عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴۳
ز اندازه بگذشت آرزو، طاقت ندارم بیش از این
دیدم که هجران چون بود، دیگر نیارم بیش از این
دل تشنه دیدار تو، جان میهمان یک نفس
ای آشنا، از در مران، بیگانه وارم بیش از این
بگذار بوسم پای تو، بس از جهان محنت برم
هم، جان تو، کاندر جهان کاری ندارم بیش از این
آزرده دیرینه را یک غمزه زن کان به شود
مرهم نمی خواهد ز تو جان فگارم بیش از این
ای ابر نیسانی، مزن لاف از در غلتان خود
کز بهر ایثار رهش در دیده دارم بیش از این
آرام گیر، ای بی وفا، یک دم نشین بر چشم تو
زان رو که دیدار ترا نبود قرارم بیش از این
خسرو چو موید از غمت، زاندوه تو بار گران
آخر مسلمانی، منه بر سینه بارم بیش از این
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴۴
خواهی دلا، فردوس جان، رخسار جانان را ببین
ور بایدت سرو روان، آن میر خوبان را ببین
ای دل، که هستی بی قرار، از بهر روی آن سوار
ار جانت می آید به کار، آن شکل جولان را ببین
ای بت پرست هند و چین، کز یاد بت بوسی زمین
چندین چه گویی بت چنین، آن یک مسلمان را ببین
گم کرد، جانا، بر درت، هم جان و هم دل چاکرت
در گیسوی غدر آورت، این را بجو، آن را ببیبن
دیشب که می رفتی چو مه، می گفت با من دل به ره
«گر جان ندیدی هیچ گه، اینجا بیا، جان را ببین »
دارم ز تو داغ کهن، ور نیست باور این سخن
پیدا دل من پاره کن، وان داغ پنهان را ببین
بخرام همچون عاقلان، از بهر جان غافلان
در هم ز آه بیدلان، زلف پریشان را ببین
ای چون پری در دلبری، در حسن خود گشته بری
خواهی سلیمان بنگری، بر تخت سلطان را ببین
می گوی هر دم، خسروا، سلطان مبارک را دعا
ور راست خواهی قبله را، آن قطب دوران را ببین
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴۵
خواب ز چشم من بشد، چشم تو بست خواب من
تاب نمانده در تنم، زلف تو برد تاب من
فتنه چشم تو ستد خواب مرا به عهد تو
فتنه چو خواب کم کند، بهر چه برده خواب من؟
تشنه خون فتنه ام، بس که بخورد خون من
دشمن آب دیده ام، بس که بریخت آب من
درد سریت می دهد گریه زار من، بلی
خود همه درد سر بود حاصل این گلاب من
سوزش خود چه گویمت، بس که بگفت دمبدم
آتش دل به صد زبان، حال دل کباب من
روز من از تو گشت شب، ور غم روشنی خورم
آه جهان فروز دل، بس بود آفتاب من
در شب ماهتاب، اگر سگ همه شب فغان کند
آن سگ بافغان منم، روی تو ماهتاب من
عمر شتاب می کند، وقت وفای عهد شد
هست ز عمر بی وفا بیشتر این شتاب من
از تو همای کی فتد سایه بر آشیان ما!
جغد به حیله می پرد در وطن خراب من
دی در تو همی زدم لب به جفا گشادیم
بخت در دگر گشود از پی فتح باب من
بوسه سؤال کردمت، بوسه زدی به زیر لب
گر نه من ابلهم، همین بس نبود جواب من
خسرو از انقلاب تو، گر چه که ماند بی سکون
هم ز سکون به دل شود، این همه انقلاب من
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴۷
گر چه ز خوی نازکت سوخته گشت جان من
سوی تو می کشد هنوز این دل ناتوان من
خواب نماند خلق را در همه شهر از غمت
دور شنیده می شود در دل شب فغان من
هیچ غبارت از درون می نپذیر دم سکون
گر چه شد آب جمله خون در تن ناتوان من
وه که ز جور چون تویی نام غبار بر زبان
نیست کسی که بفگند خاک بر این دهان من
گر دهیم به جان امان، نزل ره تو عمر من
ور کشیم به رایگان گرد سر تو جان من
گفتیم از چه ناخوشی، رنج تو چیست، بازگو؟
دوری دوستان و بس، دور ز دوستان من
بس که توشوخ و دلبری، گم شود ار دل کسی
گر چه که دیگری برد، بر تو بود گمان من
دور مکن ز دامنش گرد من، ای صبا، از آنک
در ره او از این هوس خاک شد استخوان من
خون دل من آب شد از پی روی شستنش
خواب نمی رود هنوز از پی این جوان من
خشم کنان بیا که ما صلح کنیم یکدگر
جان و دل من آن تو، رنج و غم تو آن من
