عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶۹
نیست امروز از جنون این شور و غوغا بر سرم
در حریم غنچه زد چون لاله سودا بر سرم
کرده ام هموار بر خود عالم ناساز را
جلوه دست نوازش می کند پا برسرم
قامتم خم گشت و از کودک مزاجیها هنوز
بر لب بام است چون طفلان تماشابر سرم
من که می دانم حیات خویش در جان باختن
زیر شمشیرم اگر باشد مسیحا بر سرم
پای نگذارم برون از حلقه فرمان عشق
گرکند سنگ ملامت چون نگین جا برسرم
چون توانم ترک کار دلپذیر عشق کرد
من که ذوق کار باشد کارفرما بر سرم
بر امید عشق کردم اختیار زندگی
من چه دانستم که افتد کار دنیا بر سرم
بی می روشن دل شبها نمی گیرم قرار
شمع بر بالین بیمارست مینا برسرم
شعله بیتابیم چون پنجه مرجان بجاست
ریخت چشم خون فشان ه رچند دریا برسرم
آفتاب زندگانی بر لب بام آمده است
سایه خواهی کرد اگر ای سرو بالابر سرم
جلوه مستانه حشر آرزوها می کند
وقت مستیها میا زنهار تنها بر سرم
دامن دشت جنون ملک سلیمان من است
خوشتر از چتر پریزادست سودا برسرم
همچنان گرد یتیمی درمیان دارد مرا
چون گهر صائب اگر ریزند دریا برسرم
در حریم غنچه زد چون لاله سودا بر سرم
کرده ام هموار بر خود عالم ناساز را
جلوه دست نوازش می کند پا برسرم
قامتم خم گشت و از کودک مزاجیها هنوز
بر لب بام است چون طفلان تماشابر سرم
من که می دانم حیات خویش در جان باختن
زیر شمشیرم اگر باشد مسیحا بر سرم
پای نگذارم برون از حلقه فرمان عشق
گرکند سنگ ملامت چون نگین جا برسرم
چون توانم ترک کار دلپذیر عشق کرد
من که ذوق کار باشد کارفرما بر سرم
بر امید عشق کردم اختیار زندگی
من چه دانستم که افتد کار دنیا بر سرم
بی می روشن دل شبها نمی گیرم قرار
شمع بر بالین بیمارست مینا برسرم
شعله بیتابیم چون پنجه مرجان بجاست
ریخت چشم خون فشان ه رچند دریا برسرم
آفتاب زندگانی بر لب بام آمده است
سایه خواهی کرد اگر ای سرو بالابر سرم
جلوه مستانه حشر آرزوها می کند
وقت مستیها میا زنهار تنها بر سرم
دامن دشت جنون ملک سلیمان من است
خوشتر از چتر پریزادست سودا برسرم
همچنان گرد یتیمی درمیان دارد مرا
چون گهر صائب اگر ریزند دریا برسرم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸۷
با زبان گندمین از بینوایی فارغم
خوشه ای دارم که از خرمن گدایی فارغم
موج را سر رشته وحدت زدریا نگسلد
بند بندم گر کند عشق از جدایی فارغم
جوهر من از دهان زخم گویا می شود
چون لب خاموش تیغ از خودستایی فارغم
کاسه لبریز دریا را نمی آرد به چشم
چشم پر خون، دارد از شبنم گدایی فارغم
بستر خار است بر دیوانه سختیهای عشق
سنگ طفلان کرده است از مومیایی فارغم
همت من سر فرو نارد به مقصدهای پست
از هدف عمری است چون تیر هوایی فارغم
نیست چون طاوس از هر پر در آتش نعل من
جغد بی بال و پرم، از خودنمایی فارغم
آفتاب از لعل غافل نیست در زندان سنگ
از تلاش رزق با بی دست و پایی فارغم
در بهشت عافیت افتاده ام، تا کرده است
پاس وقت خود ز پاس آشنایی فارغم
ازمسلمانان نمی داند اگر زاهد مرا
منت ایزد را ز کافر ماجرایی فارغم
چون نگاه وحشیان الفت نمی دانم که چیست
در میان مردمان از آشنایی فارغم
مشتری بسیار دارد چون گهر شد کم بها
از شکست خویشتن از ناروایی فارغم
خاکساری بس بود صائب مرا خاک مراد
بر در دو نان ز ننگ جبهه سایی فارغم
خوشه ای دارم که از خرمن گدایی فارغم
موج را سر رشته وحدت زدریا نگسلد
بند بندم گر کند عشق از جدایی فارغم
جوهر من از دهان زخم گویا می شود
چون لب خاموش تیغ از خودستایی فارغم
کاسه لبریز دریا را نمی آرد به چشم
چشم پر خون، دارد از شبنم گدایی فارغم
بستر خار است بر دیوانه سختیهای عشق
سنگ طفلان کرده است از مومیایی فارغم
همت من سر فرو نارد به مقصدهای پست
از هدف عمری است چون تیر هوایی فارغم
نیست چون طاوس از هر پر در آتش نعل من
جغد بی بال و پرم، از خودنمایی فارغم
آفتاب از لعل غافل نیست در زندان سنگ
از تلاش رزق با بی دست و پایی فارغم
در بهشت عافیت افتاده ام، تا کرده است
پاس وقت خود ز پاس آشنایی فارغم
ازمسلمانان نمی داند اگر زاهد مرا
منت ایزد را ز کافر ماجرایی فارغم
چون نگاه وحشیان الفت نمی دانم که چیست
در میان مردمان از آشنایی فارغم
مشتری بسیار دارد چون گهر شد کم بها
از شکست خویشتن از ناروایی فارغم
خاکساری بس بود صائب مرا خاک مراد
بر در دو نان ز ننگ جبهه سایی فارغم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۰۶
چند اوقات گرامی صرف آب و گل کنم
در زمین شور تا کی تخم خود باطل کنم
تلخ گردیده است بر من خواب از شرم حضور
کاش خود را می توانستم ازو غافل کنم
از جدایی همچنان چون زلف می لرزد دلم
