عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵
الا ای روی تو صد ماه و مهتاب
مگو شب گشت و بی‌گه گشت، بشتاب
مرا در سایه‌ات ای کعبه جان
به هر مسجد ز خورشید است محراب
غلط گفتم، که اندر مسجد ما
برون در بود خورشید بواب
از این هفت آسیا ما نان نجوییم
ننوشیم آب ما زین سبزدولاب
مسبب اوست اسباب جهان را
چه باشد تار و پود لاف اسباب؟
ز مستی در هزاران چه فتادیم
برون‌مان می‌کشد عشقش به قلاب
چه رونق دارد از مجلس جان
زهی چشم و چراغ و جان اصحاب
بخندد باغ دل زان سرو مقبل
بجوشد خون ما زین شاخ عناب
فتوح اندر فتوح اندر فتوحی
توی مفتاح و حق فتاح ابواب
ز نفط انداز عشق آتشینت
زمین و آسمان لرزان چو سیماب
بر مستانش آید می به دعوی
خلق گردد برانندش به مضراب
خمش کن، ختم کن، ای دل چو دیدی
که آن خوبی نمی‌گنجد در القاب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
هله صدر و بدر عالم، منشین مخسب امشب
که براق بر در آمد فاذا فرغت فانصب
چو طریق بسته بودست و طمع گسسته بوده‌ست
تو برآ بر آسمان‌ها، بگشا طریق و مذهب
نفسی فلک نیاید، دو هزار در گشاید
چو امیر خاص اقرا به دعا گشاید آن لب
سوی بحر رو چو ماهی، که بیافت در شاهی
چو بگوید او چه خواهی؟ تو بگو الیک ارغب
چو صریر تو شنیدم، چو قلم به سر دویدم
چو به قلب تو رسیدم، چه کنم صداع قالب؟
ز سلام خوش سلامان، بکشم ز کبر دامان
که شده‌ست از سلامت، دل و جان ما مطیب
ز کف چنین شرابی، ز دم چنین خطابی
عجب ا‌ست اگر بماند، به جهان دلی مودب
ز غنای حق برسته، ز نیاز خود برسته
به مشاغل اناالحق شده فانی ملهب
بکش آب را از این گل، که تو جان آفتابی
که نماند روح صافی، چو شد او به گل مرکب
صلوات بر تو آرم، که فزوده باد قربت
که به قرب کل گردد همه جزوها مقرب
دو جهان ز نفخ صورت، چو قیامت است پیشم
سوی جان مزلزل است و سوی جسمیان مرتب
به سخن مکوش کاین فر ز دل است، نی ز گفتن
که هنر ز پای یابید و ز دم دید ثعلب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳
مجلسی خوش کن از آن دو پاره چوب
عود را درسوز و بربط را بکوب
این ننالد تا نکوبی بر رگش
وان دگر در نفی و در سوزست خوب
مجلسی پرگرد بر خاشاک فکر
خیز ای فراش فرش جان بروب
تا نسوزی بوی ندهد آن بخور
تا نکوبی نفع ندهد این حبوب
نیر اعظم بدان شد آفتاب
کو در آتش خانه دارد بی‌لغوب
ماه از آن پیک و محاسب می‌شود
کو نیاساید ز سیران و رکوب
عود خلقانند این پیغمبران
تا رسدشان بوی علام الغیوب
گر به بو قانع نه‌یی تو، هم بسوز
تا که معدن گردی ای کان عیوب
چون بسوزی، پر شود چرخ از بخور
چون بسوزد دل، رسد وحی القلوب
حد ندارد این سخن، کوتاه کن
گر چه جان گلستان آمد جنوب
صاحب العودین لا تهملهما
حرقن ذا حرکن ذا للکروب
من یلج بین السکاری لا یفق
من یذق من راح روح لا یتوب
اغتنم بالراح عجل و استعد
من خمار دونه شق الجیوب
این تنجو؟ ان سلطان الهوی
جاذب العشاق، جبار طلوب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
