عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
انی رایت دهرا من هجرک القیامه
دارم من از فراقش در دیده صد علامت
لیست دموع عینی هذا لنا العلامه
هر چند کآزمودم از وی نبود سودم
من جرب المجرب حلت به الندامه
پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا
فی بعدها عذاب فی قربها السلامه
گفتم ملامت آید گر گرد دوست گردم
و الله ما راینا حبا بلا ملامه
حافظ چو طالب آمد جامی به جان شیرین
حتی یذوق منه کاسا من الکرامه
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴
ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی
وان گه برو که رستی از نیستی و هستی
گر جان به تن ببینی مشغول کار او شو
هر قبله‌ای که بینی بهتر ز خودپرستی
با ضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باش
بیماری اندر این ره بهتر ز تندرستی
در مذهب طریقت خامی نشان کفر است
آری طریق دولت چالاکی است و چستی
تا فضل و عقل بینی بی‌معرفت نشینی
یک نکته‌ات بگویم خود را مبین که رستی
در آستان جانان از آسمان میندیش
کز اوج سربلندی افتی به خاک پستی
خار ار چه جان بکاهد گل عذر آن بخواهد
سهل است تلخی می در جنب ذوق مستی
صوفی پیاله پیما حافظ قرابه پرهیز
ای کوته آستینان تا کی درازدستی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶
آن غالیه خط گر سوی ما نامه نوشتی
گردون ورق هستی ما درننوشتی
هر چند که هجران ثمر وصل برآرد
دهقان جهان کاش که این تخم نکشتی
آمرزش نقد است کسی را که در این جا
یاریست چو حوری و سرایی چو بهشتی
در مصطبه عشق تنعم نتوان کرد
چون بالش زر نیست بسازیم به خشتی
مفروش به باغ ارم و نخوت شداد
یک شیشه می و نوش لبی و لب کشتی
تا کی غم دنیای دنی ای دل دانا
حیف است ز خوبی که شود عاشق زشتی
آلودگی خرقه خرابی جهان است
کو راهروی اهل دلی پاک سرشتی
از دست چرا هشت سر زلف تو حافظ
تقدیر چنین بود چه کردی که نهشتی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰
سحر با باد می‌گفتم حدیث آرزومندی
خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی
دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است
بدین راه و روش می‌رو که با دلدار پیوندی
قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز
ورای حد تقریر است شرح آرزومندی
الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور
پدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندی
جهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیست
ز مهر او چه می‌پرسی در او همت چه می‌بندی
همایی چون تو عالی قدر حرص استخوان تا کی
دریغ آن سایه همت که بر نااهل افکندی
در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
به شعر حافظ شیراز می‌رقصند و می‌نازند
سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷
بیا با ما مورز این کینه داری
که حق صحبت دیرینه داری
نصیحت گوش کن کاین در بسی به
از آن گوهر که در گنجینه داری
ولیکن کی نمایی رخ به رندان
تو کز خورشید و مه آیینه داری
بد رندان مگو ای شیخ و هش دار
که با حکم خدایی کینه داری
نمی‌ترسی ز آه آتشینم
تو دانی خرقه پشمینه داری
به فریاد خمار مفلسان رس
خدا را گر می‌دوشینه داری
ندیدم خوشتر از شعر تو حافظ
به قرآنی که اندر سینه داری
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱
خوش کرد یاوری فلکت روز داوری
تا شکر چون کنی و چه شکرانه آوری
