عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۴
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۹
برنمی خیزد نوای بلبلی از گلشنی
دود آهی نیست از دیوانه ای در گلخنی
دیگران را من چرا باید کنم تحریک عشق؟
همچو گل دارم برای آتش خود دامنی
این چنین کان بی وفا قصد دل من می کند
دشمنی هرگز نمی تازد به قلب دشمنی
آتشم در جان زد و دامن کشان از من گذشت
برق هرگز این چنین نگذشته است از خرمنی
شوق در هرجا که تعلیم سبکباری دهد
بر تن عیسی کند هر موی، کار سوزنی
ساکن بیت الحزن داغ است از تجرید من
کز عزیزان نیستم شرمنده ی پیراهنی
داردم در آتش این هند سیه مست و ز شوق
می زند هرلحظه چون مرغ کبابم روغنی
شعر از بس گشت بی رونق، تعجب می کنم
مصرع زلفی چو بینم بر بیاض گردنی!
کس نمی داند من دیوانه را منزل کجاست
هر نفس چون دود می آیم برون از گلخنی
در میان شاهدان دلفریب روزگار
نیست همچون دختر رز، یک صراحی گردنی
شد بهار و گل شکفت و می نمی نوشد، سلیم
در جهان هرگز ندیدم همچو زاهد کودنی
دود آهی نیست از دیوانه ای در گلخنی
دیگران را من چرا باید کنم تحریک عشق؟
همچو گل دارم برای آتش خود دامنی
این چنین کان بی وفا قصد دل من می کند
دشمنی هرگز نمی تازد به قلب دشمنی
آتشم در جان زد و دامن کشان از من گذشت
برق هرگز این چنین نگذشته است از خرمنی
شوق در هرجا که تعلیم سبکباری دهد
بر تن عیسی کند هر موی، کار سوزنی
ساکن بیت الحزن داغ است از تجرید من
کز عزیزان نیستم شرمنده ی پیراهنی
داردم در آتش این هند سیه مست و ز شوق
می زند هرلحظه چون مرغ کبابم روغنی
شعر از بس گشت بی رونق، تعجب می کنم
مصرع زلفی چو بینم بر بیاض گردنی!
کس نمی داند من دیوانه را منزل کجاست
هر نفس چون دود می آیم برون از گلخنی
در میان شاهدان دلفریب روزگار
نیست همچون دختر رز، یک صراحی گردنی
شد بهار و گل شکفت و می نمی نوشد، سلیم
در جهان هرگز ندیدم همچو زاهد کودنی
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۶
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
بنگر رخ به آتش می تاب داده را
حسن صفا به گوهر سیراب داده را
هردم ز آسمان زبون کش رسد شکست
همچون حباب خانه به سیلاب داده را
در سینه ام ز شوخی مژگان شکسته ای
صد دشنه ای به زهر ستم آب داده را
ماند ز نازها که به ابرو کند مدام
چشم تو مست پشت به محراب داده را
جویا به طرز آن غزل بینش است این
«ماند دلم سفینه به گرداب داده را»
حسن صفا به گوهر سیراب داده را
هردم ز آسمان زبون کش رسد شکست
همچون حباب خانه به سیلاب داده را
در سینه ام ز شوخی مژگان شکسته ای
صد دشنه ای به زهر ستم آب داده را
ماند ز نازها که به ابرو کند مدام
چشم تو مست پشت به محراب داده را
جویا به طرز آن غزل بینش است این
«ماند دلم سفینه به گرداب داده را»
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
بی او به دیده گرد کند شیشه ریزها
در دل خزیده گرد کند شیشه ریزها
دل تا رمیده گرد کند شیشه ریزها
از بس تپیده گرد کند شیشه ریزها
مینای دل شکسته زخارای بی غمی
تا آرمیده گرد کند شیشه ریزها
در راه توسن تو دل نازک ست فرش
هر جا دویده گرد کند شیشه ریزها
اشکم زدیده بر دل نازک ز بیم او
تا واچکیده گرد کند شیشه ریزها
هر کس شکسته خاطر عشق ست تا نفس
از دل کشیده گرد کند شیشه ریزها
در سینه تا زسنگدلی های او شکست
دل را رسیده گرد کند شیشه ریزها
جویا شکست خوردهٔ در دست تا زدل
آهی کشیده گرد کند شیشه ریزها
در دل خزیده گرد کند شیشه ریزها
دل تا رمیده گرد کند شیشه ریزها
از بس تپیده گرد کند شیشه ریزها
مینای دل شکسته زخارای بی غمی
تا آرمیده گرد کند شیشه ریزها
در راه توسن تو دل نازک ست فرش
هر جا دویده گرد کند شیشه ریزها
