عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۴
ای ملامتگر تو عاشق را سبک پنداشتی
تا به پیش عاشقان، بند و فسون برداشتی
گه مثال و رمز گویی، گه صریح و آشکار
تخم را اندر زمین ریگ ما چون کاشتی؟
ای زمین ریگ شرمت نیست از انبار تخم؟
فارغی چون تخمها را تو عدم انگاشتی
ای زمین تخم گیر آخر تویی هم اصل تخم
کز نتیجهی خویش شاخ سنبلی افراشتی
چون که هر جزوی به غیر اصل خود، پیوند نیست
تو چرا طیره شدی و پند و جنگ آغاشتی؟
ریش خندی میکند بر پند تاب عاشقی
کی شود سرد آتشی، از پند و جنگ و آشتی؟
ماهتاب ار چه جهان گیرد، تو در تبریز باش
در شعاع شمس دین، زیرا که مرغ چاشتی
تا به پیش عاشقان، بند و فسون برداشتی
گه مثال و رمز گویی، گه صریح و آشکار
تخم را اندر زمین ریگ ما چون کاشتی؟
ای زمین ریگ شرمت نیست از انبار تخم؟
فارغی چون تخمها را تو عدم انگاشتی
ای زمین تخم گیر آخر تویی هم اصل تخم
کز نتیجهی خویش شاخ سنبلی افراشتی
چون که هر جزوی به غیر اصل خود، پیوند نیست
تو چرا طیره شدی و پند و جنگ آغاشتی؟
ریش خندی میکند بر پند تاب عاشقی
کی شود سرد آتشی، از پند و جنگ و آشتی؟
ماهتاب ار چه جهان گیرد، تو در تبریز باش
در شعاع شمس دین، زیرا که مرغ چاشتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۶
ای که جانها خاک پایت، صورت اندیش آمدی
دست بر در نه درآ، در خانهٔ خویش آمدی
نیست بر هستی شکستی، گرد چون انگیختی؟
چون تو پس کردی جهان، چونی چو واپیش آمدی؟
در دو عالم قاعده نیش است، وان گه ذوق نوش
تو ورای هر دو عالم، نوش بینیش آمدی
خویش را ذوقی بود، بیگانه را ذوق نوی
هم قدیمی، هم نوی، بیگانه و خویش آمدی
بر دل و جان قلندر، ریش و مرهم هر دو تو
فقر را ای نور مطلق مرهم و ریش آمدی
کیش هفتاد و دو ملت جمله قربان تواند
تا تو شاهنشاه، باقربان و باکیش آمدی
ای که بر خوان فلک با ماه همکاسه شدی
ماه را یک لقمه کردی، کافتابیش آمدی
عقل و حس مهتاب را کی گز تواند کرد، لیک
داندی خورشید، بیگز، کز مهان بیش آمدی
عشق شمس الدین تبریزی، که عید اکبر است
کی تو را قربان کند؟ چون لاغری میش آمدی
دست بر در نه درآ، در خانهٔ خویش آمدی
نیست بر هستی شکستی، گرد چون انگیختی؟
چون تو پس کردی جهان، چونی چو واپیش آمدی؟
در دو عالم قاعده نیش است، وان گه ذوق نوش
تو ورای هر دو عالم، نوش بینیش آمدی
خویش را ذوقی بود، بیگانه را ذوق نوی
هم قدیمی، هم نوی، بیگانه و خویش آمدی
بر دل و جان قلندر، ریش و مرهم هر دو تو
فقر را ای نور مطلق مرهم و ریش آمدی
کیش هفتاد و دو ملت جمله قربان تواند
تا تو شاهنشاه، باقربان و باکیش آمدی
ای که بر خوان فلک با ماه همکاسه شدی
ماه را یک لقمه کردی، کافتابیش آمدی
عقل و حس مهتاب را کی گز تواند کرد، لیک
داندی خورشید، بیگز، کز مهان بیش آمدی
عشق شمس الدین تبریزی، که عید اکبر است
کی تو را قربان کند؟ چون لاغری میش آمدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۶
آه کان سایهی خدا، گوهردلی، پرمایهیی
آفتاب او نهشت اندر دو عالم سایهیی
آفتاب و چرخ را چون ذرهها برهم زند
وز جمال خود دهدشان نو به نو سرمایهیی
عشق و عاشق را چه خوش خندان کنی، رقصان کنی
عشق سازی، عقل سوزی، طرفهیی، خودرایهیی
چشم مرده وام کرده جان زبهر عشق او
زان که در دیده بدیده جان از آن سر پایهیی
قهر صد دندان، زلطفش، پیر بیدندان شده
عقل پابرجا، زعشقش، یاوه و هرجایهیی
صد هزاران ساله از هست و عدم زان سوتری
وز تواضع مر عدم را هست خوش همسایهیی
کوه حلمی شمس تبریزی دو عالم تخت تو
بر نهان و آشکارش مینگر از قایهیی
آفتاب او نهشت اندر دو عالم سایهیی
آفتاب و چرخ را چون ذرهها برهم زند
وز جمال خود دهدشان نو به نو سرمایهیی
عشق و عاشق را چه خوش خندان کنی، رقصان کنی
عشق سازی، عقل سوزی، طرفهیی، خودرایهیی
چشم مرده وام کرده جان زبهر عشق او
زان که در دیده بدیده جان از آن سر پایهیی
قهر صد دندان، زلطفش، پیر بیدندان شده
عقل پابرجا، زعشقش، یاوه و هرجایهیی
صد هزاران ساله از هست و عدم زان سوتری
وز تواضع مر عدم را هست خوش همسایهیی
کوه حلمی شمس تبریزی دو عالم تخت تو
بر نهان و آشکارش مینگر از قایهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۲
ای دهان آلوده جانی، از کجا می خوردهیی؟
وان طرف کین باده بودت، از کجا ره بردهیی؟
با کدامین چشم تو از ظلمتی بگذشتهیی؟
با کدامین پای راه بیرهی بسپردهیی؟
با کدامین دست بردی حادثات دهر را
از جمال دلربایی، آینه بستردهیی؟
نی هزاران بار خون خویشتن را ریختی؟
نی هزاران بار تو در زندگی خود مردهیی؟
نی هزاران بار اندر کورههای امتحان
درگدازیدی چو مس و همچو مس بفسردهیی؟
نی تو بر دریای آتش، بال و پر را سوختی
نی تو بر پشت فلک، پاهای خود افشردهیی؟
چون ازین ره هیچ گردی نیست بر نعلین تو