هیچ می‌دانی چه می‌گوید رباب
ز اشک چشم و از جگرهای کباب؟
پوستی‌ام دور مانده من ز گوشت
چون ننالم در فراق و در عذاب؟
چوب هم گوید بدم من شاخ سبز
زین من بشکست و بدرید آن رکاب
ما غریبان فراقیم ای شهان
بشنوید از ما الی الله المأب
هم ز حق رستیم اول در جهان
هم بدو وا می‌رویم از انقلاب
بانگ ما همچون جرس در کاروان
یا چو رعدی وقت سیران سحاب
ای مسافر دل منه بر منزلی
که شوی خسته به گاه اجتذاب
زانک از بسیار منزل رفته‌یی
تو ز نطفه تا به هنگام شباب
سهل گیرش تا به سهلی وارهی
هم دهی آسان و هم یابی ثواب
سخت او را گیر کو سختت گرفت
اول او و آخر او، او را بیاب
خوش کمانچه می‌کشد کان تیر او
در دل عشاق دارد اضطراب
ترک و رومی و عرب گر عاشق است
هم زبان اوست این بانگ صواب
باد می‌نالد همی‌خواند تو را
که بیا اندر پی­‌ام تا جوی آب
آب بودم، باد گشتم، آمدم
تا رهانم تشنگان را زین سراب
نطق آن باد است کآبی بوده است
آب گردد چون بیندازد نقاب
از برون شش جهت این بانگ خاست
کز جهت بگریز و رو از ما متاب
عاشقا کمتر ز پروانه نه‌یی
کی کند پروانه ز آتش اجتناب؟
شاه در شهراست، بهر جغد من
کی گذارم شهر و کی گیرم خراب؟
گر خری دیوانه شد نک کیر گاو
بر سرش چندان بزن کاید لباب
گر دلش جویم خسیش افزون شود
کافران را گفت حق ضرب الرقاب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶
چونک درآییم به غوغای شب
گرد برآریم ز دریای شب
خواب نخواهد، بگریزد ز خواب
آنک بدیدست تماشای شب
بس دل پرنور و بسی جان پاک
مشتغل و بنده و مولای شب
شب تتق شاهد غیبی بود
روز کجا باشد همتای شب؟
پیش تو شب هست چو دیگ سیاه
چون نچشیدی تو ز حلوای شب
دست مرا بست شب از کسب و کار
تا به سحر دست من و پای شب
راه درازست برانیم تیز
ما به درازا و به پهنای شب
روز اگر مکسب و سوداگریست
ذوق دگر دارد سودای شب
مفخر تبریز توی شمس دین
حسرت روزی و تمنای شب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳
آن نفسی که باخودی، یار چو خار آیدت
وان نفسی که بیخودی، یار چه کار آیدت
آن نفسی که باخودی، خود تو شکار پشه‌ای
وان نفسی که بیخودی، پیل شکار آیدت
آن نفسی که باخودی، بسته ابر غصه‌ای
وان نفسی که بیخودی، مه به کنار آیدت
آن نفسی که باخودی، یار کناره می‌کند
وان نفسی که بیخودی، باده یار آیدت
آن نفسی که باخودی، همچو خزان فسرده‌ای
وان نفسی که بیخودی، دی چو بهار آیدت
جمله بی‌قراریت از طلب قرار توست
طالب بی‌قرار شو، تا که قرار آیدت
جمله ناگوارشت از طلب گوارش است
ترک گوارش ار کنی، زهر گوار آیدت
جمله بی‌مرادیت از طلب مراد توست
ور نه همه مرادها، همچو نثار آیدت
عاشق جور یار شو، عاشق مهر یار نی
تا که نگار نازگر، عاشق زار آیدت
خسرو شرق شمس دین، از تبریز چون رسد
از مه و از ستاره‌ها والله عار آیدت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵
که دید ای عاشقان شهری که شهر نیکبختان‌ست؟
