عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰۶
دلم در عشق جانان گشته پاره
دل است آن شوخ را یا سنگ خاره
شبانگاه تو بر مه پاره آمد
مرا در دل غم آن ماه پاره
کنار خود نمی بینم ز گریه
که نتوان دید دریا را کناره
چو بگشادم به گریه چشم دربار
گشاد ابرو، پدپد آمد ستاره
دو بوسم داد دوش و تا به امروز
خرابم زان شراب مست کاره
من و مستی و بدنامی و زین پس
سگان رسوا و طفلان در نظاره
به عشقم چاره فرمایند یاران
ولی با یار بی فرمان چه چاره
نگارا، بگسلان سر رشته خود
که نتوان دوخت این دلهای پاره
اگر خون خورد خواهی، شیوه بگذار
که خسرو نیست طفل شیرخواره
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰۷
نسیم زلف بر دست صبا ده
مرا خون، غیر را مشک ختا ده
بسی کس چشم می دارند لطفت
مرا خاک و کسان را توتیا ده
از آن می کت چو خون من حلال است
پیاله خود خور و شربت به ما ده
بکش از یک نظر، چون کشته گردم
یکی دیگر بیفگن، خونبها ده
به حکم خط خویش، ای آیت حسن
همه فتوی به خون آر و مرا ده
دلیری می کند در دیدنت خلق
به دست غمزه شمشیر بلا ده
مرا صد پاره کن بر چشم بیمار
غلیواژان و زاغان را صلا ده
چو خاکستر شوم از سوز عشقت
به دست خویش بر باد صبا ده
به صد تعویذ جان دردم نشد به
به یک دشنام خسرو را دوا ده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰۸
چو بنمایی رخ گلنار گونه
گل اندر خار غلتد خار گونه
همیشه چشم تو مست است، جانا
ولی در دلبری هشیار گونه
شفا حاصل نشد درد دلم را
مگر زان نرگش بیمار گونه
خرد در صدر دیوانخانه عشق
همی گردد دل بیکار گونه
چه غم، اینک پی تو می گذارم
نفس پیمودن مکار گونه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰۹
گشادم دیده روی تو ناگه
به جانم در شدی ناکرده آگه
اگر گویم که از جورت کنم آه
زنی فی الحال تیغ و گوییم وه
قدت شاخ انار و روی تو نار
تعالی الله از آن قد اناره
اگر پرتو زند خورشید رویت
بسوزد مه درون هفت خرگه
مکن با چشم خود نرگس مقابل
کسی آیینه ننهد پیش امقه
صفا از روی او برد آینه، به
بنامیزد زهی دخل موجه
بگریم هر سحر بر یاد رویت
که باران خوش بود اندر سحرگه
به گفت خسرو ار خط موی معنی
مسلسل کرد اعزالله شانه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱۱
در خون منم، ای صنم، نشسته
وز عشق تو در الم نشسته
مانند تو دلبری به خوبی
در ملکت حسن کم نشسته
آن ابروی شوخ دلربایت
بگرفته دل و به خم نشسته
هر کس به مقام و منزل خویش
در کوی تو چون سگم نشسته
ای صوفی بی صفا به محراب
چون مردم بی ندم نشسته
خسرو به حریم عشق فارغ
از زمزم و از حرم نشسته
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱۲
ای در دل من مقیم گشته
دل بی تو اسیر بیم گشته
خال تو چو نقطه دو ابروت
یک دایره دو نیم گشته
پشت صدف از لبت شکسته
در در شکمش یتیم گشته
از میم دهان و نون ابروت
چشمم همه نون و میم گشته
خطت به سواد دیده من
بنشسته و مستقیم گشته
نو مرده فتاده بنده در عشق
در مذهب غم قدیم گشته
من بی زر و آستین تنگت
از دست تو پر ز سیم گشته
خسرو به گدایی چنان سیم
پیش در او مقیم گشته