از ورای این همه تو چون که اهل پردهیی؟
چشم بگشا سوی ما، آخر جوابی بازگو
کز درون بحر دانش، صافییی، نی دردهیی
گفت جانم کز عنایتهای مخدوم زمان
صدر شمس الدین تبریزی تو ره گم کردهیی
گر یکی غمزه رساند مر تو را ای سنگ دل
از ورای این نشانها که به گفت آوردهیی
بیعلاج و حیلهها گر سنگ باشی در زمان
گوهری گردی ازان جنسی که تو نشمردهیی
وان طرف کین باده بودت، از کجا ره بردهیی؟
با کدامین چشم تو از ظلمتی بگذشتهیی؟
با کدامین پای راه بیرهی بسپردهیی؟
با کدامین دست بردی حادثات دهر را
از جمال دلربایی، آینه بستردهیی؟
نی هزاران بار خون خویشتن را ریختی؟
نی هزاران بار تو در زندگی خود مردهیی؟
نی هزاران بار اندر کورههای امتحان
درگدازیدی چو مس و همچو مس بفسردهیی؟
نی تو بر دریای آتش، بال و پر را سوختی
نی تو بر پشت فلک، پاهای خود افشردهیی؟
چون ازین ره هیچ گردی نیست بر نعلین تو
از ورای این همه تو چون که اهل پردهیی؟
چشم بگشا سوی ما، آخر جوابی بازگو
کز درون بحر دانش، صافییی، نی دردهیی
گفت جانم کز عنایتهای مخدوم زمان
صدر شمس الدین تبریزی تو ره گم کردهیی
گر یکی غمزه رساند مر تو را ای سنگ دل
از ورای این نشانها که به گفت آوردهیی
بیعلاج و حیلهها گر سنگ باشی در زمان
گوهری گردی ازان جنسی که تو نشمردهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۳
اقتلونی یا ثقاتی ان فی قتلی حیاتی
ومماتی فی حیاتی وحیاتی فی مماتی
اقتلونی، ذاب جسمی، قدح القهوة قسمی
هله بشکن قفص ای جان، چو طلب کار نجاتی
زسفر بدر شوی تو، چو یقین ماه نوی تو
زشکست از چه تو تلخی، چو همه قند و نباتی؟
چو تویی یار مرا تو، به ازین دار مرا تو
برسان قوت حیاتم، که تو یاقوت زکاتی
چو بسی قحط کشیدم، بنما دعوت عیدم
که نشد سیر دو چشمم، به تره و نان براتی
حرکت کن، حرکتهاست کلید در روزی
مگرت نیست خبر تو، که چه زیبا حرکاتی؟
به چنین رخ که تو داری، چه کشی ناز سپیده؟
که نگنجد به صفت در، که چه محمود صفاتی
بنه ای ساقی اسعد، تو یکی بزم مخلد
که خماریست جهان را ز می و بزم نباتی
به حق بحر کف تو، گهر باشرف تو
که به لطف و به گوارش، تو به از آب فراتی
مثل ساغر آخر، تو خرابی عقولی
که چو تحریمهٔ اول، سر ارکان صلاتی
کرمت مست برآید، کف چون بحر گشاید
بدهد صدقه، نپرسد که تو اهل صدقاتی
به کرم فاتح عقدی، به عطا نقدهٔ نقدی
برهان منتظران را ز تمنای سباتی
نه در ابروی تو چینی، نه دران خوی تو کینی
به عدو گوید لطفت که بنینی و بناتی
رسی از ساغر مردان به خیالات مصور
ز ره سینه خرامان، کنساء خفرات
وجوار ساقیات وسواق جاریات
تو بگو باقی این را، انا فی سکر سقاتی
ومماتی فی حیاتی وحیاتی فی مماتی
اقتلونی، ذاب جسمی، قدح القهوة قسمی
هله بشکن قفص ای جان، چو طلب کار نجاتی
زسفر بدر شوی تو، چو یقین ماه نوی تو
زشکست از چه تو تلخی، چو همه قند و نباتی؟
چو تویی یار مرا تو، به ازین دار مرا تو
برسان قوت حیاتم، که تو یاقوت زکاتی
چو بسی قحط کشیدم، بنما دعوت عیدم
که نشد سیر دو چشمم، به تره و نان براتی
حرکت کن، حرکتهاست کلید در روزی
مگرت نیست خبر تو، که چه زیبا حرکاتی؟
به چنین رخ که تو داری، چه کشی ناز سپیده؟
که نگنجد به صفت در، که چه محمود صفاتی
بنه ای ساقی اسعد، تو یکی بزم مخلد
که خماریست جهان را ز می و بزم نباتی
به حق بحر کف تو، گهر باشرف تو
که به لطف و به گوارش، تو به از آب فراتی
مثل ساغر آخر، تو خرابی عقولی
که چو تحریمهٔ اول، سر ارکان صلاتی
کرمت مست برآید، کف چون بحر گشاید
بدهد صدقه، نپرسد که تو اهل صدقاتی
به کرم فاتح عقدی، به عطا نقدهٔ نقدی
برهان منتظران را ز تمنای سباتی
نه در ابروی تو چینی، نه دران خوی تو کینی
به عدو گوید لطفت که بنینی و بناتی
رسی از ساغر مردان به خیالات مصور
ز ره سینه خرامان، کنساء خفرات
وجوار ساقیات وسواق جاریات
تو بگو باقی این را، انا فی سکر سقاتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۶
که شکیبد زتو ای جان، که جگرگوشهٔ جانی؟
چه تفکر کند از مکر و زدستان، که ندانی؟
نه درونی، نه برونی، که ازین هر دو فزونی
نه ز شیری، نه ز خونی، نه ازینی، نه از آنی
برود فکرت جادو، نهدت دام به هر سو
تو همه دام و فنش را به یکی فن بدرانی
چه بود باطن کبکی، که دل باز نداند؟
چه حبوب است زمین در، که زچرخ است نهانی؟
کلهش بنهی و آن گه فکنی باز به سیلی
چه کند برهٔ مسکین، چو کند شیر شبانی؟
کله و تاج سرم را پی سیلی تو باید
که مرا تاج تویی و جز تو جمله گرانی
به کجا اسب دواند؟ به کجا رخت کشاند؟
زتو چون جان بجهاند؟ که تو صد جان جهانی
به چه نقصان نگرندت؟ به چه عیبی شکنندت؟
به که مانند کنندت؟ که به مخلوق نمانی
به ملاقات نشان ده، ز خیالات امان ده
مکشش زود، زمان ده، که تو قسام زمانی
هله ای جان گشاده، قدم صدق نهاده
همه از پای فتاده، تو خوش و دست زنانی