دست اگر چون خون خود در گردن قاتل کنم
نارسایی کرد آه بی مروت ورنه زود
می توانستم به خود سرو ترا مایل کنم
راه را خوابیده سازد چشم خواب آلودگان
بهر شبگیرست هر خوابی که در منزل کنم
چون گهر با تلخ رویان تازه رو بر می خورم
گرچه از گرد یتیمی بحر را ساحل کنم
می دهد شرم کرم در بحر گوهر غوطه ام
چون صدف گوهر اگر در دامن سایل کنم
گر شود از تیغ او قسمت دم آبی مرا
خاک را خون در جگر چون طایر بسمل کنم
خرده جان از خجالت بر نمی آرد مرا
خونبهای خود مگر در دامن قاتل کنم
من که در دامان صحرا در کنار لیلیم
کار آسانی چو پیش آید مرا مشکل کنم
من که گوش خویش می گیردم ز فریاد سپند
چون بلند آواز خود صائب درین محفل کنم
در زمین شور تا کی تخم خود باطل کنم
تلخ گردیده است بر من خواب از شرم حضور
کاش خود را می توانستم ازو غافل کنم
از جدایی همچنان چون زلف می لرزد دلم
دست اگر چون خون خود در گردن قاتل کنم
نارسایی کرد آه بی مروت ورنه زود
می توانستم به خود سرو ترا مایل کنم
راه را خوابیده سازد چشم خواب آلودگان
بهر شبگیرست هر خوابی که در منزل کنم
چون گهر با تلخ رویان تازه رو بر می خورم
گرچه از گرد یتیمی بحر را ساحل کنم
می دهد شرم کرم در بحر گوهر غوطه ام
چون صدف گوهر اگر در دامن سایل کنم
گر شود از تیغ او قسمت دم آبی مرا
خاک را خون در جگر چون طایر بسمل کنم
خرده جان از خجالت بر نمی آرد مرا
خونبهای خود مگر در دامن قاتل کنم
من که در دامان صحرا در کنار لیلیم
کار آسانی چو پیش آید مرا مشکل کنم
من که گوش خویش می گیردم ز فریاد سپند
چون بلند آواز خود صائب درین محفل کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۴۳
ما به اکسیر قناعت خاک را زر کرده ایم
زهر را بسیار از یک خنده شکر کرده ایم
نیست غیر از ساده لوحی در بساط ما کمال
صفحه آیینه ای جون طوطی از بر کرده ایم
در شکست ما تأمل چیست ای موج خطر؟
ما درین دریا به امید تو لنگر کرده ایم
بیمی از آتش ندارد شوخی ما چون سپند
رقصها در دامن صحرای محشر کرده ایم
پوست می اندازد از اندیشه اش کام صدف
آب تلخی را که ما در سینه گوهر کرده ایم
روز محشر جرم ما را پرده داری می کند
مشت خاکی کز سر کوی تو بر سر کرده ایم
از سر تن پروری بگذر که ما صیاد را
در قفس از جلوه پهلوی لاغر کرده ایم
صائب از تسخیر آن آهوی وحشی عاجزیم
از سخن هرچند عالم را مسخر کرده ایم
زهر را بسیار از یک خنده شکر کرده ایم
نیست غیر از ساده لوحی در بساط ما کمال
صفحه آیینه ای جون طوطی از بر کرده ایم
در شکست ما تأمل چیست ای موج خطر؟
ما درین دریا به امید تو لنگر کرده ایم
بیمی از آتش ندارد شوخی ما چون سپند
رقصها در دامن صحرای محشر کرده ایم
پوست می اندازد از اندیشه اش کام صدف
آب تلخی را که ما در سینه گوهر کرده ایم
روز محشر جرم ما را پرده داری می کند
مشت خاکی کز سر کوی تو بر سر کرده ایم
از سر تن پروری بگذر که ما صیاد را
در قفس از جلوه پهلوی لاغر کرده ایم
صائب از تسخیر آن آهوی وحشی عاجزیم
از سخن هرچند عالم را مسخر کرده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸۵
در آن شبها که از یاد تو ساغر بود در دستم
ز هر ناخن هلال عید دیگر بود در دستم
ز طوفان حوادث زان نکردن دست و پا را گم
که از رطل گران پیوسته لنگر بود در دستم
به اشک تلخ قانع گشته ام صورت نمی بندد
از آن دریا که دایم عقد گوهر بود در دستم
دو عالم چون سلیمان بود در زیر نگین من
درین میخانه چندانی که ساغر بود در دستم
در آن گلشن که می از ساغر توحید می خوردم
ز هر برگ گلی دامان دلبر بود در دستم
چه با من می تواند شورش روز جزا کردن
که از دل سالها دیوان محشر بود در دستم
ز هشیاری زبون گردش گردون شدم ورنه
به مستیها عنان سیر اختر بود در دستم
نمی جنبم چو خون مرده از نشتر خوشا وقتی
که خون از اضطراب عشق نشتر بود در دستم
ز قحط دلربایان ریختم در پای خود صائب
و گرنه یک جهان دل چون صنوبر بود در دستم
ز هر ناخن هلال عید دیگر بود در دستم
ز طوفان حوادث زان نکردن دست و پا را گم
که از رطل گران پیوسته لنگر بود در دستم
به اشک تلخ قانع گشته ام صورت نمی بندد
از آن دریا که دایم عقد گوهر بود در دستم
دو عالم چون سلیمان بود در زیر نگین من
درین میخانه چندانی که ساغر بود در دستم
در آن گلشن که می از ساغر توحید می خوردم
ز هر برگ گلی دامان دلبر بود در دستم
چه با من می تواند شورش روز جزا کردن
که از دل سالها دیوان محشر بود در دستم
ز هشیاری زبون گردش گردون شدم ورنه
به مستیها عنان سیر اختر بود در دستم
نمی جنبم چو خون مرده از نشتر خوشا وقتی
که خون از اضطراب عشق نشتر بود در دستم
ز قحط دلربایان ریختم در پای خود صائب
