عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد
باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا
یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی
غم خواره‌ی یاران شد تا باد چنین بادا
هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی
نک سرده مهمان شد تا باد چنین بادا
زان طلعت شاهانه زان مشعله‌ی خانه
هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا
زان خشم دروغینش زان شیوه‌ی شیرینش
عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا
شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد
خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا
از دولت محزونان وز همت مجنونان
آن سلسله جنبان شد تا باد چنین بادا
عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد
عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا
ای مطرب صاحب دل در زیر مکن منزل
کان زهره به میزان شد تا باد چنین بادا
درویش فریدون شد هم کیسه‌ی قارون شد
هم کاسه‌ی سلطان شد تا باد چنین بادا
آن باد هوا را بین ز افسون لب شیرین
با نای در افغان شد تا باد چنین بادا
فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی
نک موسی عمران شد تا باد چنین بادا
آن گرگ بدان زشتی با جهل و فرامشتی
نک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا
شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی
تبریز خراسان شد تا باد چنین بادا
از اسلم شیطانی شد نفس تو ربانی
ابلیس مسلمان شد تا باد چنین بادا
آن ماه چو تابان شد کونین گلستان شد
اشخاص همه جان شد تا باد چنین بادا
بر روح برافزودی تا بود چنین بودی
فر تو فروزان شد تا باد چنین بادا
قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد
ابرش شکرافشان شد تا باد چنین بادا
از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش
این گاو چو قربان شد تا باد چنین بادا
ارضی چو سمایی شد مقصود سنایی شد
این بود همه آن شد تا باد چنین بادا
خاموش که سرمستم بربست کسی دستم
اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
ای گشته ز تو خندان، بستان و گل رعنا
پیوسته چنین بادا، چون شیر و شکر با ما
ای چرخ تو را بنده، وی خلق ز تو زنده
احسنت زهی خوابی، شاباش زهی زیبا
دریای جمال تو، چون موج زند ناگه
پرگنج شود پستی، فردوس شود بالا
هر سوی که روی آری، در پیش تو گل روید
هر جا که روی آیی، فرشت همه زر بادا
وان دم که ز بدخویی، دشنام و جفا گویی
می‌گو که جفای تو، حلواست همه حلوا
گر چه دل سنگستش، بنگر که چه رنگستش
کز مشعله ننگستش، وز رنگ گل حمرا
یا رب دل بازش ده، صد عمر درازش ده
فخرش ده و نازش ده، تا فخر بود ما را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱
در آب فکن ساقی، بط زادهٔ آبی را
بشتاب و شتاب اولی’، مستان شبابی را
ای جان بهار و دی، وی حاتم نقل و می
پر کن ز شکر چون نی، بوبکر ربابی را
ای ساقی شور و شر، هین عیش بگیر از سر
پر کن ز می احمر، سغراق و شرابی را
بنما ز می فرخ، این سو اخ و آن سو اخ
بربای نقاب از رخ، معشوق نقابی را
