عبارات مورد جستجو در ۱۲۸۳ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
ناله از دل تا به لب از ضعف مشکل میرسد
گوش اینجا کی به داد نالة دل میرسد
جذبة محملنشین گر تن به سستی در دهد
شوق بیطاقت کجا در گرد محمل میرسد
تا نباشد گرمی اشکم شراب نارس است
بادة خون جگر از آتش دل میرسد
گر به قتلم راضیی اندیشة تاوان مکن
خون عاشق گردیت دارد به قاتل میرسد
در فسون فیّاض هر دم کاروان در کاروان
چشم مستش را خراج از چین و بابل میرسد
گوش اینجا کی به داد نالة دل میرسد
جذبة محملنشین گر تن به سستی در دهد
شوق بیطاقت کجا در گرد محمل میرسد
تا نباشد گرمی اشکم شراب نارس است
بادة خون جگر از آتش دل میرسد
گر به قتلم راضیی اندیشة تاوان مکن
خون عاشق گردیت دارد به قاتل میرسد
در فسون فیّاض هر دم کاروان در کاروان
چشم مستش را خراج از چین و بابل میرسد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
جدا از کوی او شوقم گل و گلشن نمیداند
دلم ذوق تپیدن، دیدهام دیدن نمیداند
نیارم گفت حال خویش پنداری درین کشور
کسی درد دل ناگفته فهمیدن نمیداند
گهی در دیده جا دارد، گهی در سینة تنگم
ولی آن خرمن گل جای در دامن نمیداند
تو ای شاخ گل ایمن باش اگر در دامنم باشی
که دستِ خوبه حسرت کرده، گل چیدن نمیداند
ادای کنج چشم از من کسی بهتر نمیفهمد
زبان گوشة ابرو کسی چون من نمیداند
در آب دیده خواهد مرد یا در آتش سینه
دل عاشق به مرگ خویشتن مردن نمیداند
به بویی قانعم فیّاض از گلزار وصل او
که این مور از ضعیفی دانه از خرمن نمیداند
دلم ذوق تپیدن، دیدهام دیدن نمیداند
نیارم گفت حال خویش پنداری درین کشور
کسی درد دل ناگفته فهمیدن نمیداند
گهی در دیده جا دارد، گهی در سینة تنگم
ولی آن خرمن گل جای در دامن نمیداند
تو ای شاخ گل ایمن باش اگر در دامنم باشی
که دستِ خوبه حسرت کرده، گل چیدن نمیداند
ادای کنج چشم از من کسی بهتر نمیفهمد
زبان گوشة ابرو کسی چون من نمیداند
در آب دیده خواهد مرد یا در آتش سینه
دل عاشق به مرگ خویشتن مردن نمیداند
به بویی قانعم فیّاض از گلزار وصل او
که این مور از ضعیفی دانه از خرمن نمیداند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
بیوفا و بد و بیدادگرت ساختهاند
خوب بودی و دگر خوبترت ساختهاند
رحم اگر بر دل زارم نکنی جرم تو نیست
که ز حال دل من بیخبرت ساختهاند
دی به از هر به و امروز ز هر بد بترم
چه توان کرد چنین در نظرت ساختهاند
به چه رنگ از تو شکبید دل بیطاقت من
تو که هر لحظه به رنگ دگرت ساختهاند
چون ز غیرت نگدازیم که این بلهوسان
راه چون مور به تنگ شکرت ساختهاند!
دور از آغوش رقیبان نشوی پنداری
دست این طایفه را در کمرت ساختهاند
راز من هم ز زبان تو به من میگویند
این حریفان که چنین پرده درت ساختهاند
از سموم نفس بلهوسان میترسم
که سراپای، چو گلبرگ ترت ساختهاند
این لطافت که تو داری و صفایی که تراست
از نسیم گل و آب گهرت ساختهاند
ناز بر تخت کی و مملکت جم دارند
بیدلان تو که با خاک درت ساختهاند
خبر از خویش نداری به چه کاری فیّاض
چه دمیدند که بی پا و سرت ساختهاند!
