عبارات مورد جستجو در ۲۰۰ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
دلم بهر قفس پرواز میکرد، از چمن رفتم
فرو نگرفت در غربت دلم، سوی وطن رفتم
به هجر و وصل این گلشن، نکردم نوبر شادی
چو غنچه تنگدل زادم، چو گل خونین کفن رفتم
ز خامیهای من ای شمع اگر افسرده شد مجلس
تو بنشین با حریفان گرم کن صحبت، که من رفتم
ملالی بود اگر از بودنم در خاطر یاران
بشارت باد ایشان را، که من زین انجمن رفتم
به حسرت با لب خشک از کنار جوی برگشتم
ز گلشن ناامید از جلوه سرو و سمن رفتم
ندارد جز لب حسرت گزیدن بهرهای عاشق
به حسرت عمرها دنبال آن سیب ذقن رفتم
ندیدم در چمن آن گل که من میخواستم قدسی
بشارت باد مرغان چمن را کز چمن رفتم
فرو نگرفت در غربت دلم، سوی وطن رفتم
به هجر و وصل این گلشن، نکردم نوبر شادی
چو غنچه تنگدل زادم، چو گل خونین کفن رفتم
ز خامیهای من ای شمع اگر افسرده شد مجلس
تو بنشین با حریفان گرم کن صحبت، که من رفتم
ملالی بود اگر از بودنم در خاطر یاران
بشارت باد ایشان را، که من زین انجمن رفتم
به حسرت با لب خشک از کنار جوی برگشتم
ز گلشن ناامید از جلوه سرو و سمن رفتم
ندارد جز لب حسرت گزیدن بهرهای عاشق
به حسرت عمرها دنبال آن سیب ذقن رفتم
ندیدم در چمن آن گل که من میخواستم قدسی
بشارت باد مرغان چمن را کز چمن رفتم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
چه شعلهها زده سر ز آتشی که من دارم
هزار نشاه نو زین می کهن دارم
به آن رسیده که عشقم به غربت اندازد
ازین ملال غریبی که در وطن دارم
به هر کجا که تو باشی، فغان من آنجاست
اگرچه در قفسم، ناله در چمن دارم
رسید وعده رفتن، مرو ز بالینم
که مانده یک نفس و با تو صد سخن دارم
بیا و سینه تنگم شکاف ساز و ببین
چو غنچه جز دل پرخون چه در کفن دارم
به کوی او همه شب روشن است دیده من
بود به خانه مه، روزنی که من دارم
اگر به سینه زنم صد شکاف، معذورم
دلی فتاده در آن چاک پیرهن دارم
ز کوی او به جفا پا نمیکشم قدسی
نظر ز همت مجنون و کوهکن دارم
هزار نشاه نو زین می کهن دارم
به آن رسیده که عشقم به غربت اندازد
ازین ملال غریبی که در وطن دارم
به هر کجا که تو باشی، فغان من آنجاست
اگرچه در قفسم، ناله در چمن دارم
رسید وعده رفتن، مرو ز بالینم
که مانده یک نفس و با تو صد سخن دارم
بیا و سینه تنگم شکاف ساز و ببین
چو غنچه جز دل پرخون چه در کفن دارم
به کوی او همه شب روشن است دیده من
بود به خانه مه، روزنی که من دارم
اگر به سینه زنم صد شکاف، معذورم
دلی فتاده در آن چاک پیرهن دارم
ز کوی او به جفا پا نمیکشم قدسی
نظر ز همت مجنون و کوهکن دارم
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶۱
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۲۴
به مغرب ازان مهر شد زردچهر
که از خاک مشرق زمین زاد مهر
ز دریا چو شد قطرهای بینصیب
نپاید بسی، بس که باشد غریب
ازان شمع افراخت بالای خود
که پا برنمیدارد از جای خود
مرنجان غریب دلافسرده را
که مردی نباشد لگد مرده را
مرا بود در ملک خود جای گرم
به مهرم دل نیک و بد بود نرم
نبودم دلآزرده از هیچکس
به کام دلم بخت میزد نفس
همه کار و بارم سرانجام داشت
دلم طایر عیش در دام داشت
به دل تخم غربت نمیکاشتم
صدفوار، جا در گهر داشتم
نمیکرد طبعم هوای سفر
نبودم هوایی برای سفر
زهی طالع و بخت ناارجمند
که قسمت ز ایران به هندم فکند
مرا آنچنان بخت در آب راند
که آخر به خاک سیاهم نشاند
شکایت ندارم ز هندوستان
به جانم ز بیمهری دوستان
مرا بارالها به ایران رسان
به درگاه شاه خراسان رسان
به جایی ازان آستانم مبر
که باشد صدف، جای امن گهر
ندانستهام قدر کالای خویش
پشیمانم از عزم بیجای خویش
وطن هم ز حرمان من گشته داغ
مبادا ز بلبل تهی، صحن باغ
نیابی به گلشن گل و لالهای
که گوشی ندارند بر نالهای
ز گلشن چو بیرون رود عندلیب
شود گوش گل از نوا بینصیب
پریشان بود بیشکن زلف یار
چمن بیطراوت بود بی بهار
برازنده گوشوارست گوش
خم از باده آید به جوش و خروش
وطن را دل از غربتم گشت داغ
ز روغن دهد روشنایی چراغ
به سامان نماند تهی گشته کاخ
ثمرگر نباشد، چه حاصل ز شاخ
چراغ تن از نور جان روشن است
ز آیینه آیینهدان روشن است
نگهدار در خانه خویش، جای
نگین در نگیندان بود خوشنمای
من ناتوان را مبین خوار و زار
به مژگان بود دیده را اعتبار
به روی خراشیده من مبین
که زیب نگینخانه باشد نگین
اگر بیش اگر کم، رضایم رضا
مرا شکر نعمت نگردد قضا
ز ایران به هندوستان آمدم
به امّید گوهر به کان آمدم
به دست آمد از بخت، آن گوهرم
که در هند، حسرت به ایران خورم!