احسنت زهی یار او، شاخ گل بی‌خار او
شاباش زهی دارو، دل‌های کبابی را
صد حلقه نگر شیدا، زان بادهٔ ناپیدا
کاسد کند این صهبا، صد خمر لعابی را
مستان چمن پنهان، اشکوفه ز شاخ افشان
صد کوه چو که غلطان، سیلاب حبابی را
گر آن قدح روشن، جان است نهان از تن
پنهان نتوان کردن، مستی و خرابی را
ماییم چو کشت ای جان، سرسبز درین میدان
تشنه شده و جویان، باران سحابی را
چون رعد نه‌یی خامش، چون پردهٔ تست این هش
وز صبر و فنا می‌کش، طوطی خطابی را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴
خبر کن ای ستاره یار ما را
که دریابد دل خون خوار ما را
خبر کن آن طبیب عاشقان را
که تا شربت دهد بیمار ما را
بگو شکرفروش شکرین را
که تا رونق دهد بازار ما را
اگر در سر بگردانی دل خود
نه دشمن بشنود اسرار ما را؟
پس اندر عشق دشمن کام گردم
که دشمن می‌نپرسد کار ما را
اگر چه دشمن ما جان ندارد
بسوزان جان دشمن دار ما را
اگر گل بر سرستت تا نشویی
بیار و بشکفان گلزار ما را
بیا ای شمس تبریزی نیر
بدان رخ نور ده دیدار ما را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳
ای مطرب دل برای یاری را
در پردهٔ زیر گوی زاری را
رو در چمن و به روی گل بنگر
همدم شو بلبل بهاری را
دانی چه حیات‌ها و مستی‌هاست؟
در مجلس عشق جان سپاری را
چون دولت بی‌شمار را دیدی
بسپار بدو دم شماری را
ای روح شکار دلبری گشتی
کو زنده کند ابد شکاری را
ای ساقی دل ز کار واماندم
وقتست بده شراب کاری را
آراسته کن مرا و مجلس را
کآراسته‌یی شراب داری را
بزمی‌ست نهان چنین حریفان را
جا نیست دگر شراب خواری را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴
ساقیا در نوش آور شیرهٔ عنقود را
در صبوح آور سبک، مستان خواب آلود را
یک به یک در آب افکن، جمله تر و خشک را
اندر آتش امتحان کن چوب را و عود را
سوی شورستان روان کن شاخی از آب حیات
چون گل نسرین بخندان خار غم فرسود را
بلبلان را مست گردان، مطربان را شیرگیر
تا که درسازند با هم نغمهٔ داوود را
بادپیما، بادپیمایان خود را آب ده
کوری آن حرص افزون جوی کم پیمود را
هم بزن بر صافیان آن درد دردانگیز را
هم بخور با صوفیان، پالودهٔ بی‌دود را
می میاور، زان بیاور که می از وی جوش کرد
آن که جوشش در وجود آورد هر موجود را
زان میی کندر جبل انداخت صد رقص الجمل
زان میی کو روشنی بخشد دل مردود را
هر صباحی عید داریم از تو خاصه این صبوح
کز کرم بر می‌فشانی بادهٔ موعود را
برفشان چندان که ما افشانده گردیم از وجود
تا که هر قاصد بیابد در فنا مقصود را
همچو آبی دیده در خود آفتاب و ماه را
چون ایازی دیده در خود هستی محمود را
شمس تبریزی برآر از چاه مغرب مشرقی
همچو صبحی کو برآرد خنجر مغمود را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶
در صفای باده بنما ساقیا تو رنگ ما
محومان کن تا رهد هر دو جهان از ننگ ما
باد باده برگمار از لطف خود تا برپرد
در هوا ما را که تا خفت پذیرد سنگ ما
بر کمیت می تو جان را کن سوار راه عشق
تا چو یک گامی بود بر ما دو صد فرسنگ ما
ای وصالت یک زمان بوده، فراقت سال‌ها
ای به زودی بار کرده، بر شتر احمال‌ها
شب شد و درچین ز هجران رخ چون آفتاب