خوب بودی و دگر خوبترت ساختهاند
رحم اگر بر دل زارم نکنی جرم تو نیست
که ز حال دل من بیخبرت ساختهاند
دی به از هر به و امروز ز هر بد بترم
چه توان کرد چنین در نظرت ساختهاند
به چه رنگ از تو شکبید دل بیطاقت من
تو که هر لحظه به رنگ دگرت ساختهاند
چون ز غیرت نگدازیم که این بلهوسان
راه چون مور به تنگ شکرت ساختهاند!
دور از آغوش رقیبان نشوی پنداری
دست این طایفه را در کمرت ساختهاند
راز من هم ز زبان تو به من میگویند
این حریفان که چنین پرده درت ساختهاند
از سموم نفس بلهوسان میترسم
که سراپای، چو گلبرگ ترت ساختهاند
این لطافت که تو داری و صفایی که تراست
از نسیم گل و آب گهرت ساختهاند
ناز بر تخت کی و مملکت جم دارند
بیدلان تو که با خاک درت ساختهاند
خبر از خویش نداری به چه کاری فیّاض
چه دمیدند که بی پا و سرت ساختهاند!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
عندلیب گلشنم گلخن نصیبم کردهاند
بخت بد بنگر! چنان بودم چنینم کردهآند
در ازل چون طرح دریا ریختند از اشک من
موج این دریا ز چین آستینم کردهاند
دست بر دستم نکویان پرورشها دادهاند
تا چو داغ عشق خوبان دلنشینم کردهاند
در شکنج زلفم و دل سوی خطّم میکشد
کاردانان محبّت پیشبینم کردهاند
چین ابرو وا خرید از اختلاط مردمم
این گره دانسته در کار جبینم کردهاند
یا شکار عشق خواهم گشت آخر یا جنون
این دو شیرافکن دگر خوش در کمینم کردهاند
در گلستان قمم فیّاض فارغ از بهشت
گلفروشان بلبل این سرزمینم کردهاند
بخت بد بنگر! چنان بودم چنینم کردهآند
در ازل چون طرح دریا ریختند از اشک من
موج این دریا ز چین آستینم کردهاند
دست بر دستم نکویان پرورشها دادهاند
تا چو داغ عشق خوبان دلنشینم کردهاند
در شکنج زلفم و دل سوی خطّم میکشد
کاردانان محبّت پیشبینم کردهاند
چین ابرو وا خرید از اختلاط مردمم
این گره دانسته در کار جبینم کردهاند
یا شکار عشق خواهم گشت آخر یا جنون
این دو شیرافکن دگر خوش در کمینم کردهاند
در گلستان قمم فیّاض فارغ از بهشت
گلفروشان بلبل این سرزمینم کردهاند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
اسیران پرده از حال دل خود بر نمیگیرند
چو تب در پوست میسوزند لیکن در نمیگیرند
برو پیمانه در خون زن که صافی مشربان عشق
نمی تا در جگر باقی بود ساغر نمیگیرند
فلک بر بیقراران آب میبندد نمیداند
که این لب تشنگان کام خود از کوثر نمیگیرند
به گوش عیش زن از داستان عمر حرفی چند
که این افسانه را بار دگر از سر نمیگیرند
نگهدار آبروی خویش و از هر فتنه ایمن شو
که گر عالم شود خشک، آب از گوهر نمیگیرند
فلک گر خون من ریزد دلش جمعست میداند
که خون شعله را تاوان ز خاکستر نمیگیرند
چه طوفان جلوه دادی بر سر مژگان دگر فیّاض
که اهل عالم از دریا حسابی برنمیگیرند
چو تب در پوست میسوزند لیکن در نمیگیرند
برو پیمانه در خون زن که صافی مشربان عشق
نمی تا در جگر باقی بود ساغر نمیگیرند
فلک بر بیقراران آب میبندد نمیداند
که این لب تشنگان کام خود از کوثر نمیگیرند
به گوش عیش زن از داستان عمر حرفی چند
که این افسانه را بار دگر از سر نمیگیرند
نگهدار آبروی خویش و از هر فتنه ایمن شو
که گر عالم شود خشک، آب از گوهر نمیگیرند
فلک گر خون من ریزد دلش جمعست میداند