شه و شاهین جلالی، که چنین با پر و بالی
نه گمانی، نه خیالی، همه عینی و عیانی
چه بود طبع و رموزش؟ به یکی شعله بسوزش
به یکی تیر بدوزش، که بسی سخته کمانی
هله، بر قوس بنه زه، ز کمین گاه برون جه
برهان خویش ازین ده، که تو زان شهر کلانی
چو همه خانهٔ دل را بگرفت آتش بالا
بود اظهار زبانه، به از اظهار زبانی
چه تفکر کند از مکر و زدستان، که ندانی؟
نه درونی، نه برونی، که ازین هر دو فزونی
نه ز شیری، نه ز خونی، نه ازینی، نه از آنی
برود فکرت جادو، نهدت دام به هر سو
تو همه دام و فنش را به یکی فن بدرانی
چه بود باطن کبکی، که دل باز نداند؟
چه حبوب است زمین در، که زچرخ است نهانی؟
کلهش بنهی و آن گه فکنی باز به سیلی
چه کند برهٔ مسکین، چو کند شیر شبانی؟
کله و تاج سرم را پی سیلی تو باید
که مرا تاج تویی و جز تو جمله گرانی
به کجا اسب دواند؟ به کجا رخت کشاند؟
زتو چون جان بجهاند؟ که تو صد جان جهانی
به چه نقصان نگرندت؟ به چه عیبی شکنندت؟
به که مانند کنندت؟ که به مخلوق نمانی
به ملاقات نشان ده، ز خیالات امان ده
مکشش زود، زمان ده، که تو قسام زمانی
هله ای جان گشاده، قدم صدق نهاده
همه از پای فتاده، تو خوش و دست زنانی
شه و شاهین جلالی، که چنین با پر و بالی
نه گمانی، نه خیالی، همه عینی و عیانی
چه بود طبع و رموزش؟ به یکی شعله بسوزش
به یکی تیر بدوزش، که بسی سخته کمانی
هله، بر قوس بنه زه، ز کمین گاه برون جه
برهان خویش ازین ده، که تو زان شهر کلانی
چو همه خانهٔ دل را بگرفت آتش بالا
بود اظهار زبانه، به از اظهار زبانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۹
اگر او ماه منستی، شب من روز شدستی
اگر او همرهمستی، همه را راه زدستی
وگر او چهرهٔ مستی، به سر دست بخستی
ز کجا عقل بجستی؟ ز کجا نیک و بدستی؟
وگر او در صمدیت بنمودی احدیت
به خدا کوه احد هم، خوش و مست احدستی
و اگر باغ نه مستی، که درو میوه برستی
ز کجا میوهٔ تازه به درون سبدستی؟
سبد گفت رها کن، سوی آن باغ نهان شو
اگر این گفت نبودی، نه مدد بر مددستی؟
اگر او همرهمستی، همه را راه زدستی
وگر او چهرهٔ مستی، به سر دست بخستی
ز کجا عقل بجستی؟ ز کجا نیک و بدستی؟
وگر او در صمدیت بنمودی احدیت
به خدا کوه احد هم، خوش و مست احدستی
و اگر باغ نه مستی، که درو میوه برستی
ز کجا میوهٔ تازه به درون سبدستی؟
سبد گفت رها کن، سوی آن باغ نهان شو
اگر این گفت نبودی، نه مدد بر مددستی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۰
چو به شهر تو رسیدم، تو ز من گوشه گزیدی
چو ز شهر تو برفتم، به وداعیم ندیدی
تو اگر لطف گزینی و اگر بر سر کینی
همه آسایش جانی، همه آرایش عیدی
سبب غیرت توست آن که نهانی و اگر نی
همه خورشید عیانی که ز هر ذره پدیدی
تو اگر گوشه بگیری، تو جگرگوشه و میری
واگر پرده دری تو، همه را پرده دریدی
دل کفر از تو مشوش، سر ایمان به میات خوش
همه را هوش ربودی، همه را گوش کشیدی
همه گلها گرو دی، همه سرها گرو می
تو هم این را و هم آن را ز کف مرگ خریدی
چو وفا نبود در گل، چو رهی نیست سوی کل
همه بر توست توکل، که عمادی و عمیدی
اگر از چهرهٔ یوسف، نفری کف ببریدند
تو دو صد یوسف جان را ز دل و عقل بریدی
زپلیدی و ز خونی، تو کنی صورت شخصی
که گریزد به دو فرسنگ، وی از بوی پلیدی
کنیاش طعمهٔ خاکی، که شود سبزهٔ پاکی
برهد او ز نجاست، چو درو روح دمیدی
هله ای دل به سما رو، به چراگاه خدا رو
به چراگاه ستوران چو یکی چند چریدی
تو همه طمع بر آن نه که درو نیست امیدت
که ز نومیدی اول تو بدین سوی رسیدی
تو خمش کن، که خداوند سخن بخش بگوید
که همو ساخت در قفل و همو کرد کلیدی
چو ز شهر تو برفتم، به وداعیم ندیدی
تو اگر لطف گزینی و اگر بر سر کینی
همه آسایش جانی، همه آرایش عیدی
سبب غیرت توست آن که نهانی و اگر نی
همه خورشید عیانی که ز هر ذره پدیدی
تو اگر گوشه بگیری، تو جگرگوشه و میری
واگر پرده دری تو، همه را پرده دریدی
دل کفر از تو مشوش، سر ایمان به میات خوش
همه را هوش ربودی، همه را گوش کشیدی
همه گلها گرو دی، همه سرها گرو می
تو هم این را و هم آن را ز کف مرگ خریدی
چو وفا نبود در گل، چو رهی نیست سوی کل
همه بر توست توکل، که عمادی و عمیدی
اگر از چهرهٔ یوسف، نفری کف ببریدند
تو دو صد یوسف جان را ز دل و عقل بریدی
زپلیدی و ز خونی، تو کنی صورت شخصی
که گریزد به دو فرسنگ، وی از بوی پلیدی
کنیاش طعمهٔ خاکی، که شود سبزهٔ پاکی
برهد او ز نجاست، چو درو روح دمیدی
هله ای دل به سما رو، به چراگاه خدا رو
به چراگاه ستوران چو یکی چند چریدی
تو همه طمع بر آن نه که درو نیست امیدت
که ز نومیدی اول تو بدین سوی رسیدی
تو خمش کن، که خداوند سخن بخش بگوید
که همو ساخت در قفل و همو کرد کلیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۱
تو ز هر ذره وجودت بشنو ناله و زاری