درفتاده در شب تاریک، بس زلزال‌ها
چون همی‌رفتی به سکته‌ی حیرتی حیران بدم
چشم باز و من خموش و می‌شد آن اقبال‌ها
ور نه سکته‌ی بخت بودی مر مرا خود آن زمان
چهره خون آلود کردی،بردریدی شال‌ها
بر سر ره جان و صد جان در شفاعت پیش تو
در زمان قربان بکردی، خود چه باشد مال‌ها
تا بگشتی در شب تاریک، ز آتش نال‌ها
تا چو احوال قیامت دیده شد اهوال‌ها
تا بدیدی دل عذابی گونه گونه در فراق
سنگ خون گرید اگر زان بشنود احوال‌ها
قدها چون تیر بوده، گشته در هجران کمان
اشک خون آلود گشت و جمله دل‌ها، دال‌ها
چون درستی و تمامی شاه تبریزی بدید
در صف نقصان نشست‌ست از حیا مثقال‌ها
از برای جان پاک نورپاش مه وشت
ای خداوند شمس دین تا نشکنی آمال‌ها
از مقال گوهرین بحر بی‌پایان تو
لعل گشته سنگ‌ها و ملک گشته حال‌ها
حال‌های کاملانی، کان ورای قال‌هاست
شرمسار از فر و تاب آن نوادر قال‌ها
ذره‌های خاک هامون گر بیابد بوی او
هر یکی عنقا شود تا برگشاید بال‌ها
بال‌ها چون برگشاید، در دو عالم ننگرد
گرد خرگاه تو گردد، واله اجمال‌ها
دیدهٔ نقصان ما را خاک تبریز صفا
کحل بادا تا بیابد زان بسی اکمال‌ها
چون که نورافشان کنی درگاه بخشش روح را
خود چه پا دارد در آن دم، رونق اعمال‌ها
خود همان بخشش که کردی، بی‌خبر اندر نهان
می‌کند پنهان پنهان، جملهٔ افعال‌ها
ناگهان بیضه شکافد، مرغ معنی برپرد
تا هما از سایهٔ آن مرغ گیرد فال‌ها
هم تو بنویس ای حسام الدین و می‌خوان مدح او
تا به رغم غم ببینی بر سعادت خال‌ها
گر چه دست افزار کارت شد ز دستت، باک نیست
دست شمس الدین دهد مر پات را خلخال‌ها
وارهان این جان ما را تو به رطلی می از آنک
خون چکید از بینی و چشم دل آونگ ما
ساقیا تو تیزتر رو، این نمی‌بینی که بس
می‌دود اندر عقب اندیشه‌های لنگ ما؟
در طرب اندیشه‌ها خرسنگ باشد جان گداز
از میان راه برگیرید این خرسنگ ما
در نوای عشق شمس الدین تبریزی بزن
مطرب تبریز در پرده‌ی عشاقی چنگ ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸
از پی شمس حق و دین دیدهٔ گریان ما
از پی آن آفتاب است، اشک چون باران ما
کشتی آن نوح کی بینیم هنگام وصال؟
چونک هستی‌ها نماند از پی طوفان ما
جسم ما پنهان شود در بحر باد اوصاف خویش
رو نماید کشتی آن نوح بس پنهان ما
بحر و هجران رو نهد در وصل و ساحل رو دهد
پس بروید جمله عالم لاله و ریحان ما
هر چه می‌بارید اکنون دیدهٔ گریان ما
سر آن پیدا کند صد گلشن خندان ما
شرق و غرب این زمین از گلستان یکسان شود
 خار و خس پیدا نباشد، در گل یکسان ما
زیر هر گلبن نشسته ماه‌رویی زهره رخ
چنگ عشرت می‌نوازد از پی خاقان ما
هر زمان شهره بتی بینی که از هر گوشه‌یی
جام می را می‌دهد در دست بادستان ما
دیدهٔ نادیدهٔ ما بوسه دیده زان بتان
تا ز حیرانی گذشته دیدهٔ حیران ما
جان سودا نعره زن‌ها، این بتان سیم‌بر
دل گود احسنت، عیش خوب بی‌پایان ما
خاک تبریز است اندر رغبت لطف و صفا
چون صفای کوثر و چون چشمهٔ حیوان ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹
آمد بهار جان‌ها، ای شاخ تر به رقص آ
چون یوسف اندرآمد، مصر و شکر به رقص آ
ای شاه عشق پرور، مانند شیر مادر