که خون شعله را تاوان ز خاکستر نمیگیرند
چه طوفان جلوه دادی بر سر مژگان دگر فیّاض
که اهل عالم از دریا حسابی برنمیگیرند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
مستی ز گرد تفرقه پاکم نمیکند
تا غنچه خُسبِ سایة تاکم نمیکند
از نالة گداخته سر تا به پا پرم
مرهم علاج سینة چاکم نمیکند
از هفت جوش صبر وجودم سرشتهاند
خوی زمانه عربدهناکم نمیکند
جرأت نگر که شوکت خصمی چو آسمان
دست آزمای تهمت باکم نمیکند
در حیرتم که طالع هندوی من چرا
گوش آشنای نغمة را کم نمیکند
السماسْسوده سودة الماس میشود
زان کُشت آسمانم و خاکم نمیکند
خاکستر ار شوم که نگهدار آتشم
دانستهام که عشق هلاکم نمیکند
آلایش محیط در امکان عقل نیست
کس این گمان به دامن پاکم نمیکند
فیّاض مهر زلف بتان سرنوشت ماست
این بخت سایه از سر ما کم نمیکند
تا غنچه خُسبِ سایة تاکم نمیکند
از نالة گداخته سر تا به پا پرم
مرهم علاج سینة چاکم نمیکند
از هفت جوش صبر وجودم سرشتهاند
خوی زمانه عربدهناکم نمیکند
جرأت نگر که شوکت خصمی چو آسمان
دست آزمای تهمت باکم نمیکند
در حیرتم که طالع هندوی من چرا
گوش آشنای نغمة را کم نمیکند
السماسْسوده سودة الماس میشود
زان کُشت آسمانم و خاکم نمیکند
خاکستر ار شوم که نگهدار آتشم
دانستهام که عشق هلاکم نمیکند
آلایش محیط در امکان عقل نیست
کس این گمان به دامن پاکم نمیکند
فیّاض مهر زلف بتان سرنوشت ماست
این بخت سایه از سر ما کم نمیکند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
لب گرم شکوه بود که گردید دیدهتر
شد ناشنیده شکوة ما ناشنیدهتر
گفتیم چشم او به فسون رام ما شود
این آهوی رمیده دگر شد رمیدهتر
واماندگان ناله ز دنبال میرسند
ای آه، گرم کرده عنان را کشیدهتر
در تنگنای هستی خود ما خزیدهایم
گر ممکن است خواهم ازین هم خزیدهتر
تا کی مکیدن جگر خویش، بعد ازین
خواهم لب تو از جگر خود مکیدهتر
پر شورش است عرصه همانا که بوده است
زین پیش بزم هستی ازین آرمیدهتر
فیّاض ضعف پیری و بار گران عشق
پشتِ خمیده پشتِ کمانی خمیدهتر
شد ناشنیده شکوة ما ناشنیدهتر
گفتیم چشم او به فسون رام ما شود
این آهوی رمیده دگر شد رمیدهتر
واماندگان ناله ز دنبال میرسند
ای آه، گرم کرده عنان را کشیدهتر
در تنگنای هستی خود ما خزیدهایم
گر ممکن است خواهم ازین هم خزیدهتر
تا کی مکیدن جگر خویش، بعد ازین
خواهم لب تو از جگر خود مکیدهتر
پر شورش است عرصه همانا که بوده است
زین پیش بزم هستی ازین آرمیدهتر
فیّاض ضعف پیری و بار گران عشق
پشتِ خمیده پشتِ کمانی خمیدهتر
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
رحمش نمیآید به من چندانکه میسوزم نفس
من تنگتر سازم نفس او تنگتر سازد قفس
من خود فتادم از نفس، یکم دم نگفتی ناله بس
مردم من ای فریادرس، فریادرس، فریادرس
در هجر آن روی چو مه و زیاد آن زلف سیه
در دیده میغلتد نگه در سینه میپیچد نفس
کس خود نمیداند کیم حیران چنین بهر چیم
من آنکه بودم خودنیم، چون من مبادا هیچکس
من رهرویام ناتوان واماندهای از کاروان
افتاده دور از همرهان، گم کرده آواز جرس
آن چین زلف مشک بیز آن کاکل مرغوله ریز
بسته است بر من در گریز این راه پیش آن راهِ پس
در وادی عشق و جنون در من نمیگیرد فسون
از خانه کی آید برون، ترسد اگر دزد از عسس!
