عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
دلم ببوسه شکر خواست زآن لب چو عقیق
ولیک نیست مرا دولت وترا توفیق
بکارگاه جمال تو در همی سازند
سمن ببوی بنفشه شکر برنگ عقیق
مدام مستم چون ریخت ساقی جنت
شراب عشق توم در دل چو جام رقیق
مراست سوی تو ای رشک ماه ذره دلیل
مراست در رهت ای آفتاب سایه رفیق
در وصال طلب می کند چو ماهی آب
دل صدف صفتم ای غم تو بحر عمیق
بهشت وصل بیارای وجلوه کن دیدار
کز اهل رحمتم، ای هجرتو عذاب حریق
چومرغ در قفس وهمچو ماهی اندر دام
همی تپد دل تنگم درین گرفته مضیق
شکر بلعل تو نسبت همی کند خود را
ولی چه نسبت دردی خمر را برحیق
حدیث بنده زتأثیر عشق نظم گرفت
بآسیا چو رسد مغزگندم است دقیق
اگر چه خال و خط وزلف وروست ترکیبش
درو مجاز نباشد گرش کنی تحقیق
زطعن کس مکن اندیشه سیف فرغانی
زقطره غم نخورد هرکه شد ببحر غریق
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
ای نرگس تو مست و لب تو شراب رنگ
گل در چمن ز روی تو کرد اکتساب رنگ
من تشنه وصال توام لطف کن مرا
سیراب بوسه کن بلبان شراب رنگ
تو رنگ روی خود بنقاب از رهی مپوش
کز روی تو اثر کند اندر نقاب رنگ
گر پرتوی ز روی تو بر آسمان فتد
گیرد ز عکس او چو شفق آفتاب رنگ
چون گل ببوی من همه آفاق خوش شود
گر من چو میوه گیرم از آن ماهتاب رنگ
ما را بتست نسبت و همچون تو نیستیم
گل رنگ دارد و نبود در گلاب رنگ
اجزای خاک و آب چو وارست بعد از آن
دیگر بذات او نگرفت انتساب رنگ
ما را دلی پر آتش سوداست تا ترا
پیراهن از هواست بر اندام آب رنگ
مطلوب عاشقان ز سخن ذوق نام تست
مقصود تشنگان نبود از جلاب رنگ
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
ای که در باغ جمالست رخ تو چون گل
گل تو در سخن آورد مرا چون بلبل
گر ببستان نگری ور بگلستان گذری
باد بر خاک نهد پیش تو رخساره گل
نیست با عز تو در کوی تو درویشی عار
هست از بند غلامی تو آزادی ذل
عشق تو تاختن آورد و مرا کرد شکار
چیست عصفور که سیمرغ درو زد چنگل
عجمی وار مرا سلسله در گردن کرد
هندوی زلف تو ای ترک تتاری کاکل
تشنه وصل ترا چند سبو زد بر سنگ
طاق ابروی تو آن آب لطافت را پل
هر که بی راه بر عشق تو ره رفت او را
زلف تو راه زد ای روی تو هادی سبل
تو بدین حسن در ایام فزودی فتنه
من بدین شعر در آفاق فگندم غلغل
بسخن مرد ز عشاق تو نتواند شد
همچو شاهین نشود خاد بزرین زنگل
ادبم گفت خمش باش و دگر شعر مگو
نتوانم که مرا شوق (تو) می گوید قل
سیف فرغانی در زمره عشاق تو نیست
اسب شطرنج بمیدان نرود با دلدل
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
مرا از عشق تو دستیست بر دل
مرا از دست تو پاییست در گل
مرا از نقطه خالت زده موج
محیط عشق تو در مرکز دل
مرا در عالم دل خسروانند
همه فرهاد آن شیرین شمایل
دگر مردار بویحیی نگردم
اگر گردم بتیغ عشق بسمل
چو تو در رفتن آیی آب چشمم
رود اندر پی تو چند منزل
درین ره چون جرس بردارم آواز
فغان از دل کنم همچون جلاجل