ای شیرجوش دررو، جان پدر به رقص آ
چوگان زلف دیدی، چون گوی دررسیدی
از پا و سر بریدی، بی‌پا و سر به رقص آ
تیغی به دست خونی آمد مرا که چونی؟
گفتم بیا که خیر است، گفتا نه، شر به رقص آ
از عشق تاجداران در چرخ، او چو باران
آن جا قبا چه باشد؟ ای خوش کمر به رقص آ
ای مست هست گشته، بر تو فنا نبشته
رقعه‌ی فنا رسیده، بهر سفر به رقص آ
در دست جام باده، آمد بتم پیاده
گر نیستی تو ماده، زان شاه نر به رقص آ
پایان جنگ آمد، آواز چنگ آمد
یوسف زچاه آمد، ای بی‌هنر به رقص آ
تا چند وعده باشد، وین سر به سجده باشد؟
هجرم ببرده باشد دنگ و اثر؟ به رقص آ
کی باشد آن زمانی، گوید مرا فلانی
کی بی‌خبر فنا شو، ای باخبر به رقص آ
طاووس ما درآید، وان رنگ‌ها برآید
با مرغ جان سرآید بی‌بال و پر به رقص آ
کور و کران عالم، دید از مسیح مرهم
گفته مسیح مریم کی کور و کر به رقص آ
مخدوم شمس دین است، تبریز رشک چین است
اندر بهار حسنش، شاخ و شجر به رقص آ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶
در جنبش اندرآور، زلف عبرفشان را
در رقص اندرآور، جان‌های صوفیان را
خورشید و ماه و اختر، رقصان به گرد چنبر
ما در میان رقصیم، رقصان کن آن میان را
لطف تو مطربانه، از کمترین ترانه
در چرخ اندرآرد، صوفی آسمان را
باد بهار پویان، آید ترانه گویان
خندان کند جهان را، خیزان کند خزان را
بس مار یار گردد، گل جفت خار گردد
وقت نثار گردد، مر شاه بوستان را
هر دم ز باغ بویی، آید چو پیک سویی
یعنی که الصلا زن، امروز دوستان را
در سر خود روان شد بستان و با تو گوید
در سر خود روان شو، تا جان رسد روان را
تا غنچه برگشاید، با سرو سر سوسن
لاله بشارت آرد، مر بید و ارغوان را
تا سر هر نهالی، از قعر بر سر آید
معراجیان نهاده، در باغ نردبان را
مرغان و عندلیبان، بر شاخ‌ها نشسته
چون بر خزینه باشد ادرار پاسبان را
این برگ چون زبان‌ها، وین میوه‌ها چو دل‌ها
دل‌ها چو رو نماید، قیمت دهد زبان را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳
آمد بهار خرم، آمد نگار ما
چون صد هزار تنگ شکر در کنار ما
آمد مهی که مجلس جان زو منورست
تا بشکند ز بادهٔ گلگون خمار ما
شاد آمدی بیا و ملوکانه آمدی
ای سرو گلستان، چمن و لاله زار ما
پاینده باش ای مه و پاینده عمر باش
در بیشهٔ جهان ز برای شکار ما
دریا بجوش از تو که بی مثل گوهری
کهسار در خروش که ای یارغار ما
در روز بزم ساقی دریاعطای ما
در روز رزم شیر نر و ذوالفقار ما
چونی درین غریبی و چونی درین سفر؟
برخیز تا رویم به سوی دیار ما
ما را به مشک و خم و سبوها قرار نیست
ما را کشان کنید سوی جویبار ما
سوی پری رخی که بر آن چشمه‌ها نشست
آرام عقل مست و دل بی‌قرار ما
شد ماه در گدازش سوداش همچو ما
شد آفتاب از رخ او یادگار ما
ای رونق صباح و، صبوح ظریف ما
وی دولت پیاپی بیش از شمار ما
هر چند سخت مستی، سستی مکن بگیر
کارزد به هر چه گویی، خمر و خمار ما
جامی چو آفتاب پرآتش بگیر زود
درکش به روی چون قمر شهریار ما
این نیم کاره ماند و دل من ز کار شد
کار او کند که هست خداوندگار ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱