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱۳
ای در دل من چو جان نشسته
در سینه درون نهان نشسته
بالات که راست کرده تیری ست
تیری ست به مغز جان نشسته
من رفتن جان چگونه خواهم
تو شوخ چو در میان نشسته
جان بر لبم آمد و نرفته
تا نام تو بر زبان نشسته
من غرقه و دست و پا زنان، وای
می خند تو بر کران نشسته
ای خاک، به زاریم مکن دور
گردی ست بر آستان نشسته
عشاق کشی چو بر در تست
خسرو به امید آن نشسته
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱۴
ای آرزوی دل شکسته
ما در دل تو شکسته بسته
بس دل که به دولت فراقت
از ننگ حیات باز رسته
مجروح لبت بسی ست، کس دید
یک خرما را هزار هسته
دل کوفته من چو آهن سرد
زان گونه که صد شرار جسته
سروت چو برای جان ما خاست
برخاسته و به جان نشسته
اندوه من ار نهند بر کوه
که را بینی کمر شکسته
بر خسرو غمزه ای تمام است
شمشیر چرا زنی دو دسته؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱۶
ای دهلی و ای بتان ساده
پگ بسته و جیره کج نهاده
خون خوردنشان به آشکاریست
گر چه به نهان خورند باده
فرمان نکنند، از آنکه هستند
از غایت ناز نامراده
نزدیک دلی چنان که دل را
برداشته گوشه ای نهاده
جایی که به ره کنند گلگشت
در کوچه دمد گل پیاده
آسیب صبا رسید بر دوش
دستارچه بر زمین فتاده
شان در ره و عاشقان به دنبال
خونابه ز دیدگان گشاده
ایشان همه باد حسن در سر
اینها همه دل به باد داده
خورشید پرست شد دل ما
زین هندوکان شوخ ساده
کردند مرا خراب و سرمست
هندوبچگان پاک زاده
بربسته به مویشان چو مرغول
خسرو چو سگی در قلاده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱۷
ای غالیه گرد ماه سوده
آراسته شمع را زدوده
برداشته نسخه ای ز خورشید
آیینه که روی تو نموده
یک خنده ز لعل شکرینت
زنگار هزار دل زدوده
جان تازه شود ز گرد خنگت
کان خاک مفرحی ست سوده
هر روز به کوی تو جوانان
جان کاشته و جگر دروده
هر روز به دیدن رخ تو
جان داده و عمر تو فزوده
بیگانه شد آن کسی که بوده ست
وقتی به دل خراب بوده
هر شب دل من حدیث دردت
هم گفته و هم ز خود شنوده
کس در غم تو نداده پندم
جز آنکه غمی نیازموده
بسته به عطای او دل خویش
خسرو که میان خون غنوده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱۸
ای حسن، تو آفت زمانه
روی تو به دلبری فسانه
صد دل درود دمی به زلفت
گر تیز رود زبان شانه
هر دم سوی قبله دو ابروت
خورشید یگانه در دو گانه
از زلف تو گاه قبله بازی
مطروح دو رخ شده زمانه
من غرقه و تو به آب چشمم
پیش رخ خویش بر کرانه
تیرم زنی و خوشم که باری
بشناختیم بدین بهانه
گم گشتی خسروا، به کویش
یا ماند مگر ترا به خانه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲۱
ای قبله ابروی تو محراب ابرار آمده
محرابیان در کوی تو از قبله بیزار آمده
هم عاشقان در شست تو، هم روزه داران مست تو
هم زاهدان از دست تو در بند پندار آمده
وه کان کمند عنبرین مشک خم اندر خم و چین
از بهر آن مویی ببین جانی گرفتار آمده
زیبا تو بر بام آنچنان شوخی و عیاری کنان
ای آفتاب عاشقان از تو به دیوار آمده
تا دیدم آن چشم عجب سوگند آن چشم است و لب
