوفتم
چون نقطه پیش خط نهد از خاک گندم گون رخش
زان دانه درد از بلا روزی چو آدم اوفتم
هر سو به جست و جوی او چون آب می گردم روان
در پای آن سرو سهی هر جا که یابم، اوفتم
با غمزه گو تا زان کمان تیری زند بر جان من
باشد به فتراک تو زان ابروی پر خم اوفتم
خواهم چو خسرو یک شبی افتم بدان مه در دچار
بسیار می خواهم، ولی از بخت بد کم اوفتم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۸
باز آمد آن وقتی که من از گریه در خون اوفتم
دامان عصمت بردرم، وز پرده بیرون اوفتم
غمهای خود گویم که آن همدرد را باور شود
گر من به محشر ناگهان پهلوی مجنون اوفتم
سیاره دولت مرا، گر پایه بر گردون برد
بهر زمین بوس درت از اوج گردون اوفتم
چون قرعه گردم هر شبی پهلو به پهلو تا مگر
وقتی به زیر پای تو زین فال میمون اوفتم
این گریه گویی روغن است از بهر سوزاک دلم
کافزون شود شعله مرا، گر خود به جیحون اوفتم
خواب اجل می آیدم، لابد همی آید، چو من
بر بالش غم سر نهم بر بستر خون اوفتم
در محنت آباد دلم، خسرو، نمی گنجد غمش
فرهادوار اکنون مگر در کوه و هامون اوفتم
دامان عصمت بردرم، وز پرده بیرون اوفتم
غمهای خود گویم که آن همدرد را باور شود
گر من به محشر ناگهان پهلوی مجنون اوفتم
سیاره دولت مرا، گر پایه بر گردون برد
بهر زمین بوس درت از اوج گردون اوفتم
چون قرعه گردم هر شبی پهلو به پهلو تا مگر
وقتی به زیر پای تو زین فال میمون اوفتم
این گریه گویی روغن است از بهر سوزاک دلم
کافزون شود شعله مرا، گر خود به جیحون اوفتم
خواب اجل می آیدم، لابد همی آید، چو من
بر بالش غم سر نهم بر بستر خون اوفتم
در محنت آباد دلم، خسرو، نمی گنجد غمش
فرهادوار اکنون مگر در کوه و هامون اوفتم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۱
بر در تو ز دشمنان گر چه که صد جفا کشم
دوستیم حرام باد ار ز تو پای واکشم
غنچه دل به نازکی بشکندم بسان گل
صبحدمی که ناگهان بوی خوش از صبا گشم
طعنه زنی تو از جفا، من نه به ترک از صفا
تحفه پادشاه را پیش در گدا کشم
شرم ز دیده نایدم کو به تو دید، وانگهی
خاک درت گذاشتم، منت توتیا کشم
کشت فراق و کافرم، وه که بیا و زنده کن
پیش چنان لب و دهان منت جان چرا کشم
سر به در تو کرده خون می کنیم، ز در درون
ناشده سر چو خاک راه، از تو چگونه پا کشم؟
وای که خونم آب شد، چند ز دیده خون خورم
آه که سوخت جان من، چند ز دل بلا کشم
هر شبم از خیال تو دل ندهد زبان زدن
من به چنین عقوبتی تا به سحر کجا کشم؟
بخت ستیزه کار من این همه تاخت بر سرم
خسرو مستمند را چند به ماجرا کشم
دوستیم حرام باد ار ز تو پای واکشم
غنچه دل به نازکی بشکندم بسان گل
صبحدمی که ناگهان بوی خوش از صبا گشم
طعنه زنی تو از جفا، من نه به ترک از صفا
تحفه پادشاه را پیش در گدا کشم
شرم ز دیده نایدم کو به تو دید، وانگهی
خاک درت گذاشتم، منت توتیا کشم
کشت فراق و کافرم، وه که بیا و زنده کن
پیش چنان لب و دهان منت جان چرا کشم
سر به در تو کرده خون می کنیم، ز در درون
ناشده سر چو خاک راه، از تو چگونه پا کشم؟
وای که خونم آب شد، چند ز دیده خون خورم
آه که سوخت جان من، چند ز دل بلا کشم
هر شبم از خیال تو دل ندهد زبان زدن