تو یکی شهر بزرگی، نه یکی، بلکه هزاری
همه اجزات خموشند، زتو اسرار نیوشند
همه روزی بخروشند که بیا تا تو چه داری
تویی دریای مخلد، که درو ماهی بیحد
زسر جهل مکن رد، سر انکار چه خاری؟
همه خاموش به ظاهر، همه قلاش و مقامر
همه غایب، همه حاضر، همه صیاد و شکاری
همه ماهند نه ماهی، همه کیخسرو و شاهی
همه چون یوسف چاهی، زتو، اندر چه تاری
همه ذرات چو ذاالنون، همه رقاص چو گردون
همه خاموش چو مریم، همه در بانگ چو قاری
همه اجزای وجودت، به تو گویند چه بودت؟
که همه گفت و شنودت، نه ز مهر است و زیاری
مثل نفس خزان است، که درو باغ نهان است
زدرون باغ بخندد، چو رسد جان بهاری
تو برین شمع چه گردی؟ چو ازان شهد بخوردی
تو چو پروانه چه سوزی؟ که ز نوری، نه زناری
تو یکی شهر بزرگی، نه یکی، بلکه هزاری
همه اجزات خموشند، زتو اسرار نیوشند
همه روزی بخروشند که بیا تا تو چه داری
تویی دریای مخلد، که درو ماهی بیحد
زسر جهل مکن رد، سر انکار چه خاری؟
همه خاموش به ظاهر، همه قلاش و مقامر
همه غایب، همه حاضر، همه صیاد و شکاری
همه ماهند نه ماهی، همه کیخسرو و شاهی
همه چون یوسف چاهی، زتو، اندر چه تاری
همه ذرات چو ذاالنون، همه رقاص چو گردون
همه خاموش چو مریم، همه در بانگ چو قاری
همه اجزای وجودت، به تو گویند چه بودت؟
که همه گفت و شنودت، نه ز مهر است و زیاری
مثل نفس خزان است، که درو باغ نهان است
زدرون باغ بخندد، چو رسد جان بهاری
تو برین شمع چه گردی؟ چو ازان شهد بخوردی
تو چو پروانه چه سوزی؟ که ز نوری، نه زناری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۴
مه ما نیست منور، تو مگر چرخ درآیی
زتو پرماه شود چرخ، چو بر چرخ برآیی
که بود چرخ و ثریا، که بشاید قدمت را؟
و اگر نیز بشاید، ز تو یابند سزایی
همه بیخدمت و رشوت، رسد از لطف تو خلعت
نه عدم بود من و ما، که بدادی من و مایی؟
ز من و ماست که جانی بگشادهست دکانی
واگر نه به چه بازو، کشد او قوس خدایی؟
غلطی جان، غلطی جان، همه خود را بمرنجان
نه مسیحی که به افسون بدمی، چشم گشایی
به سحرگاه و مشارق، که شود تیره رخ مه
که بود نیم چراغی که کند نورفزایی؟
چه کشیمش، چه کشیمش، تو بیا تا که کشیمش
که چراغ خلق است این، بر آن شمع سمایی
مشکی را، مشکی را، مشکی پر هوسی را
چه کشانی؟ چه کشانی به مطارات همایی؟
چو رخ روز ببیند، ز بن گوش بمیرد
زچه رفتی، زچه مردی، تو چنین سست چرایی؟
زر و مال تو کجا شد؟ پر و بال تو کجا شد؟
عم و خال تو کجا شد؟ و تو ادبار کجایی؟
هله بازآ، هله بازآ، به سوی نعمت و نازآ
که منت بازفرستم زپس مرگ و جدایی
پر و بال تو بریدم، غم و آه تو شنیدم
هله بازت بخریدم، که نه درخورد جفایی
زپس مرگ برون پر، خبر رحمت من بر
که نگویند چو رفتی به عدم، باز نیایی
کتب الله تعالی کرم الله توالی
فتدلی وتجلی بعث العشق دوایی
فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن
خمش و آب فرو رو، سمک بحر وفایی
زتو پرماه شود چرخ، چو بر چرخ برآیی
که بود چرخ و ثریا، که بشاید قدمت را؟
و اگر نیز بشاید، ز تو یابند سزایی
همه بیخدمت و رشوت، رسد از لطف تو خلعت
نه عدم بود من و ما، که بدادی من و مایی؟
ز من و ماست که جانی بگشادهست دکانی
واگر نه به چه بازو، کشد او قوس خدایی؟
غلطی جان، غلطی جان، همه خود را بمرنجان
نه مسیحی که به افسون بدمی، چشم گشایی
به سحرگاه و مشارق، که شود تیره رخ مه
که بود نیم چراغی که کند نورفزایی؟
چه کشیمش، چه کشیمش، تو بیا تا که کشیمش
که چراغ خلق است این، بر آن شمع سمایی
مشکی را، مشکی را، مشکی پر هوسی را
چه کشانی؟ چه کشانی به مطارات همایی؟
چو رخ روز ببیند، ز بن گوش بمیرد
زچه رفتی، زچه مردی، تو چنین سست چرایی؟
زر و مال تو کجا شد؟ پر و بال تو کجا شد؟
عم و خال تو کجا شد؟ و تو ادبار کجایی؟
هله بازآ، هله بازآ، به سوی نعمت و نازآ
که منت بازفرستم زپس مرگ و جدایی
پر و بال تو بریدم، غم و آه تو شنیدم
هله بازت بخریدم، که نه درخورد جفایی
زپس مرگ برون پر، خبر رحمت من بر
که نگویند چو رفتی به عدم، باز نیایی
کتب الله تعالی کرم الله توالی
فتدلی وتجلی بعث العشق دوایی
فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن
خمش و آب فرو رو، سمک بحر وفایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۵
مثل ذرهٔ روزن، همگان گشته هوایی
که تو خورشیدشمایل به سر بام برآیی
همه ذرات پریشان، زتو کالیوه و شادان
همه دستک زن و گویان که تو در خانهٔ مایی
همه در نور نهفته، همه در لطف تو خفته
غلط انداز بگفته که خدایا تو کجایی؟
همه هم خوابهٔ رحمت، همه پروردهٔ نعمت
همه شه زادهٔ دولت، شده در لبس گدایی
چو من این وصل بدیدم، همه آفاق دویدم
طلبیدم، نشنیدم، که چه بد نام جدایی
مگر این نام نقیبی بود از رشک رقیبی
چه رقیبی، چه نقیبی، همه مکر است و دغایی
