عبارات مورد جستجو در ۱۵۷۴ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷
صبح دم زد ساقیا هین الصبوح
خفتگان را در قدح کن قوت روح
در قدح ریز آب خضر از جام جم
باز نتوان گشت ازین در بی فتوح
توبه بشکن تا درست آیی ز کار
چند گویی توبه‌ای دارم نصوح
مطربا قولی بگو از راهوی
راه راه راهوی است اندر صبوح
دل ز مستی قول کس می‌نشنود
زانکه بشنوده است قول بوالفتوح
چون سرانجام تو طوفان بلاست
عمر تو چه یک نفس چه عمر نوح
گر ز عطار این سخن می‌نشنوی
بشنو از مرغ سحر صور صلوح
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲
اشک ریز آمدم چو ابر بهار
ساقیا هین بیا و باده بیار
توبهٔ من درست نیست خموش
وز من دلشکسته دست بدار
جام درده پیاپی ای ساقی
تا کنم جان خویش بر تو نثار
تا که جامی تهی کنم در عشق
پر برآرم ز خون دیده کنار
در ره عشق چون فلک هر روز
کار گیرم ز سر زهی سر و کار
منم و دردیی و درد دلی
دردی و درد هر دو با هم یار
سر فرو برده‌ای درین گلخن
فارغ از توبه و ز استغفار
درس عشاق گفته در بن دیر
پای منبر نهاده بر سر دار
فانی و باقیم و هیچ و همه
روح محضیم و صورت دیوار
ساقیا گر برآرم از دل دم
ز دم من برآید از تو دمار
بادهٔ ما ز جام دیگر ده
که نه مستیم ما و نه هشیار
موضع عاشقان بی سر و بن
هست بالای کعبه و خمار
گر برآرند یک نفس بی دوست
دلق و تسبیحشان شود زنار
ما همه کشتگان این راهیم
سیر گشته ز جان قلندروار
مست عشقیم و روی آورده
در رهی دور و عقبه‌ای دشوار
زاد ما مانده مرکب افتاده
وادییی تیره و رهی پر خار
بی نهایت رهی که هر ساعت
کشتهٔ اوست صد هزار هزار
چون بدین ره بسی فرو رفتیم
باز ماندیم آخر از رفتار
گه به پهلوی عجز می‌گشتیم
گه به سر می‌شدیم چون پرگار
آخر از گوشه‌ای منادی خاست
کای فروماندگان بی‌مقدار
آنچه جستید در گلیم شماست
لیس فی الدار غیرکم دیار
این چنین وادیی به پای تو نیست
سر خود گیر و رفتی ای عطار
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰
صبح برانداخت نقاب ای غلام
می‌ده و برخیز ز خواب ای غلام
همچو گلم بر سر آتش نشاند
شوق شراب چو گلاب ای غلام
بی نمکی چند کنی باده نوش
وز جگرم خواه کباب ای غلام
دور بگردان و شتابی بکن
چند کند عمر شتاب ای غلام
جان من سوخته دل را دمی
زنده کن از جام شراب ای غلام
آب حیات است می و من چو شمع
مرده دلم بی می ناب ای غلام
از قدح باده دلم زنده کن
تا برهد جان ز عذاب ای غلام
چون دل عطار ز تو تافته است
تافته را نیز متاب ای غلام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۴
ساقیا گر پخته‌ای می خام ده
جان بی آرام را آرام ده
خیزو بزمی در صبوحی راست کن
یک صراحی باده ما را وام ده
صبح پیدا گشت و شب اندر شکست
خفتگان مست را دشنام ده
چون بخواهی ریخت همچون گل ز بار
بار کم کش بادهٔ گلفام ده
همچو گل شو بادهٔ گلفام نوش
همچو بلبل سوی گل پیغام ده
داد خود بستان که ایام گل است
یا نه خوش خوش داد این ایام ده
گر سراسر نیست دردی در فکن
نیم مستان را پیاپی جام ده
چون اجل دامی گلوگیر آمده است
چون درآید وقت تن در دام ده
خاطر عطار سودا می‌پزد
سوخت از غم هین شرابش خام ده
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۰
درآمد از در دل چون خرابی
ز می بر آتش جانم زد آبی
شرابم داد و گفتا نوش و خاموش
کزین خوشتر نخوردستی شرابی
چو جان نوشید جام جان فزایش
میان جان برآمد آفتابی