قفس زآهن و مرغ بی بال و پر
به گلشن که از ما رساند خبر؟
دریغا که عنقاست یک آشنا
که از من به ایران رساند دعا
الهی تو دردم به درمان رسان
مرا بار دیگر به ایران رسان
به وصل خراسان دلم شاد کن
ز هند جگرخوارم آزاد کن
سزاوار بختارجمندی نیم
همین عیب من بس، که هندی نیم
درین ملکم اعزاز و اکرام هست
مرا هم به قدر هنر، نام هست
چنان بر خود از ذوق بالیدهام
که چون نغمه در تار گنجیدهام!
مرا شعر تر از وطن رخت بست
گهر زآب خود شوید از بحر، دست
به من بیکسی راست ربط قدیم
ز بطن صدف گوهر آمد یتیم
توطّن کسی را که در طوس نیست
بر اوقات خویشش جز افسوس نیست
گر از خار، گل را به خنجر زنند
ازان به که چینند و بر سر زنند
جدایی ز پروردگان است سخت
بود کنده پای دهقان، درخت
دو چشم امیدم به ره گشته چار
که قاصد کی آید ز یار و دیار
کسی کز می انتظارست مست
به آواز پایی دهد دل ز دست
درین تنگنا، رستن از قید به
چو آواز نی میجهم از گره
به صورت غریبم، به معنی غریب
به شاه غریبان رسم عنقریب
فلک زود آسود از مهر، زود
چه افسرده بودهست این مشت دود
به عزت، بنای که را برفراخت؟
که آخر به خواری خرابش نساخت
که را برد طالع به چرخ برین؟
که آخر نینداختش بر زمین
کسی را که بالا برد روزگار
رساند به گردونش از راه دار
ز گردون تهی دار پهلو، تهی
که پهلو ندارد به این فربهی
مدار فلک را رها کن، رها
که بی دانه ننشسته این آسیا
نکرد آسمان خانهای را بنا
که آخر ندادش به سیل فنا
چه رنگین بنا این چمن راست یاد
که چون برگ گل رفته حسنش به باد
عمارت مکن خانه زرنگار
درین خاک، تخم خرابی مکار
چه عالی بناهای نیکوسرشت
که شد خاک و دهقان در آن دانه کشت
بسی خانه باید ز بنیاد کند
که تا گردد ایوان قصری بلند
ز حرص افکنی بر بنایی شکست
که گردی ازان بر تو خواهد نشست
نمود فلک را نباشد قرار
بود رنگ فیروزه ناپایدار
جهانت بود گر به زیر نگین
بود عاقبت از جهانآفرین
بسی نام کاین گنبد لاجورد
به سنگ مزار از نگین نقل کرد
بسی عالمآرا به چرخ کبود
چو خورشید بررفت و آمد فرود
نبینی درین بوستان یک گیاه
که ننشسته باشد به خاک سیاه
چنان بیثبات است این بوستان
که سبقت کند بر بهارش خزان
درختی نبینی ز نو یا کهن
که از باد صرصر نیفتد ز بُن
کسی میوه کام ازین بوستان
نچیده به کام دل دوستان
اگر پخته این میوه، گر نارس است
ز برچیدنیهاش، دامن بس است
درین بوستان برگ سبزی نخاست
که باد خزانش به زردی نکاست
درین بزم، شمعی نشد سرفراز
که در سرفرازی نبودش گذاز
برو تکیه بر جاه دنیا مکن
که آن برکند نخلت آخر ز بُن
درین بوستان، لاله گر نیست داغ
چرا برنکرد از ته دل، چراغ
تو را کرده گلبن پر از گل کنار
به نیک و بد بوستانت چه کار
چه کارت به نخل بلندست و پست
مکن ارّه شاخی که خواهد شکست
درین بوستان، دل مده جز به خار
خریداری گل به بلبل گذار
به زرق و ریا، لاله این چمن
عصا و ردا کرده جزو بدن
به گلشن نماند ازان پایدار
که بخشیده گل عمر خود را به خار
سر زلف سنبل به جز پیچ نیست
به جز تاب در روی گل هیچ نیست
کجا لاله را برفروزد چراغ؟
نباشد اگر در میان، پای داغ
دماغی ندارد بنفشه مگر؟
که با گل کند بیدماغانه سر
به سنبل درین بوستان همفنیم
پریشاندماغان این گلشنیم
گل از هفتهای بیش بر بار نیست
ولی شاخ یک روز بی خار نیست
چمن با بهار و خزان کرده خو
که این شستشو داده، آن رُفتورو
درین گلستان، جای آرام نیست