آن کس که اوفتاد خدایش گرفت دست
گو بر تو باد تا غم افتادگان خوری
در کوی عشق شوکت شاهی نمی‌خرند
اقرار بندگی کن و اظهار چاکری
ساقی به مژدگانی عیش از درم درآی
تا یک دم از دلم غم دنیا به دربری
در شاه راه جاه و بزرگی خطر بسیست
آن به کز این گریوه سبکبار بگذری
سلطان و فکر لشکر و سودای تاج و گنج
درویش و امن خاطر و کنج قلندری
یک حرف صوفیانه بگویم اجازت است
ای نور دیده صلح به از جنگ و داوری
نیل مراد بر حسب فکر و همت است
از شاه نذر خیر و ز توفیق یاوری
حافظ غبار فقر و قناعت ز رخ مشوی
کاین خاک بهتر از عمل کیمیاگری
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴
ز کوی یار می‌آید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
چو گل گر خرده‌ای داری خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلط‌ها داد سودای زراندوزی
ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است
که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست
مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی
طریق کام بخشی چیست ترک کام خود کردن
کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی
سخن در پرده می‌گویم چو گل از غنچه بیرون آی
که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
ندانم نوحه ی قمری به طرف جوی باران چیست
مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی
می‌ای دارم چو جان صافی و صوفی می‌کند عیبش
خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی
جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع
که حکم آسمان این است اگر سازی و گر سوزی
به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بیا ساقی که جاهل را مهین تر می‌رسد روزی
می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش
که بخشد جرعه ی جامت جهان را ساز نوروزی
نه حافظ می‌کند تنها دعای خواجه توران شاه
ز مدح آصفی خواهد جهان عیدی و نوروزی
جنابش پارسایان راست محراب دل و دیده
جبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲
احمد الله علی معدلة السلطان
احمد شیخ اویس حسن ایلخانی
خان بن خان و شهنشاه شهنشاه نژاد
آن که می‌زیبد اگر جان جهانش خوانی
دیده نادیده به اقبال تو ایمان آورد
مرحبا ای به چنین لطف خدا ارزانی
ماه اگر بی تو برآید به دو نیمش بزنند
دولت احمدی و معجزه سبحانی
جلوه بخت تو دل می‌برد از شاه و گدا
چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی
برشکن کاکل ترکانه که در طالع توست
بخشش و کوشش خاقانی و چنگزخانی
گر چه دوریم به یاد تو قدح می‌گیریم
بعد منزل نبود در سفر روحانی
از گل پارسیم غنچه عیشی نشکفت
حبذا دجله بغداد و می ریحانی
سر عاشق که نه خاک در معشوق بود
کی خلاصش بود از محنت سرگردانی
ای نسیم سحری خاک در یار بیار
که کند حافظ از او دیده دل نورانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱
ای رستخیز ناگهان، وی رحمت بی‌منتها
ای آتشی افروخته در بیشۀ اندیشه‌‌ها
امروز خندان آمدی، مفتاح زندان آمدی
بر مستمندان آمدی، چون بخشش و فضل خدا
خورشید را حاجب تویی، اومید را واجب تویی
مطلب تویی، طالب تویی، هم منتها، هم مبتدا
در سینه‌‌ها برخاسته، اندیشه را آراسته
هم خویش حاجت خواسته، هم خویشتن کرده روا
ای روح‌بخش بی‌بدل، وی لذت علم و عمل
باقی بهانه‌‌ست و دغل، کاین علت آمد وان دوا
ما زان دغل کژبین شده، با بی‌‌گنه در کین شده