به جز از روح بقایی، به جز از خوب لقایی
مده از جهل گوایی، هله تا ژاژ نخایی
که تو خورشیدشمایل به سر بام برآیی
همه ذرات پریشان، زتو کالیوه و شادان
همه دستک زن و گویان که تو در خانهٔ مایی
همه در نور نهفته، همه در لطف تو خفته
غلط انداز بگفته که خدایا تو کجایی؟
همه هم خوابهٔ رحمت، همه پروردهٔ نعمت
همه شه زادهٔ دولت، شده در لبس گدایی
چو من این وصل بدیدم، همه آفاق دویدم
طلبیدم، نشنیدم، که چه بد نام جدایی
مگر این نام نقیبی بود از رشک رقیبی
چه رقیبی، چه نقیبی، همه مکر است و دغایی
به جز از روح بقایی، به جز از خوب لقایی
مده از جهل گوایی، هله تا ژاژ نخایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۸
خبریست نورسیده، تو مگر خبر نداری؟
جگر حسود خون شد، تو مگر جگر نداری؟
قمریست رو نموده، پر نور برگشوده
دل و چشم وام بستان ز کسی، اگر نداری
عجب از کمان پنهان، شب و روز تیرپران
بسپار جان به تیرش، چه کنی، سپر نداری
مس هستیات چو موسی، نه ز کیمیاش زر شد؟
چه غم است اگر چو قارون، به جوال زر نداری؟
به درون توست مصری، که تویی شکرستانش
چه غم است اگر ز بیرون مدد شکر نداری؟
شدهیی غلام صورت، به مثال بت پرستان
تو چو یوسفی، ولیکن، به درون نظر نداری
به خدا جمال خود را چو در آینه ببینی
بت خویش هم تو باشی، به کسی گذر نداری
خردا نه ظالمی تو، که ورا چو ماه گویی؟
زچه روش ماه گویی، تو مگر بصر نداری؟
سر توست چون چراغی، بگرفته شش فتیله
همه شش زچیست روشن، اگر آن شرر نداری؟
تن توست همچو اشتر، که برد به کعبهٔ دل
ز خری به حج نرفتی، نه ازان که خر نداری
تو به کعبه گر نرفتی، بکشاندت سعادت
مگریز ای فضولی، که زحق عبر نداری
جگر حسود خون شد، تو مگر جگر نداری؟
قمریست رو نموده، پر نور برگشوده
دل و چشم وام بستان ز کسی، اگر نداری
عجب از کمان پنهان، شب و روز تیرپران
بسپار جان به تیرش، چه کنی، سپر نداری
مس هستیات چو موسی، نه ز کیمیاش زر شد؟
چه غم است اگر چو قارون، به جوال زر نداری؟
به درون توست مصری، که تویی شکرستانش
چه غم است اگر ز بیرون مدد شکر نداری؟
شدهیی غلام صورت، به مثال بت پرستان
تو چو یوسفی، ولیکن، به درون نظر نداری
به خدا جمال خود را چو در آینه ببینی
بت خویش هم تو باشی، به کسی گذر نداری
خردا نه ظالمی تو، که ورا چو ماه گویی؟
زچه روش ماه گویی، تو مگر بصر نداری؟
سر توست چون چراغی، بگرفته شش فتیله
همه شش زچیست روشن، اگر آن شرر نداری؟
تن توست همچو اشتر، که برد به کعبهٔ دل
ز خری به حج نرفتی، نه ازان که خر نداری
تو به کعبه گر نرفتی، بکشاندت سعادت
مگریز ای فضولی، که زحق عبر نداری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۹
تو نفس نفس برین دل، هوسی دگر گماری
چه خوش است این صبوری، چه کنم، نمیگذاری
سر این خدای داند که مرا چه میدواند
تو چه دانی ای دل آخر؟ تو برین چه دست داری؟
به شکارگاه بنگر، که زبون شدند شیران
تو کجا گریزی آخر، که چنین زبون شکاری؟
تو ازو نمیگریزی، تو بدو همیگریزی
غلطی، غلط از آنی که میان این غباری
زشه ار خبر نداری که همیکند شکارت
بنگر تو لحظه لحظه، که شکار بیقراری
چو به ترس هر کسی را طرفی همیدواند
اگر او محیط نبود، ز کجاست ترسگاری؟
ز کسیست ترس لابد، که ز خود کسی نترسد
همه را مخوف دیدی، جز ازین همهست، باری
به هلاک میدواند، به خلاص میدواند
به ازین نباشد ای جان، که تو دل بدو سپاری
بنمایمت سپردن دل، اگر دلم بخواهد
دل خود بدو سپردم، هم ازو طلب تو یاری
چه خوش است این صبوری، چه کنم، نمیگذاری
سر این خدای داند که مرا چه میدواند
تو چه دانی ای دل آخر؟ تو برین چه دست داری؟
به شکارگاه بنگر، که زبون شدند شیران
تو کجا گریزی آخر، که چنین زبون شکاری؟
تو ازو نمیگریزی، تو بدو همیگریزی
غلطی، غلط از آنی که میان این غباری
زشه ار خبر نداری که همیکند شکارت
بنگر تو لحظه لحظه، که شکار بیقراری
چو به ترس هر کسی را طرفی همیدواند
اگر او محیط نبود، ز کجاست ترسگاری؟
ز کسیست ترس لابد، که ز خود کسی نترسد
همه را مخوف دیدی، جز ازین همهست، باری
به هلاک میدواند، به خلاص میدواند
به ازین نباشد ای جان، که تو دل بدو سپاری
بنمایمت سپردن دل، اگر دلم بخواهد
دل خود بدو سپردم، هم ازو طلب تو یاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۴
به مبارکی و شادی بستان ز عشق جامی
که ندا کند شرابش که کجاست تلخ کامی؟
چه بود حیات بیاو؟ هوسی و چارمیخی
چه بود به پیش او جان؟ دغلی، کمین غلامی
قدحی دو چون بخوردی، خوش و شیرگیر گردی
به دماغ تو فرستد، شه و شیر ما پیامی
خنک آن دلی که در وی بنهاد بخت تختی
خنک آن سری که در وی میما نهاد کامی
ز سلام پادشاهان، به خدا ملول گردد
چو شنید نیک بختی، زتو سرسری سلامی
به میان دلق مستی، به قمارخانهٔ جان
بر خلق نام او بد، سوی عرش نیک نامی
خنک آن دمی که مالد کف شاه پر و بالش
