عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۵
میر خرابات تویی ای نگار
وز تو خرابات چنین‌ بی‌قرار
جمله خرابات خراب تواند
جمله اسرار ز توست آشکار
جان خراباتی و عمر عزیز
هین که بشد عمر چنین هوشیار
جان و جهان جان مرا دست گیر
چشم جهان حرف مرا گوش دار
خاک کفت چشم مرا توتیاست
وعده تو گوش مرا گوش وار
خمر کهن بر سر عشاق ریز
صورت نو در دل مستان نگار
ساغر بازیچه فانی ببر
ساغر مردانه ما را بیار
آتش می بر سر پرهیز ریز
وای بران زاهد پرهیزگار
حق چو شراب ازلی دردهد
مرد خورد باده حق مردوار
پرورش جان به سقاهم بود
از می و از ساغر پروردگار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۱
ای روترش به پیشم بد گفته‌یی مرا پس
مردار بوی دارد دایم دهان کرکس
آن گفته پلیدت در روی شد پدیدت
پیدا بود خبیثی در روی و رنگ ناکس
ما راست یار و دلبر تو مرگ و جسک‌‌‌ می‌خور
هین کز دهان هر سگ دریا نشد منجس
بیت القدس اگر شد زافرنگ پر ز خوکان
بدنام کی شد آخر آن مسجد مقدس؟
این روی آینه‌‌‌ست این یوسف درو بتابد
بیگانه پشت باشد هر چند شد مقرنس
خفاش اگر سگالد خورشید غم ندارد
خورشید را چه نقصان گر سایه شد منکس؟
ضحاک بود عیسیٰ عباس بود یحییٰ
این ز اعتماد خندان وز خوف آن معبس
گفتند ازین دو یا رب پیش تو کیست بهتر؟
ین هر دو چیست بهتر در منهج موسس؟
حق گفت افضل آن است کش ظن به من نکوتر
که حسن ظن مجرم نگذاردش مدنس
تو خود عبوس گینی نز خوف و طمع دینی
از رشک زعفرانی یا از شماتت اطلس
این دو به کار ناید جز ناروا نشاید
ای وای آن که در وی باشد حسد مغرس
واهل ز دست او را تبت بس است او را
هر کو عدوی مه شد ظلمات مر ورا بس
اعدات آفتابا‌‌‌ می‌دان یقین خفاشند
هم ننگ جمله مرغان هم حبس لیل عسعس
ابتر بود عدوش وان منصبش نماند
در دیده کی بماند گر درفتد درو خس
ای روترش به پیشم بد گفته‌یی مرا پس
مردار بوی دارد دایم دهان کرکس
آن گفته پلیدت در روی شد پدیدت
پیدا بود خبیثی در روی و رنگ ناکس
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۶
گر عاشقی از جان و دل جور و جفای یار کش
ور زان که تو عاشق نه‌یی رو سخره می‌کن خار کش
جانی بباید گوهری تا ره برد در دلبری
این ننگ جان‌ها را ز خود بیرون کن و بر دار کش
گاهی بود در تیرگی گاهی بود در خیرگی
بیزار شو زین جان هله بر وی خط بیزار کش
خود را مبین در من نگر کز جان شده ستم بی‌اثر
مانند بلبل مست شو زو رخت بر گلزار کش
این کرهٔ تند فلک از روح تو سر می‌کشد
چابک سوار حضرتی این کره را در کار کش
چون شهسوار فارسی خربندگی تا کی کنی؟
ننگت نمی‌آید که خر گوید تو را خروار کش؟
همچون جهودان می‌زی‌یی ترسان و خوار و متهم
پس چون جهودان کن نشان عصابه بر دستار کش
یا از جهودی توبه کن از خاک پای مصطفیٰ
بهر گشاد دیده را در دیدهٔ افگار کش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۴
خواجه چرا کرده‌یی روی تو بر ما ترش؟
زین شکرستان برو هست کس این جا ترش؟
در شکرستان دل قند بود هم خجل
تو ز کجا آمدی ابرو و سیما ترش
بر فلک آن طوطیان جمله شکر می‌خورند
گر نپری بر فلک منگر بالا ترش
رستم میدان فکر پیش عروسان بکر
هیچ بود در وصال وقت تماشا ترش؟
هر که خورد می صبوح روز بود شیرگیر
هر که خورد دوغ هست امشب و فردا ترش
مؤمن و ایمان و دین ذوق و حلاوت بود
تو به کجا دیده‌یی طبلهٔ حلوا ترش؟
