عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵۷
زینسان که ناوک می زند چشم شکارانداز او
بسیار مرد شیردل کاید شکار ناز او
جایی که با هر تار مو شد بسته صد گردن کشش
با ما چه عیاری کند زلف کمند انداز او
بر حکم آن خط قضا بنوشته اش بر گرد رخ
جان وام دارد او ببین مر عاشق جانباز او
گفتی که مرغ جانت را بند و قفس بسیار شد
این هم نماند، ای جان، بسی نزدیک شد پرواز او
شوقی که هست از شمع خود آلوده آتش مرا
گر مطرب آرد در نوا ترسم، بسوزد ساز او
خسرو ننالد پیش کس زیرا که گرید خلق خون
بس کز جراحتهای دل خون می چکد زآواز او
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵۸
آن شکل جولانش نگر، وان خلق در دنبال او
وان خواب نازآلود بین، وین غمزه قتال او
یک تار مویش را صبا هر دو جهان گوید بها
هرگز بدین ندهم رضا گر من بوم دلال او
خنگش چو از جا در جهد هرگز نه پیشش سر نهد
سبزه به خط خود دهد فتوای خون و مال او
گر در شکار آن کینه کش گاهی به میدان مست و خوش
مسکین دل دیوانه وش سرگشته در دنبال او
گر می پرد این چشم تر کان رویش آید در نظر
بگذر، دلا، کاندر اثر خون می چکد از خال او
آه دل زارم کنون سوزان نمی آید برون
کش داغها اندر درون گنجد، نگنجد حال او
در بند آن زلف دو تا دیوانه ام دایم، دلا
زنهار زنهار، ای صبا، گه گه بپرسی حال او
خسرو شناسد سوز من، و آن ناله دلسوز من
زان کاگهست از روز من، شبهای همچون سال او
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵۹
ترکی ست بدخو آنکه من دارم سر و سودای او
چشمی ست کافر آنکه شد جان و دلم یغمای او
شکلی به دل پنهان شده، بالا بلای جان شده
ای صد چو من قربان شده بر قد و بر بالای او
دل زان سر زلف دو تا زیر کلاهش کرده جا
گر جان من پرسی کجا، اینک ته یک پای او
زو ناوک و از من تنی، زو تیغ وز من گردنی
این است رای چون منی تا خود چه باشد رای او
گر خواست بریدن سرم، زان رفت بر تن خنجرم
تا وقت مردن بنگرم باری رخ زیبای او
امروز در جانم سخن، فردای وصلم در دهن
او در غم امروز من، من در غم فردای او
تن شد به رنج آموخته، دل شد به درد افروخته
جان با بدن هم سوخته از آتش سودای او
هر شب روم با چشم تر آنجا که بود آن سیم بر
گر چه از او نبود اثر، باری ببینم جای او
در چشم من آن خاک پا گه سرمه شد، گه توتیا
درمان چشم آمد مرا، خسرو، به خاک پای او
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶۰
خیزد چو از خواب آن پسر تا کس نشوید روی او
کاندر خمارم خوش کشد آن نرگس جادوی او
زینگونه کز این دیده ام خون می رود پی در پی اش
مشکل که آب خوش خورد هرگز کسی از جوی او
شمشیر در دستم نهید امشب به کویش می روم
تا خویش را بسمل کنم آنجا که بینم روی او
ای باد، کز وی آمدی قلبی مکن کز گلشنم
این نیست بوی باغ و گل، من می شناسم بوی او
کس را از آن خود نشد آن بیوفای سنگدل
بیهوده سودا می پزی، خسرو، به جست و جوی او
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶۱
ای زندگانی بخش من لعل شکر گفتار تو
در آرزوی مردنم از حسرت دیدار تو
گر شهد بینم در زبان یا آب حیوان در دهان
تحقیق می دانم که آن نبود به جز گفتار تو
معذوری از زلف سیه پوشی به روی همچو مه
سیری ندارد هیچگه چون دیده از دیدار تو
گر خود ترا زین چشم تر دشواری می آید نظر
بیرون کشم دیده ز سر آسان کنم دشوار تو
زین پس به خوبان ننگرم، در کوی ایشان نگذرم
