عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵۰
از دل خونشده هرکس که شرابی نکشید
دامن گل به کف آورد و گلابی نکشید
جای رحم است بر آن مغز که در بزم وجود
از دل سوخته ای بوی کبابی نکشید
خاک در کاسه آن چشم که از پرده خواب
بر رخ دولت بیدار نقابی نکشید
رشک بر موج سراب است درین دشت مرا
که ز دریای بقا منت آبی نکشید
مگذر از کوی خرابات که آسوده نشد
گنج تا رخت اقامت به خرابی نکشید
راه چون خضر به سرچشمه توفیق نبرد
در ته پای خم آن کس که شرابی نکشید
هرکه چون کوزه لب بسته نگردید خموش
در خرابات جهان باده نابی نکشید
هرکه چون سرو درین باغ نگردید آزاد
نفسی راست نکرد و دم آبی نکشید
شد به تبخاله بی آب ز گوهر قانع
صدف تشنه ما ناز سحابی نکشید
کیست تا رحم کند بر جگر تشنه من؟
که به زنجیر مرا موج سرابی نکشید
جگر تشنه بود لاله خاکش صائب
هرکه زان چاه زنخدان دم آبی نکشید
دامن گل به کف آورد و گلابی نکشید
جای رحم است بر آن مغز که در بزم وجود
از دل سوخته ای بوی کبابی نکشید
خاک در کاسه آن چشم که از پرده خواب
بر رخ دولت بیدار نقابی نکشید
رشک بر موج سراب است درین دشت مرا
که ز دریای بقا منت آبی نکشید
مگذر از کوی خرابات که آسوده نشد
گنج تا رخت اقامت به خرابی نکشید
راه چون خضر به سرچشمه توفیق نبرد
در ته پای خم آن کس که شرابی نکشید
هرکه چون کوزه لب بسته نگردید خموش
در خرابات جهان باده نابی نکشید
هرکه چون سرو درین باغ نگردید آزاد
نفسی راست نکرد و دم آبی نکشید
شد به تبخاله بی آب ز گوهر قانع
صدف تشنه ما ناز سحابی نکشید
کیست تا رحم کند بر جگر تشنه من؟
که به زنجیر مرا موج سرابی نکشید
جگر تشنه بود لاله خاکش صائب
هرکه زان چاه زنخدان دم آبی نکشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵۲
پنبه نبود که شد از سینه افگار سفید
چشم داغم شده از شوق نمکزار سفید
در دیاری که تو از جلوه فروشان باشی
گل ز خجلت نشود بر سر بازار سفید
پیش من دم نتواند ز نظربازی زد
گرچه شد دیده یعقوب درین کار سفید
آنقدر همرهی از بخت سیه می خواهم
که کنم دیده خود در قدم یار سفید
سعی کن تا ز سیاهی دلت آید بیرون
همچو زاهد چه کنی جبه و دستار سفید؟
صائب از دست مده جام می گلگون را
از شکوفه چو شود چادر گلزار سفید
چشم داغم شده از شوق نمکزار سفید
در دیاری که تو از جلوه فروشان باشی
گل ز خجلت نشود بر سر بازار سفید
پیش من دم نتواند ز نظربازی زد
گرچه شد دیده یعقوب درین کار سفید
آنقدر همرهی از بخت سیه می خواهم
که کنم دیده خود در قدم یار سفید
سعی کن تا ز سیاهی دلت آید بیرون
همچو زاهد چه کنی جبه و دستار سفید؟
صائب از دست مده جام می گلگون را
از شکوفه چو شود چادر گلزار سفید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵۳
می خلد بیشتر از تیر به دل موی سفید
کار شمشیر دو دم می کند ابروی سفید
خواب من چون نشود تلخ ز پیری، که مرا
می گزد بیشتر از مار سیه، موی سفید
می کند ماه محرم مه عید خود را
به خضاب آن که سیه می کند ابروی سفید
سر برآرد ز گریبان کفن چون خورشید
به شبستان لحد هرکه برد روی سفید
پیر چون زنده دل افتد، ز جوان کمتر نیست
می برد زنگ ز دل صبح به گیسوی سفید
این که از چهره به ظاهر سیهی برد مرا
کاش می برد سیاهی ز دلم موی سفید
چون ز جان دست نشوییم، که همچون قلاب
دامن مرگ به خود می کشد ابروی سفید
خوشتر از عنبر خام است بهار عنبر
نیست هرگز به دل پیر گران موی سفید
کار شمشیر دو دم می کند ابروی سفید
خواب من چون نشود تلخ ز پیری، که مرا
می گزد بیشتر از مار سیه، موی سفید
می کند ماه محرم مه عید خود را
به خضاب آن که سیه می کند ابروی سفید
سر برآرد ز گریبان کفن چون خورشید
به شبستان لحد هرکه برد روی سفید
پیر چون زنده دل افتد، ز جوان کمتر نیست
می برد زنگ ز دل صبح به گیسوی سفید
این که از چهره به ظاهر سیهی برد مرا
کاش می برد سیاهی ز دلم موی سفید
چون ز جان دست نشوییم، که همچون قلاب
دامن مرگ به خود می کشد ابروی سفید
خوشتر از عنبر خام است بهار عنبر
نیست هرگز به دل پیر گران موی سفید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵۴
هرکه آسودگی از عالم امکان جوید
ثمر از بید و گل از خار مغیلان جوید
نتوان در حرم و دیر خدا را جستن
مگر این گنج کسی در دل ویران جوید
نیست جز دست تهی حاصل آن غواصی
که درین نه صدف آن گوهر غلطان جوید
هست امید که نومید نگردد آن کس