اگرچه خامشی فرمود لیکن
دلم با خامشی ناورد تابی
فغان دربست تا آن شمع جان‌ها
برافکند از جمال خود نقابی
چو جانم روی یار خوش‌نمک دید
ز دل خوش بر نمک می‌زد کبابی
همی ناگاه در جان من افتاد
عجب شوری عجایب اضطرابی
جهان از خود همی پر دید و خود نه
من این ناخوانده‌ام در هیچ بابی
درین منزل فروماندیم جمله
که دارد مشکل ما را جوابی
برو عطار و دم درکش کزین سوز
چو آتش در دلم افتاد تابی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۶
ای ساقی از آن قدح که دانی
پیش آر سبک مکن گرانی
یک قطره شراب در صبوحی
باشد که به حلق ما چکانی
زان پیش خمار در سر آید
یک باده به دست ما رسانی
بگذر تو ز خویش و از قرابات
پیش آر قرابهٔ مغانی
در عقل مغیش تا نبینی
وز علم مجوس تا نخوانی
کین جای نه جای قیل و قال است
کافسانه کنی و قصه خوانی
این جای مقام کم زنان است
تو مرد ردا و طیلسانی
ساقی تو بیا و بر کفم نه
یک کوزهٔ آب زندگانی
یک قطرهٔ درد اگر بنوشی
یابی تو حیات جاودانی
ساقی شو و راوقی در انداز
زان لعل چو در که می‌چکانی
عطار بیا ز پرده بیرون
تا چند سخن ز پرده رانی
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶
می ده ای ساقی که می به درد عشق آمیز را
زنده کن در می پرستی سنت پرویز را
مایه ده از بوی باده باد عنبربیز را
در کف ما رادی آموز ابر گوهر بیز را
ای خم اندر خم شکسته زلف جان آمیز را
بر شکن بر هم چو زلفت توبه و پرهیز را
چنگ وار آهنگ برکش راه مست انگیز را
راه مست انگیز بر زن مست بیگه خیز را
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
ساقیا دل شد پر از تیمار پر کن جام را
بر کف ما نه سه باده گردش اجرام را
تا زمانی بی زمانه جام می بر کف نهیم
بشکنیم اندر زمانه گردش ایام را
جان و دل در جام کن تا جان به جام اندر نهیم
همچو خون دل نهاده ای پسر صد جام را
دام کن بر طرف بام از حلقه‌های زلف خویش
چون که جان در جام کردی تنگ در کش جام را
کاش کیکاووس پر کن زان سهیل شامیان
زیر خط حکم درکش ملک زال و سام را
چرخ بی آرام را اندر جهان آرام نیست
بند کن در می پرستی چرخ بی آرام را
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴
ساقیا دانی که مخموریم در ده جام را
ساعتی آرام ده این عمر بی آرام را
میر مجلس چون تو باشی با جماعت در نگر
خام در ده پخته را و پخته در ده خام را
قالب فرزند آدم آز را منزل شدست
انده پیشی و بیشی تیره کرد ایام را
نه بهشت از ما تهی گردد نه دوزخ پر شود
ساقیا در ده شراب ارغوانی فام را
قیل و قال بایزید و شبلی و کرخی چه سود
کار کار خویش دان اندر نورد این نام را
تا زمانی ما برون از خاک آدم دم زنیم
ننگ و نامی نیست بر ما هیچ خاص و عام را
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴
از آن می خوردن عشقست دایم کار من هر شب
که بی من در خراباتست دایم یار من هر شب
بتم را عیش و قلاشیست بی من کار هر روزی
خروش و ناله و زاریست بی او کار من هر شب
من آن رهبان خود نامم من آن قلاش خود کامم
که دستوری بود ابلیس را کردار من هر شب
برهنه پا و سر زانم که دایم در خراباتم
همی باشد گرو هم کفش و هم دستار من هر شب
همه شب مست و مخمورم به عشق آن بت کافر
مغان دایم برند آتش ز بیت‌النار من هر شب
مرا گوید به عشق اندر چرا چندین همی نالی
نگار من چو بیند چشم گوهر بار من هر شب
دو صد زنار دارم بر میان بسته به روم اندر