رفیق تست نغمت را بنالد
برین بالاشتر در زیر محمل
تو نزدیک منی من دور از تو
تو با من همنشین من از تو غافل
بتیغ غیرت ای جان بر دلم زن
مرا از غیر خود پیوند بگسل
بزلف خویش قیدم کردی و هست
مرا حل کردن این عقده مشکل
دل مجنون من دیوانه کردار
شد اندر بند آن مسکین سلاسل
چو کوزه آب عشقت خورد آدم
در آن حالت که بودش صورت از گل
باقبال وصالت بنده یی کو
که همچون سیف فرغانیست مقبل
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
ای سجده کرده پیش جمالت بت چگل
مطلوب خلق عالم ومحبوب اهل دل
هم شهد از حلاوت گفتار تو برشک
هم حسن از طراوت رخسارتو خجل
علم ازل تواتر انوار تو بجان
ملک ابد تعلق غمهای تو بدل
خاصیتی است عشق ترا بر خلاف رسم
ینجی لمن یعذب یهدی لمن یضل
زین عام را خبر نه که خاص از برای تست
تأثیرلطف صنع یدالله در آب وگل
باشد وجود تو قلم صنع را مداد
یک یک حروف کون بهم گشت متصل
مانند تو در انجم وافلاک کس ندید
مجموعه یی بر انفس وآفاق مشتمل
مصباح ماه را شده چون شمع آفتاب
مشکاة نور روشن از آن روی مشتعل
از مکتب فقیر تو گردون خوهد زکات
با نعمت گدای تو قارون بود مقل
گر وصل دوست می طلبی زینهار سیف
پیوند هر دو کون ز خاطر فرو گسل
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
ز روی پرده برافگن که خلق را عیدست
هلال ابروی تو همچو غره شوال
محیط لطف چو دریا مدام در موج است
میان دایره روی تو ز نقطه خال
رخ تو بر طبق روی تو بدان ماند
که بر رخ گل سرخست روی لاله آل
ز نور چهره تو پرتوی مه و خورشید
ز قوس ابروی تو گوشه یی کمان هلال
بپیش تست مکدر چو سیل و تیره چو زنگ
بروشنی اگر آیینه باشد آب زلال
ز خرقها بدر آیند چون کند تأثیر
شراب عشق تو در صوفیان صاحب حال
بوصف آن دهن و لب کجا بود قدرت
مرا که لکنت عجزست در زبان مقال
گدای کوی توام کی بود چو من درویش
بنزد چون تو توانگر عزیز همچون مال
ز شاخ بید کجا باد زن کند سلطان
وگر چه مروحه گردان ترک اوست شمال
چو کوزه ز آب وصالت دهان من پر کن
بقطره یی دو که لب خشک مانده ام چو سفال
رخ تو دید و بنالید سیف فرغانی
چو گل شکفت مگو عندلیب را که منال
بیا که در شب هجران تو بسی دیدیم
«جزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال »
هلال حسن بعهد رخ تو یافت کمال
که هم جمال جهانی و هم جهان جمال
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
ای ز زلفت حلقه یی بر پای دل
گر درین حلقه نباشد وای دل
هرکرا سودای تو در سر بود
در دو کونش می نگنجد پای دل
غرقه گرداب حیرت از تو شد
کشتی اندیشه در دریای دل
آن سعادت کو که بتوانیم گفت
با تو ای شادی جان غمهای دل
نه دلم را در غمت پروای من
نه مرا در عشق تو پروای دل
رفته همچون آب در اجزای خاک
آتش عشق تو در اجزای دل
چون غمت را غیر دل جایی نبود
هست دل جای غم و غم جای دل
هر دو عالم چیست نزد عارفان
ذره یی گم گشته در صحرای دل
سیف فرغانی چو حلقه بسته دار
جان خود پیوسته بر درهای دل