اشکم زدیده بر دل نازک ز بیم او
تا واچکیده گرد کند شیشه ریزها
هر کس شکسته خاطر عشق ست تا نفس
از دل کشیده گرد کند شیشه ریزها
در سینه تا زسنگدلی های او شکست
دل را رسیده گرد کند شیشه ریزها
جویا شکست خوردهٔ در دست تا زدل
آهی کشیده گرد کند شیشه ریزها
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
مگر آئینه عکس تو شد جام شراب امشب
که در صهبا رگ تلخی است موج ماهتاب امشب
پرد پر در پر خاکستر پروانه پروانه رنگ گل
برآید شمع روشن گر ز فانوس نقاب امشب
ز کوی می فروشان باز سرمستانه می آید
ندارم از تو ای بخت ستمگر چشم خواب امشب
دلم را اینقدرها تاب الفت نیست، می ترسم
که گردد خامسوز از گرمی مجلس کباب امشب
مگر شد خاطرش آئینه یادم که می یابم
ز هر شب بیشتر در خویش جویا اضطراب امشب
که در صهبا رگ تلخی است موج ماهتاب امشب
پرد پر در پر خاکستر پروانه پروانه رنگ گل
برآید شمع روشن گر ز فانوس نقاب امشب
ز کوی می فروشان باز سرمستانه می آید
ندارم از تو ای بخت ستمگر چشم خواب امشب
دلم را اینقدرها تاب الفت نیست، می ترسم
که گردد خامسوز از گرمی مجلس کباب امشب
مگر شد خاطرش آئینه یادم که می یابم
ز هر شب بیشتر در خویش جویا اضطراب امشب
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
با اشک تا ز دیده به رویم چکیده است
دل عندلیب گلشن رنگ پریده است
دور از خرام سرو تو ماتم سراست باغ
هر لاله بسملی است که در خون تپیده است
آن بیخودی که محرم بزم وصال اوست
بوی گل است یا نفس آرمیده است
در طالع کسی که بود داغ مهر او
چون صبح از نخست گریبان دریده است
در چشم آن که واله نیرنگ رنگ نیست
آز از شفق چو دامن در خون کشیده است
دل عندلیب گلشن رنگ پریده است
دور از خرام سرو تو ماتم سراست باغ
هر لاله بسملی است که در خون تپیده است
آن بیخودی که محرم بزم وصال اوست
بوی گل است یا نفس آرمیده است
در طالع کسی که بود داغ مهر او
چون صبح از نخست گریبان دریده است
در چشم آن که واله نیرنگ رنگ نیست
آز از شفق چو دامن در خون کشیده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
چون نیاساید دل از هجر بتان در زیر پوست
دارم از هر موج خون خاری نهان در زیر پوست
بسکه خوردم زهر غم با شیر از طفلی مرا
سبز شد چون پسته مغز استخوان در زیر پوست
چون نوازش دیدم از دردش دلی خالی کنم
همچو دف تا کی نهان دارم فغان در زیر پوست
بی تو شبها از هجوم درد بیمار ترا
می تپد چون نبض جسم ناتوان در زیر پوست
از شکاف سینه جویا غنچه سان گل می کند
تا به کی ماند دل خونین نهان در زیر پوست
دارم از هر موج خون خاری نهان در زیر پوست
بسکه خوردم زهر غم با شیر از طفلی مرا
سبز شد چون پسته مغز استخوان در زیر پوست
چون نوازش دیدم از دردش دلی خالی کنم
همچو دف تا کی نهان دارم فغان در زیر پوست
بی تو شبها از هجوم درد بیمار ترا
می تپد چون نبض جسم ناتوان در زیر پوست
از شکاف سینه جویا غنچه سان گل می کند
تا به کی ماند دل خونین نهان در زیر پوست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
دل و ستم ز کار افتاد از پرکاری چشمت
تنم لاغر چو مژگان است از بیماری چشمت
شدم آباد ویرانی چو منظور تو گردیدم
خرابی را عمارت می کند معماری چشمت
دل خون گشته ام را می کشد بر خار مژگانش
نباشد بیش ازین با عاشقان دلداری چشمت
حذر اولی ز بدمستی که خنجر در کفش باشد
از آن ترسم که مژگانت نماید یاری چشمت
زبان فهم نگه شاید به این معنی رسد جویا
نهان با دل ز مژگان است خنجر کاری چشمت
تنم لاغر چو مژگان است از بیماری چشمت
شدم آباد ویرانی چو منظور تو گردیدم
خرابی را عمارت می کند معماری چشمت
دل خون گشته ام را می کشد بر خار مژگانش
نباشد بیش ازین با عاشقان دلداری چشمت
حذر اولی ز بدمستی که خنجر در کفش باشد