و گرنه یک جهان دل چون صنوبر بود در دستم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰۲
سواد شهر را از گریه گرهامون نمی کردم
درین وحشت سرالنگر من مجنون نمی کردم
امید سنگ طفلان بود باغ دلگشا ورنه
به تکلیف بهار از خانه سربیرون نمی کردم
نمی گشتم سفید از زردرویی در صف محشر
به خون گردست و تیغ یار را گلگون نمی کردم
ز شغل خانه سازی زنده زیر خاک می رفتم
پناه خود خم می گر چو افلاطون نمی کردم
که می آمد برون از عهده دریا کشی چون من
قناعت از می لعلی اگر با خون نمی کردم
ز خود بیرون شدم آسوده گردیدم چه می کردم
اگر این کفش تنگ از پای خود بیرون نمی کردم
اگر آیینه آن سنگدل می بود در دستم
نمی دادم به دستش تا دلش را خون نمی کردم
نمی شد بی بری بار دل آزاده ام صائب
اگر چون سرو من هم مصرعی موزون نمی کردم
درین وحشت سرالنگر من مجنون نمی کردم
امید سنگ طفلان بود باغ دلگشا ورنه
به تکلیف بهار از خانه سربیرون نمی کردم
نمی گشتم سفید از زردرویی در صف محشر
به خون گردست و تیغ یار را گلگون نمی کردم
ز شغل خانه سازی زنده زیر خاک می رفتم
پناه خود خم می گر چو افلاطون نمی کردم
که می آمد برون از عهده دریا کشی چون من
قناعت از می لعلی اگر با خون نمی کردم
ز خود بیرون شدم آسوده گردیدم چه می کردم
اگر این کفش تنگ از پای خود بیرون نمی کردم
اگر آیینه آن سنگدل می بود در دستم
نمی دادم به دستش تا دلش را خون نمی کردم
نمی شد بی بری بار دل آزاده ام صائب
اگر چون سرو من هم مصرعی موزون نمی کردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۲۲
زبان شکوه فرسودی ز چرخ بیوفا دارم
دلی در گرد کلفت چون چراغ آسیا دارم
شکایت می کنم از یار و امید وفا دارم
به این بیگانگی چشم نگاه آشنا دارم
برید از سایه خود سرو و افتاد از قفای او
عنان دل چسان محکم من بی دست و پا دارم
مزن ای شکر بی شرم لاف پاکدامانی
که من چون نیشکر صد جا سر بند ترا دارم
اگر چه خاکسارم، آسمان را گوش می مالم
به این پستی عجب دستی بلندی در دعا دارم
ز فکر خنجر مژگان او بیرون نمی آیم
اگر در سایه بیدم به زیر تیغ جا دارم
خبر شرط است ای دشمن ز خاک آستان او
مکن کوتاه پایم را که دستی در دعا دارم
به مخمل دستگاهان خواب شیرین تلخ می سازد
شکر خوابی که من بر روی فرش بوریا دارم
نسیم کاروان مصرم ای پوشیده بینایی
در بیت الحزن بگشا که بوی آشنا دارم
خدا فرصت دهد در دامن محشر فرو ریزم
گرههایی که در دل از تو ای بند قبا دارم
گذشت آن شاخ گل، نگرفت بیتابانه دامانش
دل پر حسرتی صائب ز تقصیر صبا دارم
دلی در گرد کلفت چون چراغ آسیا دارم
شکایت می کنم از یار و امید وفا دارم
به این بیگانگی چشم نگاه آشنا دارم
برید از سایه خود سرو و افتاد از قفای او
عنان دل چسان محکم من بی دست و پا دارم
مزن ای شکر بی شرم لاف پاکدامانی
که من چون نیشکر صد جا سر بند ترا دارم
اگر چه خاکسارم، آسمان را گوش می مالم
به این پستی عجب دستی بلندی در دعا دارم
ز فکر خنجر مژگان او بیرون نمی آیم
اگر در سایه بیدم به زیر تیغ جا دارم
خبر شرط است ای دشمن ز خاک آستان او
مکن کوتاه پایم را که دستی در دعا دارم
به مخمل دستگاهان خواب شیرین تلخ می سازد
شکر خوابی که من بر روی فرش بوریا دارم
نسیم کاروان مصرم ای پوشیده بینایی
در بیت الحزن بگشا که بوی آشنا دارم
خدا فرصت دهد در دامن محشر فرو ریزم
گرههایی که در دل از تو ای بند قبا دارم
گذشت آن شاخ گل، نگرفت بیتابانه دامانش
دل پر حسرتی صائب ز تقصیر صبا دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۶۸
نیم خارج درین بستانسرا هر چند غمناکم
اگر هم خنده گل نیستم هم گریه تاکم
ز عشق است این که دارم در نظرها شوکت گردون
چو این تیغ از کفم بیرون رود یک قبضه خاکم
ندارم در نظرها اعتبار نقطه سهوی
چه حاصل کز سویدا مرکز پرگار افلاکم؟
ز خشکی گر چه نی در ناخن من می کند سودا
تهی پایی چو آید بر سر من خار نمناکم
به گرد خاطرم اندیشه رفتن نمی گردد
اگر چه پیش پای سیل افتاده است خاشاکم
از آن با چاکهای سینه خود عشق می بازم
که باشد چون قفس راهی به سوی گل زهر چاکم
من آن صیاد خوش خلقم در این صحرای پر وحشت
که خون صید مشک تر شود در ناف فتراکم
نمی آید گران بر خاطر آزرده بلبل
اگر بر روی گل غلط چو شبنم دیده پاکم
نسازم سبز چون صائب حدیث دشمن خود را؟
که طوطی می شود زنگار در آیینه پاکم
اگر هم خنده گل نیستم هم گریه تاکم
ز عشق است این که دارم در نظرها شوکت گردون
چو این تیغ از کفم بیرون رود یک قبضه خاکم
ندارم در نظرها اعتبار نقطه سهوی
چه حاصل کز سویدا مرکز پرگار افلاکم؟
ز خشکی گر چه نی در ناخن من می کند سودا