سحر گر شکفتش گلی، شام نیست
ز گلشن همینم خوش افتاده است
که از راستی، سرو آزاده است
تو را راستی از کجی وارهاند
نگویی که از رستگاری چه ماند
اگر راستی، جز پی دل مرو
که پیکان بود تیر را پیشرو
بود راست، ره، مرد آگاه را
گر افعی نهای، کج مرو راه را
مکش از ره راست پا، کان خوش است
کجی در سر زلف خوبان خوش است
به طبعم کجا فکر کج آشناست
بود راسترو آب در جوی راست
ز فانوس بر شمع گردد عیان
که محفل بود تنگ بر راستان
به مقصد مکن راسترو گو شتاب
دهد بوسه پای چپ اول رکاب
به دنیا مزن دست زاندازه بیش
مکن طوق گردن قوی بهر خویش
فزون عمرت از ترک دنیا شود
کشد رشته قد، چون گره وا شود
تردد مکن بهر میراثخوار
تویی ضامن رزق، یا کردگار؟
کنی عمر صرف و نداری الم
غمینی چو دانگی شد از کیسه کم
پی ناخوشی تا کی این خودکشی؟
همانا که در زحمتی از خوشی
ز دست تهی نالی و کیسه پر
اگر مستحقی، زکاتش بخور
به زر، بتپرستیت ازان نقش بست
که هر زرپرستی بود بتپرست
برای جدل چارهای کن نکو
که چاک گریبان گذشت از رفو
بسی جامه از چرم در بر کنی
که یک چرم صندوق، پر زر کنی
عبث پاسبان را میفکن به رنج
به از اژدهایی تو در پاس گنج
که از خاک مشرق زمین زاد مهر
ز دریا چو شد قطرهای بینصیب
نپاید بسی، بس که باشد غریب
ازان شمع افراخت بالای خود
که پا برنمیدارد از جای خود
مرنجان غریب دلافسرده را
که مردی نباشد لگد مرده را
مرا بود در ملک خود جای گرم
به مهرم دل نیک و بد بود نرم
نبودم دلآزرده از هیچکس
به کام دلم بخت میزد نفس
همه کار و بارم سرانجام داشت
دلم طایر عیش در دام داشت
به دل تخم غربت نمیکاشتم
صدفوار، جا در گهر داشتم
نمیکرد طبعم هوای سفر
نبودم هوایی برای سفر
زهی طالع و بخت ناارجمند
که قسمت ز ایران به هندم فکند
مرا آنچنان بخت در آب راند
که آخر به خاک سیاهم نشاند
شکایت ندارم ز هندوستان
به جانم ز بیمهری دوستان
مرا بارالها به ایران رسان
به درگاه شاه خراسان رسان
به جایی ازان آستانم مبر
که باشد صدف، جای امن گهر
ندانستهام قدر کالای خویش
پشیمانم از عزم بیجای خویش
وطن هم ز حرمان من گشته داغ
مبادا ز بلبل تهی، صحن باغ
نیابی به گلشن گل و لالهای
که گوشی ندارند بر نالهای
ز گلشن چو بیرون رود عندلیب
شود گوش گل از نوا بینصیب
پریشان بود بیشکن زلف یار
چمن بیطراوت بود بی بهار
برازنده گوشوارست گوش
خم از باده آید به جوش و خروش
وطن را دل از غربتم گشت داغ
ز روغن دهد روشنایی چراغ
به سامان نماند تهی گشته کاخ
ثمرگر نباشد، چه حاصل ز شاخ
چراغ تن از نور جان روشن است
ز آیینه آیینهدان روشن است
نگهدار در خانه خویش، جای
نگین در نگیندان بود خوشنمای
من ناتوان را مبین خوار و زار
به مژگان بود دیده را اعتبار
به روی خراشیده من مبین
که زیب نگینخانه باشد نگین
اگر بیش اگر کم، رضایم رضا
مرا شکر نعمت نگردد قضا
ز ایران به هندوستان آمدم
به امّید گوهر به کان آمدم
به دست آمد از بخت، آن گوهرم
که در هند، حسرت به ایران خورم!
قفس زآهن و مرغ بی بال و پر
به گلشن که از ما رساند خبر؟
دریغا که عنقاست یک آشنا
که از من به ایران رساند دعا
الهی تو دردم به درمان رسان
مرا بار دیگر به ایران رسان
به وصل خراسان دلم شاد کن
ز هند جگرخوارم آزاد کن
سزاوار بختارجمندی نیم
همین عیب من بس، که هندی نیم
درین ملکم اعزاز و اکرام هست
مرا هم به قدر هنر، نام هست
چنان بر خود از ذوق بالیدهام
که چون نغمه در تار گنجیدهام!