از آن ترسم که مژگانت نماید یاری چشمت
زبان فهم نگه شاید به این معنی رسد جویا
نهان با دل ز مژگان است خنجر کاری چشمت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
هر کس محروم از جوانی است
دردی کش صاف زندگانی است
از یاد تو با نسیم آهم
بویی ز بهار نوجوانی است
کس پی نبرد که قاتلم کیست
دل کشتهٔ غمزدهٔ نهانی است
با چشم کبود می برد دل
آن چشم بلای آسمانی است
مغرور به چند روزه حسنی
غافل شده ای که آنت آنی است
لطفت آیا چه طور باشد
جور تو تمام مهربانی است
از دولت هندوان نخورد آب
روتی گو باش قحط پانی است
نگشود ز سینه عقدهٔ دل
پیکان توام که یار جانی است
جویا از دور چون بدیدت
از لطف بگفت: که این فلانی است
دردی کش صاف زندگانی است
از یاد تو با نسیم آهم
بویی ز بهار نوجوانی است
کس پی نبرد که قاتلم کیست
دل کشتهٔ غمزدهٔ نهانی است
با چشم کبود می برد دل
آن چشم بلای آسمانی است
مغرور به چند روزه حسنی
غافل شده ای که آنت آنی است
لطفت آیا چه طور باشد
جور تو تمام مهربانی است
از دولت هندوان نخورد آب
روتی گو باش قحط پانی است
نگشود ز سینه عقدهٔ دل
پیکان توام که یار جانی است
جویا از دور چون بدیدت
از لطف بگفت: که این فلانی است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
یاد ایامی که جوش گل دلم را شاد داشت
با هزاران بود افغانی که صد فریاد داشت
مشق بیتابی رسانیدم ز فیض اضطراب
دل تپیدنها خواص سیلی استاد داشت
صورت او بسکه شب بر پرده های دل نگاشت
چشم از مژگان تو گویی خامهٔ بهزاد داشت
زخمهای سینه اش منت کش مرهم نشد
هر که همچون لاله بر دل داغ مادرزاد داشت
همچو موسیقار هر شب تا سحر جویا زغم
استخوان پهلوم یک یک جدا فریاد داشت
با هزاران بود افغانی که صد فریاد داشت
مشق بیتابی رسانیدم ز فیض اضطراب
دل تپیدنها خواص سیلی استاد داشت
صورت او بسکه شب بر پرده های دل نگاشت
چشم از مژگان تو گویی خامهٔ بهزاد داشت
زخمهای سینه اش منت کش مرهم نشد
هر که همچون لاله بر دل داغ مادرزاد داشت
همچو موسیقار هر شب تا سحر جویا زغم
استخوان پهلوم یک یک جدا فریاد داشت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
طرهٔ مشکین چو جانان دسته بست
دل ز دود آه ریحان دسته بست
از دریدن در غمت دل غنچه وار
یک بغل چاک گریبان دسته بست
بسکه شب در اشکریزیها فشرد
چشم گریان خار مژگان دسته بست
ز آب و رنگ حسن او در آتشم
از گل داغ بهاران دسته بست
رفتی و گلهای داغ سینه را
بی تو امشب رشتهٔ جان دسته بست
گریه تا سر کردن جویا دیده ام
داغ دل گلهای خندان دسته بست
دل ز دود آه ریحان دسته بست
از دریدن در غمت دل غنچه وار
یک بغل چاک گریبان دسته بست
بسکه شب در اشکریزیها فشرد
چشم گریان خار مژگان دسته بست
ز آب و رنگ حسن او در آتشم
از گل داغ بهاران دسته بست
رفتی و گلهای داغ سینه را
بی تو امشب رشتهٔ جان دسته بست
گریه تا سر کردن جویا دیده ام
داغ دل گلهای خندان دسته بست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
دل که از بالای چشمت در گناه افتاده است
یوسفی از پهلوی اخوان به چاه افتاده است
بر فلک آهی که امشب برق جولان گشته بود
کز شفق آتش به جان صبحگاه افتاده است
سایهٔ ابروست بر پشت لب میگون یار
یا غبار سرمه زان چشم سیاه افتاده است
می توان دریافت داغ خواری روی طلب
زین کلف هایی که بر رخسار ماه افتاده است
صدمهٔ بال و پرش تا پلک و مژگان مهر شد
بر رخت در اضطراب از بس نگاه افتاده است
جلوهٔ رفتار او را تا تصور کرده ام
خون دل از دیده ام جویا به راه افتاده است
یوسفی از پهلوی اخوان به چاه افتاده است
بر فلک آهی که امشب برق جولان گشته بود
کز شفق آتش به جان صبحگاه افتاده است
سایهٔ ابروست بر پشت لب میگون یار