این ترشی‌ها همه پیش تو زان جمع شد
جنس رود سوی جنس ترش رود با ترش
والله هر میوه‌یی کو نپزد ز آفتاب
گر چه بود نیشکر نبود الا ترش
سوزش خورشید عشق صبر بود صبر کن
روز دو سه صبر به مذهب تو با ترش
هر که ترش بینی‌اش دان که ز آتش گریخت
غوره که در سایه ماند هست سر و پا ترش
دعوهٔ دل کرده‌یی وعده وفا کن مباش
در صف دعوی چو شیر وقت تقاضا ترش
بنگر در مصطفیٰ چون که ترش شد دمی
کرده عتابش عبس خواند مر او را ترش
خامش و تهمت منه خواجه ترش نیست لیک
گه گه قاصد کند مردم دانا ترش
او چو شکر بوده است دل ز شکر پر ولیک
در ادب کودکان باشد لالا ترش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۲
آمد آن خواجهٔ سیماترش
وان شکرش گشته چو سرکا ترش
با همگان روترش است ای عجب
یا که به بیرون خوش و با ما ترش؟
از کرم خواجه روا نیست این
با همه خوش با من تنها ترش
زین بگذشتیم دریغ است و حیف
آن رخ خوش طلعت زیبا ترش
ای ز تو خندان شده هر جا حزین
وی ز تو شیرین شده هر جا ترش
شاد زمانی که نهان زیر لب
یار همی‌خندد و لالا ترش
گر ترشی این دم شرطی بنه
که نبود روی تو فردا ترش
بهر خدا قاعدهٔ نو منه
هیچ بود قاعده حلوا ترش؟
این ترشی در چه و زندان بود
دید کسی باغ و تماشا ترش؟
یوسف خوبان چو به زندان بماند
هیچ نگشت آن گل رعنا ترش
تا به سخن آمد دیوار و در
کز چه نه‌یی ای شه و مولا ترش
گفت اگر غرقهٔ سرکا شوم
کی هلدم رحمت بالا ترش؟
می‌دهدم عشق و ندیمی کند
غرقه شود در می و صهبا ترش
دست فشان روح رود مست تا
میمنه که نیست بدان جا ترش
بس کن و در شهد و شکر غوطه خور
کت نهلد فضل موفا ترش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۹
بباید عشق را ای دوست دردک
دل پر درد و رخساران زردک
ای بی‌درد دل و بی‌سوز سینه
بود دعوی مشتاقیت سردک
جهان عشق بس بی‌حد جهان است
تو داری دیدگان نیک خردک
چه داند روستایی مخزن شاه؟
کماج و دوغ داند جان کردک
به جز بانگ دفت نبود نصیبی
چو هستی چون خصی در روز گردک
اگر خواهی که مرد کار گردی
ز کار و بار خود شو زود فردک
چو چیزی یافتی، خود را تو مفروش
به پیش هر دکان مانند قردک
که دعوی مردیت بی‌جان مردان
بدان آرد که گویندت که مردک
اگر ناگاه مردی پیش افتد
به خون خود دری کاری نبردک
تو دیده بسته‌یی، در زهد می‌باش
به تسبیح و به ذکر چند وردک
مکن شیخی دروغی بر مریدان
از آن ناز و کرشمه، ای فسردک
شه شطرنجی ارتو کژ ببازی
به شمس الدین تبریزی تو نردک
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۲
گچکنن اغلن هی بزه گلگل
دغدن دغدا هی گزه گلگل
آی بگی سنسن گن بگی سنسن
بی مزه گلمه بامزه گلگل
لذ لحبی من حرکاتی
ارسل کنزا للصدقات
خلص روحی من هفواتی
اعتق قلبی من شبکاتی
رفتم آن جا لنگان لنگان
شربت خوردم پنگان پنگان
دیدم آن جا قومی شنگان
گشته زساغر خیره و دنگان
صورت عشقی، صاحب مخزن
شوخ جهانی رندی و ره زن
آتش جان را سنگی و آهن
هرکه نه عاشق، ریشش برکن
یا رحموتا منه صبونا
یا رهبوتا عزعلینا
صدر صدور جاء الینا
بدر بدور بات لدینا
دنب خری تو، ای خر ملعون
نی کم گردی، نی شوی افزون
ای دل و جانم از کژی تو
وزفن و مکرت، خسته و پر خون
لاح صباحی، طیب حالی
جاء ربیعی، هب شمالی
خصب غصنی، ماء زلالی
اسکر قلبی، خمر وصال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۸
در مجلس آن رستم، درعربده بنشستم
صد ساغر بشکستم، آهسته که سرمستم