تهی پایی چو آید بر سر من خار نمناکم
به گرد خاطرم اندیشه رفتن نمی گردد
اگر چه پیش پای سیل افتاده است خاشاکم
از آن با چاکهای سینه خود عشق می بازم
که باشد چون قفس راهی به سوی گل زهر چاکم
من آن صیاد خوش خلقم در این صحرای پر وحشت
که خون صید مشک تر شود در ناف فتراکم
نمی آید گران بر خاطر آزرده بلبل
اگر بر روی گل غلط چو شبنم دیده پاکم
نسازم سبز چون صائب حدیث دشمن خود را؟
که طوطی می شود زنگار در آیینه پاکم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲۰
یاد آن عهد که در بحر سفر می کردم
کمر سعی خود از موج خطر می کردم
چون صدف قطره اشکی که به من می دادند
می زدم بر لب خود مهر و گهر می کردم
یک جهان سوخته دل می شد اگر مهمانم
به دم گرم چراغ همه بر می کردم
گر دو صد قافله مخمور به من بر می خورد
سر خوش از میکده خون جگر می کردم
از چمن محو جمال چمن آرا بودم
چشم پوشیده ز فردوس گذر می کردم
می گرفتند بتان گوش خود از افغانم
در دل سنگ به فریاد اثر می کردم
گر چه دنباله رو قافله دل بودم
خفتگان را به سر پای خبر می کردم
ز آشنایی بی طلسم ره و رسم افتادم
من که از معنی بیگانه حذر می کردم
ای خوش آن عهد که در مصر وجود از مستی
یوسفی بود به هر جای نظر می کردم
این که عمرم همه در مرحله پیمایی رفت
کاش یک بار هم از خویش سفر می کردم
یاد عهدی که به اکسیر قناعت صائب
زهر اگر قسمت من بود شکر می کردم
کمر سعی خود از موج خطر می کردم
چون صدف قطره اشکی که به من می دادند
می زدم بر لب خود مهر و گهر می کردم
یک جهان سوخته دل می شد اگر مهمانم
به دم گرم چراغ همه بر می کردم
گر دو صد قافله مخمور به من بر می خورد
سر خوش از میکده خون جگر می کردم
از چمن محو جمال چمن آرا بودم
چشم پوشیده ز فردوس گذر می کردم
می گرفتند بتان گوش خود از افغانم
در دل سنگ به فریاد اثر می کردم
گر چه دنباله رو قافله دل بودم
خفتگان را به سر پای خبر می کردم
ز آشنایی بی طلسم ره و رسم افتادم
من که از معنی بیگانه حذر می کردم
ای خوش آن عهد که در مصر وجود از مستی
یوسفی بود به هر جای نظر می کردم
این که عمرم همه در مرحله پیمایی رفت
کاش یک بار هم از خویش سفر می کردم
یاد عهدی که به اکسیر قناعت صائب
زهر اگر قسمت من بود شکر می کردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲۱
دست در دامن رنگین بهاری نزدم
ناخنی بر دل گلزار چو خاری نزدم
شبنمی نیست درین باغ به محرومی من
که دلم خون شد و بر لاله عذاری نزدم
دهشت سختی این راه گره کرد مرا
سینه چون آبله بر نشتر خاری نزدم
ساختم چون خس گرداب به سرگردانی
دست چون موج به دامان کناری نزدم
گنج پر گوهر من اشک ندامت کافی است
بر سر گنجی اگر حلقه چو ماری نزدم
در شکست دل من چرخ چرا می کوشد؟
سنگ بر شیشه پیمانه گساری نزدم
زان ز عیب و هنر خویش نگشتم آگاه
که به اخلاص در آینه داری نزدم
شد سرم خاک درین بادیه و ز پاس ادب
دست چون گرد به فتراک سواری نزدم
گشت خرج کف افسوس، حنای خونم
بوسه بر پای بلورین نگاری نزدم
گر چه سر حلقه دلسوختگانم چون داغ
ناخنی بر جگر لاله عذاری نزدم
تیر تخشی طمع از شیر شکاران دارم
که ز کوتاهی اقبال شکاری نزدم
سیل بر خانه من زور چرا می آرد؟
من چون بی وقت در خانه یاری نزدم
کار این نشأه سزاوار به اقبال نبود
نه ز عجزست اگر دست به کاری نزدم
به چه تقصیر زرم قسمت آتش گردید؟
خنده چون گل به تهیدستی خاری نزدم
گر چه چون شانه دو صد زخم نمایان خوردم
دست صائب به سر زلف نگاری نزدم
ناخنی بر دل گلزار چو خاری نزدم
شبنمی نیست درین باغ به محرومی من
که دلم خون شد و بر لاله عذاری نزدم
دهشت سختی این راه گره کرد مرا
سینه چون آبله بر نشتر خاری نزدم
ساختم چون خس گرداب به سرگردانی
دست چون موج به دامان کناری نزدم
گنج پر گوهر من اشک ندامت کافی است
بر سر گنجی اگر حلقه چو ماری نزدم
در شکست دل من چرخ چرا می کوشد؟
سنگ بر شیشه پیمانه گساری نزدم
زان ز عیب و هنر خویش نگشتم آگاه
که به اخلاص در آینه داری نزدم
شد سرم خاک درین بادیه و ز پاس ادب
دست چون گرد به فتراک سواری نزدم
گشت خرج کف افسوس، حنای خونم
بوسه بر پای بلورین نگاری نزدم
گر چه سر حلقه دلسوختگانم چون داغ
ناخنی بر جگر لاله عذاری نزدم
تیر تخشی طمع از شیر شکاران دارم
که ز کوتاهی اقبال شکاری نزدم
سیل بر خانه من زور چرا می آرد؟
من چون بی وقت در خانه یاری نزدم
کار این نشأه سزاوار به اقبال نبود
نه ز عجزست اگر دست به کاری نزدم
به چه تقصیر زرم قسمت آتش گردید؟
خنده چون گل به تهیدستی خاری نزدم
گر چه چون شانه دو صد زخم نمایان خوردم
دست صائب به سر زلف نگاری نزدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲۸
چند از ساده دلی زخم هوس بردارم؟
به که این آینه از پیش نفس بردارم
من که چون برگ خزان بام و پرم ریخته است
به چه امید دل از کنج قفس بردارم؟
آفت حرص ز شمشیر دو دم بیشترست
چون دو دست از سر خود همچو مگس بردارم؟
گل به دشمن نزنند اهل مروت، ورنه
من نه آنم که زبونی ز عسس بردارم
راه خوابیده ز بیدار دلان می گردد
دست اگر از دهن خود چو جرس بردارم
عشق خواهد ز هوس کرد سبکبار مرا
از ره سیل چه افتاده که خس بردارم؟
آنقدر مهلت از ایام توقع دارم
که از آیینه دل زنگ هوس بردارم
زان بود بستر و بالین من از گل چو نسیم
که خس و خار ز راه همه کس بردارم
در شبستان جهان روشن از آنم چون صبح
که غبار از دل عالم به نفس بردارم
بلبلی نیست درین باغ ز من قانعتر
فیض آغوش گل از چاک قفس بردارم
به که این آینه از پیش نفس بردارم
من که چون برگ خزان بام و پرم ریخته است
به چه امید دل از کنج قفس بردارم؟
آفت حرص ز شمشیر دو دم بیشترست
چون دو دست از سر خود همچو مگس بردارم؟
گل به دشمن نزنند اهل مروت، ورنه
من نه آنم که زبونی ز عسس بردارم
راه خوابیده ز بیدار دلان می گردد
دست اگر از دهن خود چو جرس بردارم
عشق خواهد ز هوس کرد سبکبار مرا
از ره سیل چه افتاده که خس بردارم؟
آنقدر مهلت از ایام توقع دارم
که از آیینه دل زنگ هوس بردارم
زان بود بستر و بالین من از گل چو نسیم
که خس و خار ز راه همه کس بردارم
در شبستان جهان روشن از آنم چون صبح
که غبار از دل عالم به نفس بردارم
بلبلی نیست درین باغ ز من قانعتر
فیض آغوش گل از چاک قفس بردارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳۹
منم آن سیل که دریا نکند خاموشم
کوه را کشتی طوفان زده سازد جوشم
از ملامت نکنم شکوه ز بی حوصلگی
سخن تلخ می تلخ بود در گوشم
جوش من لنگر آرام نمی داند چیست
نیست چون باده نارس دو سه روزی جوشم
از خرابات مغان پای بروی نگذارم
تا سبو دست نوازش نکشد بر دوشم
چشم پرکار بتان ساغر خالی است مرا
می گلرنگ چه باشد که رباید هوشم
نیم ایمن ز پشیمانی بی انصافان
به زر قلب اگر یوسف خود بفروشم
گر چه از شمع تهی نیست کنارم شبها
دایم از شرم چو محراب تهی آغوشم
نیست از نوش چو زنبور به جز نیش مرا
اگر چه نه دایره شد شان عسل از نوشم
منم آن کودک بدخو که ز ناسازی دل
نتوان کرد به کام دو جهان خاموشم
چون به پای خم می سر نگذارم صائب؟
من که از باده گلرنگ فزاید هوشم
کوه را کشتی طوفان زده سازد جوشم
از ملامت نکنم شکوه ز بی حوصلگی
سخن تلخ می تلخ بود در گوشم
جوش من لنگر آرام نمی داند چیست
نیست چون باده نارس دو سه روزی جوشم
از خرابات مغان پای بروی نگذارم
تا سبو دست نوازش نکشد بر دوشم
چشم پرکار بتان ساغر خالی است مرا
می گلرنگ چه باشد که رباید هوشم
نیم ایمن ز پشیمانی بی انصافان
به زر قلب اگر یوسف خود بفروشم
گر چه از شمع تهی نیست کنارم شبها
دایم از شرم چو محراب تهی آغوشم
نیست از نوش چو زنبور به جز نیش مرا
اگر چه نه دایره شد شان عسل از نوشم
منم آن کودک بدخو که ز ناسازی دل
نتوان کرد به کام دو جهان خاموشم
چون به پای خم می سر نگذارم صائب؟
من که از باده گلرنگ فزاید هوشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴۴
چشم بیمار بلایی است که من می دانم
زیر این درد دوایی است که من می دانم
جلوه سرو برآورده بالای کسی است
خوبی گل ز لقایی است که من می دانم
هیچ جا گر چه ازو نیست که نازش نرسد
ناز آن شوخ ز جایی است که من می دانم
دست گلچین شود از خنده گلهای گستاخ
خشم او لطف بجایی است که من می دانم
جوهر خط که در آن آینه رو پنهان است
زره زیر قبایی است که من می دانم
از اداهای تو کوته نظران بیخبرند
هر ادا تیر قضایی است که من می دانم
گر چه این بادیه از بانگ جرس پرشورست
گوش لیلی به نوایی است که من می دانم
می شود باد مراد دل دریایی من
نی اگر نغمه سرایی است که من می دانم
همتی کز دو جهان است دست فشان می گذرد
در زخم زلف دوتایی است که من می دانم
در ره عشق که بال و پر او عریانی است
راهزن راهنمایی است که من می دانم
قبله مردم آزاده یکی می باشد
در سر سرو هوایی است که من می دانم
موج دریای حوادث دل چون آینه را
صیقل زنگ زدایی است که من می دانم
در خرابی است دو صد گنج سعادت مدفون
جغد را فر همایی است که من می دانم
زاهد کودن و ادراک لطایف، هیهات
می و نی آب و هوایی است که من می دانم
پیش قارون به ته خاک کند دست دراز
حرص اگر حبه گدایی است که من می دانم
راه از نشتر الماس نمی گرداند
شوق اگر آبله پایی است که من می دانم
عقده نه فلک از ناخن پا باز کند
عشق اگر عقده گشایی است که من می دانم
طبل رحلت که ازو بیجگران می ترسند
نغمه روح فزایی است که من می دانم