یا غبار سرمه زان چشم سیاه افتاده است
می توان دریافت داغ خواری روی طلب
زین کلف هایی که بر رخسار ماه افتاده است
صدمهٔ بال و پرش تا پلک و مژگان مهر شد
بر رخت در اضطراب از بس نگاه افتاده است
جلوهٔ رفتار او را تا تصور کرده ام
خون دل از دیده ام جویا به راه افتاده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
باز در جیب و کنارم همه خون ریخته است
اشک، دل را مگر از دیده برون ریخته است
بلدی در ره رفتن زخودم حاجت نیست
همه جا لخت دل افتاده و خون ریخته است
چرخ هم بی سرو پا گرد ره سودا شد
تا فلک بر سر هم بسکه جنون ریخته است
مارهای سیه زلف به خود می پیچد
تا خط پشت لبت رنگ فسون ریخته است
خالی از خویش شدم در دم نظارهٔ او
شمع سانم نگه از دیده برون ریخته است
اشک، دل را مگر از دیده برون ریخته است
بلدی در ره رفتن زخودم حاجت نیست
همه جا لخت دل افتاده و خون ریخته است
چرخ هم بی سرو پا گرد ره سودا شد
تا فلک بر سر هم بسکه جنون ریخته است
مارهای سیه زلف به خود می پیچد
تا خط پشت لبت رنگ فسون ریخته است
خالی از خویش شدم در دم نظارهٔ او
شمع سانم نگه از دیده برون ریخته است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
تا تو رفتی صحن گلشن کشت آفت دیده است
نکهت گل در هوا ابری زهم پاشیده است
گرنه طاق ابرو مردانه اش را دیده است
از خجالت خویش را محراب چون دزدیده است
شیشهٔ افلاک ترسم بیند آسیب شکست
بسکه از بویش هوا بر خویشتن بالیده است
گر سیاهی از سر داغم نیفتد دور نیست
تخم این گل خال او در سینه ام پاشیده است
شد غبار خاطر آخر خاک ما غمدیدگان
جای دارم در دل او تا زمن رنجیده است
هرگز از شادی نمی آید لب زخمم بهم
تا دهن غنچهٔ پیکان او بوسیده است
از گریبان غنچه سان جویا نیارد سر برون
عکس رخسار تو در آیینهٔ دل دیده است
نکهت گل در هوا ابری زهم پاشیده است
گرنه طاق ابرو مردانه اش را دیده است
از خجالت خویش را محراب چون دزدیده است
شیشهٔ افلاک ترسم بیند آسیب شکست
بسکه از بویش هوا بر خویشتن بالیده است
گر سیاهی از سر داغم نیفتد دور نیست
تخم این گل خال او در سینه ام پاشیده است
شد غبار خاطر آخر خاک ما غمدیدگان
جای دارم در دل او تا زمن رنجیده است
هرگز از شادی نمی آید لب زخمم بهم
تا دهن غنچهٔ پیکان او بوسیده است
از گریبان غنچه سان جویا نیارد سر برون
عکس رخسار تو در آیینهٔ دل دیده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
زان لب که نوشداروی جانهای خسته است
یک بوسه مومیایی این دلشکسته است
تا جلوه ای ز صحن چمن رخت بسته است
چشمی است داغ لاله که در خون نشسته است
شادی در این زمانه نباشد جدا زغم
هر غنچه ای که می شکفد دلشکسته است
از سیر چارباغ چه طرف بست
آن را که غم به سینه مربع نشسته است
رفت از فراق سرو تو موزونی ام زطبع
از خاطرم غزال غزل بی تو جسته است
با آنکه از صفای بناگوشت آگه است
چندین گهر برای چه بر خویش بسته است
کی عقدهٔ دلم بگشاید ز سیر باغ
دستی است گل که حسن تو برچوب بسته است
هرگز نگاه لطف، ز جویا مگیر باز
پیرو خمیده قد و نزار است و خسته است
یک بوسه مومیایی این دلشکسته است
تا جلوه ای ز صحن چمن رخت بسته است
چشمی است داغ لاله که در خون نشسته است
شادی در این زمانه نباشد جدا زغم
هر غنچه ای که می شکفد دلشکسته است
از سیر چارباغ چه طرف بست
آن را که غم به سینه مربع نشسته است
رفت از فراق سرو تو موزونی ام زطبع
از خاطرم غزال غزل بی تو جسته است
با آنکه از صفای بناگوشت آگه است
چندین گهر برای چه بر خویش بسته است
کی عقدهٔ دلم بگشاید ز سیر باغ
دستی است گل که حسن تو برچوب بسته است
هرگز نگاه لطف، ز جویا مگیر باز
پیرو خمیده قد و نزار است و خسته است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