که آن جا کم رسد عاشق و معشوق فراوان‌ست
که تا نازی کنیم آن جا و بازاری نهیم آن جا
که تا دل‌ها خنک گردد، که دل‌ها سخت بریان‌ست
نباشد این چنین شهری، ولی باری کم از شهری
که در وی عدل و انصافست و معشوق مسلمان‌ست
که این سو عاشقان باری، چو عود کهنه می‌سوزد
وان معشوق نادر، تر، کز او آتش فروزان‌ست
خداوندا به احسانت، به حق نور تابانت
مگیر، آشفته می‌گویم که دل بی‌تو پریشان‌ست
تو مستان را نمی‌گیری، پریشان را نمی‌گیری
خنک آن را که می‌گیری، که جانم مست ایشان‌ست
اگر گیری ور اندازی، چه غم داری چه کم داری؟
که عاشق چون گیا این جا، بیابان در بیابان‌ست
بخندد چشم مریخش، مرا گوید نمی‌ترسی؟
نگارا بوی خون آید، اگر مریخ خندان‌ست
دلم با خویشتن آمد، شکایت را رها کردم
هزاران جان همی‌بخشد، چه شد گر خصم یک جان‌ست
منم قاضی خشم آلود و هر دو خصم خشنودند
که جانان طالب جانست و جان جویای جانان‌ست
که جان ذره‌ست و او کیوان، که جان میوه‌ست و او بستان
که جان قطره‌ست و او عمان، که جان حبه‌ست و او کان‌ست
سخن در پوست می‌گویم، که جان این سخن غیبست
نه در اندیشه می‌گنجد نه آن را گفتن امکان‌ست
خمش کن، همچو عالم باش، خموش و مست و سرگردان
وگر او نیست مست مست، چرا افتان و خیزان‌ست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶
حالت ده و حیرت ده، ای مبدع بی‌حالت
لیلی کن و مجنون کش، ای صانع بی‌آلت
صد حاجت گوناگون، در لیلی و در مجنون
فریادکنان پیشت کای معطی بی‌حاجت
انگشتری حاجت، مهریست سلیمانی
رهنست به پیش تو، از دست مده صحبت
بگذشت مه توبه، آمد به جهان ماهی
کو بشکند و سوزد، صد توبه به یک ساعت
ای گیج سری کان سر گیجیده نگردد ز او
وی گول دلی کان دل یاوه نکند نیت
ما لنگ شدیم این جا، بربند در خانه
چرنده و پرنده، لنگند در این حضرت
ای عشق تویی کلی، هم تاجی و هم غلی
هم دعوت پیغامبر، هم ده دلی امت
از نیست برآوردی، ما را جگری تشنه
بردوخته ای ما را، بر چشمه این دولت
خارم ز تو گل گشته، و اجزا همه کل گشته
هم اول ما رحمت، هم آخر ما رحمت
در خار ببین گل را، بیرون همه کس بیند
در جزو ببین کل را، این باشد اهلیت
در غوره ببین می را، در نیست ببین شیء را
ای یوسف در چه بین شاهنشهی و ملکت
خاری که ندارد گل، در صدر چمن ناید
خاکی ز کجا یابد بی‌روح سر و سبلت
کف می‌زن و زین می‌دان تو منشاء هر بانگی
کاین بانگ دو کف نبود، بی‌فرقت و بی‌وصلت
خامش که بهار آمد، گل آمد و خار آمد
از غیب برون جسته، خوبان جهت دعوت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷
از دفتر عمر ما، یکتا ورقی مانده‌ست
کز غیرت لطف آن، جان در قلقی مانده‌ست
بنوشته بر آن دفتر، حرفی ز شکر خوشتر
از خجلت آن حرفش، مه در عرقی مانده‌ست
عمر ابدی تابان اندر ورق بستان
نی خوف ز تحویلی، نی جای دقی مانده‌ست
نامش ورقی بوده، ملک ابد اندر وی
اسرار همه پاکان آن جا شفقی مانده‌ست
پیچیده ورق بر وی، نوری ز خداوندی