هر چند در فقر و فنا هستم غریب و بینوا
با کس ندارم التجاوز کس ندارم ملتمس
از بس که نالیدی چونی و ز بس که جوشیدی چو می
کشتی تو ما را، تا به کی! فیّاض بس فیّاض بس
من تنگتر سازم نفس او تنگتر سازد قفس
من خود فتادم از نفس، یکم دم نگفتی ناله بس
مردم من ای فریادرس، فریادرس، فریادرس
در هجر آن روی چو مه و زیاد آن زلف سیه
در دیده میغلتد نگه در سینه میپیچد نفس
کس خود نمیداند کیم حیران چنین بهر چیم
من آنکه بودم خودنیم، چون من مبادا هیچکس
من رهرویام ناتوان واماندهای از کاروان
افتاده دور از همرهان، گم کرده آواز جرس
آن چین زلف مشک بیز آن کاکل مرغوله ریز
بسته است بر من در گریز این راه پیش آن راهِ پس
در وادی عشق و جنون در من نمیگیرد فسون
از خانه کی آید برون، ترسد اگر دزد از عسس!
هر چند در فقر و فنا هستم غریب و بینوا
با کس ندارم التجاوز کس ندارم ملتمس
از بس که نالیدی چونی و ز بس که جوشیدی چو می
کشتی تو ما را، تا به کی! فیّاض بس فیّاض بس
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
آب گردید استخوان در عشق جانانم چو شمع
بس که میسوزد در آتش رشتة جانم چو شمع
چون چنار از خو برآرم آتش و سوزم تمام
آتش از کس عاریت کردن نمیدانم چو شمع
در من از اعجاز عشقت جمع شد شادی و غم
در لباس گریه عمری شد که خندانم چو شمع
بس که گرم گریه گشتم در شب هجران تو
در گرفت از اشک من هر تار مژگانم چو شمع
مردِ جمعیّت نیم فیّاض تا کی روزگار
بهر آسایش کند هر دم پریشانم چو شمع
بس که میسوزد در آتش رشتة جانم چو شمع
چون چنار از خو برآرم آتش و سوزم تمام
آتش از کس عاریت کردن نمیدانم چو شمع
در من از اعجاز عشقت جمع شد شادی و غم
در لباس گریه عمری شد که خندانم چو شمع
بس که گرم گریه گشتم در شب هجران تو
در گرفت از اشک من هر تار مژگانم چو شمع
مردِ جمعیّت نیم فیّاض تا کی روزگار
بهر آسایش کند هر دم پریشانم چو شمع
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
مرد عشقم گر چه خود را در هوس پیچیدهام
شعلة سوزندهام در خار و خس پیچیدهام
من نسیمم، بوی گل حسرتکش آغوش من
گردباد آسا چرا در مشت خس پیچیدهام!
روح برگردِ سر صیّاد در پرواز ماند
مشت بالی را عبث من در قفس پیچیدهام
راه بیرون شد نمییابم ازین دیر نگون
نالهام در سینة تنگ جرس پیچیدهام
تیره بختم ورنه با بازوی قدرت در هنر
پنجة خورشید را صد ره به پس پیچیدهام
یک نفس وارست باقی در تن و من چون حباب
خویش را دانسته در این یک نفس پیچیدهام
کردهام نالیدنی فیّاض کز بیطاقتی
گریه در مژگان ناز دادرس پیچیدهام
شعلة سوزندهام در خار و خس پیچیدهام
من نسیمم، بوی گل حسرتکش آغوش من
گردباد آسا چرا در مشت خس پیچیدهام!
