عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۶
خوشا افتاده ای کز خاک ره چالاک برخیزد
کند در خاک دشمن را و خود از خاک برخیزد
گناه ما غبار خاطر رحمت نمی گردد
فروغ مهر از دریای پرخون پاک برخیزد
مباد از نشأه می سرخ رویی می پرستی را
که در ایام بی برگی زپای تاک برخیزد
(چراغ دیده عشاق وقتی می شود روشن
که دود خط از ان رخسار آتشناک برخیزد)
ندارد اعتبار خاک، خون مشک در زلفش
به یک سودا درین بازار باد از خاک برخیزد
ندارد حاصلی جز قبض خاطر خاک اصفاهان
نباشد بسط در خاکی کز او تریاک برخیزد
مجو درک سخن از خام طبعان جهان صائب
که از خاکستر دل شعله ادراک برخیزد
کند در خاک دشمن را و خود از خاک برخیزد
گناه ما غبار خاطر رحمت نمی گردد
فروغ مهر از دریای پرخون پاک برخیزد
مباد از نشأه می سرخ رویی می پرستی را
که در ایام بی برگی زپای تاک برخیزد
(چراغ دیده عشاق وقتی می شود روشن
که دود خط از ان رخسار آتشناک برخیزد)
ندارد اعتبار خاک، خون مشک در زلفش
به یک سودا درین بازار باد از خاک برخیزد
ندارد حاصلی جز قبض خاطر خاک اصفاهان
نباشد بسط در خاکی کز او تریاک برخیزد
مجو درک سخن از خام طبعان جهان صائب
که از خاکستر دل شعله ادراک برخیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۱
تلاش نام داری چون نگین تن در سیاهی ده
که این داغ از جبین نامداران برنمی خیزد
زفیض چشم تر چون رشته در گوهر نهان گشتم
که می گوید گهر از چشمه ساران برنمی خیزد؟
چه سازد سعی دهقان چون زمین افتاد ناقابل؟
به می خشکی زطبع سبحه داران برنمی خیزد
چنان افسرده شد هنگامه اهل جهان صائب
که گلبانگ نشاط از میگساران برنمی خیزد
غبار من زسیل نوبهاران برنمی خیزد
چو من افتاده ای از خاکساران بر نمی خیزد
به یک پیمانه سرشار می بازم دو عالم را
چو من دریادلی از خوش قماران برنمی خیزد
به هویی می توان افلاک را زیر و زبر کردن
جوانمردی زسلک خرقه داران بر نمی خیزد
شود چون خرمن گل روزی آتش، گرانجانی
که چون شبنم سبک از لاله زاران برنمی خیزد
سپند خام بیجا در میان می افکند خود را
درین محفل صدا از بیقراران برنمی خیزد
به همت می توان طی کرد این دشت پر آتش را
جگرداری میان نی سواران برنمی خیزد
ندارد پرده انصاف گوش باغبان، ورنه
چو من رنگین نوایی از هزاران برنمی خیزد
به خون سایه خود پنجه رنگین می کنم چون گل
به خشم من پلنگ از کوهساران برنمی خیزد
تلاش نام داری چون نگین تن در سیاهی ده
که این داغ از جبین نامداران برنمی خیزد
که این داغ از جبین نامداران برنمی خیزد
زفیض چشم تر چون رشته در گوهر نهان گشتم
که می گوید گهر از چشمه ساران برنمی خیزد؟
چه سازد سعی دهقان چون زمین افتاد ناقابل؟
به می خشکی زطبع سبحه داران برنمی خیزد
چنان افسرده شد هنگامه اهل جهان صائب
که گلبانگ نشاط از میگساران برنمی خیزد
غبار من زسیل نوبهاران برنمی خیزد
چو من افتاده ای از خاکساران بر نمی خیزد
به یک پیمانه سرشار می بازم دو عالم را
چو من دریادلی از خوش قماران برنمی خیزد
به هویی می توان افلاک را زیر و زبر کردن
جوانمردی زسلک خرقه داران بر نمی خیزد
شود چون خرمن گل روزی آتش، گرانجانی
که چون شبنم سبک از لاله زاران برنمی خیزد
سپند خام بیجا در میان می افکند خود را
درین محفل صدا از بیقراران برنمی خیزد
به همت می توان طی کرد این دشت پر آتش را
جگرداری میان نی سواران برنمی خیزد
ندارد پرده انصاف گوش باغبان، ورنه
چو من رنگین نوایی از هزاران برنمی خیزد
به خون سایه خود پنجه رنگین می کنم چون گل
به خشم من پلنگ از کوهساران برنمی خیزد
تلاش نام داری چون نگین تن در سیاهی ده
که این داغ از جبین نامداران برنمی خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۸
که ساکن در دل ویرانه ما می تواند شد؟
که غیر از بیکسی همخانه ما می تواند شد؟
نباشد گر دری ویرانه ما بی دماغان را
غبار دل در غمخانه ما می تواند شد
