عبارات مورد جستجو در ۱۶۱۷ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
ز صاف راح بکش هر صباح جام صبوح
که صبح موسم عیش است و راح لذت روح
صباح عید و لب جویبار و جام صبوح
روا بود که پشیمان شود ز تو به نصوح
چه سود از این که لبش مرهم جراحت هاست
مرا که هست جگر داغدار و دل مجروح
دری که هست بدست رقیب ما مفتاح
روا بود که نباشد به روی ما مفتوح
چه سود کایمنی از اشک چشم خویش (سحاب)
همین نه بس که سلامت بود سفینه ی نوح
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
دم مرگ است و بازم دل بود در فکر یار خود
اجل در کار خود مشغول و من و من در فکر کار خود
همی خواند به عشق دیگرانم بی نیازی بین
که صیادم به صیاد دگر بخشد شکار خود
عنانم او کشد هر سوی و من از دست خود نالم
که خود دادم بدست او عنان اختیار خود
مپرس از من چه نامی و زکجائی رفت ای همدم
مرا هم نام خود از یاد و هم نام دیار خود
ز آه آتشین خود فروزم آتشی هر شب
کز آن آتش مگر روشن کنم شبهای تار خود
ز عشق چون خودی شد کار او هم مشکل و اکنون
هم او در کار خود درمانده و هم من بکار خود
به خود بس مژده ی وصل از زبانش دادم و نامد
(سحاب) او شرمسار من شد و من شرمسار خود
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
اگر آگه ز خزان باد بهاری نشود
سیل اشکش به بهار این همه جاری نشود
زخم کاری کشد این طرفه که در مقتل عشق
زودتر می کشد آن زخم که کاری نشود
تا بود نکهت زلفش چه کند گر خون باز
مشک در نافه ی آهوی تتاری نشود
نکهت خطش از آن روست بلی رایحه بخش
تا بر آتش نرسد عود قماری نشود
باغ حسنش ز سرشک دگران خرم نیست
زآنکه هر قطره چو باران بهاری نشود
هست آگاه زبد عهدی گل ورنه چنین
کار مرغان چمن ناله وزاری نشود
رشک اغیار تحمل نتواند که کند
گر (سحاب) از سر کویت متواری نشود
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
ذوقی مبادش از غم صیاد در قفس
مرغی کز آشیانه کند یاد در قفس
صد ناله از غرور گلم بود در چمن
گر آهی از تغافل صیاد در قفس
مرغ حیاتم از قفس تن پرد ز شوق
چون بنگرد که طایری افتاد در قفس
شکرانه ی فراغت کنج قفس گهی
نالم به حال طایر آزاد در قفس
این است اگر وفای گل و رحم باغبان
هر طایری به موسم گل باد در قفس
اندیشه ای زبیم رهایی اگر بود
هرگز نداشتم دل ناشاد در قفس
از رشک زاغ و غیرت گلچین مرا (سحاب)
یک عقده ای نبود که نگشاد در قفس
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
چه غم گر در بهاری بوسه ی او نقد جان دادم
حیات بی ثباتی بهر عمر جاودان دادم
نشد هرگز به من مایل دل او بر خلاف من
که غیر از او ندادم دل به کس تا آنکه جان دادم
تمام عمر صرف این و آن کردم، ستم کردم
که گنج شایگانی را خود از کف رایگان دادم
نبودم دوست تا با او نبودم آسمان دشمن
که جان دادم ز دست این چو دل بر دست آن دادم
ز رنگ چون زریرم تا نگردد راز دل پیدا
رخ خود را ز خون دیده رنگ ارغوان دادم
ز دست طعنه ی پیر و جوان مردم سزای من
که در پیری عنان خود به دست آن جوان دادم
مرا نبود (سحابا) با فلک دست مکافاتی
خدنگ آه من گیرد مگر از آسمان دادم
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
شوخی که کند طره پریشان به عبث
از دور زمن برد دل و جان به عبث
اکنون که به نزدیک من آمد دیدم
هم این به عبث دادم و هم آن به عبث
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
صبرم از روی تو ای دلبر فتّان تلخست
درد دوری تو ای دوست چو درمان تلخست
لب لعل تو چه گویم چو شکر شیرینست
طعم ایام فراق رخت ای جان تلخست
دست امّید دلم چون به گریبان نرسید
چکنم باز رها کردن دامان تلخست
ندهم پند حکیم از سر دانش زیراک
نشنوم پند تو در بند بتان کان تلخست
سخن راست بگو خواجه بدار از ما دست
راست گفتن چو تو دانی بر نادان تلخست
ای عزیزان چه کنم پیش جهان چون حنظل
صحبت ناخوش اغیار گرانجان تلخست
نوش داروی وصالش چو ندیدم ای دل
هیچ دانی که شراب شب هجران تلخست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
گرچه بیداد جفای تو به غایت باشد
حاش لله که مرا از تو شکایت باشد
دل تو میل وفای من سرگشته نکرد
از دل ای دوست به دل گرچه سرایت باشد
از جهان کام دل آن روز بود حاصل من
که تو را با من دلخسته عنایت باشد
گر نماند اثری از من بیچاره هنوز
دل من بر سر پیمان و وفایت باشد
در جهانت چو جهان بنده مخلص نبود
مکشش خاصه که بی جرم و جنایت باشد
گر به خاکش گذری بوی محبّت شنوی
بکن اندیشه که مهرش بچه غایت باشد
داده ام جان و جهان و غم عشقش ستدم
در جهان بهتر از اینم چه کفایت باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۲
من مسکین به جهان یار ندارم چه کنم
جز غم عشق رخش کار ندارم چه کنم
بار عشق تو چو کوهست و تن از ضعف چو کاه
بیش ازین طاقت این بار ندارم چه کنم
دارم از جور تو بسیار شکایت لیکن