من به چنین عقوبتی تا به سحر کجا کشم؟
بخت ستیزه کار من این همه تاخت بر سرم
خسرو مستمند را چند به ماجرا کشم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۲
آن نه منم که از جفا دست ز یار در کشم
یا پس زانوی خرد پای قرار در کشم
دل به خط بتان شد و دامن خویش می کشد
دامن به چند جا از سر خار در کشم
شاهسوار من کجا، تنگ قبای کج کله؟
تاش درون چشم خود اسپ سوار در کشم
عمر من است بار ننگ، هیچ وفا نمی کند
عمر اگر وفا کند، هم به کنار در کشم
طاقت صبر طاق شد، بر سر راه او روم
دیده آب رفته را بو که غبار در کشم
خیز و قیامتی نما بهر شمار عاشقان
تا به میانه خویش را گاه شمار در کشم
یک سر مو ز خط خود از پی کشتنم بکش
تا به عوض به جای او این تن زار در کشم
ساقی بخت اگر شبی باده به کام ما دهد
جام مراد تا به لب از لب یار در کشم
خسرو بیدل توام مست شبانه لبت
یک دو لبالبم بده تا به خمار در کشم
یا پس زانوی خرد پای قرار در کشم
دل به خط بتان شد و دامن خویش می کشد
دامن به چند جا از سر خار در کشم
شاهسوار من کجا، تنگ قبای کج کله؟
تاش درون چشم خود اسپ سوار در کشم
عمر من است بار ننگ، هیچ وفا نمی کند
عمر اگر وفا کند، هم به کنار در کشم
طاقت صبر طاق شد، بر سر راه او روم
دیده آب رفته را بو که غبار در کشم
خیز و قیامتی نما بهر شمار عاشقان
تا به میانه خویش را گاه شمار در کشم
یک سر مو ز خط خود از پی کشتنم بکش
تا به عوض به جای او این تن زار در کشم
ساقی بخت اگر شبی باده به کام ما دهد
جام مراد تا به لب از لب یار در کشم
خسرو بیدل توام مست شبانه لبت
یک دو لبالبم بده تا به خمار در کشم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۸
ای سفر کرده ز چشم و در دل و جانی مقیم
روزها شد تا نیاید از سر کویت نسیم
پیش از آن روزی که جان را با بدن شد اتحاد
عشق تو با جان من بودند یاران قدیم
کس مقیم کعبه مقصود نتواند شدن
تا نگردد خاک پای محرمان آن حریم
باده نوشیدن به خلوت لذتی دارد مدام
خاصه آن ساعت که باشد نازک اندامی ندیم
اشک گردد از سموم قهر تو آب حیات
زنده گردد از نسیم لطف تو عظم رمیم
مدعی، فقرم مبین کز دولت عشقش مرا
هر نفس در یتیمی می دهد طبع کریم
هم به مکتوبی ز خسرو یاد می کن گاه گاه
چند باشی محترز از طعنه مشتی لئیم
روزها شد تا نیاید از سر کویت نسیم
پیش از آن روزی که جان را با بدن شد اتحاد
عشق تو با جان من بودند یاران قدیم
کس مقیم کعبه مقصود نتواند شدن
تا نگردد خاک پای محرمان آن حریم
باده نوشیدن به خلوت لذتی دارد مدام
خاصه آن ساعت که باشد نازک اندامی ندیم
اشک گردد از سموم قهر تو آب حیات
زنده گردد از نسیم لطف تو عظم رمیم
مدعی، فقرم مبین کز دولت عشقش مرا
هر نفس در یتیمی می دهد طبع کریم
هم به مکتوبی ز خسرو یاد می کن گاه گاه
چند باشی محترز از طعنه مشتی لئیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۹
گر گذر افتد ترا در کوی جانان، ای نسیم
خدمت من عرضه کن در خدمت یار قدیم
طور هستی را حجاب دیده بینا مساز
تا جواب لن ترانی نشنوی همچون کلیم
سیل اشکم از جنابش کی رود هر جانبی؟
سائلی کی روی بر تابد ز درگاه کریم؟
شد دلم بیمار چشم ناتوان او و هیچ