به داغ ناامیدی سینه ما گرم می جوشد
همایون جغد در ویرانه ما می تواند شد
زبزم آن شمع ما را دور می سازد، نمی داند
که صحبت گرم از پروانه ما می تواند شد
زکافر نعمتی از پایه خود آن که می نالد
زمینش آسمان خانه ما می تواند شد
اگر ساقی زبیباکی به مخموران نپردازد
دل پرخون ما میخانه ما می تواند شد
اگر از خاک ما را برندارد سیل دریا دل
که معمار دل ویرانه ما می تواند شد؟
اگر از نظاره طفلان نپیچد دست و پای ما
که زنجیر دل دیوانه ما می تواند شد؟
چنین کز خودپرستی نیست سیری نفس کافر را
حریم کعبه هم بتخانه ما می تواند شد
عنان سیل بی زنهار را هر کس که می پیچد
حریف گریه مستانه ما می تواند شد
سر آزاده ای داریم صائب با تهیدستی
که خرمن خوشه چین دانه ما می تواند شد
که غیر از بیکسی همخانه ما می تواند شد؟
نباشد گر دری ویرانه ما بی دماغان را
غبار دل در غمخانه ما می تواند شد
به داغ ناامیدی سینه ما گرم می جوشد
همایون جغد در ویرانه ما می تواند شد
زبزم آن شمع ما را دور می سازد، نمی داند
که صحبت گرم از پروانه ما می تواند شد
زکافر نعمتی از پایه خود آن که می نالد
زمینش آسمان خانه ما می تواند شد
اگر ساقی زبیباکی به مخموران نپردازد
دل پرخون ما میخانه ما می تواند شد
اگر از خاک ما را برندارد سیل دریا دل
که معمار دل ویرانه ما می تواند شد؟
اگر از نظاره طفلان نپیچد دست و پای ما
که زنجیر دل دیوانه ما می تواند شد؟
چنین کز خودپرستی نیست سیری نفس کافر را
حریم کعبه هم بتخانه ما می تواند شد
عنان سیل بی زنهار را هر کس که می پیچد
حریف گریه مستانه ما می تواند شد
سر آزاده ای داریم صائب با تهیدستی
که خرمن خوشه چین دانه ما می تواند شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۳
گل از نشو و نماگر این چنین برجسته خواهد شد
رگ ابر بهاران رشته گلدسته خواهد شد
اگر این است کیفیت هوای نوبهاران را
در میخانه از گرد کسادی بسته خواهد شد
به جوش آرد چنین گر نوبهاران مغز عالم را
با زنجیر کز زور جنون بگسسته خواهد شد
چنین گر عام سازد فیض را ابر کف ساقی
زقید خشکسال زهد، زاهد رسته خواهد شد
زما بیطاقتان چون سیل خودداری نمی آید
به دریا می رسد هر کس به ما پیوسته خواهد شد
مشو نومید اگر یک چند اشکت بی اثر باشد
که هر سیلی به دریا عاقبت پیوسته خواهد شد
به گفت وگو دلی خوش می کند صائب، نمی داند
که گر خاموش گردد جنت در بسته خواهد شد
رگ ابر بهاران رشته گلدسته خواهد شد
اگر این است کیفیت هوای نوبهاران را
در میخانه از گرد کسادی بسته خواهد شد
به جوش آرد چنین گر نوبهاران مغز عالم را
با زنجیر کز زور جنون بگسسته خواهد شد
چنین گر عام سازد فیض را ابر کف ساقی
زقید خشکسال زهد، زاهد رسته خواهد شد
زما بیطاقتان چون سیل خودداری نمی آید
به دریا می رسد هر کس به ما پیوسته خواهد شد
مشو نومید اگر یک چند اشکت بی اثر باشد
که هر سیلی به دریا عاقبت پیوسته خواهد شد
به گفت وگو دلی خوش می کند صائب، نمی داند
که گر خاموش گردد جنت در بسته خواهد شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۳
اگر از خال لب مهر دهان من نخواهی شد
حریف شکوه آتش زبان من نخواهی شد
بگو بی پرده تا بر دل گذارم دست نومیدی
زبیرحمی اگر آرام جان من نخواهی شد
اگر هر موی من گردد زبان شکوه پردازی
نخواهد دل تهی شد تا زبان من نخواهی شد
به جای خط مشکین چون پری گر پر برون آری
خلاص از جذبه آتش عنان من نخواهی شد
زداغ آتشین مگذار خالی خانه دل را
زعارض گر چراغ دودمان من نخواهی شد
چنین گرمی کنی با سینه پر خون من کاوش
حریف دیده دریافشان من نخواهی شد
اگر در برکشم چون موج آب زندگانی را
نخواهم یافتن جان تا تو جان من نخواهی شد
نسیم ناامیدی می دهد بر باد اوراقم
گر از آغوش خود دارالامان من نخواهی شد
زچشم ظالم و مژگان خونریز تو می بارد
که در ایام خط هم مهربان من نخواهی شد
نخواهد پر زبرگ عیش شد چون غنچه دامانم