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
تنی داری بسان خرمن گل
عرق از وی روان چون روغن گل
صبا از رشک اندام چو آبت
فگنده آتش اندر خرمن گل
چمن از خجلت روی چو ماهت
شکسته چون بنفشه گردن گل
گر از رویت بهار آگاه باشد
پشیمان گردد از آوردن گل
بسیل تیره ابر نوبهاری
بریزد آب روی روشن گل
غم تو در گریبان دل من
چو خار آویخته در دامن گل
منم از خوردن غمهای تو شاد
چو زنبور عسل از خوردن گل
اگر از خاک کویت بو بگیرد
قبای غنچه و پیراهن گل
چو در برگ از خزان زردی فزاید
ز روح نامیه اندر تن گل
مها از سیف فرغانی میازار
نخواهد عندلیب آزردن گل
گلت را همچو بلبل دوست دارست
جعل باشد نه بلبل دشمن گل
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
باغ را گرچه برخ کرد بهشت آیین گل
همچو روی تو نباشد برخ رنگین گل
باغ در جلوه و بلبل (شده) صاحب تمکین
حال دیگر شده چون آمده در تلوین گل
چند گویم سخن باغ که همچون خارست
بوستان در ره عشاق تو با چندین گل
رخ تو آتش کانون جمالست و از آن
شهر پر می شود از روی تو در تشرین گل
جای آنست که از گلشن حسنت رضوان
از پی زیب نهد بر رخ حورالعین گل
شکل موزون تو نظمی است رخت شه بیتش
ناظم صنع بسی کرده درو تضمین گل
گر تو دستور دهی ماه بروبد هر شب
از سر کوی تو با مکنسه پروین گل
خویشتن را همه تن جسم خوهد چون نرگس
تا نظر در رخ خوب تو کند مسکین گل
چیست فردوس چو در وی ننمایی تو جمال
چه بود باغ که او را نکند تزیین گل
من بدیدار تو از وجد بیارامم اگر
شورش بلبل دیوانه کند تسکین گل
تو چنین سرو سمن بار مرو در بستان
کز خجالت نکند یاسمن و نسرین گل
ای عروس چمن از پرده خجلت پس ازین
روی منمای که در جلوه درآمد این گل
اندرین باغ شکر با گل و گل با شکرست
چون درآیی شکری می خور و بر می چین گل
در بهاران ز من این دسته گل خاص تر است
گر چه نزد همه عام است بفروردین گل
سیف فرغانی جان داد و ترا نیست غمی
آری از مردن بلبل نشود غمگین گل
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
چو بیند روی تو ای نازنین گل
کند بر تو هزاران آفرین گل
تو با این حسن اگر در گلشن آیی
نهد پیش رخت رو بر زمین گل
اگر بلبل کند ذکر تو در باغ
ز نامت نقش گیرد چون نگین گل
چو از ذکر لبت شیرین کند کام
شود در حلق زنبور انگبین گل
گلی تو از گریبان تا بدامن
بهر جانب بریز از آستین گل
اگر در خانه گل خواهی بهر وقت
برو آینه برگیر و ببین گل
ندارد باغ جنت همچو تو سرو
نباشد شاخ طوبی را چنین گل
برنگ و بو چو تو نبود که چون تو
خط و خالی ندارد عنبرین گل
اگر با من نشینی عیب نبود
که دایم خار دارد همنشین گل
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
عاشقان راسوی خود هم خود بود جانان دلیل
کعبه وصل و زاد غم، وز خویشتن رفتن سبیل
ای بقال وقیل عالم بی خبر از عشق تو
هر که معلومش تو باشی فارغست از قال و قیل
گرد خجلت می فشاند نور رویت بر قمر
آب حیوان می چکاند تیغ عشقت بر قتیل