راز پنهان مرا باعث شهرت صائب
روی اندیشه نمایی است که من می دانم
زیر این درد دوایی است که من می دانم
جلوه سرو برآورده بالای کسی است
خوبی گل ز لقایی است که من می دانم
هیچ جا گر چه ازو نیست که نازش نرسد
ناز آن شوخ ز جایی است که من می دانم
دست گلچین شود از خنده گلهای گستاخ
خشم او لطف بجایی است که من می دانم
جوهر خط که در آن آینه رو پنهان است
زره زیر قبایی است که من می دانم
از اداهای تو کوته نظران بیخبرند
هر ادا تیر قضایی است که من می دانم
گر چه این بادیه از بانگ جرس پرشورست
گوش لیلی به نوایی است که من می دانم
می شود باد مراد دل دریایی من
نی اگر نغمه سرایی است که من می دانم
همتی کز دو جهان است دست فشان می گذرد
در زخم زلف دوتایی است که من می دانم
در ره عشق که بال و پر او عریانی است
راهزن راهنمایی است که من می دانم
قبله مردم آزاده یکی می باشد
در سر سرو هوایی است که من می دانم
موج دریای حوادث دل چون آینه را
صیقل زنگ زدایی است که من می دانم
در خرابی است دو صد گنج سعادت مدفون
جغد را فر همایی است که من می دانم
زاهد کودن و ادراک لطایف، هیهات
می و نی آب و هوایی است که من می دانم
پیش قارون به ته خاک کند دست دراز
حرص اگر حبه گدایی است که من می دانم
راه از نشتر الماس نمی گرداند
شوق اگر آبله پایی است که من می دانم
عقده نه فلک از ناخن پا باز کند
عشق اگر عقده گشایی است که من می دانم
طبل رحلت که ازو بیجگران می ترسند
نغمه روح فزایی است که من می دانم
راز پنهان مرا باعث شهرت صائب
روی اندیشه نمایی است که من می دانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷۲
خط به اوراق جهان، دیده و نادیده زدیم
پشت دستی به گل چیده و ناچیده زدیم
هر دم از ماتم برگی نتوان آه کشید
چار تکبیر بر این نخل خزان دیده زدیم
حاصل ما ز عزیزان سفر کرده خویش
مشت آبی است که بر آینه دیده زدیم
هدف ناوک دلدوز مکافات شدیم
بر سر خاری اگر پای نفهمیده زدیم
قدم از چشم نمودند سبک رفتاران
ما درین بادیه تن چون ره خوابیده زدیم
خار سیلاب پریشان نظری خواهد شد
بخیه ای کز مژه بر دیده نادیده زدیم
برشکست خزف اکنون دل ما می لرزد
گر چه بر سنگ دوصد گوهر سنجیده زدیم
شد گرانخواب تر از کوشش ما صائب بخت
لگدی چند بر این سبزه خوابیده زدیم
پشت دستی به گل چیده و ناچیده زدیم
هر دم از ماتم برگی نتوان آه کشید
چار تکبیر بر این نخل خزان دیده زدیم
حاصل ما ز عزیزان سفر کرده خویش
مشت آبی است که بر آینه دیده زدیم
هدف ناوک دلدوز مکافات شدیم
بر سر خاری اگر پای نفهمیده زدیم
قدم از چشم نمودند سبک رفتاران
ما درین بادیه تن چون ره خوابیده زدیم
خار سیلاب پریشان نظری خواهد شد
بخیه ای کز مژه بر دیده نادیده زدیم
برشکست خزف اکنون دل ما می لرزد
گر چه بر سنگ دوصد گوهر سنجیده زدیم
شد گرانخواب تر از کوشش ما صائب بخت
لگدی چند بر این سبزه خوابیده زدیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰۸
ز ناروایی خود این چنین که خوار شدم
به حیرتم که چسان خرج روزگار شدم
درین قلمرو آفت ز ناتوانیها
به هر کجا که نشستم خط غبار شدم
تو شاد باش که من همچو غنچه تصویر
خجل ز آمدن و رفتن بهار شدم
ز وحشتی که نکردند آهوان از من
به آشنایی لیلی امیدوار شدم
همان چو گرد یتیمی فزود قیمت من
ز بردباری خود گر چه خاکسار شدم
نمانده بود ز دل جز غبار افسوسی
ز خواب بیخبریها چو هوشیار شدم
همان ز سوزن کوته نظر در آزارم
اگر چه همچو مسیحا فلک سوارشدم
چه حاجت است به آغوش همچو موج مرا
چنین که محو در آن بحر بیکنار شدم
به پشت پاست مرا همچو لاله دایم چشم
ز دل سیاهی خود بس که شرمسار شدم
به گنج راه نبردم درین خراب آباد
اگر چه همچو زبان در دهان مار شدم
ز آب من جگر تشنه ای نشد سیراب
مرا ازین چه که چون گوهر آبدار شدم
ز اختیار مزن دم درین جهان صائب
که من ز راه ادب صاحب اختیار شدم
به حیرتم که چسان خرج روزگار شدم
درین قلمرو آفت ز ناتوانیها
به هر کجا که نشستم خط غبار شدم
تو شاد باش که من همچو غنچه تصویر
خجل ز آمدن و رفتن بهار شدم
ز وحشتی که نکردند آهوان از من
به آشنایی لیلی امیدوار شدم
همان چو گرد یتیمی فزود قیمت من
ز بردباری خود گر چه خاکسار شدم
نمانده بود ز دل جز غبار افسوسی
ز خواب بیخبریها چو هوشیار شدم
همان ز سوزن کوته نظر در آزارم
اگر چه همچو مسیحا فلک سوارشدم
چه حاجت است به آغوش همچو موج مرا
چنین که محو در آن بحر بیکنار شدم
به پشت پاست مرا همچو لاله دایم چشم
ز دل سیاهی خود بس که شرمسار شدم
به گنج راه نبردم درین خراب آباد
اگر چه همچو زبان در دهان مار شدم
ز آب من جگر تشنه ای نشد سیراب
مرا ازین چه که چون گوهر آبدار شدم