زعارض تا بهار بی خزان من نخواهی شد
نخواهی یافت صائب رتبه حرف پریشانم
به حرف عشق تا همداستان من نخواهی شد
حریف شکوه آتش زبان من نخواهی شد
بگو بی پرده تا بر دل گذارم دست نومیدی
زبیرحمی اگر آرام جان من نخواهی شد
اگر هر موی من گردد زبان شکوه پردازی
نخواهد دل تهی شد تا زبان من نخواهی شد
به جای خط مشکین چون پری گر پر برون آری
خلاص از جذبه آتش عنان من نخواهی شد
زداغ آتشین مگذار خالی خانه دل را
زعارض گر چراغ دودمان من نخواهی شد
چنین گرمی کنی با سینه پر خون من کاوش
حریف دیده دریافشان من نخواهی شد
اگر در برکشم چون موج آب زندگانی را
نخواهم یافتن جان تا تو جان من نخواهی شد
نسیم ناامیدی می دهد بر باد اوراقم
گر از آغوش خود دارالامان من نخواهی شد
زچشم ظالم و مژگان خونریز تو می بارد
که در ایام خط هم مهربان من نخواهی شد
نخواهد پر زبرگ عیش شد چون غنچه دامانم
زعارض تا بهار بی خزان من نخواهی شد
نخواهی یافت صائب رتبه حرف پریشانم
به حرف عشق تا همداستان من نخواهی شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۰
مرا پیغام لطفی از زبان خامه بس باشد
شب امیدواری از سواد نامه بس باشد
به مکتوبی حیات رفته من باز می آید
مرا صور قیامت از صریر خامه بس باشد
به آهی می توان دل را زمطلبها تهی کردن
که یک قاصد برای بردن صد نامه بس باشد
زیک فریاد بیتابانه صد فریاد می خیزد
سپندی از برای گرمی هنگامه بس باشد
به اندک سختیی، دل چاک می گردد سخنور را
که روی سخت ناخن بهر شق خامه بس باشد
مکن اسراف در اسباب شید و زرق ای زاهد
که چندین مرده را آن گنبد عمامه بس باشد
خموشی بحر بی پایان و سیلاب است گویایی
دلیل جهل، لاف علم از علامه بس باشد
چه در تحصیل بوی خوش، نفس چون عود می سوزی؟
نسیم خلق، مردان را عبیر جامه بس باشد
پریشان می کند اندک غمی وقت سخنور را
که یک مو بهر تشویش دماغ خامه بس باشد
گرفتم ترک دلدار از هجوم بوالهوس صائب
ایاز خاص را عیب قبول عامه بس باشد
شب امیدواری از سواد نامه بس باشد
به مکتوبی حیات رفته من باز می آید
مرا صور قیامت از صریر خامه بس باشد
به آهی می توان دل را زمطلبها تهی کردن
که یک قاصد برای بردن صد نامه بس باشد
زیک فریاد بیتابانه صد فریاد می خیزد
سپندی از برای گرمی هنگامه بس باشد
به اندک سختیی، دل چاک می گردد سخنور را
که روی سخت ناخن بهر شق خامه بس باشد
مکن اسراف در اسباب شید و زرق ای زاهد
که چندین مرده را آن گنبد عمامه بس باشد
خموشی بحر بی پایان و سیلاب است گویایی
دلیل جهل، لاف علم از علامه بس باشد
چه در تحصیل بوی خوش، نفس چون عود می سوزی؟
نسیم خلق، مردان را عبیر جامه بس باشد
پریشان می کند اندک غمی وقت سخنور را
که یک مو بهر تشویش دماغ خامه بس باشد
گرفتم ترک دلدار از هجوم بوالهوس صائب
ایاز خاص را عیب قبول عامه بس باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۵
چه امید برومندی مرا زان سیمتن باشد؟
که خضر از العطش گویان آن چاه ذقن باشد
مرا با خار نومیدی رها کن ای چمن پیرا
که شادی مرگ می گردم چو گل در دست من باشد
نسیم بی ادب بر گرد بوی گل نمی گردد
اگر مژگان بلبل خار دیوار چمن باشد
نوازش از کسی جز سیلی اخوان نمی بیند
اگر صد سال یوسف در دبستان وطن باشد
تو از خاک اجل ز افسردگی بیرون نمی آیی
وگرنه جامه احرام مشتاقان کفن باشد
پی روپوش در آیینه رو آورده ام صائب
مرا چون طوطیان با چون خودی روی سخن باشد
که خضر از العطش گویان آن چاه ذقن باشد
مرا با خار نومیدی رها کن ای چمن پیرا
که شادی مرگ می گردم چو گل در دست من باشد
نسیم بی ادب بر گرد بوی گل نمی گردد
اگر مژگان بلبل خار دیوار چمن باشد
نوازش از کسی جز سیلی اخوان نمی بیند
اگر صد سال یوسف در دبستان وطن باشد
تو از خاک اجل ز افسردگی بیرون نمی آیی
وگرنه جامه احرام مشتاقان کفن باشد
پی روپوش در آیینه رو آورده ام صائب
