عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲۹
می گذری که سینه را وقف هوای خود کنی
من که بوم که بر دلم داغ جفای خود کنی
گویمت این چنین مرو، وز بد چشم کن حذر
لیک تو گفت نشنوی، کار برای خود کنی
حیف بود که در روش پای تو بر زمین رسد
دیده به خاک می نهم، گر ته پای خود کنی
ماهی و آفتاب سان گرم بر آسمان روی
آه مرا اگر شبی راهنمای خود کنی
گفتی اگر نگه کنی دو رخ من سزا کنم
آینه گر کنی نگه، هم تو سزای خود کنی
جان تو هست در دلم، وز سر لطف و مردمی
هر چه بجای دل کنی، آنگه بجای خود کنی
خسرو از اشتیاق تو سوخته گشت و وقت شد
گر نظری به مرحمت سوی گدای خود کنی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳۰
دست به گل نمی زنی، زانکه نگار من تویی
بوی سمن نمی کشم، زانکه بهار من تویی
روی زمین گر از صبا سیرگه شکوفه شد
من چه گره کنم از آن، لاله عذرا من تویی
گر ز قرار می رود هوش من از تو، گو برو
من به قرار خود خوشم، هوش و قرار من تویی
گر چه سوار آسمان خانه به خانه می رود
کی نگرم به سوی او، فتنه سوار من تویی
چشم من از نگار خون نقش تو می کند به رخ
دل بنهم به نقش او هر چه نگار من تویی
خسرو خسته بر درت کشته تیر غمزه شد
هیچ نگفتی، ای فلان، کشته زار من تویی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳۱
کج کلها، کمان کشا، تنگ قبای کیستی؟
لابه گرا و دلبرا، عشوه نمای کیستی؟
زیر کلاه جعد تو بر کمرت کشیده سر
بسته به چابکی کمر چست قبای کیستی؟
مرکب ناز کرده زین، داده به تیغ غمزه کین
ساخته آمده چنین باز برای کیستی؟
سینه بنده جای تو، دیده به زیر پای تو
ما همه در هوای تو، تو به هوای کیستی؟
تا رخ خود نموده ای، جان ز تنم ربوده ای
کاهش من فزوده ای، مهر فزای کیستی؟
خانه جان همی بری، دانه دل همی خوری
نیک بلند می پری، مرغ هوای کیستی؟
خسرو خسته را سخن بسته شد از تو در دهن
طوطی شکرین من، نغز ندای کیستی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳۳
رخ خوبت به چه ماند، به گلستان و بهاری
چشم مست تو بدان نرگس رعنای خماری
می روی در ره و می گردد جان گرد سر تو
هم بدان گونه که گرد سر گل باشد خاری
تیغ بگذار که باری حق عشقت بگذارم
گر نه آنی تو که با ما حق صحبت بگذاری
بیهده ست این که سر کوی تو باران دو چشمم
کز وفا خوشه نیابم که تو این تخم بکاری
شادمانم به غمت گر چه دل سوخته خون شد
شاد بادا دل تو گر چه ز ما یاد نیاری
صید آن چشم شدم، گر کشدم نیست ملامت
گر بجویند ز ترکان دیت خون شکاری
ای خیال رخ آن یار جدامانده درین دل
او چون مهمان نرسد، خانه به صورت چه نگاری؟
ای که بی فایده پندم دهی، آن روی ندیده
گر ببینیش تو هم گوش به آن پند نداری
آبگینه ست دل نازک بی طاقت خسرو
بشکند وه که چنین گر تو ز دستت بگذاری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳۶
سبزه نوخیز است و باران در فشان آید همی
میل دل بر سبزه و آب روان آید همی
ابر گوهر بار پنداری که از دریا کنار
بار مروارید بسته کاروان آید همی
جای آن باشد که دل چون گل ز شادی بشکفد
کز صبا امروز بوی آن جوان آید همی
می رود آن نازنین گیسوکشان از هر طرف
صد هزاران دل به دنبالش کشان آید همی
جان من گر زنده ماند جاودان نبود عجب
کآب حیوان از لبت در جوی جان آید همی
وه که هر شب با چنان فریاد کاندر کوی تست
خواب در چشمت ندانم بر چه سان آید همی
باد هر دم تازه تر گلزار حسنت کز چه رو