که سپیدباز مایی، به چنین گزیده دامی
ز شراب خوش بخورش، نه شکوفه و نه شورش
نه به دوستان نیازی، نه زدشمن انتقامی
همه خلق در کشاکش، تو خراب و مست و دلخوش
همه را نظاره میکن هله از کنار بامی
ز تو یک سوآل دارم، بکنم، دگر نگویم
ز چه گشت زر پخته، دل و جان ما؟ ز خامی
که ندا کند شرابش که کجاست تلخ کامی؟
چه بود حیات بیاو؟ هوسی و چارمیخی
چه بود به پیش او جان؟ دغلی، کمین غلامی
قدحی دو چون بخوردی، خوش و شیرگیر گردی
به دماغ تو فرستد، شه و شیر ما پیامی
خنک آن دلی که در وی بنهاد بخت تختی
خنک آن سری که در وی میما نهاد کامی
ز سلام پادشاهان، به خدا ملول گردد
چو شنید نیک بختی، زتو سرسری سلامی
به میان دلق مستی، به قمارخانهٔ جان
بر خلق نام او بد، سوی عرش نیک نامی
خنک آن دمی که مالد کف شاه پر و بالش
که سپیدباز مایی، به چنین گزیده دامی
ز شراب خوش بخورش، نه شکوفه و نه شورش
نه به دوستان نیازی، نه زدشمن انتقامی
همه خلق در کشاکش، تو خراب و مست و دلخوش
همه را نظاره میکن هله از کنار بامی
ز تو یک سوآل دارم، بکنم، دگر نگویم
ز چه گشت زر پخته، دل و جان ما؟ ز خامی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۷
هله عاشقان بشارت، که نماند این جدایی
برسد وصال دولت، بکند خدا خدایی
ز کرم مزید آید، دو هزار عید آید
دو جهان مرید آید، تو هنوز خود کجایی؟
شکر وفا بکاری، سر روح را بخاری
ززمانه عار داری، به نهم فلک برآیی
کرمت به خود کشاند، به مراد دل رساند
غم این و آن نماند، بدهد صفا صفایی
هله عاشقان صادق، مروید جز موافق
که سعادتیست سابق، زدرون باوفایی
به مقام خاک بودی، سفر نهان نمودی
چو به آدمی رسیدی، هله تا به این نپایی
تو مسافری، روان کن، سفری بر آسمان کن
تو بجنب پاره پاره، که خدا دهد رهایی
بنگر به قطرهٔ خون، که دلش لقب نهادی
که بگشت گرد عالم، نه زراه پر و پایی
نفسی روی به مغرب، نفسی روی به مشرق
نفسی به عرش و کرسی، که ز نور اولیایی
بنگر به نور دیده، که زند بر آسمانها
به کسی که نور دادش بنمای آشنایی
خمش از سخن گزاری، تو مگر قدم نداری؟
تو اگر بزرگواری، چه اسیر تنگنایی؟
برسد وصال دولت، بکند خدا خدایی
ز کرم مزید آید، دو هزار عید آید
دو جهان مرید آید، تو هنوز خود کجایی؟
شکر وفا بکاری، سر روح را بخاری
ززمانه عار داری، به نهم فلک برآیی
کرمت به خود کشاند، به مراد دل رساند
غم این و آن نماند، بدهد صفا صفایی
هله عاشقان صادق، مروید جز موافق
که سعادتیست سابق، زدرون باوفایی
به مقام خاک بودی، سفر نهان نمودی
چو به آدمی رسیدی، هله تا به این نپایی
تو مسافری، روان کن، سفری بر آسمان کن
تو بجنب پاره پاره، که خدا دهد رهایی
بنگر به قطرهٔ خون، که دلش لقب نهادی
که بگشت گرد عالم، نه زراه پر و پایی
نفسی روی به مغرب، نفسی روی به مشرق
نفسی به عرش و کرسی، که ز نور اولیایی
بنگر به نور دیده، که زند بر آسمانها
به کسی که نور دادش بنمای آشنایی
خمش از سخن گزاری، تو مگر قدم نداری؟
تو اگر بزرگواری، چه اسیر تنگنایی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۸
صفت خدای داری، چو به سینهیی درآیی
لمعان طور سینا تو ز سینه وانمایی
صفت چراغ داری، چو به خانه شب درآیی
همه خانه نور گیرد، زفروغ روشنایی
صفت شراب داری، تو به مجلسی که باشی
دو هزار شور و فتنه فکنی ز خوش لقایی
چو طرب رمیده باشد، چو هوس پریده باشد
چه گیاه و گل بروید، چو تو خوش کنی سقایی
چو جهان فسرده باشد، چو نشاط مرده باشد
چه جهانهای دیگر که زغیب برگشایی
زتو است این تقاضا به درون بیقراران
واگرنه تیره گل را، به صفا چه آشنایی؟
فلکی به گرد خاکی، شب و روز گشته گردان
فلکا زما چه خواهی؟ نه تو معدن ضیایی؟
نفسی سرشک ریزی، نفسی تو خاک بیزی
نه قراضه جویی آخر، همه کان و کیمیایی
مثل قراضه جویان، شب و روز خاک بیزی
زچه خاک میپرستی، نه تو قبلهٔ دعایی؟
چه عجب اگر گدایی زشهی عطا بجوید؟
عجب این که پادشاهی ز گدا کند گدایی
وعجب تر این که آن شه، به نیاز رفت چندان
که گدا غلط درافتد که مراست پادشایی
فلکا نه پادشاهی؟ نه که خاک بندهٔ توست؟
تو چرا به خدمت او شب و روز در هوایی؟
فلکم جواب گوید، که کسی تهی نپوید
که اگر کهی بپرد، بود آن ز کهربایی
سخنم خور فرشته ست، من اگر سخن نگویم
ملک گرسنه گوید که بگو، خمش چرایی؟
تو نه از فرشتگانی، خورش ملک چه دانی؟
چه کنی ترنگبین را؟ تو حریف گندنایی
تو چه دانی این ابا را که ز مطبخ دماغ است؟
که خدا کند در آن جا شب و روز کدخدایی
تبریز شمس دین را تو بگو که رو به ما کن
غلطم بگو که شمسا همه روی بیقفایی
لمعان طور سینا تو ز سینه وانمایی
صفت چراغ داری، چو به خانه شب درآیی
همه خانه نور گیرد، زفروغ روشنایی
صفت شراب داری، تو به مجلسی که باشی
دو هزار شور و فتنه فکنی ز خوش لقایی
چو طرب رمیده باشد، چو هوس پریده باشد