روح برگردِ سر صیّاد در پرواز ماند
مشت بالی را عبث من در قفس پیچیدهام
راه بیرون شد نمییابم ازین دیر نگون
نالهام در سینة تنگ جرس پیچیدهام
تیره بختم ورنه با بازوی قدرت در هنر
پنجة خورشید را صد ره به پس پیچیدهام
یک نفس وارست باقی در تن و من چون حباب
خویش را دانسته در این یک نفس پیچیدهام
کردهام نالیدنی فیّاض کز بیطاقتی
گریه در مژگان ناز دادرس پیچیدهام
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
ز داغ لاله چشم آمد به داغم
ز بوی گل پریشان شد دماغم
گل امید از بالندگیها
نگنجد تنگ در آغوش باغم
چه خصمی بود بادردم دوا را
که مرهم شد سَبَل در چشم داغم
درین گمگشتگی ترسم که گیرند
ز آواز پر عنقا سراغم
شبم پروانه بلبل بود در بزم
که کرد این روغن گل در چراغم؟
تو دیر آیی و ترسم بادة عمر
نمیباقی نماند در ایاغم
چه منت از هما فیّاض کز بخت
به سر بس سایبان پرِّ زاغم
ز بوی گل پریشان شد دماغم
گل امید از بالندگیها
نگنجد تنگ در آغوش باغم
چه خصمی بود بادردم دوا را
که مرهم شد سَبَل در چشم داغم
درین گمگشتگی ترسم که گیرند
ز آواز پر عنقا سراغم
شبم پروانه بلبل بود در بزم
که کرد این روغن گل در چراغم؟
تو دیر آیی و ترسم بادة عمر
نمیباقی نماند در ایاغم
چه منت از هما فیّاض کز بخت
به سر بس سایبان پرِّ زاغم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۶
هر جا که نام درد دل مبتلا بریم
رنگ اثر ز چهرة سعی دوا بریم
چون نبض خسته میجهد این جا دل مسیح
بیمار عشق را چه به دارالشّفا بریم!
اظهار درد بیشتر از درد میکشد
صد درد میکشیم که نام دوا بریم
صد ره به ما مطالب کونین عرض کرد
همّت نهشت دست به سوی دعا بریم
تکلیف پادشاهی دنیا به ما مکن
درد سری که هیچ ندارد کجا بریم!
بیگانگان به درد دل ما نمیرسند
این تحفه به که بر در آن آشنا بریم
فیّاض حرف عقل چه لازم به بزم عشق
در پیش پادشاه چه نام گدا بریم!
رنگ اثر ز چهرة سعی دوا بریم
چون نبض خسته میجهد این جا دل مسیح
بیمار عشق را چه به دارالشّفا بریم!
اظهار درد بیشتر از درد میکشد
صد درد میکشیم که نام دوا بریم
صد ره به ما مطالب کونین عرض کرد
همّت نهشت دست به سوی دعا بریم
تکلیف پادشاهی دنیا به ما مکن
درد سری که هیچ ندارد کجا بریم!
بیگانگان به درد دل ما نمیرسند
این تحفه به که بر در آن آشنا بریم
فیّاض حرف عقل چه لازم به بزم عشق
در پیش پادشاه چه نام گدا بریم!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۶
خوش بیخبر ز حال دل زار گشتهای
معلوم میوشد که خبردار گشتهای
بیداری شکستهدلان ضعف طالعست
پیداست بخت خفته که بیدار گشتهای
هر قطره اشکم آینة جلوههای تست
ظالم بیا ببین که چه گلزار گشتهای
غمخوارگی علامت غمخوار دوستی است
دل دادهای ز دست که دلدار گشتهای
گر بوی درد میشنوم از تو، دور نیست
در لالهزارِ سینة افگار گشتهای
با قید خویشتن نتوان صید عشق شد
آزاد گشتهای که گرفتار گشتهای
بیدرد درد کس نتواند علاج کرد
دانستم ای مسیح که بیمار گشتهای
ای درد بر نیایم اگر با تو، دور نیست
کم گشته است صبر و تو بسیار گشتهای
فیّاض از درشتی ایّام شکوه چند
آخر غنیمت است که هموار گشتهای
معلوم میوشد که خبردار گشتهای
بیداری شکستهدلان ضعف طالعست
پیداست بخت خفته که بیدار گشتهای