هرکه را زین سیم وزین زر کرد مستغنی غمت
زر بنزد آن توانگر چون گدا باشد ذلیل
تا بدیدم شمع روی تو، چنان با خود گرفت
آتش عشق ترا جانم که روغن را فتیل
با بلا هم خانه باشد عاشق اندر کوی تو
وز سلامت دور باشد پشه زیر پای پیل
طبع شورانگیز را بر جان عاشق حکم نیست
آتش نمرود را تاثیر نبود در خلیل
از برای وصل جانان گر زعاشق جان خوهد
همچنان باشد که آب از جوی خواهد سلسبیل
یوسفان حسن را جاه وجمال از روی تست
چون شکر از خاک مصر وچون نهنگ از آب نیل
عاشقان را چه زیان گر عقلشان نکند مدد
در خلافت چه خلل گر با علی نبود عقیل
گر پیمبر وار عاشق وارهد از خویشتن
وحیها آید بدو واندر میان نی جبرئیل
سیف فرغانی زغم بر عاشقان تکلیف نیست
حمل کوه بیستون فرهاد را نبود ثقیل
از پی تعریف جانان را مکن در شعر ذکر
بهر شهرت در چمن گل را مکش بر روی بیل
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
ما جان فدای آن رخ نیکوش می کنیم
در مه نظر از آرزوی روش می کنیم
بی اوچنانکه عادت سودا پزان بود
هردم چو آب از آتش دل جوش می کنیم
بهر شراب شادی روز وصال او
هر شب هزار جرعه غم نوش می کنیم
گر نقره (پیش) آیدوگر زر فتد بدست
در کار یار سیم بناگوش می کنیم
از طعنهای دشمن و غمهای دوستان
با او حدیث خویش فراموش می کنیم
دشمن که دست ما بدهانش نمی رسد
چندین زبان درازی او گوش می کنیم
در کوی او دویم چو سگ هر شب وبروز
برخاک راه خفته وخاموش می کینم
دشمن چو شب روست چو سگ بانگ می زنیم
سگ در پیست خواب چو خرگوش می کنیم
بر یاد دوست هر شب با شاهد خیال
پا در فراش ودست در آغوش می کنیم
ما در سماع خرقه خود چون قمیص گل
پاره ز عشق سرو قبا پوش می کینم
هر روز همچو سیف زدلهای پر گهر
گنجی دفین هر شکن موش می کنیم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
ای ز رویت پرتوی مرآفرینش را تمام
از وجود تست سلک آفرینش را نظام
گر ز مه خود را نقابی سازی ای خورشید روی
ماه بر روی تو چون بر روی مه باشد غمام
با جمال تو ملاحت همچو شوری با نمک
در حدیث تو حلاوت همچو معنی در کلام
مبتلای تو سلامت می دهد بر وی درود
آشنای تو سعادت می کند بر وی سلام
خدمتی از من نیاید لایق حضرت که تو
پادشاهان بندگان داری و آزادان غلام
در مقام شوق تو مست شراب عشق تو
دارد از جز تو فراغت چون فرشته از طعام
بی سر و پایی که اندر راه عشقت زد قدم
بر زمین نگرفت جا بر آسمان ننهاد گام
بر در تو با دل پرآتش و چشم پر آب
خویشتن را سوخته از پختن سودای خام
چون تویی همچون منی را کی شود حاصل بشعر
چون کبوتر صید نتوان کرد عنقا را بدام
چون مگس هرگز نیالاید دهان خود بشهد
شوربختی کز لب شیرین تو خوش کرد کام
در چنین محراب گه با شعر تحت المنبری
سیف فرغانی نزیبد این جماعت را امام
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
آنی که کس بخوبی تو من ندیده ام
خورشید را چو روی تو روشن ندیده ام
یا خود چو روی خوب تو رو نیست در جهان