گر هست جویم روز و شب در چشم بیدار آمده
تو سرکش و من بیدلم، افتاده کار مشکلم
حاصل ز دست حاصلم صد رنج و تیمار آمده
نازی ست اندر سر ترا خشمی ست بر چاکر ترا
وان خوی نازک مرترا از چشم بیمار آمده
خسرو گرفتار هوس، دیوانه روی تو بس
وز خون مژگان هر نفس آلوده رخسار آمده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲۳
جانا، روان کن راحتی، ای راحت جان همه
با ما همه تلخی مکن، ای شکرستان همه
تو مست و غلتان تو به تو، زلف پریشان مو به مو
جان بادگران سو به سو، گرد سرت جان همه
غم دارم و دل ریش از آن، بیخوابی من بیش از من
میگفت حالم پیش از آن خواب پریشان همه
زان روی چون مهتاب خوش یکدم نکردم خواب خوش
از تو نخوردم آب خوش، ای آب حیوان همه
تو خفته شبها بیخبر خلقی به فریاد سحر
من جان خود سازم سپر در پیش پیکان همه
ای درد تو مهمان من، مهمان دردت جان من
درد تو تنها ز آن من، درمان تو ران همه
خسرو ز جان سوخته گم گشته صبر آموخته
وقتی شد آخر دوخته چاک گریبان همه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲۴
ای غمزه خون ریز تو خونم به افسون ریخته
افسون چشم کافرت زینگونه صد خون ریخته
تا هر که باشد یار تو، بیخود شود در کار تو
ای زیر لب گفتار تو در باده افیون ریخته
ای آنکه گردون چند گه می داشت در خونم نگه
زین هر دو چشم روسیه شد اینک اکنون ریخته
نی سرو، ای شاخ رطب، کان قامت زیباسلب
از نقره خام، ای عجب، نخلی ست موزون ریخته
هر جا که اشکم تاخته آهم علم افراخته
هامون ز دریا ساخته، دریا به هامون ریخته
خواهم بپرم بر سما کز جور تو گردم رها
صد گونه باران بلا گردد ز گردون ریخته
ای کرده خسرو را زبون هرگز نپرسیده که چون
خون کرده دل را در درون وز دیده بیرون ریخته
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲۶
گر کنی گشت چمن با شوخ و با شنگی دو سه
باغ صد رنگ آورد از بوی و از رنگی دو سه
هر مژه از نرگست گویا زبانی شد که هست
بهر دل بردن درو افسون و نیرنگی دو سه
گر منت جان خوانم و جان دیده و دیده جگر
دوستم آخر مکن دل بد ازین ننگی دو سه
عاشقانت را چو ناید خواب، غم گویند باز
بر درت افتاده هر شب خسته دل تنگی دو سه
خشم هاگیری که نبود آشتی، ور باشدت
با شدت اندر میان آشتی جنگی دو سه
چون به بازی سنگ بر عاشق زدن کار بتانست
ای بت، آخر بر من بی سنگ هم سنگی دو سه
وه که خسرو چون زیدگر همچو تو باشد به شهر
شوخ چشم و خیره و بازنده و شنگی دو سه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲۷
همه شب رود رهی رو به ره صبا نشسته
همه کس به خواب راحت، من مبتلا نشسته
غرضی ورای امکان چه خیال فاسد است این
هوش جمال سلطان به دل گدا نشسته
نفسی فرو نبردم که نه انده تو خوردم
تو بگو که چون زیم من به در هوا نشسته
تو در آی و غمزه ای زن که نهند پیش بت سر
به ستانه ای که باشد صف پارسا نشسته
ببر، ای دل اسیران، به کجا گریزم از تو
به حوالی دو چشمت حشم بلا نشسته
همه شب صبا به بویت، من سوخته چه گویم؟
که چهاست در دل من ز دم صبا نشسته
تو ز ناله من از من سزد ار جدا نشینی
که ز دست خویش من هم ز خودم جدا نشسته