ز اختیار مزن دم درین جهان صائب
که من ز راه ادب صاحب اختیار شدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵۹
به هر که باده دهد یار، من خراب شوم
نگاه گرم به هر کس کند کباب شوم
ز من کناره کند موج اگر حباب شوم
فریب من نخورد تشنه گر سراب شوم
چو موج، صیقل دریا چو می توانم شد
گره چرا به دل بحر چون حباب شوم؟
درین زمانه که بوی گل است موی دماغ
چه لازم است خورم خون و مشک ناب شوم؟
به وصل گوهر ناسفته راه نتوان یافت
چرا چو رشته عبث خرج پیچ و تاب شوم؟
ز رنگ و بوی جهان مشکل است دل کندن
مگر چو شبنم گل محو آفتاب شوم
چنین که زلف تو شد نرم شانه از خط سبز
امید هست که من نیز کامیاب شوم
به گرد من نتواند رسید آبادی
اگر ز سیل حوادث چنین خراب شوم
به من دل کسی از دوستان نمی سوزد
به آتش جگر خود مگر کباب شود
چو می توان به ریاضت ملک شدن صائب
چرا چو بیخبران خرج خورد و خواب شوم؟
نگاه گرم به هر کس کند کباب شوم
ز من کناره کند موج اگر حباب شوم
فریب من نخورد تشنه گر سراب شوم
چو موج، صیقل دریا چو می توانم شد
گره چرا به دل بحر چون حباب شوم؟
درین زمانه که بوی گل است موی دماغ
چه لازم است خورم خون و مشک ناب شوم؟
به وصل گوهر ناسفته راه نتوان یافت
چرا چو رشته عبث خرج پیچ و تاب شوم؟
ز رنگ و بوی جهان مشکل است دل کندن
مگر چو شبنم گل محو آفتاب شوم
چنین که زلف تو شد نرم شانه از خط سبز
امید هست که من نیز کامیاب شوم
به گرد من نتواند رسید آبادی
اگر ز سیل حوادث چنین خراب شوم
به من دل کسی از دوستان نمی سوزد
به آتش جگر خود مگر کباب شود
چو می توان به ریاضت ملک شدن صائب
چرا چو بیخبران خرج خورد و خواب شوم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷۴
ز بحر کسب هوا چند چون حباب کنیم؟
به هیچ و پوچ دل خویش چند آب کنیم؟
نظر چگونه به روی تو بی حجاب کنیم؟
که ما حجاب ز نظاره نقاب کنیم
بود ز روز قیامت حیات ما افزون
ز عمر اگر شب هجر ترا حساب کنیم
چو نیست یک دو نفس بیش عمر شبنم ما
همان به است که در کار آفتاب کنیم
به ما دل کسی از دوستان نمی سوزد
مگر به آه دل خویش را کباب کنیم
به تشنه چشمی ما رحم نیست خوبان را
ز آفتاب مگر دیده ای پر آب کنیم
کنیم داغ ترا چون به مرهم آلوده؟
به گل چگونه نهان قرص آفتاب کنیم؟
چو نیست بهره ز خورشید طلعتان ما را
خنک دلی ز تماشای آفتا کنیم
ز چشم شور همان در شکنجه می کوشند
گر به خون جگر صلح از شراب کنیم
ز شور عشق دل خویش چون سبک سازیم؟
نمک جدا به چه تدبیر ازین کباب کنیم؟
گناه ما چو فزون است از حساب و شمار
چه لازم است که اندیشه از حساب کنیم؟
نظاره رخ او نیست حد ما صائب
مگر ز دور تماشای آن نقاب کنیم
به هیچ و پوچ دل خویش چند آب کنیم؟
نظر چگونه به روی تو بی حجاب کنیم؟
که ما حجاب ز نظاره نقاب کنیم
بود ز روز قیامت حیات ما افزون
ز عمر اگر شب هجر ترا حساب کنیم
چو نیست یک دو نفس بیش عمر شبنم ما
همان به است که در کار آفتاب کنیم
به ما دل کسی از دوستان نمی سوزد
مگر به آه دل خویش را کباب کنیم
به تشنه چشمی ما رحم نیست خوبان را
ز آفتاب مگر دیده ای پر آب کنیم
کنیم داغ ترا چون به مرهم آلوده؟
به گل چگونه نهان قرص آفتاب کنیم؟
چو نیست بهره ز خورشید طلعتان ما را
خنک دلی ز تماشای آفتا کنیم
ز چشم شور همان در شکنجه می کوشند
گر به خون جگر صلح از شراب کنیم
ز شور عشق دل خویش چون سبک سازیم؟
نمک جدا به چه تدبیر ازین کباب کنیم؟
گناه ما چو فزون است از حساب و شمار
چه لازم است که اندیشه از حساب کنیم؟
نظاره رخ او نیست حد ما صائب
مگر ز دور تماشای آن نقاب کنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۹۳
از دست رفت دامن یاری که داشتم
سیماب شد شکیب و قراری که داشتم
برق فنا کجاست که از مشت خار من
دامن فشان گذشت بهاری که داشتم
غایب شد از نظر به نفس راست کردنی
در پیش چشم خویش شکاری که داشتم
برخاک ریخت ناشده شیرین ازو لبی
از برگریز حادثه باری که داشتم
در زنگ غوطه زد ز تریهای روزگار
آیینه تمام عیاری که داشتم
صد گلشن خلیل در آتش نهفته داشت
در سینه داغ لاله عذاری که داشتم
از چشم شور خلق میان محیط شد
زین بحر بیکنار کناری که داشتم
از شورش زمانه مرا داشت بیخبر
زان چشم نیم مست خماری که داشتم
داغم که صرف سوخته جانی نگشت و مرد
در سینه همچو سنگ شراری که داشتم
چون آسیا به باد فنا داد هستیم
از گردش زمانه دواری که داشتم
بی آب کرد گوهر دریا دل مرا
از تنگنای چرخ فشاری که داشتم
شد شسته از نظاره آن لعل آبدار
بر دل ز روزگار غباری که داشتم
صائب فدای جلوه آن شهسوار شد
عقل و شکیب و صبر و قراری که داشتم
سیماب شد شکیب و قراری که داشتم