مرا شعر تر از وطن رخت بست
گهر زآب خود شوید از بحر، دست
به من بیکسی راست ربط قدیم
ز بطن صدف گوهر آمد یتیم
توطّن کسی را که در طوس نیست
بر اوقات خویشش جز افسوس نیست
گر از خار، گل را به خنجر زنند
ازان به که چینند و بر سر زنند
جدایی ز پروردگان است سخت
بود کنده پای دهقان، درخت
دو چشم امیدم به ره گشته چار
که قاصد کی آید ز یار و دیار
کسی کز می انتظارست مست
به آواز پایی دهد دل ز دست
درین تنگنا، رستن از قید به
چو آواز نی میجهم از گره
به صورت غریبم، به معنی غریب
به شاه غریبان رسم عنقریب
فلک زود آسود از مهر، زود
چه افسرده بودهست این مشت دود
به عزت، بنای که را برفراخت؟
که آخر به خواری خرابش نساخت
که را برد طالع به چرخ برین؟
که آخر نینداختش بر زمین
کسی را که بالا برد روزگار
رساند به گردونش از راه دار
ز گردون تهی دار پهلو، تهی
که پهلو ندارد به این فربهی
مدار فلک را رها کن، رها
که بی دانه ننشسته این آسیا
نکرد آسمان خانهای را بنا
که آخر ندادش به سیل فنا
چه رنگین بنا این چمن راست یاد
که چون برگ گل رفته حسنش به باد
عمارت مکن خانه زرنگار
درین خاک، تخم خرابی مکار
چه عالی بناهای نیکوسرشت
که شد خاک و دهقان در آن دانه کشت
بسی خانه باید ز بنیاد کند
که تا گردد ایوان قصری بلند
ز حرص افکنی بر بنایی شکست
که گردی ازان بر تو خواهد نشست
نمود فلک را نباشد قرار
بود رنگ فیروزه ناپایدار
جهانت بود گر به زیر نگین
بود عاقبت از جهانآفرین
بسی نام کاین گنبد لاجورد
به سنگ مزار از نگین نقل کرد
بسی عالمآرا به چرخ کبود
چو خورشید بررفت و آمد فرود
نبینی درین بوستان یک گیاه
که ننشسته باشد به خاک سیاه
چنان بیثبات است این بوستان
که سبقت کند بر بهارش خزان
درختی نبینی ز نو یا کهن
که از باد صرصر نیفتد ز بُن
کسی میوه کام ازین بوستان
نچیده به کام دل دوستان
اگر پخته این میوه، گر نارس است
ز برچیدنیهاش، دامن بس است
درین بوستان برگ سبزی نخاست
که باد خزانش به زردی نکاست
درین بزم، شمعی نشد سرفراز
که در سرفرازی نبودش گذاز
برو تکیه بر جاه دنیا مکن
که آن برکند نخلت آخر ز بُن
درین بوستان، لاله گر نیست داغ
چرا برنکرد از ته دل، چراغ
تو را کرده گلبن پر از گل کنار
به نیک و بد بوستانت چه کار
چه کارت به نخل بلندست و پست
مکن ارّه شاخی که خواهد شکست
درین بوستان، دل مده جز به خار
خریداری گل به بلبل گذار
به زرق و ریا، لاله این چمن
عصا و ردا کرده جزو بدن
به گلشن نماند ازان پایدار
که بخشیده گل عمر خود را به خار
سر زلف سنبل به جز پیچ نیست
به جز تاب در روی گل هیچ نیست
کجا لاله را برفروزد چراغ؟
نباشد اگر در میان، پای داغ
دماغی ندارد بنفشه مگر؟
که با گل کند بیدماغانه سر
به سنبل درین بوستان همفنیم
پریشاندماغان این گلشنیم
گل از هفتهای بیش بر بار نیست
ولی شاخ یک روز بی خار نیست
چمن با بهار و خزان کرده خو
که این شستشو داده، آن رُفتورو
درین گلستان، جای آرام نیست
سحر گر شکفتش گلی، شام نیست
ز گلشن همینم خوش افتاده است
که از راستی، سرو آزاده است
تو را راستی از کجی وارهاند
نگویی که از رستگاری چه ماند
اگر راستی، جز پی دل مرو
که پیکان بود تیر را پیشرو
بود راست، ره، مرد آگاه را
گر افعی نهای، کج مرو راه را
مکش از ره راست پا، کان خوش است
کجی در سر زلف خوبان خوش است
به طبعم کجا فکر کج آشناست
بود راسترو آب در جوی راست
ز فانوس بر شمع گردد عیان
که محفل بود تنگ بر راستان
به مقصد مکن راسترو گو شتاب
دهد بوسه پای چپ اول رکاب
به دنیا مزن دست زاندازه بیش
مکن طوق گردن قوی بهر خویش
فزون عمرت از ترک دنیا شود
کشد رشته قد، چون گره وا شود