مرا چون طوطیان با چون خودی روی سخن باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۲
خوشا رندی که در میخانه اش آن آبرو باشد
که چون از پا فتد بالینش از دست سبو باشد
گهی زانو به زانو با صراحی تنگ بنشیند
گهی همدست ساغر، گاه همدوش سبو باشد
بیا ای دردمی فکری به حال خاکساران کن
سر ما تا به کی از مغز خالی چون کدو باشد؟
زتاب عارضت آب طراوت سوخت در جویش
میان مردمان آیینه دیگر با چه روا باشد؟
سر خود گیر از بالین ما ای سوزن عیسی
که زخم سینه چاکان تشنه خون رفو باشد
پریشان گفتگویی کز خط تسلیم سر پیچد
بهل تا از رگ گردن طنابش در گلو باشد
زجسم خاکی خود زیر بار محنتم صائب
که می ترسم غبار خاطر آن تندخو باشد
که چون از پا فتد بالینش از دست سبو باشد
گهی زانو به زانو با صراحی تنگ بنشیند
گهی همدست ساغر، گاه همدوش سبو باشد
بیا ای دردمی فکری به حال خاکساران کن
سر ما تا به کی از مغز خالی چون کدو باشد؟
زتاب عارضت آب طراوت سوخت در جویش
میان مردمان آیینه دیگر با چه روا باشد؟
سر خود گیر از بالین ما ای سوزن عیسی
که زخم سینه چاکان تشنه خون رفو باشد
پریشان گفتگویی کز خط تسلیم سر پیچد
بهل تا از رگ گردن طنابش در گلو باشد
زجسم خاکی خود زیر بار محنتم صائب
که می ترسم غبار خاطر آن تندخو باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۳
من ناکس کیم تا در سرشتم آرزو باشد؟
به خون شویم اگر در سرنوشتم آرزو باشد
به مرگ خنده خونین نشیند زخم ناسورم
اگر از چرخ مریم دست رشتم آرزو باشد
قبول سجده بت نیست در لوح جبین من
چرا طغرای صندل از کنشتم آرزو باشد؟
سر و کار دل حق ناشناسم باد با دوزخ
اگر با روی گندم گون بهشتم آرزو باشد
تمام عمر تخم آرزو کشتم، ندانستم
که خاکستر بود خرمن چو کشتم آرزو باشد
سر فردی چو خورشید از دو عالم آرزو دارم
نه از بالین پرستانم که خشتم آرزو باشد
نیم چون کعبه در قید لباس از تن پرستیها
زعریانی پرندی چون کنشتم آرزو باشد
خوشم با خاطر فارغ زکفر و دین خود صائب
نه طوف کعبه، نه سیر کنشتم آرزو باشد
به خون شویم اگر در سرنوشتم آرزو باشد
به مرگ خنده خونین نشیند زخم ناسورم
اگر از چرخ مریم دست رشتم آرزو باشد
قبول سجده بت نیست در لوح جبین من
چرا طغرای صندل از کنشتم آرزو باشد؟
سر و کار دل حق ناشناسم باد با دوزخ
اگر با روی گندم گون بهشتم آرزو باشد
تمام عمر تخم آرزو کشتم، ندانستم
که خاکستر بود خرمن چو کشتم آرزو باشد
سر فردی چو خورشید از دو عالم آرزو دارم
نه از بالین پرستانم که خشتم آرزو باشد
نیم چون کعبه در قید لباس از تن پرستیها
زعریانی پرندی چون کنشتم آرزو باشد
خوشم با خاطر فارغ زکفر و دین خود صائب
نه طوف کعبه، نه سیر کنشتم آرزو باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۰
شدم آسوده تا از دیده اشک لاله رنگ آمد
نهادم پشت بر دیوار تا پایم به سنگ آمد
غم عالم چه حد دارد به گرد عاشقان گردد؟
حصار عافیت دیوانه را خوی پلنگ آمد
حذر از دشمنی کن کز طریق صلح می آید
از ان دشمن چرا ترسد کسی کز راه جنگ آمد؟
صفیر دلخراشی می فشارد بر جگر ناخن
کدامین شیشه دل باز در راهش به سنگ آمد؟
به دست کوتهم رحمت کن ای دامان عریانی
که از چین جبین آستین دستم به تنگ آمد
نه از مسجد فتوحی شد نه از میخانه امدادی
به هر جانب که رفتم پای امیدم به سنگ آمد
به اندک روزگاری جامه بر تن می درد صائب
به رنگ غنچه هر کس در گلستان دست تنگ آمد
نهادم پشت بر دیوار تا پایم به سنگ آمد
غم عالم چه حد دارد به گرد عاشقان گردد؟
حصار عافیت دیوانه را خوی پلنگ آمد
حذر از دشمنی کن کز طریق صلح می آید
از ان دشمن چرا ترسد کسی کز راه جنگ آمد؟
صفیر دلخراشی می فشارد بر جگر ناخن
کدامین شیشه دل باز در راهش به سنگ آمد؟
به دست کوتهم رحمت کن ای دامان عریانی
که از چین جبین آستین دستم به تنگ آمد
نه از مسجد فتوحی شد نه از میخانه امدادی
به هر جانب که رفتم پای امیدم به سنگ آمد