شمس الحق تبریزی، روشن حدقی مانده‌ست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵
همه خوف آدمی را از درون است
ولیکن هوش او دایم برون است
برون را می‌نوازد همچو یوسف
درون گرگی‌ست کو در قصد خون است
بدرد زهره او گر ببیند
درون را کو به زشتی شکل چون است
بدان زشتی به یک حمله بمیرد
ولیکن آدمی او را زبون است
الف گشت‌ست، نون می‌بایدش ساخت
که تا گردد الف چیزی که نون است
اگر نه خود عنایات خداوند
بدیدستی، چه امکان سکون است
نه عالم بد، نه آدم بد، نه روحی
که صافی و لطیف و آبگون است
که او را بود حکم و پادشاهی
نپنداری که این کار از کنون است
نمی‌گویم که در تقدیر شه بود
حقیقت بود و صد چندین فزون است
خداوندی شمس الدین تبریز
ورای هفت‌چرخ نیلگون است
به زیر ران او تقدیر رام است
اگرچه نیک تند است و حرون است
چو عقل کل بویی برد از وی
شب و روز از هوس اندر جنون است
که پیش همت او عقل دیده‌ست
که همت‌های عالی جمله دون است
کدامین سوی جویم خدمتش را
که منزلگاه او بالای سون است
هر آن مشکل که شیران حل نکردند
بر او جمله بازی و فسون است
نگفتم هیچ رمزی تا بدانی
ز عین حال او این‌ها شجون است
ایا تبریز خاک توست کحلم
که در خاکت عجایب‌ها فنون است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱
بیا کامروز ما را روز عیدست
از این پس عیش و عشرت بر مزیدست
بزن دستی، بگو، کامروز شادی‌ست
که روز خوش هم از اول پدیدست
چو یار ما در این عالم که باشد؟
چنین عیدی به صد دوران که دیدست؟
زمین و آسمان‌ها پرشکر شد
به هر سویی شکرها بردمیدست
رسید آن بانگ موج گوهرافشان
جهان پرموج و دریا ناپدیدست
محمد باز از معراج آمد
ز چارم چرخ عیسی دررسیدست
هر آن نقدی کز این جا نیست قلبست
میی کز جام جان نبود پلیدست
زهی مجلس که ساقی بخت باشد
حریفانش جنید و بایزیدست
خماری داشتم من در ارادت
ندانستم که حق ما را مریدست
کنون من خفتم و پاها کشیدم
چو دانستم که بختم می‌کشیدست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲
مرا چون تا قیامت یار این است
خراب و مست باشم، کار این است
ز کار و کسب ماندم، کسبم این است
رخا زر زن تو را دینار این است
نه عقلی ماند و نی تمیز و نی دل
چه چاره؟ فعل آن دیدار این است
گل صدبرگ دید آن روی خوبش
به بلبل گفت گل گلزار این است
چو خوبان سایه‌های طیر غیب‌اند
به سوی غیب‌آ، طیار این ست
مکرر بنگر آن سو، چشم می‌مال
که جان را مدرسه و تکرار این است
چو لب بگشاد جان‌ها جمله گفتند
شفای جان هر بیمار این است
چو یک ساغر ز دست عشق خوردند
یقین‌شان شد که خود خمار این است
گرو کردی به می دستار و جبه
سزای جبه و دستار این است
خبر آمد که یوسف شد به بازار
هلا کو یوسف ار بازار این است؟
فسونی خواند و پنهان کرد خود را
کمینه لعب آن طرار این است
ز ملک و مال عالم چاره دارم
مرا دین و دل و ناچار این است
میان گر پیش غیر عشق بندم
مسیحی باشم و زنار این است
به گرد حوض گشتم درفتادم
جزای آن چنان کردار این است