باز بنفشه رسید، جانب سوسن دوتا
باز گل لعل پوش، می‌بدراند قبا
بازرسیدند شاد، زان سوی عالم چو باد
مست و خرامان و خوش، سبزقبایان ما
سرو علمدار رفت، سوخت خزان را به تفت
وز سر که رخ نمود، لالهٔ شیرین لقا
سنبله با یاسمین، گفت سلام علیک
گفت علیک السلام، در چمن آی ای فتا
یافته معروفی‌یی، هر طرفی صوفی‌یی
دست زنان چون چنار، رقص کنان چون صبا
غنچه چو مستوریان، کرده رخ خود نهان
باد کشد چادرش، کی سره، رو برگشا
یار درین کوی ما، آب درین جوی ما
زینت نیلوفری، تشنه و زردی چرا؟
رفت دی روترش، کشته شد آن عیش کش
عمر تو بادا دراز، ای سمن تیزپا
نرگس در ماجرا، چشمک زد سبزه را
سبزه سخن فهم کرد، گفت که فرمان تو را
گفت قرنفل به بید من ز تو دارم امید
گفت عزبخانه‌ام خلوت توست، الصلا
سیب بگفت ای ترنج، از چه تو رنجیده‌یی
گفت من از چشم بد، می‌نشوم خودنما
فاخته با کو و کو، آمد کان یار کو؟
کردش اشارت به گل، بلبل شیرین نوا
غیر بهار جهان، هست بهاری نهان
ماه رخ و خوش دهان، باده بده ساقیا
یا قمرا طالعا فی ظلمات الدجیٰ
نور مصابیحه یغلب شمس الضحیٰ
چند سخن ماند لیک، بی‌گه و دیر است نیک
هر چه به شب فوت شد، آرم فردا قضا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲
رویم و خانه بگیریم پهلوی دریا
که داد اوست جواهر، که خوی اوست سخا
بدان که صحبت جان را همی‌کند هم رنگ
ز صحبت فلک آمد ستاره خوش سیما
نه تن به صحبت جان خوب روی و خوش فعل است؟
چه می‌شود تن مسکین، چو شد ز جان عذرا؟
چو دست متصل توست بس هنر دارد
چو شد ز جسم جدا، اوفتاد اندر پا
کجاست آن هنر تو؟ نه که همان دستی؟
نه، این زمان فراق است و آن زمان لقا
پس الله الله زنهار، ناز یار بکش
که ناز یار بود صد هزار من حلوا
فراق را بندیدی، خدات منما یاد
که این دعاگو به زین نداشت هیچ دعا
ز نفس کلی، چون نفس جزو ما ببرید
به اهبطوا و فرود آمد از چنان بالا
مثال دست بریده ز کار خویش بماند
که گشت طعمهٔ گربه، زهی ذلیل و بلا
ز دست او همه شیران شکسته پنجه بدند
که گربه می‌کشدش سو به سو ز دست قضا
امید وصل بود تا رگیش می‌جنبد
که یافت دولت وصلت هزار دست جدا
مدار این عجب از شهریار خوش پیوند
که پاره پارهٔ دود از کفش شده‌ست سما
شه جهانی و هم پاره دوز استادی
بکن نظر سوی اجزای پاره پارهٔ ما
چو چنگ ما بشکستی، بساز و کش سوی خود
ز الست زخمه همی‌زن، همی‌پذیر بلا
بلا کنیم، ولیکن بلی اول کو؟
که آن چو نعرهٔ روح است، وین ز کوه صدا
چو نای ما بشکستی، شکسته را بربند
نیاز این نی ما را ببین بدان دم‌ها
که نای پارهٔ ما، پاره می‌دهد صد جان
که کی دمم دهد او تا شوم لطیف ادا؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱
سبک تری تو از آن دم که می‌رسد ز صبا
ز دم زدن نشود سیر و مانده کس جانا
ز دم زدن که شود مانده یا که سیر شود؟
تو آن دمی که خدا گفت یحیی الموتی
دهان گور شود باز و لقمه ایش کند
چو بسته گشت دهان تن از دم احیا
دمم فزون ده تا خیک من شود پرباد
که تا شوم ز دم تو سوار بر دریا
مباد روزی کندر جهان تو درندمی
که یک گیاه نروید ز جمله‌ی صحرا
فروکش این دم زیرا تو را دمی دگر است