تردد مکن بهر میراثخوار
تویی ضامن رزق، یا کردگار؟
کنی عمر صرف و نداری الم
غمینی چو دانگی شد از کیسه کم
پی ناخوشی تا کی این خودکشی؟
همانا که در زحمتی از خوشی
ز دست تهی نالی و کیسه پر
اگر مستحقی، زکاتش بخور
به زر، بتپرستیت ازان نقش بست
که هر زرپرستی بود بتپرست
برای جدل چارهای کن نکو
که چاک گریبان گذشت از رفو
بسی جامه از چرم در بر کنی
که یک چرم صندوق، پر زر کنی
عبث پاسبان را میفکن به رنج
به از اژدهایی تو در پاس گنج
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۴۷
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
دل مقیم کوی جانانست و من اینجا غریب
چون کند بیچاره مسکین تن تنها غریب
آرزومند دیار خویشم و باران خویش
در جهان تا چند گردم بی سر و بیپا غریب
چون تو در غربت نیفتادی چه دانی حال من
محنت غربت نداند هیچکس از غریب
هرگز از روی کرم روزی نپرسیدی که چیست
حال زار مستمند مانده دور از ما غریب
چون درین دوران نمی افتد کسی بر حال خود
در چنین شهری که میبینی که افتد با غریب
در غربی جان به سختی می دهد مسکین کمال
واغرییی واغریبی واغریبی واغریب
چون کند بیچاره مسکین تن تنها غریب
آرزومند دیار خویشم و باران خویش
در جهان تا چند گردم بی سر و بیپا غریب
چون تو در غربت نیفتادی چه دانی حال من
محنت غربت نداند هیچکس از غریب
هرگز از روی کرم روزی نپرسیدی که چیست
حال زار مستمند مانده دور از ما غریب
چون درین دوران نمی افتد کسی بر حال خود
در چنین شهری که میبینی که افتد با غریب
در غربی جان به سختی می دهد مسکین کمال
واغرییی واغریبی واغریبی واغریب
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
بس که در باغ رخت محو تماشا ماندیم
بیخبر از همه نیک و بد دنیا ماندیم
شد تهی دایره عشق تو از بوالهوسان
ما چو پرگار بجا بر سر یک پا ماندیم
بیم غرقاب نداریم که مانند حباب
از سبکباری خود بر سر دریا ماندیم
بوی خیری نشنیدیم از این همسفران
ز آن برندان وطنی که و تنه ماندیم
همه کس معترف قبله ابروی تو شد
ما ز بدبختی خود بر سر حاشا ماندیم
کس ندانست که خاصیت گمنامی چیست
ما در این راه به همراهی عنقا ماندیم
همه کس معتکف کوی فنا شد (صامت)
ما ز کوته نظری بر در دلها ماندیم
بیخبر از همه نیک و بد دنیا ماندیم
شد تهی دایره عشق تو از بوالهوسان
ما چو پرگار بجا بر سر یک پا ماندیم
بیم غرقاب نداریم که مانند حباب
از سبکباری خود بر سر دریا ماندیم
بوی خیری نشنیدیم از این همسفران
ز آن برندان وطنی که و تنه ماندیم
همه کس معترف قبله ابروی تو شد
ما ز بدبختی خود بر سر حاشا ماندیم
کس ندانست که خاصیت گمنامی چیست
ما در این راه به همراهی عنقا ماندیم
همه کس معتکف کوی فنا شد (صامت)
ما ز کوته نظری بر در دلها ماندیم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
دور از در تو روضه ی رضوان به ما نساخت
بوی گل و نسیم گلستان به ما نساخت
پروانه را در آتش سوزان چه زندگی ست؟
وصل تو چون مصیبت هجران به ما نساخت
در هیچ شهر و هیچ دیارم قرار نیست
صبح وطن، چو شام غریبان به ما نساخت
تنگ است جلوه گاه دو عالم به وحشتم
آرام شهر و شور بیابان به ما نساخت
عیسی نشسته است به بالین من خجل
آب و هوای کشور امکان به ما نساخت
ساکن، درای قافله ی ما نشد حزبن
در هجر و وصل، این دل نالان به ما نساخت
بوی گل و نسیم گلستان به ما نساخت
پروانه را در آتش سوزان چه زندگی ست؟
وصل تو چون مصیبت هجران به ما نساخت
در هیچ شهر و هیچ دیارم قرار نیست
صبح وطن، چو شام غریبان به ما نساخت
تنگ است جلوه گاه دو عالم به وحشتم
آرام شهر و شور بیابان به ما نساخت