ای منکر هر زنده خنبک زنی و خنده
ای هم خر و خربنده، آهسته که سرمستم
ای عاقل چون لنگر ای روت چو آهنگر
در دلبر ما بنگر، آهسته که سرمستم
تو شخصک چوبینی، گر پیشترک شینی
صد دجلهٔ خون بینی، آهسته که سرمستم
کاهل مشو ای ساقی باقی است ز ما باقی
پر ده می راواقی، آهسته که سرمستم
آن‌ها که ملولانند زین راه، چه گولانند
بس سرد فضولانند، آهسته که سرمستم
شمس الحق آزاده، تبریز و می ساده
تا حشر من افتاده، آهسته که سرمستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۴
بیا ما چند کس با هم بسازیم
چو شادی کم شود با غم بسازیم
بیا تا با خدا خلوت گزینیم
چو عیسی با چنین مریم بسازیم
گر از فرزند آدم کس نماند
چه غم داریم؟ با آدم بسازیم
ور آدم نیز از ما گوشه گیرد
به جان تو که‌‌ بی‌او هم بسازیم
یکی جانی‌‌‌‌ست ما را شادی انگیز
که گر ویران شود عالم بسازیم
اگر دریا شود آتش بنوشیم
وگر زخمی رسد مرهم بسازیم
به پیش کعبه رویش بمیریم
بدان چاه و بدان زمزم بسازیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۲
هرچه گویی از بهانه لا نسلم لا نسلم
کار دارم من به خانه لا نسلم لا نسلم
گفته‌یی فردا بیایم لطف و نیکویی نمایم
وعده است این‌‌ بی‌نشانه لا نسلم لا نسلم
گفته‌یی رنجور دارم دل ز غم پرشور دارم
این فریب است و بهانه لا نسلم لا نسلم
گفت مادر مادرانه چون ببینی دام و دانه
این چنین گو ره روانه لا نسلم لا نسلم
گویی‌‌‌‌ام امروز زارم نیت حمام دارم
می نمایی سنگ و شانه لا نسلم لا نسلم
هر کجا خوانند ما را تا فریبانند ما را
غیر این عالی ستانه لا نسلم لا نسلم
بر سر مستان بیایی هر دمی زحمت نمایی
کین فلان است آن فلانه لا نسلم لا نسلم
گویی‌‌‌‌ام من خواجه تاشم عاقبت اندیش باشم
تا درافتی در میانه لا نسلم لا نسلم
رو ترش کرد آن مبرسم تا ز شکل او بترسم
ای عجوزه‌ی بامثانه لا نسلم لا نسلم
دست از خشمم گزیدی گویی از عشقت گزیدم
مغلطه است این ای یگانه لا نسلم لا نسلم
جمله را نتوان شمردن شرح یک یک حیله کردن
نیست مکرت را کرانه لا نسلم لا نسلم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۳
هذیان که گفت دشمن به درون دل شنیدم
پی من تصوری را که بکرد هم بدیدم
سگ او گزید پایم بنمود بس جفایم
نگزم چو سگ من او را لب خویش را گزیدم
چو به رازهای فردان برسیده‌ام چو مردان
چه بدین تفاخر آرم که به راز او رسیدم؟
همه عیب از من آمد که ز من چنین فن آمد
که به قصد کزدمی را سوی پای خود کشیدم
چو بلیس کو ز آدم بندید جز که نقشی
من ازین بلیس ناکس به خدا که ناپدیدم
برسان به همدمانم که من از چه رو گرانم
چو گزید مار رانم ز سیه‌رسن رمیدم
خمشان بس خجسته لب و چشم برببسته
ز رهی که کس نداند به ضمیرشان دویدم
چو ز دل به جانب دل ره خفیه است و کامل
ز خزینه‌های دل‌ها زر و نقره برگزیدم
به ضمیر همچو گلخن سگ مرده درفکندم
ز ضمیر همچو گلشن گل و یاسمن بچیدم
بد و نیک دوستان را به کنایت ار بگفتم
به بهینه‌پرده آن را چو نساج برتنیدم
چو دلم رسید ناگه به دلی عظیم و آگه
ز مهابت دل او به مثال دل طپیدم
چو به حال خویش شادی تو به من کجا فتادی؟
پس کار خویشتن رو که نه شیخ و نه مریدم
به سوی تو ای برادر نه مسم نه زر سرخم
ز در خودم برون ران که نه قفل و نه کلیدم
تو بگیر آنچنان که بنگفتم این سخن هم
اگرم به یاد بودی به خدا نمی‌چخیدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۵