دوش ز آه دل مرا سوخته بود لب، ولی
بخت من آنک نام شه بود برین زبان من
شاه جهان جلال دین، آنک به یک اشارتش
دولت بیکرانه شد محنت بی کران من
بگذرد و نیوفتد هیچ به خسروش نظر
پیک شتاب می رود ترک سبک عنان من
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴۸
تنگ نبات چون بود، لب بگشا که هم چنین
آب حیات چون رود، خیز و بیا که همچنین
هر که بگویدت که تو دل به چه شکل می بری؟
از سر کوی ناگهان مست بر آکه همچنین
هر که بگویدت که جان چون بود اندرون تن؟
یک نفسی بیا نشین در بر ما که همچنین
هر که بگویدت که گل خنده چگونه می زند
غنچه شکرین خود بازگشا که همچنین
ور به تو گویم، ای پسر، کت به کنار چون کشم
تنگ ببند بر میان بند قبا که همچنین
هر که پری طلب کند، چهره خود بدو نمای
هر که ز زلف دم زند، زلف گشا که همچنین
لاف وفا زنی، ولی نیست برای نام را
در تو نشانی از وفا، هم به وفا که همچنین
هر که نخواند هیچ گه نامه عشق چون بود
قصه حال خسروش باز نما که همچنین
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴۹
رفتی و شد بی تو جانم زار، باز آی و ببین
سینه ای دارم ز هجر افگار، باز آی و ببین
بر سر راه تو زان بادی که از سویت رسید
دیده من پر خس و پر خار، باز آی و ببین
گر بیایی و ببینی حال من از گفت من
بو که بزیم جان من، یک بار باز آی و ببین
چون تو رفتی از من و من از خود، کنون لطف کن
گاه رفتن آخرین دیدار، باز آی و ببین
من نمی گویم «بیا، وین شخص چون مویم نگر»
از خم گیسوی خود، یک بار بازآی و ببین
گر ندیدی سوزش مجنون ز درد و داغ عشق
درد و داغ خسرو غمخوار، باز آی و ببین
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵۱
آن کلاه کج بر آن سرو بلند او ببین
وان شراب آلوده لبهای چو قند او ببین
دل در آن زلف است، عذرش مشنو، ای باد صبا
مو به موی او به خود پیوند و بند او ببین
ای که می بافیش مو، آهسته تر کن شانه را
ریش دلها را به جعد چون کمند او ببین
هان و هان، ای چشم من، کاندر کمین آن رخی
جان من، بر آتش سینه سپند او ببین
ای رقیب، ار می کشی اول دل من پاره کن
داغهای خنجر بیدادمند او بین
دل اسیر عشق شد، اقبال بخت من نگر
سر فدای تیغ شد، بخت بلند او ببین
پیش من روزی سواره می گذشت، آهم بجست
اینک اینک داغ بر ران سمند او ببین
جان من، مخرام غافل پیش هر درمانده ای
ناگهان آهی ز جان مستمند او ببین
پند خسرو شاهد ساقیست، هان تا نشنوی
خان و مان های خراب اینک ز پند او ببین
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵۲
صبح دولت می دمد یا خود رخ جانانست این
بوی گل می آید این یا بوی آن بستانست این
دیدم از خنده نمک ریزانش، گفتم «برکه باز»
هم به خنده گفت «بهر سینه بریانست این »
ز آب چشم من گیاه مهر می روید مدام
بنگر، ای نامهربان، تا چه عجب بارانست این
جانم از هجران برون رفته ست و می بینم ترا
دل گواهی می دهد با من که اینک آنست این
هر که دید آن صفحه رخسار، خواند الحمد و گفت
الله الله آیتی از رحمت یزدانست این
رکن حق والای دین کاختر به تعظیم تمام
پاش می بوسد گهی، دستوری سلطانست این
دی رسیده ارغنون عشرت شادی به دست
داد خسرو را که خدمتگار خسرو خانست این
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵۴
باش تا مشکت ز برگ یاسمین آید برون
بینی از تن چند جان نازنین آید برون
تیر زهر آلود چشمت قصد جانم می کند
همچو زنبوری که ناگه از کمین آید برون
مانده در زیر زمین خورشید، آخر رخ بپوش
تا مگر خورشید از زیر زمین آید برون
چون به پشت زین نشینی، گر ندیدستی ببین
کز میان بید سر در آستین آید برون
گر لب چون انگبینت را به دندان برکنم
خون از او بیرون نیاید، انگبین آید برون
زهره من بس که از دست جفاهایت نشد
خون همی از چشمه چشم انگبین آید برون
نقش تو بر دیده خسرو نشست از انتظار