عیسی نشسته است به بالین من خجل
آب و هوای کشور امکان به ما نساخت
ساکن، درای قافله ی ما نشد حزبن
در هجر و وصل، این دل نالان به ما نساخت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۲
نمی بینم کسی از آشنارویان به جا مانده
در این غربت همین آیینهٔ زانو به ما مانده
جدا از نعمت دیدار آن شیرین دهان، چشمم
تهی چون کاسهٔ دریوزه در دست گدا مانده
به حسرت تا کشید از سینه ام صیاد پیکان را
دلم ماند به آن یاری که از یاری جدا مانده
ز دامان وصال او بهاری در نظر دارم
که رنگی بر کف مژگان از آن گلگون قبا مانده
نمی گردد دل سختش تهی از کینه عاشق
ز ما تا مشت خاکی درکف باد صبا مانده
برآ از خرقه، ای فقر همایون، سرفرازی کن
که دولت زبر بار منت بال هما مانده
پرافشانی کن ای مرغ دل آزاده در گلشن
که زاهد از ردا و سبحه در دام ریا مانده
ز کار بسته دل چون جرس پیوسته نالانم
خجل در عقدهٔ من ناخن مشکل گشا مانده
حزین خسته دل را ای محبت خوار نگذاری
که این مرغ پریشان نغمه، از گلزارها مانده
در این غربت همین آیینهٔ زانو به ما مانده
جدا از نعمت دیدار آن شیرین دهان، چشمم
تهی چون کاسهٔ دریوزه در دست گدا مانده
به حسرت تا کشید از سینه ام صیاد پیکان را
دلم ماند به آن یاری که از یاری جدا مانده
ز دامان وصال او بهاری در نظر دارم
که رنگی بر کف مژگان از آن گلگون قبا مانده
نمی گردد دل سختش تهی از کینه عاشق
ز ما تا مشت خاکی درکف باد صبا مانده
برآ از خرقه، ای فقر همایون، سرفرازی کن
که دولت زبر بار منت بال هما مانده
پرافشانی کن ای مرغ دل آزاده در گلشن
که زاهد از ردا و سبحه در دام ریا مانده
ز کار بسته دل چون جرس پیوسته نالانم
خجل در عقدهٔ من ناخن مشکل گشا مانده
حزین خسته دل را ای محبت خوار نگذاری
که این مرغ پریشان نغمه، از گلزارها مانده
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۹
نگذاشت نی به هوشم، از نالهٔ رسایی
بیگانه ام ز خود کرد، آواز آشنایی
در باغ می سراید، هر مرغ با نوایی
دارد دم بهاران، پیغام آشنایی
گویند کیست در شهر، غارتگر شکیبت
سروی ست سرفرازی، شوخی ست خوش ادایی
گرگان یوسف جان، ابنای روزگارند
مردیم از غریبی، ای بی کسی کجایی؟
بازوی زال دنیا، چند افکند به خاکت؟
بی درد، پشت دستی، نامرد، پشت پایی
دامن کشان گذر کرد، یار از سر مزارم
ای ناله های و هویی، ای گریه های هایی
تا آب رفتهٔ جان بازآوری به جویم
قاصد بگو حدیثی، از لعل جانفزایی
از خون دیده در عشق، ساقی پر است جامم
یا حبّذا نعیمی، فی جنهٔ الولایی
گفتی حزین بیدل، با دوریم بسازد
الصّبرُ منک صعب یا منتهی منایی
بیگانه ام ز خود کرد، آواز آشنایی
در باغ می سراید، هر مرغ با نوایی
دارد دم بهاران، پیغام آشنایی
گویند کیست در شهر، غارتگر شکیبت
سروی ست سرفرازی، شوخی ست خوش ادایی
گرگان یوسف جان، ابنای روزگارند
مردیم از غریبی، ای بی کسی کجایی؟
بازوی زال دنیا، چند افکند به خاکت؟
بی درد، پشت دستی، نامرد، پشت پایی
دامن کشان گذر کرد، یار از سر مزارم
ای ناله های و هویی، ای گریه های هایی
تا آب رفتهٔ جان بازآوری به جویم
قاصد بگو حدیثی، از لعل جانفزایی
از خون دیده در عشق، ساقی پر است جامم
یا حبّذا نعیمی، فی جنهٔ الولایی
گفتی حزین بیدل، با دوریم بسازد
الصّبرُ منک صعب یا منتهی منایی
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۵
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۵۰
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۲۰ - زبانحال از قول جناب سکینه به جناب علی اکبر
برادر ایمنم با تو در ایندشت