دوش می‌گفت جانم کی سپهر معظم
بس معلق زنانی شعله‌ها اندر اشکم
بی گنه‌ بی‌جنایت گردشی‌ بی‌نهایت
بر تنت در شکایت نیلی‌‌یی رسم ماتم
گه خوش و گاه ناخوش چون خلیل اندر آتش
هم شه و هم گداوش چون براهیم ادهم
صورتت سهمناکی حالتت دردناکی
گردش آسیاها داری و پیچ ارقم
گفت چرخ مقدس چون نترسم از آن کس
کو بهشت جهان را می­کند چون جهنم؟
در کفش خاک مومی، سازدش رنگ و رومی
سازدش باز و بومی، سازدش شکر و سم
او نهانی‌ست یارا این چنین آشکارا
پیش کرده‌ست ما را تا شود او مکتم
کی شود بحر کیهان زیر خاشاک پنهان؟
گشته خاشاک رقصان موج در زیر و در بم
چون تن خاکدانت بر سر آب جانت
جان تتق کرده تن را در عروسی و در غم
در تتق نوعروسی تندخویی شموسی
می کند خوش فسوسی بر بد و نیک عالم
خاک ازو سبزه زاری، چرخ ازو‌ بی‌قراری
هر طرف بختیاری زو معاف و مسلم
عقل ازو مستقینی، صبر ازو مستعینی
عشق ازو غیب بینی، خاک او نقش آدم
باد پویان و جویان، آب‌ها دست شویان
ما مسیحانه گویان، خاک خامش چو مریم
بحر با موج‌ها بین گرد کشتی خاکین
کعبه و مکه‌ها بین در تک چاه زمزم
شه بگوید تو تن زن خویش در چه میفکن
که ندانی تو کردن دلو و حبل از شلولم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۱
گر دم از شادی و گر از غم زنیم
جمع بنشینیم و دم با هم زنیم
یار ما افزون رود افزون رویم
یار ما گر کم زند ما کم زنیم
ما و یاران هم دل و همدم شویم
همچو آتش بر صف رستم زنیم
گرچه مردانیم اگر تنها رویم
چون زنان بر نوحه و ماتم زنیم
گر به تنهایی به راه حج رویم
تو مکن باور که بر زمزم زنیم
تارهای چنگ را مانیم ما
چون که در سازیم زیر و بم زنیم
ما همه در جمع آدم بوده ایم
بار دیگر جمله بر آدم زنیم
نکته پوشیده‌ست و آدم واسطه
خیمه‌ها بر ساحل اعظم زنیم
چون به تخت آید سلیمان بقا
صد هزاران بوسه بر خاتم زنیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۲
کون خر را نظام دین گفتم
پشک را عنبر ثمین گفتم
اندرین آخر جهان ز گزاف
بس چمن نام هر چمین گفتم
طوق بر گردن کپی بستم
نام اعلی بر اسفلین گفتم
عذر خواهید روح را که ز عجز
صفت روح بهر طین گفتم
حلیهٔ آدم و خلیفهٔ حق
به هر ابلیس و هر لعین گفتم
زاغ را بلبل چمن خواندم
خار را سرو و یاسمین گفتم
دیو را جبرئیل کردم نام
ژاژ را حجت مبین گفتم
ای دریغا که کان نفرین را
از طمع چند آفرین گفتم
از خری بود آن نبد ز خرد
که خر ماده را تکین گفتم
توبه کردم ازین خطا گفتن
همه عمرم بس ار همین گفتم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۷
انا فتحنا بابکم، لا تهجروا اصحابکم
لا تیئسوا من غابکم، لا تدنسوا اثوابکم
الحمد لله الذی من علینا بالثنا
فی ظل دین مسند، لا تغلقوا ابوابکم
یا اولیا لا تحزنوا، اربحتکم لا تغبنوا
اشجعتکم لا تجبنوا، لا تحقروا القابکم
یا رب اشرح صدرنا، یا رب ارفع قدرنا
یا رب اظهر بدرنا، لا تعبدوا اربابکم
ما لی اله غیره، نال البریا یا خیره
طاب الموافی سیره لا تخسروا اعقابکم
بوی دل آید از سخن، دل حاصل آید از سخن
تا مقبل آید از سخن، لا تهتکوا جلبابکم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۸
رحت انا من بینکم غبت کذا من عینکم
لا تغفلوا عن حینکم لا تهدموا دارینکم
اخواننا، اخواننا، ان الزمان خاننا
لا تنسوا هجراننا، لا تهدموا دارینکم
قد فاتنا اعمارنا، و استنسیت اخبارنا