گه مست حورالعین شده، گه مست نان و شوربا
این سکر بین، هل عقل را، وین نقل بین، هل نقل را
کز بهر نان و بقل را چندین نشاید ماجرا
تدبیر صدرنگ افکنی، بر روم و بر زنگ افکنی
وندر میان جنگ افکنی، فی اصطناع لا یری
می‌مال پنهان گوش جان، می‌نه بهانه بر کسان
جان رب خلصنی زنان، والله که لاغ است ای کیا
خامش که بس مستعجلم، رفتم سوی پای علم
کاغذ بنه، بشکن قلم، ساقی درآمد، الصلا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
ای باد بی‌آرام ما، با گل بگو پیغام ما
 کی گل گریز اندر شکر، چون گشتی از گلشن جدا
ای گل ز اصل شکری، تو با شکر لایق‌تری
شکر خوش و گل هم خوش و از هر دو شیرین‌تر وفا
رخ بر رخ شکر بنه، لذت بگیر و بو بده
در دولت شکر بجه، از تلخی جور فنا
اکنون که گشتی گلشکر، قوت دلی، نور نظر
از گل برآ بر دل گذر، آن از کجا؟ این از کجا؟
با خار بودی هم‌نشین، چون عقل با جانی قرین
بر آسمان رو از زمین، منزل به منزل تا لقا
در سر خلقان می‌روی، در راه پنهان می‌روی
بستان به بستان می‌روی، آن‌جا که خیزد نقش‌ها
ای گل تو مرغ نادری، برعکس مرغان می‌پری
کامد پیامت زان سری پرها بنه، بی‌پر بیا
ای گل تو این‌ها دیده‌یی، زان بر جهان خندیده‌یی
زان جامه‌ها بدریده‌یی، ای گربز لعلین قبا
گل‌های پار از آسمان، نعره‌زنان در گلستان
کی هر که خواهد نردبان، تا جان سپارد در بلا
هین از ترشح زین طبق، بگذر تو بی‌ره چون عرق
از شیشۀ گلابگر، چون روح از آن جام سما
ای مقبل و میمون شما، با چهره‌ی گلگون شما
بودیم ما همچون شما، ما روح گشتیم الصلا
از گلشکر مقصود ما، لطف حق است و بود ما
ای بود ما آهن صفت، وی لطف حق آهن ربا
آهن خرد آیینه‌گر، بر وی نهد زخم شرر
ما را نمی‌خواهد مگر، خواهم شما را بی‌شما
هان ای دل مشکین سخن، پایان ندارد این سخن
با کس نیارم گفت من، آن‌ها که می‌گویی مرا
 ای شمس تبریزی بگو، سر شهان شاه خو
بی‌حرف و صوت و رنگ و بو، بی‌شمس کی تابد ضیا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵
ای نوش کرده نیش را، بی‌خویش کن باخویش را
باخویش کن بی‌خویش را، چیزی بده درویش را
تشریف ده عشاق را، پرنور کن آفاق را
بر زهر زن تریاق را، چیزی بده درویش را
با روی همچون ماه خود، با لطف مسکین خواه خود
ما را تو کن همراه خود، چیزی بده درویش را
چون جلوۀ مه می‌کنی، وز عشق آگه می‌کنی
با ما چه همره می‌کنی؟ چیزی بده درویش را
درویش را چبود نشان، جان و زبان درفشان
نی دلق صدپاره کشان، چیزی بده درویش را
هم آدم و آن دم تویی، هم عیسی و مریم تویی
هم راز و هم محرم تویی، چیزی بده درویش را
تلخ از تو شیرین می‌شود، کفر از تو چون دین می‌شود
خار از تو نسرین می‌شود، چیزی بده درویش را
جان من و جانان من، کفر من و ایمان من
سلطان سلطانان من، چیزی بده درویش را
ای تن‌پرست بوالحزن، در تن مپیچ و جان مکن
منگر به تن، بنگر به من، چیزی بده درویش را
امروز ای شمع آن کنم، بر نور تو جولان کنم
بر عشق جان افشان کنم، چیزی بده درویش را
امروز گویم چون کنم؟ یک باره دل را خون کنم
وین کار را یک سون کنم؟ چیزی بده درویش را
تو عیب ما را کیستی؟ تو مار یا ماهی‌ستی؟
خود را بگو تو چیستی؟ چیزی بده درویش را
جان را درافکن در عدم، زیرا نشاید ای صنم
تو محتشم او محتشم، چیزی بده درویش را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸
ای یوسف خوش نام ما، خوش می‌روی بر بام ما
انا فتحنا الصلا، بازآ ز بام، از در درا
ای بحر پر مرجان من، ولله سبک شد جان من