به اندک روزگاری جامه بر تن می درد صائب
به رنگ غنچه هر کس در گلستان دست تنگ آمد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۹
زگرمی خون من جوهر به تیغ او بسوزاند
فروغ لاله من آب را در جو بسوزاند
دل آن طالع کجا دارد کز آن رخسار گل چیند؟
مگر دلهای شب داغی به یاد او بسوزاند
میسر نیست از دنیا گذشتن هر سبکرو را
که این صحرا نفس در سینه آهو بسوزاند
به تیغ خویش رحمی کن نداری رحم اگر برمن
که جوهر را زگرمی خون من چون مو بسوزاند
به داغ ناامیدی خرمن خورشید می سوزد
کجا مشت خس و خار مرا آن رو بسوزاند؟
نگردد آب از سنگین دلی در حلقه چشمش
دو عالم را اگر برق نگاه او بسوزاند
پس از مردن به خاک من گل افشاندن به آن ماند
که با صندل عزیز خویش را هندو بسوزاند
زدود عنبرینش بوی ریحان بهشت آید
سپندی را که صائب آتش آن رو بسوزاند
فروغ لاله من آب را در جو بسوزاند
دل آن طالع کجا دارد کز آن رخسار گل چیند؟
مگر دلهای شب داغی به یاد او بسوزاند
میسر نیست از دنیا گذشتن هر سبکرو را
که این صحرا نفس در سینه آهو بسوزاند
به تیغ خویش رحمی کن نداری رحم اگر برمن
که جوهر را زگرمی خون من چون مو بسوزاند
به داغ ناامیدی خرمن خورشید می سوزد
کجا مشت خس و خار مرا آن رو بسوزاند؟
نگردد آب از سنگین دلی در حلقه چشمش
دو عالم را اگر برق نگاه او بسوزاند
پس از مردن به خاک من گل افشاندن به آن ماند
که با صندل عزیز خویش را هندو بسوزاند
زدود عنبرینش بوی ریحان بهشت آید
سپندی را که صائب آتش آن رو بسوزاند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۳
به بی برگی قناعت می کنم تا نوبهار آید
به زخم خار دارم صبر تا گل در کنار آید
گلی نشکفت بر رخسارم از میخانه پردازی
مگر در خون خود غلطم که رنگم برقرار آید
سرشک تلخ من آن روز نقل انجمن گردد
که یارم با لبی شیرین تر از خواب بهار آید
به فرصت می توان خصم سبکسر را ادب کردن
مدارا می کنم با عقل تا فصل بهار آید؟
به راه عشق اگر خاری مرا در دامن آویزد
چنان گریم به درد دل که خون از چشم خار آید
مگر اشک پشیمانی به فریادم رسد، ورنه
چه دارم در بساط زندگی تا در شمار آید؟
نمی آید به کاری صائب اوراق پریشانم
مگر آن رخنه دیوار را روزی به کار آید
به زخم خار دارم صبر تا گل در کنار آید
گلی نشکفت بر رخسارم از میخانه پردازی
مگر در خون خود غلطم که رنگم برقرار آید
سرشک تلخ من آن روز نقل انجمن گردد
که یارم با لبی شیرین تر از خواب بهار آید
به فرصت می توان خصم سبکسر را ادب کردن
مدارا می کنم با عقل تا فصل بهار آید؟
به راه عشق اگر خاری مرا در دامن آویزد
چنان گریم به درد دل که خون از چشم خار آید
مگر اشک پشیمانی به فریادم رسد، ورنه
چه دارم در بساط زندگی تا در شمار آید؟
نمی آید به کاری صائب اوراق پریشانم
مگر آن رخنه دیوار را روزی به کار آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۴
به همت کشتی تن را شکستم تا چه پیش آید
درین دریای بی پایان نشستم تا چه پیش آید
یکی صد شد زتسبیح ریایی عقده کارم
کمر در خدمت زنار بستم تا چه پیش آید
زبیتابی گره نگشود از کار سپند من
مربع در دل آتش نشستم تا چه پیش آید
غبار خاطرم چون آسیا افزود از گردش
به دامن پای خواب آلود بستم تا چه پیش آید
گرفتار محبت گرچه آزادی نمی بیند
زبندی خانه افلاک جستم تا چه پیش آید
نشد نقش مرادی جلوه گر زآیینه گردون
پس آیینه زانو نشستم تا چه پیش آید
چوبی سنگین دلی نتوان ثمر زین بوستان بردن
فلاخن وار بر دل سنگ بستم تا چه پیش آید
لب گفتار بستم چون صدف از حرف نیک و بد
به فال گوش در دریا نشستم تا چه پیش آید
به تنگ هوشیاری ساختن از من نمی آید
گهی دیوانه، گاهی نیم مستم تا چه پیش آید
(فریب کعبه جویان پرده چشم خدابین شد
دل بت را زنادانی شکستم تا چه پیش آید)
نرفت از پیش کاری چون به دست و پا زدن صائب
دو دست سعی را بر پشت بستم تا چه پیش آید