چه گیاه و گل بروید، چو تو خوش کنی سقایی
چو جهان فسرده باشد، چو نشاط مرده باشد
چه جهانهای دیگر که زغیب برگشایی
زتو است این تقاضا به درون بیقراران
واگرنه تیره گل را، به صفا چه آشنایی؟
فلکی به گرد خاکی، شب و روز گشته گردان
فلکا زما چه خواهی؟ نه تو معدن ضیایی؟
نفسی سرشک ریزی، نفسی تو خاک بیزی
نه قراضه جویی آخر، همه کان و کیمیایی
مثل قراضه جویان، شب و روز خاک بیزی
زچه خاک میپرستی، نه تو قبلهٔ دعایی؟
چه عجب اگر گدایی زشهی عطا بجوید؟
عجب این که پادشاهی ز گدا کند گدایی
وعجب تر این که آن شه، به نیاز رفت چندان
که گدا غلط درافتد که مراست پادشایی
فلکا نه پادشاهی؟ نه که خاک بندهٔ توست؟
تو چرا به خدمت او شب و روز در هوایی؟
فلکم جواب گوید، که کسی تهی نپوید
که اگر کهی بپرد، بود آن ز کهربایی
سخنم خور فرشته ست، من اگر سخن نگویم
ملک گرسنه گوید که بگو، خمش چرایی؟
تو نه از فرشتگانی، خورش ملک چه دانی؟
چه کنی ترنگبین را؟ تو حریف گندنایی
تو چه دانی این ابا را که ز مطبخ دماغ است؟
که خدا کند در آن جا شب و روز کدخدایی
تبریز شمس دین را تو بگو که رو به ما کن
غلطم بگو که شمسا همه روی بیقفایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۱
به خدا کسی نجنبد، چو تو تن زنی، نجنبی
که پیالههاست مردم، تو شراب بخش خنبی
هله خواجه خاک او شو، چو سوار شد به میدان
سر اسب را مگردان، که تو سر نهیی، تو سنبی
که در آن زمان سری تو، که تو خویش دنب دانی
چو تو را سری هوس شد، تو یقین بدان که دنبی
زجهان گریز و وابر، تو زطاق و از طرنبش
چو زخویش طاق گشتی، زچه بستهٔ طرنبی؟
تو بدان خدای بنگر، که صد اعتقاد بخشد
زچه سنی است مروی، زچه رافضیست قنبی
بفرست سوی بینش، همه نطق را و تن را
که تو را یکی نظر به، که همیشه میغرنبی
که پیالههاست مردم، تو شراب بخش خنبی
هله خواجه خاک او شو، چو سوار شد به میدان
سر اسب را مگردان، که تو سر نهیی، تو سنبی
که در آن زمان سری تو، که تو خویش دنب دانی
چو تو را سری هوس شد، تو یقین بدان که دنبی
زجهان گریز و وابر، تو زطاق و از طرنبش
چو زخویش طاق گشتی، زچه بستهٔ طرنبی؟
تو بدان خدای بنگر، که صد اعتقاد بخشد
زچه سنی است مروی، زچه رافضیست قنبی
بفرست سوی بینش، همه نطق را و تن را
که تو را یکی نظر به، که همیشه میغرنبی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۴
تو کهیی درین ضمیرم، که فزونتر از جهانی؟
تو که نکتهٔ جهانی، زچه نکته میجهانی؟
تو کدام و من کدامم؟ تو چه نام و من چه نامم؟
تو چه دانهٔ من چه دامم؟ که نه اینی و نه آنی
تو قلم به دست داری و جهان چو نقش پیشت
صفتیش مینگاری، صفتیش میستانی
چو قلم زدست بنهی، بدهیش بیقلم تو
صفتی که نور گیرد ز خطاب لن ترانی
تن اگرچه در دوادو اثر نشان جان است
بنماند از لطافت رخ جان بدین نشانی
سخن و زبان اگرچه که نشان و فیض حق است
به چه ماند این زبانه؟ به فسانهٔ زبانی
گل و خار و باغ اگرچه اثریست زآسمانها
به چه ماند این حشیشی به جمال آسمانی؟
وگر آسمان و اختر، دهدت نشان جانان
به چه ماند این دو فانی به جلالت معانی؟
بفروز آتشی را که درو نشان بسوزد
به نشان رسی تو آن دم که تو بینشان بمانی
هجرالحبیب روحی وهما بلا مکان
حجبا عن المدارک لنهایة التدانی
و هواءه ربیع نضرت به جنان
وجنانه محیط وجنانه جنانی
تو که نکتهٔ جهانی، زچه نکته میجهانی؟
تو کدام و من کدامم؟ تو چه نام و من چه نامم؟
تو چه دانهٔ من چه دامم؟ که نه اینی و نه آنی
تو قلم به دست داری و جهان چو نقش پیشت
صفتیش مینگاری، صفتیش میستانی
چو قلم زدست بنهی، بدهیش بیقلم تو
صفتی که نور گیرد ز خطاب لن ترانی
تن اگرچه در دوادو اثر نشان جان است
بنماند از لطافت رخ جان بدین نشانی
سخن و زبان اگرچه که نشان و فیض حق است
به چه ماند این زبانه؟ به فسانهٔ زبانی
گل و خار و باغ اگرچه اثریست زآسمانها
به چه ماند این حشیشی به جمال آسمانی؟
وگر آسمان و اختر، دهدت نشان جانان
به چه ماند این دو فانی به جلالت معانی؟
بفروز آتشی را که درو نشان بسوزد
به نشان رسی تو آن دم که تو بینشان بمانی
هجرالحبیب روحی وهما بلا مکان
حجبا عن المدارک لنهایة التدانی
و هواءه ربیع نضرت به جنان
وجنانه محیط وجنانه جنانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۷
دل بیقرار را گو که چو مستقر نداری
سوی مستقر اصلی زچه رو سفر نداری؟
به دم خوش سحرگه، همه خلق زنده گردد
تو چگونه دلستانی که دم سحر نداری؟
تو چگونه گلستانی که گلی زتو نروید؟
تو چگونه باغ و راغی که یکی شجر نداری؟
تو دلا چنان شدستی زخرابی و زمستی
سخن پدر نگویی، هوس پسر نداری
به مثال آفتابی، نروی مگر که تنها
به مثال ماه شب رو، حشم و حشر نداری
تو درین سرا چو مرغی، چو هوات آرزو شد
بپری ز راه روزن، هله گیر در نداری
واگر گرفته جانی، که نه روزن است و نی در