این جان سرگردان من، از گردش این آسیا
ای ساربان با قافله، مگذر مرو زین مرحله
اشتر بخوابان هین هله، نز بهر من بهر خدا
نی نی برو، مجنون برو، خوش در میان خون برو
از چون مگو، بی‌چون برو، زیرا که جان را نیست جا
گر قالبت در خاک شد، جان تو بر افلاک شد
گر خرقۀ تو چاک شد، جان تو را نبود فنا
از سر دل بیرون نه‌یی، بنمای رو کایینه‌یی
چون عشق را سرفتنه‌یی، پیش تو آید فتنه‌ها
گویی مرا چون می‌روی؟ گستاخ و افزون می‌روی؟
بنگر که در خون می‌روی، آخر نگویی تا کجا؟
گفتم کز آتش‌های دل، بر روی مفرش‌های دل
می‌غلط در سودای دل، تا بحر یفعل ما یشا
هر دم رسولی می‌رسد، جان را گریبان می‌کشد
بر دل خیالی می‌دود، یعنی به اصل خود بیا
دل از جهان رنگ و بو، گشته گریزان سو به سو
نعره‌زنان کان اصل کو؟ جامه‌دران اندر وفا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
امروز دیدم یار را، آن رونق هر کار را
می‌شد روان بر آسمان، همچون روان مصطفی
خورشید از رویش خجل، گردون مشبک همچو دل
از تابش او آب و گل، افزون ز آتش در ضیا
گفتم که بنما نردبان، تا برروم بر آسمان
گفتا سر تو نردبان، سر را درآور زیر پا
چون پای خود بر سر نهی، پا بر سر اختر نهی
چون تو هوا را بشکنی، پا بر هوا نه، هین بیا
بر آسمان و بر هوا، صد ره پدید آید تو را
بر آسمان پران شوی، هر صبح‌دم، همچون دعا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
هر لحظه وحی آسمان، آید به سر جان‌ها
کاخر چو دردی بر زمین تا چند می‌باشی، برآ
هر کز گران جانان بود، چون درد در پایان بود
آن‌گه رود بالای خم، کان درد او یابد صفا
گل را مجنبان هر دمی، تا آب تو صافی شود
تا درد تو روشن شود، تا درد تو گردد دوا
جانی‌ست چون شعله ولی، دودش ز نورش بیش‌تر
چون دود از حد بگذرد، در خانه ننماید ضیا
گر دود را کمتر کنی، از نور شعله برخوری
از نور تو روشن شود، هم این سرا، هم آن سرا
در آب تیره بنگری، نی ماه بینی نی فلک
خورشید و مه پنهان شود، چون تیرگی گیرد هوا
باد شمالی می‌وزد، کز وی هوا صافی شود
وز بهر این صیقل، سحر در می‌دمد باد صبا
باد نفس مر سینه را، زاندوه صیقل می‌زند
گر یک نفس گیرد نفس، مر نفس را آید فنا
جان غریب اندر جهان، مشتاق شهر لامکان
نفس بهیمی در چرا، چندین چرا باشد چرا؟
ای جان پاک خوش گهر، تا چند باشی در سفر
تو باز شاهی، بازپر سوی صفیر پادشا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
ای شاه جسم و جان ما، خندان کن دندان ما
سرمه کش چشمان ما، ای چشم جان را توتیا
ای مه ز اجلالت خجل، عشقت ز خون ما بحل
چون دیدمت می‌گفت دل جاء القضا، جاء القضا
ما گوی سرگردان تو، اندر خم چوگان تو
گه خوانی‌اش سوی طرب، گه رانی‌اش سوی بلا
گه جانب خوابش کشی، گه سوی اسبابش کشی
گه جانب شهر بقا، گه جانب دشت فنا
گه شکر آن مولی کند، گه آه واویلی کند
گه خدمت لیلی کند، گه مست و مجنون خدا
جان را تو پیدا کرده‌یی، مجنون و شیدا کرده‌یی
گه عاشق کنج خلا، گه عاشق رو و ریا
گه قصد تاج زر کند، گه خاک‌ها بر سر کند
گه خویش را قیصر کند، گه دلق پوشد چون گدا
طرفه درخت آمد کزو، گه سیب روید، گه کدو
گه زهر روید گه شکر، گه درد روید، گه دوا
جویی عجایب کندرون، گه آب رانی گاه خون
گه باده‌های لعل گون، گه شیر و گه، شهد شفا
گه علم بر دل برتند گه دانش از دل برکند
گه فضل‌ها حاصل کند، گه جمله را روبد بلا
روزی محمدبک شود، روزی پلنگ و سگ شود
گه دشمن بدرگ شود، گه والدین و اقربا