دلا چون درفتادی در چنین حوض
تو را غسل قیامت‌وار این است
رخ شه جسته‌یی شهمات این است
چو دزدی کردی ای دل، دار این است
مشین با خود، نشین با هرکه خواهی
ز نفس خود ببر، اغیار این است
خمش کن خواجه، لاغ پار کم گو
دلم پاره‌ست و لاغ پار این است
خمش باش و درین حیرت فرورو
بهل اسرار را کاسرار این است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴
به جان تو که سوگند عظیم است
که جانم بی‌تو در بند عظیم است
اگرچه خضر سیرآب حیات است
به لعلت آرزومند عظیم است
سخن‌ها دارم از تو با تو بسیار
ولی خاموشی‌ام پند عظیم است
هرآن کز بیم تو خاموش باشد
اگرچه خر، خردمند عظیم است
هر آن کس کو هنر را ترک گوید
ز بهر تو، هنرمند عظیم است
فکندم خویش را چون سایه پیشت
فکندن پیشت افکند عظیم است
که بغداد تو را داد بزرگ است
سمرقند تو را قند عظیم است
حریصم کرد طمع داد قندت
اگرچه بنده خرسند عظیم است
بریدستی مرا از خویش و پیوند
که دل را با تو پیوند عظیم است
خمش کن همچو عشق ای زاده عشق
اگرچه گفت فرزند عظیم است
رکاب شمس تبریزی گرفتم
که زین شمس زرکند عظیم است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
قرار زندگانی آن نگارست
کز او آن بی‌قراری برقرارست
مرا سودای تو دامن گرفته‌ست
که این سودا نه آن سودای پارست
منم سوزان در آتش‌های نو نو
مرا با یارکان اکنون چه کارست؟
همی‌نالد درون از بی‌قراری
بدان ماند که آن جان نگارست
چو از یاری تو را جان خسته گردد
نمی‌داند که اندر جانش خارست
تو در جویی و خارت می‌خراشد
نمی‌دانی که خاری در سرا رست
گریزان شو از آن خار و به گل رو
که شمس الدین تبریزی بهارست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵
درین خانه کژی ای دل، گهی راست
برون رو هی که خانه خانۀ ماست
چو بادی تو، گهی گرم و گهی سرد
رو آن‌جا که نه گرما و نه سرماست
تو خواهی که مرا مستور داری
منم روز و همیشه روز رسواست
تو میرابی که بر جو حکم داری
به جو اندر نگنجد جان که دریاست
تو پر و بال داری، مرغ‌واری
به پر و بال مردان را چه پرواست؟
نجس در جوی ما، آب زلال است
مگس بر دوغ ما، باز است و عنقاست
صلا ای آفتاب لامکانی
که ذره ذره از تابش ثریاست
بحمدالله به عشق او بجستیم
ازین تنگی که محراب و چلیپاست
دهل برگیر و در بازار می‌رو
ندا می‌کن که یوسف خوب‌سیماست
دریدم پردۀ ناموس و سالوس
که جان من ز جان خویش برخاست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۵
مر عاشق را ز ره چه بیمست؟
چون همره عاشق آن قدیمست
از رفتن جان چه خوف باشد؟
او را که خدای جان ندیمست
اندر سفرست، لیک چون مه
در طلعت خوب خود مقیمست
کی منتظر نسیم باشد
آن کس که سبکتر از نسیمست؟
عشق و عاشق یکی‌ست ای جان
تا ظن نبری که آن دو نیمست
چون گشت درست عشق عاشق
هم منعم خویش و هم نعیمست
او در طلب چنین درستی
در پیش سهیل چون ادیمست
چون رفت در این طلب به دریا
دری ست، اگر چه او یتیمست
ای دیده کرم ز شمس تبریز