آن طبیب ما نمی پرسد ز احوال سقیم
گر صبا آرد نسیمی از تو بر خاک رهش
جان بر افشانم روان و منتی دارم عظیم
از درش، زاهد، به باغ جنتم دعوت مکن
سر فرو نارد سگ کویش به جنات نعیم
بس بدیها کرده ام، یا رب، طفیل نیکوان
عفو فرما، هر چه خسرو کرد از لطف عمیم
خدمت من عرضه کن در خدمت یار قدیم
طور هستی را حجاب دیده بینا مساز
تا جواب لن ترانی نشنوی همچون کلیم
سیل اشکم از جنابش کی رود هر جانبی؟
سائلی کی روی بر تابد ز درگاه کریم؟
شد دلم بیمار چشم ناتوان او و هیچ
آن طبیب ما نمی پرسد ز احوال سقیم
گر صبا آرد نسیمی از تو بر خاک رهش
جان بر افشانم روان و منتی دارم عظیم
از درش، زاهد، به باغ جنتم دعوت مکن
سر فرو نارد سگ کویش به جنات نعیم
بس بدیها کرده ام، یا رب، طفیل نیکوان
عفو فرما، هر چه خسرو کرد از لطف عمیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۲
بخت اگر یاری دهد چون جان در آغوشش کنم
تلخ گوید ز آن لب و همچون شکر نوشش کنم
بر سر من عقل، اگر دعوی هشیاری کند
روی تو بنمایم و از خویش بیهوشش کنم
آتش عشقش فرو پوشم درین شخص چوکاه
شعله روشن تر شود هر چند خس پوشش کنم
سر فرو آرم ز دوش و رانم اندر راه او
چون فرو مانم ز رفتن باز بر دوشش کنم
آفتاب عارض آن مه که در یاد من است
کافرم تا صبح محشر گر فراموشش کنم
کو سگی از کوی تو تا از برای زندگی
من دم او گیرم و چون حلقه درگوشش کنم
آشنا باید که گیرد دست خسرو، زان زمین
هین در آبم، زانکه چون دریاست، در جوشش کنم
تلخ گوید ز آن لب و همچون شکر نوشش کنم
بر سر من عقل، اگر دعوی هشیاری کند
روی تو بنمایم و از خویش بیهوشش کنم
آتش عشقش فرو پوشم درین شخص چوکاه
شعله روشن تر شود هر چند خس پوشش کنم
سر فرو آرم ز دوش و رانم اندر راه او
چون فرو مانم ز رفتن باز بر دوشش کنم
آفتاب عارض آن مه که در یاد من است
کافرم تا صبح محشر گر فراموشش کنم
کو سگی از کوی تو تا از برای زندگی
من دم او گیرم و چون حلقه درگوشش کنم
آشنا باید که گیرد دست خسرو، زان زمین
هین در آبم، زانکه چون دریاست، در جوشش کنم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۳
منزل عشقت که من پوشیده در جان می کنم
رخ گواهی می دهد، هر چند پنهان می کنم
جان که بند رفتن است و ماندنش از بهر آنست
کز کمانت هر زمان من وعده پیکان می کنم
توشه جانم گران گشت از برای آن جهان
بس که غمهایت ذخیره از پی آن می کنم
گفتیم «خاک درم بهر چه می داری به چشم؟»
گریه چشمم را جراحت کرد، درمان می کنم!
دیده ببرید این زمان از دیدن غمهای تو
هر کجا شینم، دل خلقی پریشان می کنم
غمزه می زد، گفتمش «چون عاشقان جان می کنند
چیست آن، گفتا «برایشان مردن آسان می کنم
ای که دل ها می ستد از خلق، گفتم «این چراست؟»
گفت، «در بازار غم نرخ دل ارزان می کنم »
جان و دل دادم خیالش را، کجا ماند به جا
خسروا، چون دزد بر کالا نگهبان می کنم؟
رخ گواهی می دهد، هر چند پنهان می کنم
جان که بند رفتن است و ماندنش از بهر آنست
کز کمانت هر زمان من وعده پیکان می کنم
توشه جانم گران گشت از برای آن جهان
بس که غمهایت ذخیره از پی آن می کنم
گفتیم «خاک درم بهر چه می داری به چشم؟»
گریه چشمم را جراحت کرد، درمان می کنم!