گر نیایی، چشم من با همنشین آید برون
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵۵
دوش سرمست آن نگار نازنین آمد برون
همچو طاووسی که از خلد برین آمد برون
قامت زیبا و رویی چون بهار آراسته
راستی گویی که سرو راستین آمد برون
او میان مطلق ندارد، این که می بینیم چیست؟
تار مویی کز دو زلف عنبرین آمد برون
نازنینا، تا میان خویش بنمایی مرا
ز انتظام دیده باریک بین آمد برون
چون سخن می گویی، از روی تو می گوید سخن
صورتی کز خامه نقاش چین آمد برون
تا بدید انگشترین لعل تو، خسرو، پدید
دیده را آب از لب انگشترین آمد برون
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵۶
نام گل بردن به پیشت بر زبان آید گران
دم زدن بی یاد رویت از دهان آید گران
در ترازوی دل ار سنجم ترا با جان خویش
از لطافت تو سبک آیی و جان آید گران
ابرویت در سینه ام بنشست و می لرزم ز بیم
کاین چنین توزی بر آن زیبا کمان آید گران
گر بمیرم از غمت، روزی ندارم غم، جز آنک
بر چنان خاک عزیزان استخوان آید گران
گر خیالت برد جانم بر زبان نآرم، از آنک
منت کم همتان برمیهمان آید گران
آن گرانی دارم از غمهات با این لاغری
سایه او بر زمین و آسمان آید گران
تنگ نآید عاشق، ار صد جور از جانان رسد
گر بریزد ابر کی بر ناودان آید گران؟
گر چه موری گشتم از خواری گرانم بر همه
بوالعجب موری که بر جمله جهان آید گران
گر چه پند دوستان تلخ است، ای خسرو، نکوست
کز طبیبان کن مکن بر ناتوان آید گران
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵۹
جان من از بیدلان، آخر گهی یادی بکن
ور به انصافی نمی ارزیم، بیدادی مکن
شادمانیهاست از حسن و جوانی در دلت
شکر آن را یک نظر در حال ناشادی بکن
هر شبی ماییم و تنهایی و زندان و فراق
گر توانی از فرامش گشتگان یادی بکن
گر به دولت خانه وصلم نخوانی، ای پسر
باری اینجا آی و سر در محنت آبادی بکن
امشب این هجران عاشق کش نخواهد کشتنم
ای مؤذن، گر نمردی، بانگ و فریادی بکن
خاک کویت کردم اندر چشم تو زین آب و گل
هم درین خانه ز بهر خویش بنیادی بکن
اشک خسرو را نهان در کوی خود راهی بده
جوی شیرین را روان از خون فرهادی بکن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶۰
چشم را در ملک خوبی شحنه بیداد کن
غمزه خونخواره را بر جادوان استاد کن
زلف بر دست صبا نه تا پریشانش کند
خان و مانی را به هر مویی از آن آباد کن
تیغ عیاری بکش، سرهای مشتاقان ببر
پس طریق عشقبازی را ز سر بنیاد کن
ای که از حسن و جوانی مست و خواب آلوده ای
گاه گاه از حال بیداران شبها یاد کن
ناله را هر چند می خواهم که پنهان برکشم
سینه می گوید که من تنگ آمدم «فریاد کن »
دل به زلفت بستم، ار در بندگی در خورد نیست
ای سرت گردم، بگردان گرد سر، آزاد کن
حسرت رویت هلاکم کرد از بهر خدا
روی بنما و دل درمانده ای را شاد کن
من نیم زینها که خواهم از جنابت سر کشید
خواه فرمان ستم فرمای و خواهی داد کن
ملک خوبی را شنیدم سکه نو زد، ای صبا
اولش جان خدمتی ده، پس مبارک باد کن
سینه من کوه در دست و به ناخن می کنم
آن که نامم بود خسرو، بعد از این فرهاد کن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶۱
عاشقان را گه گهی از رخ نوایی تازه کن
خستگان را گه گه از پاسخ جفایی تازه کن
غمزه را آشفته ساز و خون ما بر خاک ریز
خنده را بر لب گمار و خون بهایی تازه کن
بوسه دزدیده خواهم، گر نه بدهی ظاهرا
وعده پوشیده ده، لب را گوایی تازه کن
لعل تو درمان جان است و لبم را دردمند
دردمند خویش را، آخر دوایی تازه کن
بی وفایی را دهان بربسته ای، بگشا دهان
یا ز ما خون ریز یا با ما وفایی تازه کن
صبحدم بویی ز زلف خود سوی خسرو فرست
ملک افریدون و خاقان بر گدایی تازه کن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶۲
ترک من بر عزم رفتن تیر در ترکش مکن
غمزه خون ریز را بر فتنه لشکرکش مکن
زان دل سنگین چو کردی تیر پیکان مژه
تا مرا جان هست در تن تیر در ترکش مکن
گر نداری زان لب شیرین شکر ورزیدنم
خنده دزدیده زان لبهای شکروش مکن
پایی کوبان می رود خنگت بر آتش لاخ نه
گو برای جان ما را لعل در آتش مکن
چرخ مه گم کرد و زلفت یافت، پنهانش مدار
هفت دوران است سیار فلک را شش مکن
پیش رفته ست آب چشمم، خسرو از بهر وداع
ابر بارانی ست در ره، تنگ بر ابرش مکن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶۳
ناز در چشم و کرشمه در سر ابرو مکن
ور کنی خیر و بلا، باری نظر هر سو مکن
باز می داری ز کشتن نرگس بدمست را
این فسون گیرا نمی آید، بر آن جادو مکن
بوسه ای دادی و کشتی، وه که دیگر گاه گاه
درد عاشق را به درمان می کنی، بد خو مکن
تیغ بر وی زن که پیشت لاف آزادی زند
ما گرفتاریم، تندی بر سر ابرو مکن
درد دل می گویم و با آنکه خوی نازکت
گر دل اینجانیست، باری سوی دیگر رو مکن
تشنه خون مسلمان است چشم کافرت
گر مسلمانی تو کافر، گفت آن هندو مکن
پرده عشاق تو صد پاره خواهد شد چو گل
باده را گستاخ با آن زلف عنبر بو مکن
من که از جان دست شستم، دادن پندم چه سود؟
ای طبیب، ار هشیاری، مرده را دارو مکن
ای که چون خسرو گرفتار هوای دل نه ای
عافیت خواهی، نظر اندر رخ نیکو مکن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶۴
بی وفا یارا، چنین هم بی وفاداری مکن
گر وفایی نیستت، باری جفاکاری مکن
چند گویی کز جفا کردن دلت را خون کنم
هر چه خواهی کن، همین از بنده بیزاری مکن
بر نیفتاد آخر از عالم نشان مردمی
شرم دار از مردمان و مردم آزاری مکن
چشم را دل می دهی در کشتن ما بی گنه
کافران را در قصاص مؤمنان یاری مکن
آیت حسنی و رویت هدیه دلها بس است
بر لب شنگرف فام این رنگ زنگاری مکن
در خیالش بیهشم، چه جای پند است، ای حکیم
خواب دیوانه ست، تعبیری به هشیاری مکن
خسروا، با او به عزت جان برابر می نهی
هم بدان عزت که باد او بدین خواری مکن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶۵
تا کی، ای مه روی، کین انگیختن؟
خون ما بر خاک عمدا ریختن
تنگ بر بستن کمیت فتنه را
در شکارستان عشق انگیختن
کی روا باشد به کوی عاشقان،
دل ز ما دزدیدن و بگریختن
جان به مهر خویش بستن، وانگهی
کشته خود را به زلف آویختن
گشت خسرو مویی، از خود مگسلش
سهل باشد موی را انگیختن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶۷
عمر برفت و نرفت عشق ز سودای من
ترک جوانان نگفت این دل شیدای من
بسته به جانم کمر پیش بتان چون کنم
خاصیت این می دهد طالع جوزای من
تا به خرابات عشق دامنم آلوده گشت
بر سر بازار عشق پیش نشد پای من
پختن سودای وصل، جان و دلم را بسوخت
چون نگرم، خام بود، این همه سودای من
آینه گر روی تست، آه دل، ای آه دل
علت اگر عشق تست، وای من، ای وای من
تو به قتال منی، من به تماشای تو
بهتر از این خود نبود هیچ تمنای من
تا تو به چشم آمدی از پس این، هیچ گه
در رخ خوبان ندید چشم گهرزای من
بیش نیامد مرا شکل گلی پیش چشم
بیش خسی نگذرد بر لب دریای من
قصه باران اشک بیش نگویم، ازآنک
در خور گوش تو نیست لؤلؤی لالای من
بهر چه می داریم، بنده اگر کشتنی ست
رنجه کن آن تیغ را بهر تقاضای من
خسرو بیدل ز شوق بر در تو خاک شد
هیچ نگفتی «کجاست عاشق تنهای من؟»
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶۹
از شب گیسوی تست روشنی روز من
از رخ چون انجمت روشنی انجمن
تا که شکسته دلم صحبت زلفت گزید
صحبت دل کرد اثر، زلف تو شد پرشکن
از سر زلفت نخاست این دل گردن زده
من ز سرش خواستم، گردن او را بزن
من همه سر می نهم پیش تو بی گفت تو
تو همه سر می کشی پیش من از گفت من
بر رخ خسرو بماند نقش ز خوبان دل
تا دل پرخون اوست نقش رخت را وطن