همی بافند رهبانان مگر زنار من هر شب
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲
جام می پر کن که بی جام میم انجام نیست
تا به کام او شوم این کار جز ناکام نیست
ساقیا ساغر دمادم کن مگر مستی کنم
زان که در هجر دلارامم مرا آرام نیست
ای پسر دی رفت و فردا خود ندانم چون بود
عاشقی ورزیم و زین به در جهان خودکام نیست
دام دارد چشم ما دامی نهاده بر نهیم
کیست کو هم بسته و پا بستهٔ این دام نیست
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
گل به باغ آمده تقصیر چراست
ساقیا جام می لعل کجاست
به چنین وقت و چنین فصل عزیز
کاهلی کردن و سستی نه رواست
ای سنایی تو مکن توبه ز می
که تو را توبه درین فصل خطاست
عاشقی خواهی و پس توبه کنی
توبه و عشق بهم ناید راست
روزکی چند بود نوبت گل
روزه و توبه همه روز بجاست
جز از آن نیست که گویند مرا
یار بود آنکه نه از مجمع ماست
شد به بد مردی و میخانه گزید
نیک مردی را با زهد نخواست
من به بد مردی خرسند شدم
هر قضایی که بود خود ز قضاست
ای بدا مرد که امروز منم
ای خوشا عیش که امروز مراست
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳
ساقیا می ده که جز می عشق را پدرام نیست
وین دلم را طاقت اندیشهٔ ایام نیست
پختهٔ عشقم شراب خام خواهی زان کجا
سازگار پخته جانا جز شراب خام نیست
با فلک آسایش و آرام چون باشد ترا
چون فلک را در نهاد آسایش و آرام نیست
عشق در ظاهر حرامست از پی نامحرمان
زان که هر بیگانه‌ای شایستهٔ این نام نیست
خوردن می نهی شد زان نیز در ایام ما
کاندرین ایام هر دستی سزای جام نیست
تا نیفتد بر امید عشق در دام هوا
کاین ره خاصست اندر وی مجال عام نیست
هست خاص و عام نی نزدیک هر فرزانه‌ای
دانهٔ دام هوا جز جام جان انجام نیست
جاهلان را در چراگه دام هست و دانه نی
عاشقان را باز در ره دانه هست و دام نیست
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹
ای ساقی خیز و پر کن آن جام
کافتاده دلم ز عشق در دام
تا جام کنم ز دیده خالی
وز خون دو دیده پر کنم جام
ایام چو ما بسی فرو برد
تا کی بندیم دل در ایام
خیزیم و رویم از پس یار
گیریم دو زلف آن دلارام
باشیم مجاور خرابات
چندان بخوریم بادهٔ خام
کز مستی و عاشقی ندانیم
کاندر کفریم یا در اسلام
گر دی گفتیم خاصگانیم
امروز شدیم جملگی عام
امروز زمانه خوش گذاریم
تا فردا چون بود سرانجام
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳
خیز تا بر یاد عشق خوبرویان می‌زنیم
پس ز راه دیده باغ دوستی را پی زنیم
از نوای نالهٔ نی گوشها را پر کنیم
وز فروغ آتش می چهره‌ها را خوی زنیم
چون درین مجلس به یاد نی برآید کارها
ما زمانی بیت خوانیم و زمانی نی زنیم
زحمت ما چون ز ما می پاره‌ای کم می‌کند
خرقه بفروشیم و خود را بر صراحی می‌زنیم
چنگ در دلبر زنیم آن دم که از خود غایبیم
پس نئیم اکنون چو غایب چنگ در وی کی زنیم
از برای بی نشانی یک فروغ از آه دل
در بهار و در خزان و در تموز و دی زنیم
دفتر ملک دو عالم را فرو شوییم پاک
هر چه آن ما را نشانست آتش اندر وی زنیم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵
می ده پسرا که در خمارم
آزردهٔ جور روزگارم
تا من بزیم پیاله بادا
بر دست زیار یادگارم
می رنگ کند به جامم اندر
بس خون که ز دیده می‌ببارم
از حلقه و تاب و بند زلفت
هم مومن و بستهٔ زنارم
ای ماه در آتشم چه داری
چون با تو ز نار نیست عارم
تا مانده‌ام از تو برکناری