دیده ببرید این زمان از دیدن غمهای تو
هر کجا شینم، دل خلقی پریشان می کنم
غمزه می زد، گفتمش «چون عاشقان جان می کنند
چیست آن، گفتا «برایشان مردن آسان می کنم
ای که دل ها می ستد از خلق، گفتم «این چراست؟»
گفت، «در بازار غم نرخ دل ارزان می کنم »
جان و دل دادم خیالش را، کجا ماند به جا
خسروا، چون دزد بر کالا نگهبان می کنم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۵
عزم آن دارم که از دل نقد جان بیرون کنم
آرمت در پیش و خود را از میان بیرون کنم
قامتم از غم دو تا کردی، ز آه من بترس
کاسمان دوزد خدنگی کز کمان بیرون کنم
گر چه در خون منی، گر تیر بر جانم زنی
تیر تو بیرون نیارم کرد، جان بیرون کنم
سرو من یک ره به گلزار آی تا در پیش تو
سرو اگر چه نارون باشد، روان بیرون کنم
نرگس بیمار تو رنج خود ار بر من نهد
تندرستی را به شمشیر از جهان بیرون کنم
دوش می گفتی و چشمم در خیالت در نبست
گر چنین باشد، مگر از خانه شان بیرون کنم
گر نه در پیش تو ماه و آسمان گردن نهد
ماه را گردن نگیرم، زاسمان بیرون کنم
مهر تو گر نیست خسرو را به مغز استخوان
مغز او از نوک غمزه ات زاستخوان بیرون کنم
آرمت در پیش و خود را از میان بیرون کنم
قامتم از غم دو تا کردی، ز آه من بترس
کاسمان دوزد خدنگی کز کمان بیرون کنم
گر چه در خون منی، گر تیر بر جانم زنی
تیر تو بیرون نیارم کرد، جان بیرون کنم
سرو من یک ره به گلزار آی تا در پیش تو
سرو اگر چه نارون باشد، روان بیرون کنم
نرگس بیمار تو رنج خود ار بر من نهد
تندرستی را به شمشیر از جهان بیرون کنم
دوش می گفتی و چشمم در خیالت در نبست
گر چنین باشد، مگر از خانه شان بیرون کنم
گر نه در پیش تو ماه و آسمان گردن نهد
ماه را گردن نگیرم، زاسمان بیرون کنم
مهر تو گر نیست خسرو را به مغز استخوان
مغز او از نوک غمزه ات زاستخوان بیرون کنم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۶
یک سخن گر زان لب شکرفشان بیرون کشم
صد دل گمگشته را از وی نشان بیرون کشم
آرزو دارم میانت بنگرم بی پیرهن
ماه من بگذار تاری از کتان بیرون کشم
نیم مزد روی تو صد جان بود، آن هم چو نیست
نیم جانی هست، اگر گویی، همان بیرو ن کشم
ملک جان بدهم لبت را درب های بوسه ای
هم به بوسه جان دیگر زان دهان بیرون کشم
خط تو در چشم من بنشست، تدبیری بساز
تا گلیم خود مگر ز آب روان بیرون کشم
چون جهان را بیم طوفان است ز آب چشم من
رخت هستی گر توانم، زین جهان بیرون کشم
بس که آه آتشینم در جهان دارد گذر
آبله، بینی، سراسر از زبان بیرون کشم
ای ترا صد کشته چون من، چند گویی کز جفا
خون بهمان ریزم و جان فلان بیرون کشم
یک شبی مهمان خسرو باش تا از جور تو
سینه را خالی کنم، راز نهان بیرون کشم
صد دل گمگشته را از وی نشان بیرون کشم
آرزو دارم میانت بنگرم بی پیرهن
ماه من بگذار تاری از کتان بیرون کشم
نیم مزد روی تو صد جان بود، آن هم چو نیست
نیم جانی هست، اگر گویی، همان بیرو ن کشم
ملک جان بدهم لبت را درب های بوسه ای
هم به بوسه جان دیگر زان دهان بیرون کشم
خط تو در چشم من بنشست، تدبیری بساز
تا گلیم خود مگر ز آب روان بیرون کشم
چون جهان را بیم طوفان است ز آب چشم من
رخت هستی گر توانم، زین جهان بیرون کشم
بس که آه آتشینم در جهان دارد گذر
آبله، بینی، سراسر از زبان بیرون کشم
ای ترا صد کشته چون من، چند گویی کز جفا
خون بهمان ریزم و جان فلان بیرون کشم
یک شبی مهمان خسرو باش تا از جور تو
سینه را خالی کنم، راز نهان بیرون کشم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۸
ای خوش آن شبها که من در دیده خوابی داشتم
گه چراغ روشن و گه ماهتابی داشتم
بارها یاد آورم، در خواب بیهوشی روم
آن که وقتی با خیال دوست خوابی داشتم
چند داغ بیدلی پیوسته بینم، پیش ازین
دل مرا بود، ار چه ویران و خرابی داشتم