هر قطره اشکم آینة جلوههای تست
ظالم بیا ببین که چه گلزار گشتهای
غمخوارگی علامت غمخوار دوستی است
دل دادهای ز دست که دلدار گشتهای
گر بوی درد میشنوم از تو، دور نیست
در لالهزارِ سینة افگار گشتهای
با قید خویشتن نتوان صید عشق شد
آزاد گشتهای که گرفتار گشتهای
بیدرد درد کس نتواند علاج کرد
دانستم ای مسیح که بیمار گشتهای
ای درد بر نیایم اگر با تو، دور نیست
کم گشته است صبر و تو بسیار گشتهای
فیّاض از درشتی ایّام شکوه چند
آخر غنیمت است که هموار گشتهای
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۵۷ - در غزل است
کسی در عشق تو دلریش باشد
که مسکین عاشق و درویش باشد
ز شادیها شود بیگانه آن دل
که با اندوه عشقت خویش باشد
هر آن کو صحبت سیمرغ جوید
به هر حالی محال اندیش باشد
فغان از چشم مست تو که پیوست
موافق سوز و کافرکیش باشد
بود درمان هجرت درد عاشق
که یاد گرگ رنج میش باشد
پسندی کز لب نوشینت ای جان
جهان را نوش و ما را نیش باشد
هر آن کو عشق بازد با تو معشوق
زهر عاشق بتر دلریش باشد
ندانی پس نگارینا که آن را
که بامش بیش برفش بیش باشد
پس از هر سروری باشد قوامیت
ولی در عشق بیش از پیش باشد
که مسکین عاشق و درویش باشد
ز شادیها شود بیگانه آن دل
که با اندوه عشقت خویش باشد
هر آن کو صحبت سیمرغ جوید
به هر حالی محال اندیش باشد
فغان از چشم مست تو که پیوست
موافق سوز و کافرکیش باشد
بود درمان هجرت درد عاشق
که یاد گرگ رنج میش باشد
پسندی کز لب نوشینت ای جان
جهان را نوش و ما را نیش باشد
هر آن کو عشق بازد با تو معشوق
زهر عاشق بتر دلریش باشد
ندانی پس نگارینا که آن را
که بامش بیش برفش بیش باشد
پس از هر سروری باشد قوامیت
ولی در عشق بیش از پیش باشد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
ز داغ دل مزین ساختم پروانه خود را
چراغان از پر طاووس کردم خانه خود را
ز دست اضطراب نفس تن پرور نیاسودم
سپند روی آتش تا نکردم دانه خود را
سبوی می پرستان را کف دست گدا دیدم
نهادم مهر خاموشی به لب پیمانه خود را
ز دست نارسایی دادم از کف زلف شیرین را
زدم چون تیشه آخر بر سر خود شانه خود را
ز دست کودکان شهر گردیدم دل آزرده
به صحرا می برم سیلی زنان دیوانه خود را
پریشان همچو گل دیدم حواس اهل مجلس را
گره چون غنچه کردم بر زبان افسانه خود را
حدیث عقده دور و دراز زلف می گویم
نگه می دارم از کوته زبانی شانه خود را
مرا بر پیچ و تاب کاسه گرداب رحم آمد
به دریا برده آخر ریختم پیمانه خود را
فغان الامان از تربت مجنون علم گردد
به صحرا سر دهم روزی اگر دیوانه خود را
به مژگان سیدا روبم غبار آستانم را
کشم در چشم خود چون سرمه گرد خانه خود را
چراغان از پر طاووس کردم خانه خود را
ز دست اضطراب نفس تن پرور نیاسودم
سپند روی آتش تا نکردم دانه خود را
سبوی می پرستان را کف دست گدا دیدم
نهادم مهر خاموشی به لب پیمانه خود را
ز دست نارسایی دادم از کف زلف شیرین را
زدم چون تیشه آخر بر سر خود شانه خود را
ز دست کودکان شهر گردیدم دل آزرده
به صحرا می برم سیلی زنان دیوانه خود را
پریشان همچو گل دیدم حواس اهل مجلس را
گره چون غنچه کردم بر زبان افسانه خود را
حدیث عقده دور و دراز زلف می گویم
نگه می دارم از کوته زبانی شانه خود را
مرا بر پیچ و تاب کاسه گرداب رحم آمد