مر حاتم را مگو کریمست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷
آن را که در آخرش خری هست
او را به طواف رهبری هست
بازار جهان به کسب برپاست
زین در همه خارش وگری هست
تا خارششان همی‌کشاند
هر جای که شور یا شری هست
در یم صدفی قرار گیرد
کو را به درونه گوهری هست
اما صدفی که در ندارد
در جستن درش معبری هست
گه در یم و گاه سوی ساحل
در جستن قطره‌اش سری هست
خاموش و طمع مکن سکینه
آن راست سکون که مخبری هست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴
عاشقان را گر چه در باطن جهانی دیگرست
عشق آن دلدار ما را ذوق و جانی دیگرست
سینه‌های روشنان بس غیب‌ها دانند لیک
سینه عشاق او را غیب دانی دیگرست
بس زبان حکمت اندر شوق سرش گوش شد
زانک مر اسرار او را ترجمانی دیگرست
یک زمین نقره بین از لطف او در عین جان
تا بدانی کان مهم را آسمانی دیگرست
عقل و عشق و معرفت شد نردبان بام حق
لیک حق را در حقیقت نردبانی دیگرست
شب روان از شاه عقل و پاسبان آن سو شوند
لیک آن جان را از آن سو پاسبانی دیگرست
دلبران راه معنی با دلی عاجز بدند
وحی‌شان آمد که دل را دلستانی دیگرست
ای زبان‌ها برگشاده بر دل بربوده‌ای
لب فروبندید کو را هم زبانی دیگرست
شمس تبریزی چو جمع و شمع‌ها پروانه‌اش
زانک اندر عین دل او را عیانی دیگرست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵
خلق‌های خوب تو پیشت دود بعد از وفات
همچو خاتونان مه رو می‌خرامند این صفات
آن یکی دست تو گیرد وان دگر پرسش کند
وان دگر از لعل و شکر پیش بازآرد زکات
چون طلاق تن بدادی حور بینی صف زده
مسلمات مومنات قانتات تائبات
بی عدد پیش جنازه می‌دود خوهای تو
صبر تو و النازعات و شکر تو و الناشطات
در لحد مونس شوندت آن صفات باصفا
در تو آویزند ایشان چون بنین و چون بنات
حله‌ها پوشی بسی از پود و تار طاعتت
بسط جانت عرصه گردد از برون این جهات
هین خمش کن تا توانی تخم نیکی کار تو
زانک پیدا شد بهشت عدن ز افعال ثقات
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴
هله ای آن که بخوردی سحری باده، که نوشت
هله پیش آ که بگویم سخن راز به گوشت
می روح آمد نادر، رو از آن هم بچش آخر
که به یک جرعه بپرد همه طراری و هوشت
چو ازین هوش برستی، به مساقات و به مستی
دهدت صد هش دیگر، کرم باده فروشت
چو در اسرار درآیی، کندت روح سقایی
به فلک غلغله افتد، ز هیاهوی و خروشت
بستان بادۀ دیگر، جز ازان احمر و اصفر
کندت خواجۀ معنی، برهاند ز نقوشت
دهد آن کان ملاحت، قدحی وقت صباحت
به ازان صد قدح می، که بخوردی شب دوشت
تو اگر های نگویی و اگر هوی نگویی
همه اموات و جمادات بجوشند ز جوشت
چو در آن حلقه بگنجی، زبر معدن و گنجی
هوس کسب بیفتد ز دل مکسبه کوشت
تو که از شر اعادی، به دو صد چاه فتادی
برهانید به آخر، کرم مظلمه پوشت
همه آهنگ لقا کن، خمش و صید رها کن
به خموشیت میسر شود این صید وحوشت
تو دهان را چو ببندی، خمشی را بپسندی
کشش و جذب ندیمان، نگذارند خموشت