هر سحر خسرو چو بلبل در فغان آید همی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳۷
باز بهر جان ما را ناز در سر می کنی
دیده بیننده را هر دم به خون ترمی کنی
گر چو مویم میکنی، بهر عدم هم دولت است
زانکه ره دورست و بار من سبک تر می کنی
آفتابی تو، ولی زانجا که روز چون منی ست
کی سر اندر خانه تاریک من در می کنی
گفتی از دل دور کن جان را و هم با من بساز
شرم بادت خویش را با جان برابر می کنی
می کنی آن خنده ای تا ریش من بهتر شود
باز خنده می زنی و آزار دیگر می کنی
ای بت بدکیش، چشم نامسلمان را بپوش
در مسلمانی چرا تاراج کافر می کنی؟
هر زمان گویی که حال خویش پیش من بگوی
آری آری، گفت خسرو نیک باور می کنی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳۸
ای پریوش، هر چه رسم مردمی کم می کنی
می کنی دیوانه و دیوانه تر هم می کنی
زلف تو از پر دلی صد قلب دلها را شکست
بس که تو بر تو دلش در زیر هم خم می کنی
بر درت جان می کنم، مزدم ز رویت یک نظر
شاه خوبانی، چرا مزد گداکم می کنی؟
خاست طوفانی هم از خاک شهیدان زآستانت
وه چگونه خسپد آن خونها که هر دم می کنی؟
کشتگانت را به آب دیده می شویند خلق
ای عفاک الله تو باری دیده را نم می کنی
شعله های خود، دلا، روشن مکن هر جا، از آنک
تازه داغی بر دل یاران محرم می کنی
درد خسرو را زیادت می کنی، ای پندگو
تو حساب خویش می دانی که مرهم می کنی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴۰
چتر عنبروش کن از گیسو که سلطان منی
ترک لشکرکش کن از مژگان که خاقان منی
زلف بالا کن، ببند آن روزن خورشید را
کآفتابم نیست حاجت، چون تو مهمان منی
جان من گم گشت پیشت، نیست آن جای دگر
تا تو بردی جان من یا خود تو هم جان منی
از لطافت جوهرت را خود نمی دانم که چیست؟
پامنه بر من که مورم چون سلیمان منی
در دلم باشی و هرگز سایه بر من نفگنی
بارک الله آخر، ای سرو، از گلستان منی
دوش دل بردی و می خواهی که امشب خون کنی
من بحل کردم، اگر حجاج قربان منی
کافرت کردند خلقی، بس که ناحق کشتیم
کافری نزدیک خلق، اما مسلمان منی
چون تو مهمانی و آنگه خانه خسرو غمت
یارب، این خواب است، ای یوسف، به زندان منی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴۱
گر تو سیمین سرو را شکل سرافرازی دهی
بنده را در ناله با بلبل هم آوازی دهی
بهر مردن گشتم اینک ساخته تا کی هنوز
نرگس بدخوی را تعلیم بدسازی دهی
آب چشم من که شد غماز حال من به خون
کسوت لعلش همی تعلیم غمازی دهی
بت پرستی دلم بسیار شد،وقت است اگر
تیغ کافر کش به دست غمزه غازی دهی
داد این مرهم بده کز زیر پایت دور ماند
چون به صف عاشقان داد سرافرازی دهی
یار در دل، خسروا و جانم آخر، شاید آنک
پادشاه را با گدایی خانه انبازی دهی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴۲
جان شیرین منی، ای از لطافت چون پری
گر پری جان است، تو از جان شیرین خوشتری
گوییا بر آب حیوان برگ نیلوفر دمید
آن تن نازک به زیر فوطه نیلوفری
خواستم جورت بگویم، خوف دل بربست لب
لیک رخ را چون کنم، دارد زبان زرگری
کافرا، تا چند تو خون مسلمانان خوری
بار دیگر گر مسلمانی، بدین سو بنگری
دل ز من دزدیدی و کردی نهان در زیر چشم
پس همی خواهی به خنده جان من بیرون بری
چون بدیدم چشم غلتانت، گزیدم پشت دست
کعبتین آنجا دو چشم، اینجا عجب بازیگری
چشمهای من چو دریا گشت و لبها خشک ماند
چون تو سلطان را چنین بد ملک خشکی و تری
سوز عاشق لطف معشوق است، بر پروانه نیست
منت شمع آنکه دادش دولت خاکستری