به دریا برده آخر ریختم پیمانه خود را
فغان الامان از تربت مجنون علم گردد
به صحرا سر دهم روزی اگر دیوانه خود را
به مژگان سیدا روبم غبار آستانم را
کشم در چشم خود چون سرمه گرد خانه خود را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
دلم در کوی او رفتست حیرانم که چون آید
نفس هرگه که با یادش برآرم بوی خون آید
مرا لیلی وشی کردست سرگردان به صحرایی
که جای گردباد از خاک او مجنون برون آید
خدا از سنگ پیدا می کند رزق هنرور را
برای روزیی فرهاد شیراز بیستون آید
ز پیچ و تاب آه من بکن اندیشه ای ظالم
بترس از خانه زان ماری که بی افسون برون آید
نگردد مرگ سد راه گیر و دار عاشق را
صدای تیشه در گوشم هنوز از بیستون آید
ز دیوانخانه ارباب دولت پای کوته کن
کزین درها به گوش آواز زنجیر جنون آید
هنرور می شناسد سیدا قدر هنرور را
به تکلیف من دیوانه از صحرا جنون آید
نفس هرگه که با یادش برآرم بوی خون آید
مرا لیلی وشی کردست سرگردان به صحرایی
که جای گردباد از خاک او مجنون برون آید
خدا از سنگ پیدا می کند رزق هنرور را
برای روزیی فرهاد شیراز بیستون آید
ز پیچ و تاب آه من بکن اندیشه ای ظالم
بترس از خانه زان ماری که بی افسون برون آید
نگردد مرگ سد راه گیر و دار عاشق را
صدای تیشه در گوشم هنوز از بیستون آید
ز دیوانخانه ارباب دولت پای کوته کن
کزین درها به گوش آواز زنجیر جنون آید
هنرور می شناسد سیدا قدر هنرور را
به تکلیف من دیوانه از صحرا جنون آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
در رهت چون نقش پا امشب دو چشمم چار بود
بر سر مژگان نگه خار سر دیوار بود
هر چه گفتم تلخ گفتم هر چه خوردم بود زهر
در دهان من زبان گویا زبان مار بود
از دهان ساغرم می آمد امشب بوی خون
پنبه مینا چو چشم داغم آتشبار بود
گوش دل تا صبحدم بر حلقه در داشتم
بر کف امید من زنجیر شام تار بود
سوختم امشب ز بی تابی چراغ خانه را
تا سحر از دست من پروانه در آزار بود
چاک می زد دست کفر عشق بر دوشم لباس
طوق پیراهن به گردن حلقه زنار بود
کردم از بی طاقتی سودای آه و ناله گرم
آستان خانه ام امشب سر بازار بود
همچو قمری چشم من امروز قدقد می پرید
سایه سروت در آغوش که امشب یار بود
سیدا احوال من امشب چه می پرسی ز من
بالش من طشت آتش بستر من خار بود
بر سر مژگان نگه خار سر دیوار بود
هر چه گفتم تلخ گفتم هر چه خوردم بود زهر
در دهان من زبان گویا زبان مار بود
از دهان ساغرم می آمد امشب بوی خون
پنبه مینا چو چشم داغم آتشبار بود
گوش دل تا صبحدم بر حلقه در داشتم
بر کف امید من زنجیر شام تار بود
سوختم امشب ز بی تابی چراغ خانه را
تا سحر از دست من پروانه در آزار بود
چاک می زد دست کفر عشق بر دوشم لباس
طوق پیراهن به گردن حلقه زنار بود
کردم از بی طاقتی سودای آه و ناله گرم
آستان خانه ام امشب سر بازار بود
همچو قمری چشم من امروز قدقد می پرید
سایه سروت در آغوش که امشب یار بود
سیدا احوال من امشب چه می پرسی ز من
بالش من طشت آتش بستر من خار بود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
عقل و هوشم رفت تا آن تندخو خنجر کشید
کاروان گردد روان جایی که آتش سرکشید
دست افسوس است زنجیر نگه در کوی بخل
حلقه نتواند خموشی را ز گوش کر کشید