روزگار آن دیده نتوانست دید و کرد خون
من که بر رویم ز چشم خویش آبی داشتم
محرمی دیدم، شبی از دیده بیرون ریختم
آن همه خونابه ها کاندر کبابی داشتم
آن چه دولت بود کاندر یک شبی خنده زنان
گویی از فردوس اعظم فتح بابی داشتم
گفت نتوانم برت من آنچه شب بر من گذشت
کای بهشتی روی، دور از تو عذابی داشتم
زاریم بشنید یار و گفت «می نالی ز عشق »
خسروم، زان بر دهان گر چه جوابی داشتم
گه چراغ روشن و گه ماهتابی داشتم
بارها یاد آورم، در خواب بیهوشی روم
آن که وقتی با خیال دوست خوابی داشتم
چند داغ بیدلی پیوسته بینم، پیش ازین
دل مرا بود، ار چه ویران و خرابی داشتم
روزگار آن دیده نتوانست دید و کرد خون
من که بر رویم ز چشم خویش آبی داشتم
محرمی دیدم، شبی از دیده بیرون ریختم
آن همه خونابه ها کاندر کبابی داشتم
آن چه دولت بود کاندر یک شبی خنده زنان
گویی از فردوس اعظم فتح بابی داشتم
گفت نتوانم برت من آنچه شب بر من گذشت
کای بهشتی روی، دور از تو عذابی داشتم
زاریم بشنید یار و گفت «می نالی ز عشق »
خسروم، زان بر دهان گر چه جوابی داشتم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۰
یاد باد آن کز لبش هر لحظه جامی داشتم
وز می وصلش به نو هر روز جامی داشتم
مست آن ذوقم که در دور خمار چشم او
زان لب یاقوت گون عیش مدامی داشتم
آخر، ای جان، یاد کن یک شب ز دور افتادگان
روزی آخر با تو من حق سلامی داشتم
روزها می خواهم آن شب کز عبیر زلف او
چون نسیم صبحدم مشکین مشامی داشتم
این سرافرازی کجا یابم من کوتاه دست؟
کز هواداری سرو خوش خرامی داشتم
یاد خسرو گر فراموشت ز نام و ننگ شد
این قدر باری بگو «وقتی غلامی داشتم »
وز می وصلش به نو هر روز جامی داشتم
مست آن ذوقم که در دور خمار چشم او
زان لب یاقوت گون عیش مدامی داشتم
آخر، ای جان، یاد کن یک شب ز دور افتادگان
روزی آخر با تو من حق سلامی داشتم
روزها می خواهم آن شب کز عبیر زلف او
چون نسیم صبحدم مشکین مشامی داشتم
این سرافرازی کجا یابم من کوتاه دست؟
کز هواداری سرو خوش خرامی داشتم
یاد خسرو گر فراموشت ز نام و ننگ شد
این قدر باری بگو «وقتی غلامی داشتم »
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۲
من که دور از دوستان وز یار دور افتاده ام
مرغ نالانم که از گلزار دور افتاده ام
چون زیم کز دل دهندم خلق و دلداری کنند
من که هم از دل هم از دلدار دور افتاده ام
گر نخواهی یاری از جان و بمیرم در فراق
حق به دست من بود کز یار دور افتاده ام
پیش هر سنگی همی ریزم ز دل خونابه ای
چون کنم چون کز در و دیوار دور افتاده ام
گر چه هجرم کشت، هم شادم که باری چندگاه
زان دل بدبخت بدکردار دور افتاده ام
ای که سامان جویی از من ترک جانم گیر، زانک
سالها باشد که من زین کار دور افتاده ام
عیش من گو تلخ باش، ای آشنا، یادم مده
زان لب شیرین که خسرووار دور افتاده ام
مرغ نالانم که از گلزار دور افتاده ام
چون زیم کز دل دهندم خلق و دلداری کنند
من که هم از دل هم از دلدار دور افتاده ام
گر نخواهی یاری از جان و بمیرم در فراق
حق به دست من بود کز یار دور افتاده ام
پیش هر سنگی همی ریزم ز دل خونابه ای
چون کنم چون کز در و دیوار دور افتاده ام
گر چه هجرم کشت، هم شادم که باری چندگاه
زان دل بدبخت بدکردار دور افتاده ام
ای که سامان جویی از من ترک جانم گیر، زانک
سالها باشد که من زین کار دور افتاده ام
عیش من گو تلخ باش، ای آشنا، یادم مده
زان لب شیرین که خسرووار دور افتاده ام
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۴
باز وقت آمد که من سر در پریشانی نهم
روی زیبا بینم و بر خاک پیشانی نهم
سوده گشت از سجده راه بتان پیشانیم
چند بر دل تهمت دین مسلمانی نهم
تو بجنب، ای بخت و دشواری شبهایم مپرس
من گرفتارم، کجا پهلو به آسانی نهم!