برق فنا کجاست که از مشت خار من
دامن فشان گذشت بهاری که داشتم
غایب شد از نظر به نفس راست کردنی
در پیش چشم خویش شکاری که داشتم
برخاک ریخت ناشده شیرین ازو لبی
از برگریز حادثه باری که داشتم
در زنگ غوطه زد ز تریهای روزگار
آیینه تمام عیاری که داشتم
صد گلشن خلیل در آتش نهفته داشت
در سینه داغ لاله عذاری که داشتم
از چشم شور خلق میان محیط شد
زین بحر بیکنار کناری که داشتم
از شورش زمانه مرا داشت بیخبر
زان چشم نیم مست خماری که داشتم
داغم که صرف سوخته جانی نگشت و مرد
در سینه همچو سنگ شراری که داشتم
چون آسیا به باد فنا داد هستیم
از گردش زمانه دواری که داشتم
بی آب کرد گوهر دریا دل مرا
از تنگنای چرخ فشاری که داشتم
شد شسته از نظاره آن لعل آبدار
بر دل ز روزگار غباری که داشتم
صائب فدای جلوه آن شهسوار شد
عقل و شکیب و صبر و قراری که داشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳۲
دست طمع ز مایده چرخ شسته ایم
از جان سخت خود به شکم سنگ بسته ایم
دامان بادبان توکل گرفته ایم
در زورق حباب به لنگر نشسته ایم
برگ خزان رسیده گلزار عالمیم
پیوند شاخسار اقامت گسسته ایم
موقوف ترکتاز نسیمی است گرد ما
بر روی برگ گل به امانت نشسته ایم
چون قطره سر به دامن دریا نهاده ایم
وز موجه تردد خاطر نرسته ایم
در بند یک اشاره موج است این طلسم
دل چون حباب بر نفس خود نبسته ایم
کیفیت از عبادت ما می چکد به خاک
در آب تلخ دامن سجاده شسته ایم
فردا به روی مصحف دل چون نگه کنیم؟
شیرازه اش به رشته زنار بسته ایم
مردم چرا به خرمن ما اوفتاده اند ؟
هرگز به سهو خاطر موری نخسته ایم
مکتوب خویش از الف آه کرده ایم
کاغذ دریده ایم و قلم را شکسته ایم
صائب به عیب خویش فتاده است کار ما
زان رو زبان زنیک و بد خلق بسته ایم
از جان سخت خود به شکم سنگ بسته ایم
دامان بادبان توکل گرفته ایم
در زورق حباب به لنگر نشسته ایم
برگ خزان رسیده گلزار عالمیم
پیوند شاخسار اقامت گسسته ایم
موقوف ترکتاز نسیمی است گرد ما
بر روی برگ گل به امانت نشسته ایم
چون قطره سر به دامن دریا نهاده ایم
وز موجه تردد خاطر نرسته ایم
در بند یک اشاره موج است این طلسم
دل چون حباب بر نفس خود نبسته ایم
کیفیت از عبادت ما می چکد به خاک
در آب تلخ دامن سجاده شسته ایم
فردا به روی مصحف دل چون نگه کنیم؟
شیرازه اش به رشته زنار بسته ایم
مردم چرا به خرمن ما اوفتاده اند ؟
هرگز به سهو خاطر موری نخسته ایم
مکتوب خویش از الف آه کرده ایم
کاغذ دریده ایم و قلم را شکسته ایم
صائب به عیب خویش فتاده است کار ما
زان رو زبان زنیک و بد خلق بسته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶۱
ما رخت خود به گوشه عزلت کشیده ایم
دست از پیاله، پای ز صحبت کشیده ایم
مشکل به تازیانه محشر روان شود
پایی که ما به دامن عزلت کشیده ایم
خون در دل نعیم بهشت برین کند
میلی که ما به دیده رغبت کشیده ایم
در دانه خوشه ای شده هر خوشه خرمنی
تا خویش را به ملک قناعت کشیده ایم
گام نهنگ ساحل مقصود ما شده است
از بس که چار موجه کثرت کشیده ایم
گشته است توتیای قلم استخوان ما
تا سرمه ای به چشم بصیرت کشیده ایم
گردیده است سیلی صرصر به شمع ما
دامان هر که را به شفاعت کشیده ایم
تا صبح رستخیز به دندان گزیدنی است
دستی که ما ز دامن فرصت کشیده ایم
صبح وطن به شیر برون آورد مگر
زهری که ما ز تلخی غربت کشیده ایم
گردیده است آب دل ما ز تشنگی
تا قطره ای ز ابر مروت کشیده ایم
آسان نگشته است به آهنگ، ساز ما
یک عمر گوشمال نصیحت کشیده ایم
بوده است گوشه دل خود در جهان خاک
جایی که ما نفس به فراغت کشیده ایم
صائب چو سرو و بید ز بی حاصلی مدام
در باغ روزگار خجالت کشیده ایم
دست از پیاله، پای ز صحبت کشیده ایم
مشکل به تازیانه محشر روان شود
پایی که ما به دامن عزلت کشیده ایم
خون در دل نعیم بهشت برین کند
میلی که ما به دیده رغبت کشیده ایم
در دانه خوشه ای شده هر خوشه خرمنی
تا خویش را به ملک قناعت کشیده ایم
گام نهنگ ساحل مقصود ما شده است
از بس که چار موجه کثرت کشیده ایم
گشته است توتیای قلم استخوان ما
تا سرمه ای به چشم بصیرت کشیده ایم
گردیده است سیلی صرصر به شمع ما
دامان هر که را به شفاعت کشیده ایم
تا صبح رستخیز به دندان گزیدنی است
دستی که ما ز دامن فرصت کشیده ایم
صبح وطن به شیر برون آورد مگر
زهری که ما ز تلخی غربت کشیده ایم
گردیده است آب دل ما ز تشنگی
تا قطره ای ز ابر مروت کشیده ایم
آسان نگشته است به آهنگ، ساز ما
یک عمر گوشمال نصیحت کشیده ایم
بوده است گوشه دل خود در جهان خاک
جایی که ما نفس به فراغت کشیده ایم
صائب چو سرو و بید ز بی حاصلی مدام
در باغ روزگار خجالت کشیده ایم