اگرست رسم خوبان که به سر شوند راضی
منم این که اندرین ره به ره رضا نشسته
سر کوی تست خسرو شب و روز، چون کنم من
که توام نمی گذاری نفسی به ما نشسته
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲۸
مه من خراب گشتم ز رخت به یک نظاره
نظری ز تو عفاالله چه می است مستکاره
به چسانت سیر بینم که هم از نخست دیدن
شوم از خود و نیارم که ببینمت دوباره
هوسم بود که دیده ز همه ستانم و پس
به هزار دیده شبها به رخت کنم نظاره
چو روی به گشت میدان دل عاشقان بود گو
که ز لعل بادپایت جهد آتشین شراره
تو به ره روان و خلقی به هلاک مانده هر سو
چه غم آب تندرو را ز خرابی کناره
سر آن دو چشم گردم که چو هندوان رهزن
همه را ز نوک مژگان زده بر جگر کناره
چو زنم دم عیاری ته آن بلند ایوان
که به کنگر جلالش نرسد کمند چاره
مشمر، حکیم، طالع چو ز روز بد بگریم
که من آب خوش نخوردم به شمار این ستاره
چو ز دست رفت خسرو رگ جان مکش ز دستش
که به رشته دوخت نتوان جگری که گشت پاره
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳۰
ای به خشم از بر من رفته و تنها مانده
تو ز جان رفته و درد تو به هر جا مانده
تا تو، ای دیده بینای من، اندر خاکی
نیست جز خاک درین دیده تنها مانده
خرمی تو که از ناکسی ام واماندی
وای بر من که من از چون تو کسی وامانده
گله زین سوختگی با که کنم چون جز دل
نیست سوزنده کسی بر من رسوا مانده
آه و صد آه که ایمن نیم از آتش آه
گر چه سر تا قدمم غرقه دریا مانده
ای مسلمانان، یارب دل تان سوخته باد
گر نسوزد دل تان بر من تنها مانده
لؤلؤی دیده عزیز است به چشم من، ازآنک
یادگاری ست کز آن لؤلؤی لالا مانده
قدر وامق چه شناسد مگر آن سوخته ای
که بود یک شبی ار پهلوی عذرا مانده
کس نداند غم خسرو مگر آن کس که مباد
بی چراغی بود اندر شب یلدا مانده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳۱
منم امروز ز روی چو تو یاری مانده
باده عیش ز سر رفته خماری مانده
چشم و سینه به گذری های تو بر ره سوده
دیده پر خاک و دلی پر ز غباری مانده
عشق خون خوردن و جان سوختنم فرموده
من به نزدیک خود اندر سرکاری مانده
رفته از پیش نظر نقش نگار زیبا
بر رخ از خون جگر نقش و نگاری مانده
بوستانی که درو جز گل بی خار نبود
چون توان دید که گل رفته و خاری مانده
وه در این فتنه که فریاد رسد جان مرا
ترک قتال و فرس تند و شکاری مانده
ای صبا، عذری بخواهیش اگر ما رفتیم
راه خونخوار و خر افتاده و باری مانده
دوستان باز نیاید دل من بگذارید
کشته صیدی ست به فتراک سواری مانده
خلق گویند که بی او به چه سانی خسرو؟
چون بود بلبل مسکین ز بهاری مانده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳۲
ای صبا، از زلف او بندی بخواه
عاریت از لعل او قندی بخواه
چون لب میگون بیالاید ز می
چاشنی از لعل او قندی بخواه
پاره شد پیراهن جان از غمش
زان لب جان بخش پیوندی بخواه
ای که می گویی «قناعت کن به هجر»
رو قناعت را ز خرسندی بخواه
ز آتش دل دفتر صبرم بسوخت
نسخت او از خردمندی بخواه
نوبت وصلش اگر پیوسته نیست
گر توانی خواست یک چندی بخواه
هست وصلش با خداوندان بخت
خسروا، بخت از خداوندی بخواه