گر هیچ یک ره جان برم از غمزه خونخوار تو
خواهی نمک زن ریش را، خواهی بکش درویش را
هر خون که باشد خویش را بر بسته ام دربار تو
در کوی تو بر هر دری افتاده می بینم سری
این نیست کار دیگری جز کار تو، جز کار تو
چون غم به گفتار آورم یا دیده در کار آورم
چون رو به دیوار آورم باری بود دیوار تو
خواهی که بهر خنده ای پیش افگنی افگنده ای
اینک چو خسرو بنده ای او بنده دیدار تو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶۲
گر چه که هست خون دل باده خوشگوار تو
سر خوش و شیرگیر شد نرگس پر خمار تو
سرو بلند ونخل تر گه گهی آورم به بر
وه که بدین کجا رود آرزوی کنار تو
تیر بر آهوان زنی، غمزه به ما از آن سبب
رشک شکار تو ز من، رشک من از شکار تو
چشم من است و خاک ره رفته، بتا بیا ببین
دیده که خاک می خورد در ره انتظار تو
چون سر و کار شد مرا با چو تویی به دوستی
رسم وفا نباشد، ار سر بنهم به کار تو
از پی تو ز خون دل شربت مهر ساختم
نیز نکرد رحمتی چشم حرامخوار تو
هست چو یادگار تو غم که مباد در دلی
جای به سینه کرده ام از پی یادگار تو
بی تو که زنده مانده ام سیر نمای رو به من
تا برهد ز ننگ جان خسرو بیقرار تو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶۳
تا به زمانه شد خبر از مه با کمال تو
شیفته گشت عالمی ز ابروی چون هلال تو
تا به دو هفته ماه اگر راست کند جمال تو
تیز نگاهش اوفتد هر شبی از کمال تو
از خطت ار چه کشته شد خلق بترس از خدا
نامه او سیاه باد از رقم وبال تو
قرعه دروغ می زنم بهر صبوری، ارنه کو
دولت آنکه بنگرم روی خجسته فال تو
دور ز بندگی تو گر چه خیال گشته ام
از دل و دیده می کنم بندگی خیال تو
گیر که ذره بر رود، کی رسد آفتاب را
همت مدبری چو من، پس هوس وصال تو
خال تو گشت و چشم من رهزن خال چون منی
کافر سرخ چشم من دزد دلم خیال تو
نخل قد تو دردلم کاب همی خورد ز خون
بین که چه میوه می دهد زین خورشم نهال تو
عمر به کنج فرقتم رفت و نگفتیم گهی
این قدری که خسروا، چیست به گوشه حال تو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶۴
باز به خون خلق شد چشم جفانمای تو
عمر اگر وفا کند جان من و جفای تو
نیست امید کز توام یک گل بخت بشگفد
عمر به باد می دهم بیهده در هوای تو
گریه و آه سرد من گر بر بایدت کسی
تا نروی ز جای خود، ای دل و دیده، جای تو
وقتی اگر ز جان من ناوک تو خطا شود
تن به قصاص در دهم معذرت خطای تو
من که ز دولت غمت خون دو دیده می خورم
هست حرام خوارگی گر نکنم دعای تو
باد بر آستان تو خاک شده وجود من
تا به طفیل آستان بو که رسم به پای تو
بر زمی آخرت گهی بوده بود خرامشی
حیف بود به چشم من خاک در سرای تو
از حسد خیال تو با دل خود به غیرتم
گلخنیی چرا کشد هولج کبریای تو
گوش به خسرو آر شب تا که ببینی از کجا
نغمه شوق می زند بلبل خوشنوای تو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶۵
نیست گشاده چشم من جز به خیال روی تو
بسته کس نشد دلم جز به شکنج موی تو
هر سحری چو بیدلان آیم و بر تو بنگرم
از پی آنکه شد مرا فال خجسته روی تو
پیش من آ که ساعتی با تو مگر دمی زنم
زانکه به لب رسیده شد جانم از آرزوی تو
دیده من ز نیکوان روی تو اختیار کرد
از پی چشم زخم تو کم نگرم به سوی تو
مرد چو خسرو از غمت بوی وفا بدو رسان
تا به وسیله صبا زنده شود به بوی تو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶۶
روی یار از سبزه تر بوستانی یافت نو