یا هست و زاشتغال بتو من ندیده ام
رنگی ز حسن در گل رویت نهاده اند
کندر شکوفهای ملون ندیده ام
روی تو گلستان و دهان غنچه یی کزو
الا بوقت خنده شکفتن ندیده ام
روی ترا بزینت وزیب احتیاج نیست
من احتیاج شمع بروغن ندیده ام
گویی بتن که آب روان زو خجل شود
جان مجسمی که چنین تن ندیده ام
از کشتنم بتیغ تو ای دوست حاصلست
ذوقی که در هزیمت دشمن ندیده ام
خود را بکام خویش شبی از سر رضا
با چون تو دوست دست بگردن ندیده ام
زآن سان که سیف بر کوی تو خوار ماند
خاشاک راه بر در گلخن ندیده ام
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
بتی که ازلب او ذوق جان همی یابم
درو چو گم شدم او را ازآن همی یابم
هرآن نفس که ببینم جمال او گویی
که مرده بوده ام و باز جان همی یابم
زیاد آن رخ رنگین که گل نمونه اوست
مدام در دل خود گلستان همی یابم
همی نیافتم از وی نشان بهیچ طرف
کنون بهر طرفی زو نشان همی یابم
بهر کنار که دامی نهد سر زلفش
چو مرغ پای خود اندر میان همی یابم
ازین جهان چو مرا کرد بی خبر عشقش
زخویشتن خبری زآن جهان همی یابم
کسی زصحبت حور آن نیابد اندر خلد
که من ز دیدن این دلستان همی یابم
نیافت خسرو آن ذوق از لب شیرین
که من زبوسه پای فلان همی یابم
نمی روم ز درش همچو سیف فرغانی
که هر چه خواهم ازین آستان همی یابم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
گر بدان خوش پسر رسد دستم
بلب چون شکر رسد دستم
ازوی انصاف خویشتن روزی
بستانم اگر رسد دستم
دور چون آسمان کنم شب و روز
تا بماه و بخور رسد دستم
نردبانی بباید از زر ساخت
تا برآن سیم بر رسددستم
آفتابا چو شب کنم روزت
گربآه سحر رسد دستم
دل گواهی همی دهد که بتو
بچه خون جگر رسد دستم
پای ازین در نمی کنم کوتاه
بتو روزی مگر رسد دستم
پای مزدت چو نزد من آیی
بدهم گر بسر رسد دستم
باتو روزی کنم معامله یی
صبرکن تا بزر رسد دستم
حال را جان قبول کن ازمن
تا بچیزی دگر رسد دستم
برتو ریزم چو سیف فرغانی
گر بگنج گهر رسد دستم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
می سزد گر جان دهم چون دلستانی یافتم
بگذرم از خارها چون گلستانی یافتم
خنده همچون گل زنم چون نوبهارم دست داد
ناله چون بلبل کنم چون بوستانی یافتم
بی زبانم بعد ازین چون دوست را بشناختم
بی نشانم بعد ازین کز وی نشانی یافتم
گرد کوی این تمنا بس که گردیدم بسر
بخت در بگشاد و ناگه آستانی یافتم
کوه محنت کند جانم سالها فرهاد وار
لاجرم شیرین تر از جان دلستانی یافتم
از فقیرانی درین ره بارکش همچون شتر
ترک بار و خر گرفته کاروانی یافتم
ای دل ای دل غم مخور چون من ز ترک جان خود
بهر ره زاد و برای خانه نانی یافتم
از علف زار جهان چون گوسپندم دور شد
گرگ را اندر رمه همچون شبانی یافتم
من که بر معراج آن ره منبر افلاک را
همچو نازل پایه یی بر نردبانی یافتم
اندرین دنیای دون درویش صاحب ذوق را
راست همچون گوهری در خاکدانی یافتم
آفتاب عشق جان سیف فرغانی بدید
گفت هنگام طلوعست، آسمانی یافتم!