چو نالان بلبلی برطرف گلگشت
خوشم با تو کنون اما دریغا
که باید رفتن و واهشتن ایندشت
برادر چون کشم تنگت در آغوش
که خود زخم است از پا تا بناگوش
همه پیکان و تیر آید بخوابم
چو شب گیرم خیالت را در آغوش
برادر گلشن از تو گلخن از من
ره شام و جفای دشمن از من
بگلگشت جنان بالیدن از تو
بکنج بیکسی نالیدن از من
برادر غم یکی بودی چه بودی
اگر درد اندکی بودی چه بودی
غریبی و یتیمی و اسیری
از این سه گر یکی بودی چه بودی
برادر خواهری کش باب دلسوز
بدامن پرویدستی شب و روز
چنان دور از تو پاکوب بلا شد
که خون گرید بحالش دشمن امروز
برادر از جهان دل در تو بستم
ز دنیا رشتۀ الفت گسستم
گلی ناچیده زین باغ ایدریغا
ز دامان تو ببریدند دستم
برادر درد ها در سینه دارم
که بر خود سوزم و گفتن نیارم
برادر رفتی و آخر ندیدی
که چون شد کشته باب غمگسارم
برادر طاقتم بالله سر آمد
بنای صیرم از پای اندر آمد
سری بردار و یکدم در برم گیر
که قاتل در کف اینکه خنجر آمد
چو نالان بلبلی برطرف گلگشت
خوشم با تو کنون اما دریغا
که باید رفتن و واهشتن ایندشت
برادر چون کشم تنگت در آغوش
که خود زخم است از پا تا بناگوش
همه پیکان و تیر آید بخوابم
چو شب گیرم خیالت را در آغوش
برادر گلشن از تو گلخن از من
ره شام و جفای دشمن از من
بگلگشت جنان بالیدن از تو
بکنج بیکسی نالیدن از من
برادر غم یکی بودی چه بودی
اگر درد اندکی بودی چه بودی
غریبی و یتیمی و اسیری
از این سه گر یکی بودی چه بودی
برادر خواهری کش باب دلسوز
بدامن پرویدستی شب و روز
چنان دور از تو پاکوب بلا شد
که خون گرید بحالش دشمن امروز
برادر از جهان دل در تو بستم
ز دنیا رشتۀ الفت گسستم
گلی ناچیده زین باغ ایدریغا
ز دامان تو ببریدند دستم
برادر درد ها در سینه دارم
که بر خود سوزم و گفتن نیارم
برادر رفتی و آخر ندیدی
که چون شد کشته باب غمگسارم
برادر طاقتم بالله سر آمد
بنای صیرم از پای اندر آمد
سری بردار و یکدم در برم گیر
که قاتل در کف اینکه خنجر آمد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۷۴
در میان موج بحری بیکران افتاده ام
موج بحر بیکران را در میان افتاده ام
منزلم بالای نُه چرخ است و من بر سطح خاک
زان همی نالم که از نُه نردبان افتاده ام
با همه رنج و بلایی در میان بنشسته ام
وز همه کام و مرادی بر کران افتاده ام
طایر قدسم ولی با خاکیان بنشسته ام
گوهری پاکم ولی در خاکدان افتاده ام
چون زمین سفلی نِیَم اصلم ز خاک سفله نیست
گوهری علوی منم کز آسمان افتاده ام
از ضعیفی در نمی یابم وجود خویش را
بلکه از هستی خویش اندر گمان افتاده ام
هر که را جانی ست با جانانی اندر خلوتی ست
این مذلّت بین که من برآستان افتاده ام
از مذلّت روز و شب با خاک راهم هم رکیب
گرچه با گردون به همّت هم عنان افتاده ام
خلق گویندم که در هجران چه می نالی جلال!
بلبلی مستم که دور از گلستان افتاده ام
موج بحر بیکران را در میان افتاده ام
منزلم بالای نُه چرخ است و من بر سطح خاک
زان همی نالم که از نُه نردبان افتاده ام
با همه رنج و بلایی در میان بنشسته ام
وز همه کام و مرادی بر کران افتاده ام
طایر قدسم ولی با خاکیان بنشسته ام
گوهری پاکم ولی در خاکدان افتاده ام
چون زمین سفلی نِیَم اصلم ز خاک سفله نیست
گوهری علوی منم کز آسمان افتاده ام
از ضعیفی در نمی یابم وجود خویش را
بلکه از هستی خویش اندر گمان افتاده ام
هر که را جانی ست با جانانی اندر خلوتی ست
این مذلّت بین که من برآستان افتاده ام
از مذلّت روز و شب با خاک راهم هم رکیب
گرچه با گردون به همّت هم عنان افتاده ام
خلق گویندم که در هجران چه می نالی جلال!