چشم من بهر تماشا گلستانی یافت تو
تا لب او در ته هر موی خط جان نمود
بنده زان لب در ته هر موی جانی یافت نو
بود ناپیدا دهانش تیز دیدم بوسه جاش
در لب از دندانی نشانی شد دهانی یافت نو
ماه من زلف سیه بر خط سبزت سر نهاد
طوطی شکر خورت هندوستانی یافت نو
دی کمر بستی و در وی بسته شد مویی ز جعد
نی میان بودی تهی گاهت میانی یافت نو
قامت تو کز ضعیفی بسته در مویت نماند
بر سر هر تار مویی خانمانی یافت نو
بس که نونو داستانت فتنه شد بر هر زبان
هر زبان از قصه من داستانی یافت نو
بس که سودم روی زرد خویش بر خاک درت
باد هر دم ز آستانت زعفرانی یافت نو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶۷
مست می گردی ز خانه، بیش نافرمان مشو
چشم بد نیکو نباشد، جایها مهمان مشو
گر ترا جولان نباشد، گر تو چون من صد کشی
یا مرا اول بکش یا بیش در جولان مشو
طوق شاهان است فتراک تو بر ما سهل گیر
شرم دار و بر گدایان صاحب فرمان مشو
غمزه می آری و می گویی مرو از خود عجب
تیغ می رانی و می گویی مرا، قربان مشو
دل ز من بستانی و گویی نمی دانم که برد
این چنین یکبارگی هم جان من نادان مشو
از غمت شبها نخفتم و آن زمان کت یافتم
گر مرا خواب دگر گیرد تو دیگرسان مشو
دوستان گشتند دشمن، ای دل، آخر گهی
زان من بودی تو باری جانب ایشان مشو
دل که ویرانی ست اندر طالعش از نیکوان
گفت مردم کی شود گر گویدش ویران مشو
خسروا، دیدی که حیران مانده ای در کار خویش
من ترا صد ره نگفتم کاین چنین حیران مشو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶۸
مردم چشم مرا برد آب و گر آیی درو
مردمی باشد که بنشینی چو بینایی درو
ماه را با چون تویی باری که نسبت می کند
نیست چون عیاری و شوخی و رعنایی درو
در رخت گم گشت عقل و گفت، یارب، چون کنم
وصف زیبایی که حیران است زیبایی درو
عشق استاد است و شاگردش بلای کوی دوست
مکتبش بدبختی وتعلیم رسوایی درو
تشنه تو میرد آب زندگی گر بیندت
زنده ای سیراب گردد گر فرود آیی درو
گرد کویت را نبیزم من به دامان دو چشم
زانکه گم گردد دل بد روز هر جایی درو
خلق گوید، خسروا، از عشق کی دیوانه شد
چون کند بیچاره، چون نبود شکیبایی درو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶۹
از من، ای ساده پسر، دور مشو
برشکسته مگذر دور مشو
گر چه سر تا به قدم از نمکی
هم از این خسته جگر دور مشو
مردنم از غم تو نزدیک است
یک زمانیم ز سر دور مشو
مرو از پیش من و بهر خدا
مطلق از پیش نظر دور مشو
تری دیده پر خون دیدی
وه کزین دیده تر دور مشو
لب به خسرو ده و آنگاه به لاغ
با مگس گو، ز شکر دور مشو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷۱
پرده صبرم درید غمزه دلدوز تو
زهره من آب کرد عشق جهانسوز تو
من که سحر هر شبی دم نزنم تا به صبح
ترسم روشن شود مهر دل افروز تو
رنگ گل عارضت روز به روز است نو
خارکشی را چه رنگ از گل نوروز تو
هندوی چشم ترا غارت ترکان چین
نیکویی آموخته است زلف بدآموز تو
تا تو بر اهل صواب تیر زنی بی خطا
هست کمان بلند ابروی کین توز تو
خسرو بیچاره کرد وقف هوای تو دل
گر چه پی جانست گرد غمزه دلدوز تو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷۲
گر نه کمند بلاست بر دل عشاق تو
بهر چه نازی کند زلف تو بر ساق تو
تو که به غلتاق تنگ چست در آمد تنت
پرده دل را درید رشک بغلتاق تو
بو که بیاید ز تو شستن نعل سمند
پای بزرگان گرفت گریه عشاق تو