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
نگارا گرد کوی تو اگر بسیار می گردم
چو بلبل صد نوا دارم که در گلزار می گردم
تو قطب دایره رویی ومن در مرکز عشقت
سری بر نقطه بریک پای چون پرگار می گردم
بدان گیسو که صد چون من سراندر دام او دارد
رسن در گردنم افگن که بی افسار می گردم
سر میدان جان بازیست کوی تو (و) اندر وی
محبان در چنین کاری ومن بی کار می گردم
توهمچو گنج پنهانی ومن در جست وجوی تو
درین ویرانها عمریست تا چون مار می گردم
بسی گرد جهان پویان بگشتم من ترا جویان
برای چشمه حیوان سکندر وار می گردم
اگرچه حدما نبود ولی هرگز روا نبود
که تو بادیگران یاری و من بی یار می گردم
چوتو آگاهی ازحالم که شب تا روز در کویت
خلایق جمله درخوابند ومن بیدار می گردم
چو فرهاد ازپی شیرین بحسرت سنگ می برم
بگرد خیمه لیلی چو مجنون زار می گردم
نه گاوم می کشد لکن بزیر بار اندوهت
فغان اندر جهان افگنده گردون وار می گردم
بوصل خود که جان داروست مجروحان هجرت را
جهانی را دوا کردی ومن بیمار می گردم
بسان آسیا سنگم بآب چشم خود گردان
مرا تا دانه یی باقیست در انبار می گردم
چو بلبل گل همی خواهم بسان سیف فرغانی
چو اشتر در بیابانها نه بهر خار می گردم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
مجلس انس ترا چون محرم راز آمدم
پیش شمع عشق چون پروانه جان بازآمدم
عشقت آمد در درونم از حجاب خود برون
رفتم و اینجازبهر کشف آن راز آمدم
همچو نی درمجلس تو سالها بودم خموش
بر دهان من نهادی لب بآواز آمدم
گر نوازی ور زنی هرگز ننالم بی اصول
کز در تسلیم با هرپرده دمساز آمدم
درمن ار آتش زدی خندان شدم چون سوخته
ور چو شمعم سر بریدی گردن افراز آمدم
سر بزیر پا نهادم تا مرادم دست داد
چون فگندم بال وپر آنگه بپرواز آمدم
گرچه از شوق تو دارم آب چشمی همچو ابر
همچو برق از شور عشقت آتش انداز آمدم
من گدای حضرتم دریوزه من نان لطف
نی زبهر استخوان چون سگ بدرباز آمدم
سیف فرغانی همی گوید بیا خونم بریز
زآنکه من در کشتن خود با تو انباز آمدم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
نگارا تا ترا دیدم دل اندر کس نمی بندم
ز خوبان منقطع کردی بری از خویش و پیوندم
بجز تو گر دل و جان را بود آرام و پیوندی
دگر با دل نیارامم دگر با جان نپیوندم
تو داری روی همچون گل من شوریده چون بلبل
برنگی از تو خشنودم ببویی از تو خرسندم
تو خورشیدی ز من پنهان و من با اشک چون باران
گهی چون ابر می گریم گهی چون برق می خندم
چنان از آب چشمم تر که همچون عود در مجمر
نسوزم گر بیندازی در آتش همچو اسپندم
درخت صبر بنشاندم، چو دیدم مرغ دل بی تو
بشاخ او تعلق کرد، از آنش بیخ برکندم
بلطف و حسن و زیبایی و عشق و صبر و شیدایی
ترا شیرین نباشد مثل و خسرو نیست مانندم
اگر چون دوستان بر من کنی امری بجان (و تن)
ز تو ای دلستان بر من چه حکم آید که نپسندم
مگر خورشید روی تو شعاعی بر من اندازد
که بر خاک درت خود را بسی چون سایه افگندم
ز بخت این چشم می دارم کزین پس شاخ نومیدی
نیارد تخم امیدی که اندر دل پراگندم
ز استاد و پدر میراث و علمم هست عشق تو
اگر نااهل شاگردم و گر ناجنس فرزندم
همه دیوانگان را بند زنجیرست و این طرفه
که در زنجیر عشق تو دل دیوانه شد بندم
درین عشقی ز جان خوشتر مرا از صد جهان خوشتر
عدوی جان ستان خوشتر زیاری کو دهد پندم
بکوی سیف فرغانی اگر آیی بصد ناز آ
خرامان از درم باز آ کت از جان آرزومندم