درین دریای بی پایان نشستم تا چه پیش آید
یکی صد شد زتسبیح ریایی عقده کارم
کمر در خدمت زنار بستم تا چه پیش آید
زبیتابی گره نگشود از کار سپند من
مربع در دل آتش نشستم تا چه پیش آید
غبار خاطرم چون آسیا افزود از گردش
به دامن پای خواب آلود بستم تا چه پیش آید
گرفتار محبت گرچه آزادی نمی بیند
زبندی خانه افلاک جستم تا چه پیش آید
نشد نقش مرادی جلوه گر زآیینه گردون
پس آیینه زانو نشستم تا چه پیش آید
چوبی سنگین دلی نتوان ثمر زین بوستان بردن
فلاخن وار بر دل سنگ بستم تا چه پیش آید
لب گفتار بستم چون صدف از حرف نیک و بد
به فال گوش در دریا نشستم تا چه پیش آید
به تنگ هوشیاری ساختن از من نمی آید
گهی دیوانه، گاهی نیم مستم تا چه پیش آید
(فریب کعبه جویان پرده چشم خدابین شد
دل بت را زنادانی شکستم تا چه پیش آید)
نرفت از پیش کاری چون به دست و پا زدن صائب
دو دست سعی را بر پشت بستم تا چه پیش آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۰
ز آهم نم به چشم چرخ بداختر نمی آید
به دود تلخ، اشک از دیده مجمر نمی آید
مگر یاقوت سیرابش به داد من رسد، ورنه
مرا سیراب گردانیدن از کوثر نمی آید
چنان کز زلف او آمد دلم بیرون به ناکامی
به این نومیدی از ظلمات اسکندر نمی آید
کمال اهل معنی در غریبی می شود ظاهر
که تا در بحر باشد نکهت از عنبر نمی آید
برآید هر که با خود، برنیاید عالمی با او
شود از مور عاجز هر که با خود برنمی آید
در افتادگی زن تا ز منزل سر برون آری
که قطع این ره از مقراض بال و پر نمی آید
حریم سینه زندان است بر دلهای سودایی
که چون غلطان شود خودداری از گوهر نمی آید
به تمکینی به آغوش من بیتاب می آیی
که می از شیشه سربسته در ساغر نمی آید
به تنهایی گرفت آفاق را خورشید بی انجم
ز اقبال آنچه می آید ز صد لشکر نمی آید
ز خودداری نشد کم گریه بی اختیار من
علاج شورش این بحر از لنگر نمی آید
من بیتاب چون اظهار درد خود کنم صائب؟
که آواز سپند از محفل او برنمی آید
به دود تلخ، اشک از دیده مجمر نمی آید
مگر یاقوت سیرابش به داد من رسد، ورنه
مرا سیراب گردانیدن از کوثر نمی آید
چنان کز زلف او آمد دلم بیرون به ناکامی
به این نومیدی از ظلمات اسکندر نمی آید
کمال اهل معنی در غریبی می شود ظاهر
که تا در بحر باشد نکهت از عنبر نمی آید
برآید هر که با خود، برنیاید عالمی با او
شود از مور عاجز هر که با خود برنمی آید
در افتادگی زن تا ز منزل سر برون آری
که قطع این ره از مقراض بال و پر نمی آید
حریم سینه زندان است بر دلهای سودایی
که چون غلطان شود خودداری از گوهر نمی آید
به تمکینی به آغوش من بیتاب می آیی
که می از شیشه سربسته در ساغر نمی آید
به تنهایی گرفت آفاق را خورشید بی انجم
ز اقبال آنچه می آید ز صد لشکر نمی آید
ز خودداری نشد کم گریه بی اختیار من
علاج شورش این بحر از لنگر نمی آید
من بیتاب چون اظهار درد خود کنم صائب؟
که آواز سپند از محفل او برنمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۸
به خاطر هیچگه آن قامت موزون نمی آید
که آه از سینه ام گلگون قبا بیرون نمی آید
نه (از) پیغام اثر، نه از اجابت نامه ای دارد
زخجلت قاصد آه من از گردون نمی آید
به یک پیمانه عمر رفته را از راه گرداند
زساقی آنچه می آید ز افلاطون نمی آید
لب خمیازه پردازم خمار بوسه ای دارد
به روی کار من آب از می گلگون نمی آید
چسان از پنجه آهن ربا دامن کشد آهن؟
به روی خاک، گنج از جذبه قارون نمی آید
چه خوش مستانه می از خلوت مینا برون آمد
چنین خورشید از ابر تنک بیرون نمی آید
زهندستان به ایران می برم بخت سیه صائب
چها بر سر مرا از طالع وارون نمی آید
که آه از سینه ام گلگون قبا بیرون نمی آید
نه (از) پیغام اثر، نه از اجابت نامه ای دارد
زخجلت قاصد آه من از گردون نمی آید
به یک پیمانه عمر رفته را از راه گرداند
زساقی آنچه می آید ز افلاطون نمی آید
لب خمیازه پردازم خمار بوسه ای دارد