دل به زلف یار و از من صد پیام غم برو
چند داغ غم بر این مسکین زندانی نهم
او نهد تیر بلا را در کمان ناز و من
جان نهم در پیش و بر دل منت جانی نهم
ای صبا، گردی ز لعل مرکبش بر من رسان
تا دوایی بر جراحتهای پنهانی نهم
دیدگان بر تو نهم، ای سرو آزادت غلام
اینست کوته بینی، ار بر سرو بستانی نهم
بر من افشان جرعه ای زان جام خود تا از نشاط
رخت هستی را به بازار پریشانی نهم
چون پریشان گشت کار خسرو از عشقت، چه سود؟
گر کنون صد پی به سر دست پشیمانی نهم
روی زیبا بینم و بر خاک پیشانی نهم
سوده گشت از سجده راه بتان پیشانیم
چند بر دل تهمت دین مسلمانی نهم
تو بجنب، ای بخت و دشواری شبهایم مپرس
من گرفتارم، کجا پهلو به آسانی نهم!
دل به زلف یار و از من صد پیام غم برو
چند داغ غم بر این مسکین زندانی نهم
او نهد تیر بلا را در کمان ناز و من
جان نهم در پیش و بر دل منت جانی نهم
ای صبا، گردی ز لعل مرکبش بر من رسان
تا دوایی بر جراحتهای پنهانی نهم
دیدگان بر تو نهم، ای سرو آزادت غلام
اینست کوته بینی، ار بر سرو بستانی نهم
بر من افشان جرعه ای زان جام خود تا از نشاط
رخت هستی را به بازار پریشانی نهم
چون پریشان گشت کار خسرو از عشقت، چه سود؟
گر کنون صد پی به سر دست پشیمانی نهم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۵
نکنم ز عشق تو به که سر گناه دارم
چه کنم، نمی توانم دل خود نگاه دارم؟
چو نیایی و نیاید ز رهی جز آنکه پیشت
جگری به خاک ریزم، نظری به راه دارم
ز فراق شهر بندم، به کدام سو گریزم؟
که به گرد قلعه جان ز بلا سپاه دارم
شبکی ز سوز سینه کنمت چو شمع روشن
همه تیرگی که در دل ز شب سیاه دارم
چه کنم که آب حسرت نکنم روان ز مژگان؟
که به سینه ز آتش دل همه دود آه دارم
چو فرو شدم به طوفان، چه کنم جفای دیده؟
چو گذشت آبم از سر، چه غم کلاه دارم؟
ز ستم نهاد بر من قلم قدر خیالت
گرت استوار نآید، خط تو گواه دارم
مکش، ار به نامه ای جان رقم وفا نوشتم
نه من سیاه نامه به جز این گناه دارم؟
نه که خسروم، غلامم، کمر نیاز بسته
کرمی که بی میانت کمری دو تاه دارم
چه کنم، نمی توانم دل خود نگاه دارم؟
چو نیایی و نیاید ز رهی جز آنکه پیشت
جگری به خاک ریزم، نظری به راه دارم
ز فراق شهر بندم، به کدام سو گریزم؟
که به گرد قلعه جان ز بلا سپاه دارم
شبکی ز سوز سینه کنمت چو شمع روشن
همه تیرگی که در دل ز شب سیاه دارم
چه کنم که آب حسرت نکنم روان ز مژگان؟
که به سینه ز آتش دل همه دود آه دارم
چو فرو شدم به طوفان، چه کنم جفای دیده؟
چو گذشت آبم از سر، چه غم کلاه دارم؟
ز ستم نهاد بر من قلم قدر خیالت
گرت استوار نآید، خط تو گواه دارم
مکش، ار به نامه ای جان رقم وفا نوشتم
نه من سیاه نامه به جز این گناه دارم؟
نه که خسروم، غلامم، کمر نیاز بسته
کرمی که بی میانت کمری دو تاه دارم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۶
شب من سیه شد از غم، مه من کجات جویم؟
به شب دراز هجران مگر از خدات جویم؟
نه ای آن گلی که آرد سوی مات هیچ بادی
ز پی دل خود است این که من از صبات جویم
سخنت به سرو گویم، خبرت ز باد پرسم