چو عرق زتن برون رو، که جزین گذر نداری
تو چو جعد موی داری، چه غم ار کله بیفتد؟
تو چو کوه پای داری، چه غم ار کمر نداری؟
چو فرشتگان گردون، به تو تشنهاند و عاشق
رسدت ز نازنینی، که سر بشر نداری
نظرت زچیست روشن، اگر آن نظر ندیدی؟
رخ تو زچیست تابان، اگر آن گهر نداری؟
تو بگو مر آن ترش را ترشی ببر ازین جا
ور ازان شراب خوردی، زچه رو بطر نداری؟
وگر از درونه مستی و به قاصدی ترش رو
بدو اندر آب و آتش، که دگر خطر نداری
بدهد خدا به دریا خبری، که رام او شو
بنهد خبر در آتش، که درو اثر نداری
سوی مستقر اصلی زچه رو سفر نداری؟
به دم خوش سحرگه، همه خلق زنده گردد
تو چگونه دلستانی که دم سحر نداری؟
تو چگونه گلستانی که گلی زتو نروید؟
تو چگونه باغ و راغی که یکی شجر نداری؟
تو دلا چنان شدستی زخرابی و زمستی
سخن پدر نگویی، هوس پسر نداری
به مثال آفتابی، نروی مگر که تنها
به مثال ماه شب رو، حشم و حشر نداری
تو درین سرا چو مرغی، چو هوات آرزو شد
بپری ز راه روزن، هله گیر در نداری
واگر گرفته جانی، که نه روزن است و نی در
چو عرق زتن برون رو، که جزین گذر نداری
تو چو جعد موی داری، چه غم ار کله بیفتد؟
تو چو کوه پای داری، چه غم ار کمر نداری؟
چو فرشتگان گردون، به تو تشنهاند و عاشق
رسدت ز نازنینی، که سر بشر نداری
نظرت زچیست روشن، اگر آن نظر ندیدی؟
رخ تو زچیست تابان، اگر آن گهر نداری؟
تو بگو مر آن ترش را ترشی ببر ازین جا
ور ازان شراب خوردی، زچه رو بطر نداری؟
وگر از درونه مستی و به قاصدی ترش رو
بدو اندر آب و آتش، که دگر خطر نداری
بدهد خدا به دریا خبری، که رام او شو
بنهد خبر در آتش، که درو اثر نداری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۹
زبهار جان خبر ده، هله ای دم بهاری
زشکوفههات دانم، که تو هم زوی خماری
بشکف که من شکفتم، تو بگو که من بگفتم
صفت صفا و یاری، زجمال شهریاری
اثری که هست باقی، زورای وهم اکنون
برود به آفتابی، که فزود از شراری
چو رسید نوبهاران، بدرید زهرهٔ دی
چو کسی به نزع افتد، بزند دم شماری
همه باغ دام گشته، همه سبزفام گشته
گل و لاله جام بر کف، که هلا، بیا، چه داری؟
گل و لالهها چو داماند و نظاره گر چو صیدی
که شکوفهها چو دام و همه میوهها شکاری
به سمن بگفت سوسن به دو چشم راست روشن
که گذاشت خاک خاکی و گذاشت خار خاری
صنما چه رنگ رنگی، زشراب لطف دنگی
برشاه عذرت این بس که خوشی و خوش عذاری
رخ لاله برفروزان و رمان زچشم نرگس
که به چشم شوخ منگر به بتان به طبل خواری
چو نسیم شاخها را به نشاط اندر آرد
بوزد به دشت و صحرا، دم نافهٔ تتاری
چو گذشت رنج و نقصان، همه باغ گشت رقصان
که زبعد عسر یسری، بگشاد فضل باری
همه شاخهاش رقصان، همه گوشهاش خندان
چو دو دست نوعروسان، همه دستشان نگاری
همه مریمند گویی به دم فرشته حامل
همه حوریند زاده زمیان خاک تاری
چو بهشت، جمله خوبان شب و روز پای کوبان
سر و آستین فشانان زنشاط بیقراری
به بهار ابر گوید به دی ارنثار کردم
جهت تو کردم آن هم، که تو لایق نثاری
به بهار بنگر ای دل، که قیامت است مطلق
بد و نیک بردمیده، همه ساله هر چه کاری
که بهار گوید ای جان، دم خود چو دانهها دان
بنشان تو دانهٔ دم، که عوض درخت آری
چو گشاد رازها را به بهار آشکارا
چه کنی بدین نهانی، که تو نیک آشکاری؟
زشکوفههات دانم، که تو هم زوی خماری
بشکف که من شکفتم، تو بگو که من بگفتم
صفت صفا و یاری، زجمال شهریاری
اثری که هست باقی، زورای وهم اکنون
برود به آفتابی، که فزود از شراری
چو رسید نوبهاران، بدرید زهرهٔ دی
چو کسی به نزع افتد، بزند دم شماری
همه باغ دام گشته، همه سبزفام گشته
گل و لاله جام بر کف، که هلا، بیا، چه داری؟
گل و لالهها چو داماند و نظاره گر چو صیدی
که شکوفهها چو دام و همه میوهها شکاری
به سمن بگفت سوسن به دو چشم راست روشن
که گذاشت خاک خاکی و گذاشت خار خاری
صنما چه رنگ رنگی، زشراب لطف دنگی
برشاه عذرت این بس که خوشی و خوش عذاری
رخ لاله برفروزان و رمان زچشم نرگس
که به چشم شوخ منگر به بتان به طبل خواری
چو نسیم شاخها را به نشاط اندر آرد
بوزد به دشت و صحرا، دم نافهٔ تتاری
چو گذشت رنج و نقصان، همه باغ گشت رقصان
که زبعد عسر یسری، بگشاد فضل باری
همه شاخهاش رقصان، همه گوشهاش خندان
چو دو دست نوعروسان، همه دستشان نگاری
همه مریمند گویی به دم فرشته حامل
همه حوریند زاده زمیان خاک تاری
چو بهشت، جمله خوبان شب و روز پای کوبان
سر و آستین فشانان زنشاط بیقراری
به بهار ابر گوید به دی ارنثار کردم
جهت تو کردم آن هم، که تو لایق نثاری
به بهار بنگر ای دل، که قیامت است مطلق
بد و نیک بردمیده، همه ساله هر چه کاری
که بهار گوید ای جان، دم خود چو دانهها دان
بنشان تو دانهٔ دم، که عوض درخت آری
چو گشاد رازها را به بهار آشکارا
چه کنی بدین نهانی، که تو نیک آشکاری؟