به روی کار من آب از می گلگون نمی آید
چسان از پنجه آهن ربا دامن کشد آهن؟
به روی خاک، گنج از جذبه قارون نمی آید
چه خوش مستانه می از خلوت مینا برون آمد
چنین خورشید از ابر تنک بیرون نمی آید
زهندستان به ایران می برم بخت سیه صائب
چها بر سر مرا از طالع وارون نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳۳
گره تا کی ز ابروی سخن پرداز نگشاید؟
در رحمت به رویم چند آن طناز نگشاید؟
سراسر گرد دام از سایه گل راه گرداند
بدآموز قفس آغوش بر پرواز نگشاید
زبخت تیره امید گشایش نیست در کارم
به سعی سرمه هرگز عقده آواز نگشاید
به خون نغمه رنگین باد منقار نواسنجی
که بال بیغمی در چنگل شهباز نگشاید
اگر ذوق سخن داری برو صائب قلم سر کن
کسی این عقده را بی ناخن اعجاز نگشاید
در رحمت به رویم چند آن طناز نگشاید؟
سراسر گرد دام از سایه گل راه گرداند
بدآموز قفس آغوش بر پرواز نگشاید
زبخت تیره امید گشایش نیست در کارم
به سعی سرمه هرگز عقده آواز نگشاید
به خون نغمه رنگین باد منقار نواسنجی
که بال بیغمی در چنگل شهباز نگشاید
اگر ذوق سخن داری برو صائب قلم سر کن
کسی این عقده را بی ناخن اعجاز نگشاید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳۸
زدل زنگ کدورت چشم خونپالا نمی شوید
که سبزی را می گلرنگ از مینا نمی شوید
نشد شیرینی گفتار من از شوربختی کم
که شیرینی زگوهر تلخی دریا نمی شوید
وضو ناکرده احرام طواف کعبه می بندد
خداجویی که دست خویش از دنیا نمی شوید
به زور گریه نتوان یار را یکرنگ خود کردن
دورنگی اشک شبنم از گل رعنا نمی شوید
دل خود را به صد امید کردم آب، ازین غافل
که رو در چشمه مهرآن سمن سیما نمی شوید
کجا از خاطر عشاق خواهد گرد غم شستن؟
که روی خود زناز آن یار بی پروا نمی شوید
نفس بیهوده سوزد صبح در شبهای تار من
که از فرعون ظلمت را ید بیضا نمی شوید
نشد از داغ کم سودای لیلی از سر مجنون
که انجم تیرگی را از دل شبها نمی شوید
وضوی سالک کوتاه بین صائب بود ناقص
ز اسباب جهان تا دست خود یکجا نمی شوید
که سبزی را می گلرنگ از مینا نمی شوید
نشد شیرینی گفتار من از شوربختی کم
که شیرینی زگوهر تلخی دریا نمی شوید
وضو ناکرده احرام طواف کعبه می بندد
خداجویی که دست خویش از دنیا نمی شوید
به زور گریه نتوان یار را یکرنگ خود کردن
دورنگی اشک شبنم از گل رعنا نمی شوید
دل خود را به صد امید کردم آب، ازین غافل
که رو در چشمه مهرآن سمن سیما نمی شوید
کجا از خاطر عشاق خواهد گرد غم شستن؟
که روی خود زناز آن یار بی پروا نمی شوید
نفس بیهوده سوزد صبح در شبهای تار من
که از فرعون ظلمت را ید بیضا نمی شوید
نشد از داغ کم سودای لیلی از سر مجنون
که انجم تیرگی را از دل شبها نمی شوید
وضوی سالک کوتاه بین صائب بود ناقص
ز اسباب جهان تا دست خود یکجا نمی شوید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳۹
صدف گرد یتیمی از رخ گوهر نمی شوید
زبیم چشم، روی طفل خود مادر نمی شوید
نشد شیرینی گفتار من از شوربختی کم
که بحر تلخرو شیرینی از گوهر نمی شوید
نبرد از عیش من شیرینی گفتار تلخی را
سخن زنگار طوطی را زبال و پر نمی شوید
به ساغر زنگ غم نتوان زدودن از دل پرخون
که شبنم داغ را از لاله احمر نمی شوید
نگردد محو خط سرنوشت از گریه کردنها
که تیغ آبدار از خویشتن جوهر نمی شوید
زجوهر در سرشت سخت رو جهل است محکمتر
کجی را از نهاد تیغ، روشنگر نمی شوید
زعصیان چون سیه گردید دل بر گریه زورآور
که از اشک ندامت هیچ کس بهتر نمی شوید
سفید از گریه تا ابر سیه گردید، دانستم
که کس روی سیه را به زچشم تر نمی شوید
چنان گرم است عاشق در سراغ آن بهشتی رو
که از خود گرد ره در چشمه کوثر نمی شوید
به رنگ آن عقیق آتشین از آب می لرزم
اگرچه آب گوهر رنگ از گوهر نمی شوید
مشو خودبین کز این آیینه با آن تشنه جانیها
به آب خضر دست خویش اسکندر نمی شوید
به امید چه دل را آب سازد عاشق مسکین؟