گه خار گردد گاه گل، گه سرکه گردد، گاه مل
گاهی دهل زن گه دهل، تا می‌خورد زخم عصا
گه عاشق این پنج و شش، گه طالب جان‌های خوش
این سوش کش، آن سوش کش، چون اشتری گم کرده جا
گاهی چو چه کن پست رو، مانند قارون سوی گو
گه چون مسیح و کشت نو، بالا روان سوی علا
تا فضل تو راهش دهد، وز شید و تلوین وارهد
شیاد ما شیدا شود، یک رنگ چون شمس الضحی
چون ماهیان بحرش سکن، بحرش بود باغ و وطن
بحرش بود گور و کفن، جز بحر را داند، وبا
زین رنگ‌ها مفرد شود، در خنب عیسی دررود
در صبغه الله رو نهد، تا یفعل الله ما یشا
رست از وقاحت وز حیا، وز دور وز نقلان جا
رست از برو، رست از بیا، چون سنگ زیر آسیا
انا فتحنا بابکم، لا تهجروا اصحابکم
نلحق بکم اعقابکم، هذا مکافات الولا
انا شددنا جنبکم، انا غفرنا ذنبکم
مما شکرتم ربکم، و الشکر جرار الرضا
مستفعلن مستفعلن، مستفعلن مستفعلن
باب البیان مغلق، قل صمتنا اولی بنا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹
ای از ورای پرده‌ها، تاب تو تابستان ما
ما را چو تابستان ببر، دل‌گرم تا بستان ما
ای چشم جان را توتیا، آخر کجا رفتی؟ بیا
تا آب رحمت برزند، از صحن آتشدان ما
تا سبزه گردد شوره‌ها، تا روضه گردد گوره‌ها
انگور گردد غوره‌ها، تا پخته گردد نان ما
ای آفتاب جان و دل ای آفتاب از تو خجل
آخر ببین کین آب و گل، چون بست گرد جان ما؟
شد خارها گلزارها، از عشق رویت بارها
تا صد هزار اقرارها، افکند در ایمان ما
ای صورت عشق ابد، خوش رو نمودی در جسد
تا ره بری سوی احد، جان را ازین زندان ما
در دود غم بگشا طرب، روزی نما از عین شب
روزی غریب و بوالعجب، ای صبح نورافشان ما
گوهر کنی خرمهره را، زهره بدری زهره را
سلطان کنی بی‌بهره را، شاباش ای سلطان ما
کو دیده‌ها درخورد تو؟ تا دررسد در گرد تو
کو گوش هوش آورد تو؟ تا بشنود برهان ما
چون دل شود احسان شمر، در شکر آن شاخ شکر
نعره برآرد چاشنی، از بیخ هر دندان ما
آمد ز جان بانگ دهل، تا جزوها آید به کل
ریحان به ریحان گل به گل، از حبس خارستان ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
بادا مبارک در جهان، سور و عروسی‌های ما
سور و عروسی را خدا، ببرید بر بالای ما
زهره قرین شد با قمر، طوطی قرین شد با شکر
هر شب عروسی دگر، از شاه خوش سیمای ما
ان القلوب فرجت، ان النفوس زوجت
ان الهموم اخرجت، در دولت مولای ما
بسم الله امشب بر نوی، سوی عروسی می‌روی
داماد خوبان می‌شوی، ای خوب شهرآرای ما
خوش می‌روی در کوی ما، خوش می‌خرامی سوی ما
خوش می‌جهی در جوی ما، ای جوی و ای جویای ما
خوش می‌روی بر رای ما، خوش می‌گشایی پای ما
خوش می‌بری کف‌های ما، ای یوسف زیبای ما
از تو جفا کردن روا، وز ما وفا جستن خطا
پای تصرف را بنه، بر جان خون پالای ما
ای جان جان جان را بکش، تا حضرت جانان ما
وین استخوان را هم بکش، هدیه بر عنقای ما
رقصی کنید ای عارفان، چرخی زنید ای منصفان
در دولت شاه جهان، آن شاه جان افزای ما
در گردن افکنده دهل، در گردک نسرین و گل
کامشب بود دف و دهل، نیکوترین کالای ما
خاموش کامشب زهره شد، ساقی به پیمانه و به مد
بگرفته ساغر می‌کشد، حمرای ما، حمرای ما
والله که این دم صوفیان، بستند از شادی میان
در غیب پیش غیب‌دان، از شوق استسقای ما
قومی چو دریا کف‌زنان، چون موج‌ها سجده کنان
قومی مبارز چون سنان، خون خوار چون اجزای ما
خاموش کامشب مطبخی، شاه است از فرخ رخی
این نادره که می‌پزد، حلوای ما، حلوای ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸
رستم ازین نفس و هوی، زنده بلا مرده بلا
زنده و مرده وطنم، نیست به جز فضل خدا
رستم ازین بیت و غزل، ای شه و سلطان ازل
مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا
قافیه و مغلطه را، گو همه سیلاب ببر
پوست بود، پوست بود، درخور مغز شعرا
ای خمشی مغز منی، پردۀ آن نغز منی
کمتر فضل خمشی، کش نبود خوف و رجا
بر ده ویران نبود عشر زمین، کوچ و قلان
مست و خرابم، مطلب در سخنم نقد و خطا
تا که خرابم نکند، کی دهد آن گنج به من؟
تا که به سیلم ندهد، کی کشدم بحر عطا؟
مرد سخن را چه خبر، از خمشی همچو شکر
خشک چه داند چه بود، ترلللا ترلللا
آینه‌ام آینه‌ام، مرد مقالات نه‌ام
دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما
دست فشانم چو شجر، چرخ زنان همچو قمر
چرخ من از رنگ زمین پاک‌تر از چرخ سما
عارف گوینده بگو، تا که دعای تو کنم
چون که خوش و مست شوم، هر سحری وقت دعا
دلق من و خرقۀ من، از تو دریغی نبود
وان‌که ز سلطان رسدم، نیم مرا نیم تو را
از کف سلطان رسدم، ساغر و سغراق قدم
چشمۀ خورشید بود، جرعۀ او را چو گدا
من خمشم خسته گلو، عارف گوینده بگو
زان‌که تو داود دمی، من چو کهم، رفته ز جا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸
ماه درست را ببین، کو بشکست خواب ما
تافت ز چرخ هفتمین، در وطن خراب ما
خواب ببر ز چشم ما، چون ز تو روز گشت شب
آب مده به تشنگان، عشق بس است آب ما
جملهٔ ره چکیده خون، از سر تیغ عشق او
جملهٔ کو گرفته بو، از جگر کباب ما
شکر باکرانه را، شکر بی‌کرانه گفت
غره شدی به ذوق خود، بشنو این جواب ما
روترشی چرا، مگر صاف نبد شراب تو؟
 از پی امتحان بخور، یک قدح از شراب ما
تا چه شوند عاشقان، روز وصال ای خدا
چون که ز هم بشد جهان، از بت بانقاب ما
از تبریز شمس دین روی نمود عاشقان
ای که هزار آفرین بر مه و آفتاب ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴
از این اقبالگاه خوش، مشو یک دم دلا تنها
دمی می‌نوش باده‌ی جان و یک لحظه شکر می‌خا
به باطن همچو عقل کل، به ظاهر همچو تنگ گل
دمی الهام امر قل، دمی تشریف اعطینا
تصورهای روحانی، خوشی بی‌پشیمانی
ز رزم و بزم پنهانی، ز سر سر او اخفی
ملاحت‌های هر چهره، از آن دریاست یک قطره
به قطره سیر کی گردد، کسی کش هست استسقا؟
دلا زین تنگ زندان‌ها، رهی داری به میدان‌ها
مگر خفته‌ست پای تو، تو پنداری نداری پا
چه روزی‌هاست پنهانی، جزین روزی که می‌جویی
چه نان‌ها پخته‌اند ای جان، برون از صنعت نانبا
تو دو دیده فروبندی و گویی روز روشن کو؟
زند خورشید بر چشمت که اینک من، تو در بگشا
از این سو می‌کشانندت، و زان سو می‌کشانندت
مرو ای ناب با دردی، بپر زین درد، رو بالا
هر اندیشه که می‌پوشی، درون خلوت سینه
نشان و رنگ اندیشه، ز دل پیداست بر سیما
ضمیر هر درخت ای جان، ز هر دانه که می‌نوشد
شود بر شاخ و برگ او، نتیجه‌ی شرب او پیدا
ز دانه‌ی سیب اگر نوشد بروید برگ سیب از وی
ز دانه‌ی تمر اگر نوشد، بروید بر سرش خرما
چنانک از رنگ رنجوران، طبیب از علت آگه شد
ز رنگ و روی چشم تو، به دینت پی برد بینا
ببیند حال دین تو، بداند مهر و کین تو
ز رنگت، لیک پوشاند، نگرداند تو را رسوا
نظر در نامه می‌دارد، ولی با لب نمی‌خواند
همی‌داند کزین حامل، چه صورت زایدش فردا
وگر برگوید از دیده، بگوید رمز و پوشیده
اگر درد طلب داری، بدانی نکته و ایما
وگر درد طلب نبود، صریحا گفته گیر این را
فسانه‌ی دیگران دانی، حواله می‌کنی هر جا