گریه کنم تا مگر ز ابرو اشارت کنی
لیک ز باران من غم نخورد طاق تو
پیش تو مردن مرا چون نگذارد رقیب
بهر چه باری زید خسرو مشتاق تو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷۳
نوبت خوبی زدند در شب گیسوی تو
فتنه عسس گشت باز گرد سر کوی تو
گر به ترازوی چرخ دست رسد مر مرا
حسن تو یکسو نهم، مه به دگر سوی تو
روی مرا زرد کرد روی تو منکر شود
اینک اگر راست است، روی من و روی تو
نیست کمان غمت چون که به بازوی من
گوشه گرفتم، ولی گوشه ابروی تو
من به فسون وفا زان خودت می کنم
تفرقه گر نفگند نرگس جادوی تو
بس که شکسته دلان بسته زلفت شدند
هست هزاران شکست در سر هر موی تو
ای به دو رخ چون پری زلف ز رخ دور کن
دیو نه نیکو بود خاصه به پهلوی تو
قامت خسرو ز غم چون دم سگ حلقه شد
تا فلکش طوق ساخت بهر سگ کوی تو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷۵
خون گریم ار چه از ستم بیکران تو
هم خاک روبم از مژه بر آستان تو
بسیار آبگینه دلها شکسته ای
زین جرم سنگ شد دل نامهربان تو
جان رفت و نه وصال توام شد نه عیش خوش
نه من از آن خویش شدم نه از آن تو
در دل که شب جفای تو می گشت تا به روز
گفتم که، ای تو، در دل من، گفت، جان تو
ابرو ترش مکن که شود کشته عالمی
زین چاشنی که می نگرم در کمان تو
از تنگی دهان توام دست کی دهد
روزی من چو تنگ تر است از دهان تو
گفتی که خسرو آن من است این چه دولت است
یعنی منم که می گذرم بر زبان تو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷۶
هر جا که لب به خنده گشاید دهان تو
خونابه ایست از لب چون ناردان تو
ای بس عنان که بر سر کوی تو شد ز دست
کز راه جور باز نتابد عنان تو
شد خانمان صبر همه غارت و خراب
از ترکتاز غمزه نامهربان تو
از خوی بد چه ظلم که بر ما نمی کنی
آخر چه کرده ام من مسکین از آن تو
عشق تو بس که بر دل خسرو زده ست زخم
گرهست امید زیستنم هم به جان تو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷۷
کس چون جهد ز گیسوی همچون کمند تو
جایی که آن کمند شود پای بند تو
آموخت چشمهای مرا گریه های تلخ
در دیده خنده های لب نوشخند تو
شویم ز گریه روی زمین را که هست حیف
کافتد به خاک سایه سرو بلند تو
ای پندگو که گوییم از عشق او بخیز
چون دل به جای نیست، چه خیزد ز پند تو
تا کی هنوز در دلت از خسته غبار
کز خون دل نشاند غبار سمند تو
دل تنگیم بکشت، مفرمای عیب اگر
تنگ است این قبا به تن ارجمند تو
دلهاست آخر این، نه سپند، اینچنین مسوز
یک پند من به گوش کن، ای من سپند تو
گو تا به روح من کند از بعد مردنم
کش گر بود نصیبه ز حلوای قند تو
گرد آر زلف را که ز عالم برون گریخت
خسرو هنوز می نجهد از کمند تو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷۸
گر باده می خورم به سر من خمار تو
ور در چمن روم به دلم خارخار تو
خون شد ز نالشم جگر سنگ و همچنان
با سنگ خویشتن دل با استوار تو
از دیدن تو مست و خرابم تمام روز
جان می کنم تمام شب اندر خمار تو
بیرون جهان سمند که پیشت به صد هوس
مردن به پای خویشتن آید شکار تو
دل راتب غم تو چو بی من نمی خورد
شرمنده دلم من و دل شرمسار تو
عمرم به یاری سگ کوی تو شد به سر
روزی نگفتیش که چگونه ست یار تو
داغ تو دارم ار نکنم خدمتی دگر
کم زانکه با زمین برم این یادگار تو
بهر کدام روز بود عقل و جان و دل
گر این متاع خرج نگردد به کار تو
صد پاره شد چو غنچه دل خسرو و هنوز
باری گلی کشفت مرا در بهار تو