بلبلی مستم که دور از گلستان افتاده ام
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۱۷
که می برد به سوی دوستان سلام غریبان
که می برد به سوی خان و مان پیام غریبان
نسیم باد صبا! نزد یار ما گذری کن
به دوستان قدیمی رسان سلام غریبان
به وقت شام من خسته زار زار بگریم
که گریه بیشتر آرد نماز شام غریبان
زمانه هر نفسم شربتی دگر دهد از غم
که جای شربت ناکامی ست کام غریبان
مرا به غربت اگر روز تیره است عجب نیست
که آفتاب نتابد فراز بام غریبان
ز تاب غربت و غم موج خون به اوج برآید
به پیش دیده من گر برند نام غریبان
جلال دارد امید وصال یار و ندارد
امید آن که برآرد زمانه کام غریبان
که می برد به سوی خان و مان پیام غریبان
نسیم باد صبا! نزد یار ما گذری کن
به دوستان قدیمی رسان سلام غریبان
به وقت شام من خسته زار زار بگریم
که گریه بیشتر آرد نماز شام غریبان
زمانه هر نفسم شربتی دگر دهد از غم
که جای شربت ناکامی ست کام غریبان
مرا به غربت اگر روز تیره است عجب نیست
که آفتاب نتابد فراز بام غریبان
ز تاب غربت و غم موج خون به اوج برآید
به پیش دیده من گر برند نام غریبان
جلال دارد امید وصال یار و ندارد
امید آن که برآرد زمانه کام غریبان
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
برافکندی ز رخ تا پرده ظلمت از جهان گم شد
نمودی چهره تا خورشید را نام و نشان گم شد
به هنگام جواب ار ببینم خاموش معذورم
که چون گفتی سخن در کامم از حسرت زبان گم شد
نمیدانم دلم را خط به غارت برده یا خالش
همین دانم که ما بودیم و او دل در میان گم شد
به قصدم داشت ترکی در کمان تیری ندانستم
که بیرون رفت از دل ناوکش یا در نشان گم شد
به غربت کردهام خو، مرغ دستآموزِ صیادم
وطن کی میشناسم بیضهام در آشیان گم شد
بیابانی است مالامال دل تا خیمه لیلی
بسا مجنون سرگردان در این ریگ روان گم شد
ز خود گر میروی وقت است فرصت را غنیمت دان
که اینک در نظر قصاب گرد کاروان گم شد
نمودی چهره تا خورشید را نام و نشان گم شد
به هنگام جواب ار ببینم خاموش معذورم
که چون گفتی سخن در کامم از حسرت زبان گم شد
نمیدانم دلم را خط به غارت برده یا خالش
همین دانم که ما بودیم و او دل در میان گم شد
به قصدم داشت ترکی در کمان تیری ندانستم
که بیرون رفت از دل ناوکش یا در نشان گم شد
به غربت کردهام خو، مرغ دستآموزِ صیادم
وطن کی میشناسم بیضهام در آشیان گم شد
بیابانی است مالامال دل تا خیمه لیلی
بسا مجنون سرگردان در این ریگ روان گم شد
ز خود گر میروی وقت است فرصت را غنیمت دان
که اینک در نظر قصاب گرد کاروان گم شد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸
گوهر تاجم که در دست گدا افتاده ام
سیر طالع بین کجا بودم کجا افتاده ام
وه چه بودی گر زبام آسمان افتادمی
اینچنین کز صحبت یاران جدا افتاده ام
صبح من شام غریبان است از شامم مپرس
تا بکام غم درین غربت سرا افتاده ام
با سپند سوخته گوئی که از یک مزرعیم
یکقلم از دیده نشو و نما افتاده ام
نقش پا برخواستم دارد بامداد نسیم
من سر شکم برنخیزم هر کجا افتاده ام
با وجود سرکشی چون گردبادم خاکسار
شعله ام از عجز در پای گیا افتاده ام
گوهر شب تابم و از شمع بیقیمت ترم
لیک ازین شادم که باری بی بها افتاده ام
هرگزم در سر هوای دانه کامی نبود
من ندانم از چه در دام بلا افتاده ام
من یکی آئینه گیتی نما بودم کلیم
روی غم از بسکه دیدم از جلا افتاده ام
سیر طالع بین کجا بودم کجا افتاده ام
وه چه بودی گر زبام آسمان افتادمی
اینچنین کز صحبت یاران جدا افتاده ام
صبح من شام غریبان است از شامم مپرس
تا بکام غم درین غربت سرا افتاده ام
با سپند سوخته گوئی که از یک مزرعیم
یکقلم از دیده نشو و نما افتاده ام
نقش پا برخواستم دارد بامداد نسیم
من سر شکم برنخیزم هر کجا افتاده ام
با وجود سرکشی چون گردبادم خاکسار
شعله ام از عجز در پای گیا افتاده ام
گوهر شب تابم و از شمع بیقیمت ترم
لیک ازین شادم که باری بی بها افتاده ام
هرگزم در سر هوای دانه کامی نبود
من ندانم از چه در دام بلا افتاده ام
من یکی آئینه گیتی نما بودم کلیم
روی غم از بسکه دیدم از جلا افتاده ام
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
هان ای صبا ز لطف بشیراز کن گذر
زین جان بی نوا برجانان پیام بر
کان مبتلای محنت غربت ز اشتیاق
دارد دلی پرآتش و پیوسته دیده تر
گوید دعا بصدق دل و از سر نیاز
دارد امید فاتحه هر شام و هر سحر
ای سالکان راه بهمت مدد دهید
باشد رسیم باز بدیدار یکدگر
هستم امیدوار بلطفش که عاقبت
بینم جمال روضه آن سیدالبشر
بار غم فراق عزیزان و رنج راه
برجان کشم ببوی وصالش درین سفر
بگذر اسیریا بره عشق او ز بیم
هر جا روی عنایت حق است راهبر
زین جان بی نوا برجانان پیام بر
کان مبتلای محنت غربت ز اشتیاق
دارد دلی پرآتش و پیوسته دیده تر
گوید دعا بصدق دل و از سر نیاز
دارد امید فاتحه هر شام و هر سحر
ای سالکان راه بهمت مدد دهید
باشد رسیم باز بدیدار یکدگر
هستم امیدوار بلطفش که عاقبت
بینم جمال روضه آن سیدالبشر
بار غم فراق عزیزان و رنج راه
برجان کشم ببوی وصالش درین سفر
بگذر اسیریا بره عشق او ز بیم
هر جا روی عنایت حق است راهبر
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٧٨
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٣۵