چشمه آئینه را پر کرد از آب حیات
انتقام خویش را از خضر اسکندر کشید
در دل او ناله ام هرگز نمیسازد اثر
صفحه آئینه را کی می توان مسطر کشید
قطره آبی که بحر انداخت در کام صدف
از گلویش ناگذشته در عوض گوهر کشید
از سپند من گریزان گشت آتش همچو برق
رخت هستی را سمندر زیر خاکستر کشید
کهکشان را برق آهم موی آتش دیده کرد
اژدهای ناله من آسمان را در کشید
بر حواس اهل دولت نیست هرگز امتیاز
کلک من یکسر خط بطلان به این دفتر کشید
آتشی از روی دل آئینه را زنگار کرد
انتقامی را که در دل داشت از جوهر کشید
نیک و بد را می کند اهل بصارت امتیاز
کی توان خرمهره را بر رشته گوهر کشید
زخم خون آلوده مرهم را نمی سازد قبول
خاک پای یار را نتوان به چشم تر کشید
سیدا آن گل تبسم ریز آمد در چمن
غنچه های باغ را بلبل به زیر پر کشید
کاروان گردد روان جایی که آتش سرکشید
دست افسوس است زنجیر نگه در کوی بخل
حلقه نتواند خموشی را ز گوش کر کشید
چشمه آئینه را پر کرد از آب حیات
انتقام خویش را از خضر اسکندر کشید
در دل او ناله ام هرگز نمیسازد اثر
صفحه آئینه را کی می توان مسطر کشید
قطره آبی که بحر انداخت در کام صدف
از گلویش ناگذشته در عوض گوهر کشید
از سپند من گریزان گشت آتش همچو برق
رخت هستی را سمندر زیر خاکستر کشید
کهکشان را برق آهم موی آتش دیده کرد
اژدهای ناله من آسمان را در کشید
بر حواس اهل دولت نیست هرگز امتیاز
کلک من یکسر خط بطلان به این دفتر کشید
آتشی از روی دل آئینه را زنگار کرد
انتقامی را که در دل داشت از جوهر کشید
نیک و بد را می کند اهل بصارت امتیاز
کی توان خرمهره را بر رشته گوهر کشید
زخم خون آلوده مرهم را نمی سازد قبول
خاک پای یار را نتوان به چشم تر کشید
سیدا آن گل تبسم ریز آمد در چمن
غنچه های باغ را بلبل به زیر پر کشید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
تا چو پروانه کشم شمع تو را در بر خویش
بهر تسخیر خدنگ تو بسوزم پر خویش
همه شب تازه کنم داغ تو را در بر خویش
چمن لاله تماشا کنم از بستر خویش
قوت بال مرا داد رهایی از دام
ماند عنقا سر تسلیم به زیر پر خویش
دیده ام عاقبت هستی خود را چو سپند
می روم ناله کنان بر سر خاکستر خویش
تا حواسم نشود صرف به این بی خردان
می برم آرزوی پنجه غارتگر خویش
من همان روز که بیرون شدم از ملک عدم
ریختم اشک به حال پدر و مادر خویش
می رود دست به دست این فلک شعبده باز
هر که چون گوی ندانسته ز پا تا سر خویش
سر خود تکمه پیراهن خود ساخته ام
پای بیرون نگذارم ز ته چادر خویش
سیدا بحر به گرداب نمی پردازد
پیش ارباب کرم چند برم ساغر خویش
بهر تسخیر خدنگ تو بسوزم پر خویش
همه شب تازه کنم داغ تو را در بر خویش
چمن لاله تماشا کنم از بستر خویش
قوت بال مرا داد رهایی از دام
ماند عنقا سر تسلیم به زیر پر خویش
دیده ام عاقبت هستی خود را چو سپند
می روم ناله کنان بر سر خاکستر خویش
تا حواسم نشود صرف به این بی خردان
می برم آرزوی پنجه غارتگر خویش
من همان روز که بیرون شدم از ملک عدم
ریختم اشک به حال پدر و مادر خویش
می رود دست به دست این فلک شعبده باز
هر که چون گوی ندانسته ز پا تا سر خویش
سر خود تکمه پیراهن خود ساخته ام
پای بیرون نگذارم ز ته چادر خویش
سیدا بحر به گرداب نمی پردازد
پیش ارباب کرم چند برم ساغر خویش