پیش کس زهره ی گفتار ندارم چه کنم
مشکل آنست که بیمارم و در درد غمش
جان فدا کردم و تیمار ندارم چه کنم
ساکن کوی تو گفتم که شوم یکباره
بر سر کوی تو چون بار ندارم چه کنم
تو نداری خبر از حال من خسته و من
طاقت زحمت اغیار ندارم چه کنم
جز غم دوست که پیوسته ندیمست مرا
در جهان مونس و غمخوار ندارم چه کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۷
دلم بگرفت از تنها نشستن
دمادم رخ به خون دیده شستن
روا داری تو مرغ جان ما را
به زاری بال و پر درهم شکستن
طریق عهد با یاران یکدل
ببستن باز بی جرمی گسستن
نهادن بر ره زاغان گل وصل
دل بلبل به خار هجر خستن
نیارد جز پریشانی و سودا
دل اندر زلف و خال یار بستن
ز شادی سر به گردون برفرازم
اگر دستم دهد زین غصّه رستن
جهان شد بر بلای عشق خرسند
که مشکل باشد از بند تو جستن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۰
بشست از دیده شرم و از حیا روی
فغان از دست آن بی شرم دلخوی
چه مایه رنج دیدم از جفایش
کشیدم بس بلا از فعل بدگوی
چه خون از دست جورش در جگر رفت
چه اشک از دیده ها در رفت در جوی
به میدان جفا دیدی که خوردیم
بسی چوگان غم زان دست و بازوی
درآمد عقل سرگردانم از پای
به سر گردیدم اندر خاک چون گوی
نیامد هیچ وقت اندر دماغم
ز باغ مهربانیش یکی بوی
هزارت آفرین بر جان و تن باد
که آزارم نجستی یک سر موی
تو بیداد آنچه بتوانست کردی
نگفتی چون کنم من روی در روی
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۹
از من غم روزگار ای یار مپرس
اندوه من و شادی اغیار مپرس
درد دل من بشنو و بس قصّه مخوان
این سوزش من ببین و بسیار مپرس
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۵
گل گفت به خنده صبحدم با بلبل
تا کی بود از تو در جهان این غلغل
من می روم و بار سفر می بندم
بیچاره مکن تو خوی با صحبت گل
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
هر که از خون جگر چون لاله ساغر می کشد
منت احسان کی از چرخ ستمگر می کشد
زآستان بی نیازی تا کف خاکی بجاست
کی سر ما خاکساران ناز افسر می کشد
میرود گرد یتیمی، کی بشستن از گهر؟
منت خشگی دلم از دیده تر می کشد
عزت دنیا هماغوشست با حسن سلوک
رشته هموار سر از جیب گوهر می کشد
با ضعیفان دشمنی، دارد خطرها در کمین
انتقام شمع را از شعله، صرصر می کشد
منت صیقل مرا بر دل گران آمد طبیب
زنگ را آئینه من سنگ در بر می کشد
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
بهتر آنست که پا از سر بازار کشم
تا بکی دردسر از بار خریدار کشم
رفته در پای دلم خاری و افغان که مرا
نیست آندست که از پای دل آن خار کشم
کرده ای بر ستمم عادت از آن می ترسم
کآخر از جور تو، آهی ز دل زار کشم
من که از تنگی دل ذوق گلستانم نیست
تا قفس هست چرا حسرت گلزار کشم
جوش زد خون دل از دیده من نیست طبیب
آستینی که باین دیده خونبار کشم
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۱۸
هیچ کس را رنج خاطر در جهان حاصل مباد
وز فراق دوستان کار کسی مشکل مباد
هیچ رنجی نیست بر دل بتر از رنج فراق
هیچ کس را یارب این رنج از جهان بر دل مباد
عقل مردم کم شود در کار فرقت هر زمان
این چنین شربت نصیب مردم عاقل مباد
در بلا منزل گرفت آنکس که ماند اندر فراق
هیچ نازک طبع را اندر بلا منزل مباد
عمر را با رنج دل بی حاصلی حاصل شناس
عمر کس ار دشمنست ار دوست بی حاصل مباد
هر که او گوید فراق دوستان آسان بود
رنج فرقت از دل او یک نفس زایل مباد
از بد و نیک جهان غافل نشستن شرط نیست
هیچ عاقل از بد و نیک جهان غاقل مباد
از تصاریف زمان پای عزیزان در گل است
یارب از دست جهان پای کسی در گل مباد
هست عهدی تا به ما اندوه فرقت مایل است
انده فرقت ازین پس سوی ما مایل مباد
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۶۹
ای صدر بکن هر چه توانی ز تغافل
تا روز خود از وعده تو می شمرم من
باشد که ادب گیرم و جایی ننشینم
چون سیلی مطل تو فراوان بخورم من
از شعر و تقاضا دل و مغزم به خلل شد
در وعده بی مغز تو تا کی نگرم من؟
در کیسه ندارم درم قلب و گر نی
خود را به خود از غصه تو باز خرم من
کو دادگری کز سر انصاف تو زند دم؟
تا پیرهن از جور تو در پای درم من
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۰
بلبل به سحر دو دیده پر خون آید
با ناله و نوحه دگرگون آید
گل از پس پرده بود چون گریه شنید
خندان خندان ز پرده بیرون آید
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۲
هر عذر که با یار بداندیش نهم
زان عذر همه خار دل ریش نهم
زین حیف اگرم جان سر رفتن دارد
برخیزم و پا فراز جان پیش نهم
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۰
صد طعنه ز هر گدای می خوردم من
صد شربت جان گزای می خوردم من
از جور تو پشت دست می خاییدم من
وز هجر تو پشت پای می خوردم من