چو بسکلد ز لب این باد، آن بود برجا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹
دل بر ما شده‌ست دلبر ما
گل ما بی‌حد است و شکر ما
ما همیشه میان گل شکریم
زان دل ما قوی‌ست در بر ما
زهره دارد حوادث طبعی
که بگردد به گرد لشکر ما؟
ما به پر می‌پریم سوی فلک
زان که عرشی‌ست اصل جوهر ما
ساکنان فلک بخور کنند
از صفات خوش معنبر ما
همه نسرین و ارغوان و گل است
بر زمین شاهراه کشور ما
نه بخندد نه بشکفد عالم
بی نسیم دم منور ما
ذره‌های هوا پذیرد روح
از دم عشق روح پرور ما
گوش‌ها گشته‌اند محرم غیب
از زبان و دل سخن ور ما
شمس تبریز ابرسوز شده ست
سایه‌اش کم مباد از سر ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷
لعل لبش داد کنون مر مرا
آنچه تو را لعل کند مر مرا
گلبن خندان به دل و جان بگفت
برگ منت هست، به گلشن برآ
گر نخریده‌ست جهان را ز غم
مژده چرا داد خدا کاشتری
در بن خانه‌ست جهان تنگ و منگ
زود برآیید به بام سرا
صورت اقبال شکرریز گفت
شکر چو کم نیست، شکایت چرا؟
ساغر بر دست خرامان رسید
فخر من و فخر همه ماورا
جام مباح آمد هین نوش کن
با زره از غابر و از ماجرا
ساغر اول چو دود بر سرت
سجده کند عقل جنون تو را
فاش مکن فاش تو اسرار عرش
در سخنی زاده ز تحت الثری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹
تعالوا بنا نصفوا نخلی التدللا
و من لحظکم نجلی الفواد من الجلا
نعود الی صفو الرحیق بمجلس
تدارو بنا الکاسات تتلو علی الولا
رحیقا رقیقا صافیا متلالا
فنخلوا بها یوما و یوما علی الملا
شرابا اذا ما ینشر الریح طیبها
تحن الیها الوحش من جانب الفلا
خوابی الحمیرا افتحوها لعشرة
بمفتاح لقیاکم لیرخص ما غلا
یتابع سکر الراح سکر لقائکم
فیسکر من یهوی و یفنی من قلا
انا شدکم بالله تعفون اننی
لقد ذبت بالاشواق و الحب و الولا
لمولی تری فی حسنه و جماله
امانا من الافات والموت والبلا
سقی الله ارضا شمس دین یدوسها
کلا الله تبریزا باحسن ما کلا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
جاء الربیع مفتخرا فی جوارنا
جاء الحبیب مبتسما وسط دارنا
طیبوا و اکرموا و تعالوا التشربوا
عند الحبیب مبتشرا فی عقارنا
من رام مغنما و تصدی جواهرا
فلیلزم الجواری وسط بحارنا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹
یا مخجل البدر اشرقنا بلالاء
یا ساقی الروح اسکرنا بصهباء
لا تبخلن و اوفر راحنا مددا
حتی تنادم فی اخذ و اعطاء
دعنا تنافس فی الصهباء من سکر
بالسکر نذهل عن وصف و اسماء
خوابی الغیب قد املاتها مددا
راحا یطهر عن شح و شحناء
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱
ای خواب به جان تو زحمت ببری امشب
وز بهر خدا زین جا اندرگذری امشب
هر جا که بپری تو ویران شود آن مجلس
ای خواب در این مجلس تا درنپری امشب
امشب به جمال او پرورده شود دیده
ای چشم ز بی‌خوابی تا غم نخوری امشب
و اللیل اذا یغشی ای خواب برو حاشا
تا از دل بیداران صد تحفه بری امشب
گر خلق همه خفتند ای دل تو بحمدالله
گر دوش نمی‌خفتی امشب بتری امشب
با ماه که همخویم تا روز سخن گویم
کای مونس مشتاقان صاحب نظری امشب
شد ماه گواه من استاره سپاه من
وز ناوک استاره ای مه سپری امشب