تو درون دیده و دل، ز کسان چرات جویم؟
به دل و دو دیده و جان همه جا نهفته هستی
چو نبینم آشکارا، به کدام جات جویم؟
تو که بر در تو گم شد سرو تاج پادشاهان
چه خیال فاسد است این که من گدات جویم
دل من گرفت از دین، بت من کجات یابم؟
شب من سیه شد از غم، مه من کجات جویم؟
تن زار من شکستی، دل و جان فدات سازم
طلب ار کنی سر من، ز سر رضات جویم
چو ز آه دردمندان سوی تو رود بلایی
به میان سپر شوم هم ره آن بلات جویم
سر گم شده بجوید مگر از در تو خسرو
ز کجاست بخت آنم که به زیر پات جویم
به شب دراز هجران مگر از خدات جویم؟
نه ای آن گلی که آرد سوی مات هیچ بادی
ز پی دل خود است این که من از صبات جویم
سخنت به سرو گویم، خبرت ز باد پرسم
تو درون دیده و دل، ز کسان چرات جویم؟
به دل و دو دیده و جان همه جا نهفته هستی
چو نبینم آشکارا، به کدام جات جویم؟
تو که بر در تو گم شد سرو تاج پادشاهان
چه خیال فاسد است این که من گدات جویم
دل من گرفت از دین، بت من کجات یابم؟
شب من سیه شد از غم، مه من کجات جویم؟
تن زار من شکستی، دل و جان فدات سازم
طلب ار کنی سر من، ز سر رضات جویم
چو ز آه دردمندان سوی تو رود بلایی
به میان سپر شوم هم ره آن بلات جویم
سر گم شده بجوید مگر از در تو خسرو
ز کجاست بخت آنم که به زیر پات جویم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۷
ز تو نعمت است و راحت لب شکرین و رو هم
به من آفت است و فتنه دل پر بلا و خو هم
همه عشق و آرزویی، غلطم که در لطافت
شده بی قرار و مجنون ز تو عشق و آرزو هم
نه فقیه گر فرشته چو تو گر حریف یابد
ننهد ز کف پیاله، ببرد سر سبو هم
تو که خون خلق ریزی، چه غمت از آن که هر دم
رود آب دیده ما ز غم تو آبرو هم
چه بلاست، بارک الله، رخ تو کزان تحیر
به خموشی اند مانده همه کس به گفتگو هم
به کرشمه گه گه این سو گذری که بهر رویت
جگری دو پاره دارم، نظری به چار سو هم
کشی و به نازگویی که اجل همی برد جان
دل تو اگر نرنجد مه من به رخ مگو هم
به فدا هزار جانت، رهی ار چه صد چو خسرو
به خراش غمزه کشتی، به شکنجهای مو هم
به من آفت است و فتنه دل پر بلا و خو هم
همه عشق و آرزویی، غلطم که در لطافت
شده بی قرار و مجنون ز تو عشق و آرزو هم
نه فقیه گر فرشته چو تو گر حریف یابد
ننهد ز کف پیاله، ببرد سر سبو هم
تو که خون خلق ریزی، چه غمت از آن که هر دم
رود آب دیده ما ز غم تو آبرو هم
چه بلاست، بارک الله، رخ تو کزان تحیر
به خموشی اند مانده همه کس به گفتگو هم
به کرشمه گه گه این سو گذری که بهر رویت
جگری دو پاره دارم، نظری به چار سو هم
کشی و به نازگویی که اجل همی برد جان
دل تو اگر نرنجد مه من به رخ مگو هم
به فدا هزار جانت، رهی ار چه صد چو خسرو
به خراش غمزه کشتی، به شکنجهای مو هم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۸
نفسی برون ندادم که حدیث دل نگفتم
سخنی نگفتم از تو که ز دیده در نسفتم
چه کنون نهفته گریم که شدم ز عشق رسوا
که به روی آبم آمد، غم دل که می نهفتم
من از آن گهی که دیدم به دو چشم خوابناکت
به دو چشم خوابناکت که اگر شبی بخفتم!