جویست ز دیده بر کنارم
خواهم که شکایت تو گویم
از بیم دو زلف تو نیارم
گر ماه رخان تو برآید
از من ببرد دل و قرارم
امروز که در کفم نبیدست
اندوه جهان بتا چه دارم
مولای پیالهٔ بزرگم
فرمانبر دور بی‌شمارم
در مغکده‌ها بود مقامم
در مصطبه‌ها بود قرارم
از شحنهٔ شهر نیست بیمم
در خانهٔ هجر نیست کارم
هر چند ز بخت بد به دردم
هر چند به چشم خلق خوارم
با رود و سرود و بادهٔ ناب
ایام جهان همی گذارم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷
ساقیا برخیز و می در جام کن
در خرابات خراب آرام کن
آتش ناپاکی اندر چرخ زن
خاک تیره بر سر ایام کن
صحبت زنار بندان پیشه‌گیر
خدمت جمشید آذرفام کن
با مغان اندر سفالی باده خور
دست با زردشتیان در جام کن
چون ترا گردون گردان رام کرد
مرکب ناراستی را رام کن
نام رندی بر تن خود کن درست
خویشتن را لاابالی نام کن
خویشتن را گر همی بایدت کام
چون سنایی مفلس خودکام کن
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳
ساقیا مستان خواب‌آلوده را آواز ده
روز را از روی خویش و سوز ایشان ساز ده
غمزه‌ها سر تیز دار و طره‌ها سر پست کن
رمزها سرگرم گوی و بوسها سرباز ده
سرخ روی ناز را چون گل اسیر خار کن
زرد روی آز را چون زر به دست گاز ده
حربه و شل در بر بهرام خربط سوز نه
زخمه و مل در کف ناهید بر بط ساز ده
هم بخور هم صوفیان عقل را سرمست کن
هم برو هم صافیان روح را ره باز ده
در هوای شمع عشق و شمع می پروانه‌وار
پیشوای خلد و صدر سدره را پرواز ده
چنگل گیراست اینک باز و باشهٔ عشق را
صعوه پیش باشه و آن کبک رازی باز ده
پیش کان پیر منافق بانگ قامت در دهد
غارت عقل و دل و جان را هلا آواز ده
پیش کز بالا درآید ارسلان سلطان روز
پیش من بکتاش سرمست مرابه گماز ده
ور همی چون عشق خواهی عقل خود را پاکباز
نصفیی پر کن بدان پیر دوالک باز ده
گر همی سرمست خواهی صبح را چون چشم خود
جرعه‌ای زان می به صبح منهی غماز ده
روزه چون پیوسته خواهد بود ما را زیر خاک
باده ما را زین سپس بر رسم سنگ‌انداز ده
جبرییل اینجا اگر زحمت کند خونش بریز
خونبهای جبرییل از گنج رحمت باز ده
بادبان راز اگر مجروح گردد ز آه ما
درپه‌ای از خامشی در بادبان راز ده
وارهان یک دم سنایی را ز بند عافیت
تا دهی او را شراب عافیت پرداز ده
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶
ای سنایی خیز و بشکن زود قفل میکده
بازخر ما را زمانی زین غمان بیهده
جام جمشیدی بیار از بهر این آزادگان
درد می درده برای درد این محنت زده
درد صافی درده ای ساقی درین مجلس همی
تا زمانی می خوریم آسوده دل در میکده
محتسب را گو ترا با مست کوی ما چکار
می چه خواهی ای جوان زین عاشقان دل زده
می‌ندانی کادم از کتم عدم سوی وجود
از برای مهربازان خرابات آمده
تا ترا روشن شود در کافری در ثمین
بت پرستی پیشه گیر اندر میان بتکده
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴
عشق و شراب و یار و خرابات و کافری
هر کس که یافت شد ز همه اندهان بری
از راه کج به سوی خرابات راه یافت
کفرش همه هدی شد و توحید کافری
بگذاشت آنچه بود هم از هجر و هم ز وصل
برخاست از تصرف و از راه داوری
بیزار شد ز هر چه به جز عشق و باده بود
بست او میان به پیش یکی بت به چاکری
برخیز ای سنایی باده بخواه و چنگ
اینست دین ما و طریق قلندری
مرد آن بود که داند هر جای رای خویش
مردان به کار عشق نباشند سر سری