که رو در چشمه خورشید آن کافر نمی شوید
اگر از مد احسان آب دریا بهره ای دارد
چرا گرد یتیمی صائب از گوهر نمی شوید؟
زبیم چشم، روی طفل خود مادر نمی شوید
نشد شیرینی گفتار من از شوربختی کم
که بحر تلخرو شیرینی از گوهر نمی شوید
نبرد از عیش من شیرینی گفتار تلخی را
سخن زنگار طوطی را زبال و پر نمی شوید
به ساغر زنگ غم نتوان زدودن از دل پرخون
که شبنم داغ را از لاله احمر نمی شوید
نگردد محو خط سرنوشت از گریه کردنها
که تیغ آبدار از خویشتن جوهر نمی شوید
زجوهر در سرشت سخت رو جهل است محکمتر
کجی را از نهاد تیغ، روشنگر نمی شوید
زعصیان چون سیه گردید دل بر گریه زورآور
که از اشک ندامت هیچ کس بهتر نمی شوید
سفید از گریه تا ابر سیه گردید، دانستم
که کس روی سیه را به زچشم تر نمی شوید
چنان گرم است عاشق در سراغ آن بهشتی رو
که از خود گرد ره در چشمه کوثر نمی شوید
به رنگ آن عقیق آتشین از آب می لرزم
اگرچه آب گوهر رنگ از گوهر نمی شوید
مشو خودبین کز این آیینه با آن تشنه جانیها
به آب خضر دست خویش اسکندر نمی شوید
به امید چه دل را آب سازد عاشق مسکین؟
که رو در چشمه خورشید آن کافر نمی شوید
اگر از مد احسان آب دریا بهره ای دارد
چرا گرد یتیمی صائب از گوهر نمی شوید؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵۱
یوسفی نیست دل خوش که هویدا گردد
عافیت گمشده ای نیست که پیدا گردد
سنگ اطفال به دیوانگی ما افزود
خنده کبک ز کهسار دو بالا گردد
از فضا کم نشود وحشت خونین جگران
لاله را دل سیه از دامن صحرا گردد
صیقل آینه غیب همان در غیب است
دل محال است به تدبیر مصفا گردد
دل وحشت زده از سینه کجا یاد کند؟
چه خیال است که گوهر به صدف واگردد؟
قطره تا موج سبکسیر تواند گردید
حیف باشد گره خاطر دریا گردد
در دل ساده ما عقل کند جلوه عشق
نقطه سهو بر این صفحه سویدا گردد
رشته گوهر عبرت که نگاهش خوانند
تا کی از بی بصری دام تماشا گردد؟
چهره شمع شد از سیلی پروانه کبود
به چه امید کسی انجمن آرا گردد؟
سینه چاک مرا بخیه زدن ممکن نیست
هر سر خاری اگر سوزن عیسی گردد
عشق در پرده ناموس نماند صائب
قاف پوشیده کجا از پر عنقا گردد؟
عافیت گمشده ای نیست که پیدا گردد
سنگ اطفال به دیوانگی ما افزود
خنده کبک ز کهسار دو بالا گردد
از فضا کم نشود وحشت خونین جگران
لاله را دل سیه از دامن صحرا گردد
صیقل آینه غیب همان در غیب است
دل محال است به تدبیر مصفا گردد
دل وحشت زده از سینه کجا یاد کند؟
چه خیال است که گوهر به صدف واگردد؟
قطره تا موج سبکسیر تواند گردید
حیف باشد گره خاطر دریا گردد
در دل ساده ما عقل کند جلوه عشق
نقطه سهو بر این صفحه سویدا گردد
رشته گوهر عبرت که نگاهش خوانند
تا کی از بی بصری دام تماشا گردد؟
چهره شمع شد از سیلی پروانه کبود
به چه امید کسی انجمن آرا گردد؟
سینه چاک مرا بخیه زدن ممکن نیست
هر سر خاری اگر سوزن عیسی گردد
عشق در پرده ناموس نماند صائب
قاف پوشیده کجا از پر عنقا گردد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶۰
نیست ممکن که دل ما ز وفا برگردد
چون ز خاصیت خود مهر گیا برگردد
رفتن از کوی خرابات مرا ممکن نیست
مگر از کعبه رخ قبله نما برگردد
سپر تیر حوادث سپر انداختن است
خاک شو تا دم شمشیر قضا برگردد
دولت و سایه دو مرغند که هم پروازند
صبر دارم ورق بال هما برگردد
آخر از همرهی خضر به چاه افتادم
وقت آن خوش که ازو راهنما برگردد
مس خود را به دو پیمانه طلا گردانید
صائب از کوی خرابات چرا برگردد؟
چون ز خاصیت خود مهر گیا برگردد
رفتن از کوی خرابات مرا ممکن نیست
مگر از کعبه رخ قبله نما برگردد
سپر تیر حوادث سپر انداختن است
خاک شو تا دم شمشیر قضا برگردد
دولت و سایه دو مرغند که هم پروازند
صبر دارم ورق بال هما برگردد
آخر از همرهی خضر به چاه افتادم
وقت آن خوش که ازو راهنما برگردد
مس خود را به دو پیمانه طلا گردانید
صائب از کوی خرابات چرا برگردد؟