همه خلق خواند مجنون ز پی توام که هر دم
به صبا پیام دادم، به پرنده راز گفتم
من اگر ز دیده رفتم سر کوی تو، چه رنجی
که رهی ز دور رفتم، نه ستانه تو رفتم
شب من هزار ساله، تو به سینه طرفه کاری
که هزار ساله راهم به میان و با تو خفتم
رسدت که بوی خسرو نکشی که نازنینی
که من آن گل عذابم که ز خار غم شگفتم
سخنی نگفتم از تو که ز دیده در نسفتم
چه کنون نهفته گریم که شدم ز عشق رسوا
که به روی آبم آمد، غم دل که می نهفتم
من از آن گهی که دیدم به دو چشم خوابناکت
به دو چشم خوابناکت که اگر شبی بخفتم!
همه خلق خواند مجنون ز پی توام که هر دم
به صبا پیام دادم، به پرنده راز گفتم
من اگر ز دیده رفتم سر کوی تو، چه رنجی
که رهی ز دور رفتم، نه ستانه تو رفتم
شب من هزار ساله، تو به سینه طرفه کاری
که هزار ساله راهم به میان و با تو خفتم
رسدت که بوی خسرو نکشی که نازنینی
که من آن گل عذابم که ز خار غم شگفتم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۰
عهدها را گه آن شد که ز سر تازه کنیم
مهرها را به دل خسته اثر تازه کنیم
غزل سوخته خواهیم از آن مطرب مست
داغ دیرینه خود باز ز سر تازه کنیم
جگر سوخته را ریش کهن بگشاییم
دردها را به همه شهر خبر تازه کنیم
دوست را درد دل خود به فغان یاد دهیم
باغ را ناله مرغان سحر تازه کنیم
باده نوشیم بران روی و پیاله هر دم
گر به نیمی رسد از خون جگر تازه کنیم
مست و لایعقل با دوست به بازار شویم
قصه عشق به هر کوچه و در تازه کنیم
چون خورده باده، لبش پاک کنیم از دامن
وز سر آلودگی دامن تر تازه کنیم
امشب آن است که افسانه هجران گوییم
ور ترا خواب برد، بار دگر تازه کنیم
زنده داریم از این پس شب، اگر عمر شود
پس دعای شه جمشید گهر تازه کنیم
زلف آشفته از آن روی به یک سوی نهیم
جان آزرده خسرو به نظر تازه کنیم
مهرها را به دل خسته اثر تازه کنیم
غزل سوخته خواهیم از آن مطرب مست
داغ دیرینه خود باز ز سر تازه کنیم
جگر سوخته را ریش کهن بگشاییم
دردها را به همه شهر خبر تازه کنیم
دوست را درد دل خود به فغان یاد دهیم
باغ را ناله مرغان سحر تازه کنیم
باده نوشیم بران روی و پیاله هر دم
گر به نیمی رسد از خون جگر تازه کنیم
مست و لایعقل با دوست به بازار شویم
قصه عشق به هر کوچه و در تازه کنیم
چون خورده باده، لبش پاک کنیم از دامن
وز سر آلودگی دامن تر تازه کنیم
امشب آن است که افسانه هجران گوییم
ور ترا خواب برد، بار دگر تازه کنیم
زنده داریم از این پس شب، اگر عمر شود
پس دعای شه جمشید گهر تازه کنیم
زلف آشفته از آن روی به یک سوی نهیم
جان آزرده خسرو به نظر تازه کنیم