می کنی شوخی که، خسرو، جامه ها چندین مدر
خویشتن را گو که چندین پرده دل می دری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴۳
چه شدت که از کرشمه نظری به ما نکردی؟
سخنی برون ندادی، شکری عطا نکردی
چو گیا به خاک سودم سر خود به زیر پایت
تو چو باد برنگشتی، مدد گیا نکردی
به دلم چه خانه سازی که هزار خانه دارد
ز هزار تیر مژگان چو یکی خطا نکردی
ز طواف کعبه خود چه دوانیم به کعبه؟
ز هزار حاجت من چو یکی روا نکردی
همه عمر وعده کردی، طمع وفا نکردم
که چو عمر بیوفایی سزد، ار وفا نکردی
تو ز حال من چه دانی که به خون چگونه غرقم
چو در این محیط هامون گهی آشنا نکردی
بکن، ای دو دیده، گر چه سر مردمی نداری
نظری به حال خسرو چو به کار ما نکردی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴۴
ز نظر اگر چه دوری، شب و روز در حضوری
ز وصال شربتم ده که بسوختم ز دوری
منم و شبی و گشتی به خرابه های هجران
که عظیم دور ماندم ز ولایت صبوری
چو به اختیار خاطر غم عشق برگزیدم
ز جفا هر آنچه آید بکشیم از ضروری
من اگر هلاک گردم، تو چه التفات داری؟
که ز غفلت جوانی به کرشمه غروری
نه خیال بر دو چشمم، نه یکی هزار منت
که توام ز دولت او شب و روز در حضوری
چمن اینچنین نخندد، تو مگر بهشت و باغی
بشر اینچنین نباشد، تو مگر پری و حوری
گذری اگر توانی به بهار عاشقان کن
که ز اشک من به صحرا همه لاله است و سوری
به شب فراق خسرو چو چراغ سوخت آخر
شبش ار چه تیره تر شد، به چراغ از تو نوری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴۵
بسم از جمال ساقی و شراب ارغوانی
که به یار تشنه ام من، نه به آب زندگانی
منم و شبی و گشتی چو سگان به گرد کویت
نبرم هوس به شاهی که خوشم به پاسبانی
غمش ار چه کرد پیرم، گله پیش دل نیارم
من و صد هزار چون من به فدای آن جوانی
برش، ای حریف غالب، که خراب کرد و مستم
نه شراب لعل روشن که سرشک ارغوانی
تو ز شهر رفته و من به کمال وجد و حالت
نه زبانگ چنگ و بربط ز داری کاروانی
ز فراق کشته ای و به زبان و جان نوا ده
به عنایتی که داری، به نوازشی که دانی
تن من چو موم ز آتش، بگداخت در فراقت
به دل چو سنگ خارا، تو هنوز همچنانی
چو نوید غم فرستی، دل مرده زنده گردد
که غذای روح باشد غم دوستان جانی
مشو، ای صبا، مشوش ز نفیر دردمندان
چو ز غایبان مجلس خبری به ما رسانی
طمع وصال از تو هوس و خیال باشد
که سگان کوی را کس نبرد به میهمانی
که اگر ز شرح شوقت دل سنگ خون نگرید
ز حدیث عشق باشد سخنی بود زبانی
صفت تو چون توانم، به سخن که هر چه خسرو
به خیال و خاطر آرد، تو به حسن بیش از آنی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴۷
خنده ای کن شکرستان دهن بازگشای
انگبین زان لب چون برگ سمن باز گشای
نقل شاهانه تو پسته و عناب سزد
مردمی کن، قدری گنج دهن بازگشای
با بزرگان نرسد خرده سخن می گویی
خرده گیری به میان نیست، سخن بازگشای
جعد تو تنگ به کار دل ما پیچیده ست
پنجه ای چند ز جعد چو شکن بازگشای
هست کوتاه شب وصل درازیش ببخش
زان سر زلف سیه نیم شکن بازگشای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴۸
عالم آشوب تر از طره طراه خودی
فتنه انگیزتر از غمزه خونخوار خودی
پای افشرده و زانو زده ای در کاری
دامنت چون بگرفته ست و تو در کار خودی
آیت حسنی و پیچیده به طومار دو زلف
پیچ بر پیچ ز نیرنگ به طومار خودی
گر گرفتار توام، نیست گرفتی بر من
که تو نیز از رسن زلف گرفتار خودی
صبر من طره طرار تو گر باز دهد!