و استثقلت اوزارنا، لا تهدموا دارینکم
استوثقوا ادیانکم و استغنموا اخوانکم
و استعشقوا ایمانکم، لا تهدموا دارینکم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۳
کو خر من؟ کو خر من؟ پار بمرد آن خر من
شکر خدا را که خرم برد صداع از سر من
گاو اگر نیز رود تا برود غم نخورم
نیست ز گاو و شکمش بوی خوش عنبر من
گاو و خری گر برود باد ابد در دو جهان
دلبر من دلبر من دلبر من دلبر من
حلقه به گوش است خرم گوش خر و حلقه زر؟
حیف نگر حیف نگر وازر من وازر من
سر کشد و ره نرود ناز کند جو نخورد
جز تل سرگین نبود خدمت او بر در من
گاو برین چرخ برین گاو دگر زیر زمین
زین دو اگر من بجهم بخت بود چنبر من
رفتم بازار خران این سو و آن سو نگران
از خر و از بنده خر سیر شد این منظر من
گفت کسی چون خر تو مرد خری هست بخر
گفتم خاموش که خر بود به ره لنگر من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۹
چرا کوشد مسلمان در مسلمان را فریبیدن؟
بسی صنعت‌ نمی‌باید پریشان را فریبیدن
بدریدی همه هامون ز نقش لیلی و مجنون
ولی چشمش‌ نمی‌خواهد گران جان را فریبیدن
نمی آید دریغ او را چو دریا گوهرافشانی
ولیکن تو روا داری بدین آن را فریبیدن؟
معلم خانه چشمش چه رسم آورد در عالم
که طمع افتاد موران را سلیمان را فریبیدن
دلم بدرید ز اندیشه شکسته گشته چون شیشه
که عقل از چه طمع دارد نهان دان را فریبیدن؟
برآمد عالم از صیقل چو جندرخانه شد گیتی
که بشنیدند کو خواهد ملیحان را فریبیدن
هر اندیشه که برجوشد روان گردد پی صیدی
نمک‌ها را هوس چبود؟ نمکدان را فریبیدن
پلیدی را بیاموزد بر آب پاک افزودن
کلیدی را بیاموزد کلیدان را فریبیدن
چو لونالون می‌داند شکنجه کردن آن قاهر
چه رغبت دارد آن آتش سپندان را فریبیدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۰
ای نفس چو سگ آخر تا چند زنی دندان
وز کبر کسان رنجی وندر تو دو صد چندان
گریانی و پرزهری با خلق چه باقهری
مانند سر بریان گشته که منم خندان
من صوفی باصوفم من آمر معروفم
چون شحنه بود آن کس کو باشد در زندان؟
معذوری خود دیده در خویش ترنجیده
عذر دگران خواهد از باب هنرمندان
بر دانش و حال خود تأویل کنی قرآن
وان گاه هم از قرآن در خلق زنی سندان
آب حیوان یابی گر خاک شوی ره را
وز باد و بروت آیی در نار تو دربندان
بگریز از این دربند بر جمله تو در دربند
جز شمس حق تبریز سلطان شکرقندان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۲
ای در غم بیهوده رو کم ترکوا برخوان
وی حرص تو افزوده رو کم ترکوا برخوان
از اسپک و از زینک پربادک و پرکینک
وز غصه بپالوده رو کم ترکوا برخوان
در روده و سرگینی باد هوس و کینی
ای غافل آلوده رو کم ترکوا برخوان
ای شیخ پر از دعوی وی صورت‌ بی‌معنی
نابوده و بنموده رو کم ترکوا برخوان
منگر که شه و میری بنگر که‌ همی‌میری
در زیر یکی توده رو کم ترکوا برخوان
آن نازک و آن مشتک آن ما و من زشتک
پوسیده و فرسوده رو کم ترکوا برخوان
رخ بر رخ زیبایان کم نه بنگر پایان
رخسار تو فرسوده رو کم ترکوا برخوان
گر باغ و سرا داری با مرگ چه پا داری؟
در گور گل اندوده رو کم ترکوا برخوان
رفتند جهان داران خون خواره و عیاران
بر خلق نبخشوده رو کم ترکوا برخوان
تابوت کسان دیده وز دور بخندیده
وان چشم تو نگشوده رو کم ترکوا برخوان
بس کن ز سخن گویی از گفت چه می‌جویی؟
ای بادبپیموده رو کم ترکوا برخوان