یا شریک عمل طره طرار خودی
دوش بوسی بزدم بر لبت، آزرده شدی
باز کن لب، نه اگر بر سر آزار خودی
وام بردی دل خسرو به گواهی دو چشم
اینک اینک خط تو، گر نه به اقرار خودی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵۱
گر تو رنج من مسکین گدا بشناسی
جور از حد نبری، حد جفا بشناسی
من جز از تو نشناسم به حق خدمت تو
تو نه آنی که حق خدمت ما بشناسی
تو که از کبر و منی می نشناسی خود را
من مسکین گدا را کجا بشناسی
ز فراقت ز ضعیفی همه خلقم بشناخت
ور تو بینی نه همانا که مرا بشناسی
بسته موی توام، ور به تنم در نگری
موی در موی کنی فرق و مرا بشناسی
برده ای صد دل و زنهار که نیکو داری
که دلم زان همه دلها، صنما، بشناسی
از درون سوختگی دارد و از بیرون داغ
این نشان بهر همان است که تا بشناسی
چون درون جگرم جای گرفتی زنهار
چون بریزی نمکی از لب و جا بشناسی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵۳
باز، ای سرو خرامان، ز کجا می آیی؟
کز برای دل دیوانه ما می آیی
می کشد هجر و ره آمدنت می طلبم
چیست فرمان تو، جانا، به کجا می آیی؟
گر ز جا می روی از خویش نباشد عجبی
عجب این است که چون باز به جا می آیی
ای خوش آن کشته که شد در ته شمشیر و بزیست
که در آن دم تو به نظاره ما می آیی
سوزت، ای عشق، همه خرمن جانها سوزد
شرم ناید که بر این برگ گیا می آیی
زندگانیت نمی سازد دانم، خسرو
آخر این کوی فلان است که تا می آیی!
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵۴
آن نه روییست که ماهی ست بدان زیبایی
وان نه بالاست، بلاییست بدان رعنایی
گر سر زلف سیه بازگشایی، چه عجب
که شود مشک تتار از غم تو شیدایی!!
بر دل من غم زلف تو گره بر گره ست
با تو بگشایم اگر پیش کسی نگشایی
مردم چشمی و شد خانه چشمم تاریک
تا تو در خانه دیگر شدی، ای بینایی
سوی دیوار چه آیی که نیاید، صنما
هیچگه صورت دیوار بدین زیبایی
هم بدان بام چو مهتاب طوافی مکن
آفتابی تو، چرا بر سر دیوار آیی؟
چند از دور، حبیبا، به سوی من نگری
چند هر ساعتی از خویشتنم بربایی
بخت یاری دهدم، گر تو به من یار شوی
دولتم رو بنماید، چو تو رو بنمایی
دوش پیغام تو بر ما برسیده ست، امروز
جان به شکرانه فرستیم، چه می فرمایی؟
بکشیدم سر زلف تو و خسرو داند
آنچه من می کشم امروز بدین تنهایی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵۶
جان من، بی من درمانده تنها چونی؟
من ز غم سوخته گشتم، تو بگو تا چونی؟
بندگان را نرسد پرسش مخدوم، ولی
ای منت بنده، بگو بهر خدا تا چونی؟
هیچ می دانی کآخر غم تنهایی چیست؟
هیچ می پرسی، کای غمزده تنها چونی؟
بهر تسکین غریبی چه کمت خواهد شد؟
گر بگویی که چه حال است ترا یا چونی؟
بی من سوخته هر شب که حرامت بادا
با گل و نقل تر و جام مصفا چونی؟
خسرو از دست تو خود خون دلش می نوشد
تو بگو اینکه به نوشیدن صهبا چونی؟
خسرو از دست تو خود خون دلش می نوشد
تو بگو اینکه به نوشیدن صهبا چونی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵۷
بی تو، ای بی تو به جان آمده جانم، چونی؟
کز پی کاهش من روز به روز افزونی
پیش از این گر چه جفاهات بسی بود، ولی
نه چنین بود از این بیشتری کاکنونی
جان همی خواستی از من که به افسون ببری
جان من رفت و تو هم بر سر آن افسونی
چند گویی که چه حال است دل تنگ تو را
آن چنان است که تو از دل من بیرونی
حال خونابه خسرو دل خسرو داند
تو چه دانی که نه در آب و نه اندر خونی