که ترا در دل و در دیده حیران جوید
سبز چون خضر ز زنگار خجالت گردد
زندگی هر که ز سرچشمه حیوان جوید
رام گشتن طمع از آهوی وحشی دارد
مردمی هرکه ازان نرگس فتان جوید
طلب گوهر شهوار نماید ز حباب
هرکه حق را ز سراپرده امکان جوید
نتوان قطع امید از رگ جان صائب کرد
چون رهایی دل ازان زلف پریشان جوید؟
ثمر از بید و گل از خار مغیلان جوید
نتوان در حرم و دیر خدا را جستن
مگر این گنج کسی در دل ویران جوید
نیست جز دست تهی حاصل آن غواصی
که درین نه صدف آن گوهر غلطان جوید
هست امید که نومید نگردد آن کس
که ترا در دل و در دیده حیران جوید
سبز چون خضر ز زنگار خجالت گردد
زندگی هر که ز سرچشمه حیوان جوید
رام گشتن طمع از آهوی وحشی دارد
مردمی هرکه ازان نرگس فتان جوید
طلب گوهر شهوار نماید ز حباب
هرکه حق را ز سراپرده امکان جوید
نتوان قطع امید از رگ جان صائب کرد
چون رهایی دل ازان زلف پریشان جوید؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵۷
خوش بهاری است حریفان نظری بگشایید
بر دل از عالم ارواح دری بگشایید
سبزه ها از جگر خاک خبرها دارند
گوش چون گل به هوای خبری بگشایید
موج گل از سر دیوار چمن می گذرد
در قفس چند توان بود، پری بگشایید
تا خزان ناخن گل را نپرانده است به چوب
بر دل تنگ خود از چاک دری بگشایید
گرچه از لطف در آغوش نیاید گلزار
چون نسیم سحر آغوش و بری بگشایید
کار چون غنچه گل تنگ مگیرید به خود
سینه ای چاک زنید و کمری بگشایید
سینه بر سینه گل گر نتوانید نهاد
باری از دور چو بلبل نظری بگشایید
پرده خواب بود دیده ظاهربینان
چشم دل، کوری هر بی بصری بگشایید
اگر از سر نتوانید گذشتن، باری
بگذرید از سر دستار، سری بگشایید
مگر از گوهر مقصود نشانی یابید
چشم امید به هر رهگذری بگشایید
چند چون قطره شبنم ز پریشان نظری
هر سحر چشم به روی دگری بگشایید؟
چون صدف در مگشایید به هر تلخ جبین
دیده بر چهره روشن گهری بگشایید
از سر درد بگویید سخن چون صائب
تا مگر روزن آه از جگری بگشایید
بر دل از عالم ارواح دری بگشایید
سبزه ها از جگر خاک خبرها دارند
گوش چون گل به هوای خبری بگشایید
موج گل از سر دیوار چمن می گذرد
در قفس چند توان بود، پری بگشایید
تا خزان ناخن گل را نپرانده است به چوب
بر دل تنگ خود از چاک دری بگشایید
گرچه از لطف در آغوش نیاید گلزار
چون نسیم سحر آغوش و بری بگشایید
کار چون غنچه گل تنگ مگیرید به خود
سینه ای چاک زنید و کمری بگشایید
سینه بر سینه گل گر نتوانید نهاد
باری از دور چو بلبل نظری بگشایید
پرده خواب بود دیده ظاهربینان
چشم دل، کوری هر بی بصری بگشایید
اگر از سر نتوانید گذشتن، باری
بگذرید از سر دستار، سری بگشایید
مگر از گوهر مقصود نشانی یابید
چشم امید به هر رهگذری بگشایید
چند چون قطره شبنم ز پریشان نظری
هر سحر چشم به روی دگری بگشایید؟
چون صدف در مگشایید به هر تلخ جبین
دیده بر چهره روشن گهری بگشایید
از سر درد بگویید سخن چون صائب
تا مگر روزن آه از جگری بگشایید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰۲
دل رمیده ملول از سفر نمی گردد
فتاد هرکه به این راه بر نمی گردد
شده است خشک چنان چشم من ز بیدردی
که از نظاره خورشید تر نمی گردد
مشو به سنگدلی غره ای کمان ابرو
که تیر آه من از سنگ بر نمی گردد
دل از عقیق لب او چگونه بردارم؟
که تشنه سیر ز آب گهر نمی گردد
زمین ساده دلیهاست سخت دامنگیر
ز آبگینه من نقش بر نمی گردد
نمی شوند بزرگان ز پاس خود غافل
که تیغ کوه جدا از کمر نمی گردد
سراب تشنه لبان را نمی کند سیراب
که حرص جاه کم از سیم و زر نمی گردد
ز زور آب شناور نمی شود عاجز
ز باده ساقی ما بیخبر نمی گردد
بغیر خون جگر باده ای درین دوران
نصیب صائب خونین جگر نمی گردد
فتاد هرکه به این راه بر نمی گردد
شده است خشک چنان چشم من ز بیدردی
که از نظاره خورشید تر نمی گردد
مشو به سنگدلی غره ای کمان ابرو
که تیر آه من از سنگ بر نمی گردد
دل از عقیق لب او چگونه بردارم؟
که تشنه سیر ز آب گهر نمی گردد
زمین ساده دلیهاست سخت دامنگیر
ز آبگینه من نقش بر نمی گردد
نمی شوند بزرگان ز پاس خود غافل
که تیغ کوه جدا از کمر نمی گردد
سراب تشنه لبان را نمی کند سیراب
که حرص جاه کم از سیم و زر نمی گردد
ز زور آب شناور نمی شود عاجز
ز باده ساقی ما بیخبر نمی گردد
بغیر خون جگر باده ای درین دوران
نصیب صائب خونین جگر نمی گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱۲
چه غم ز خاطر ما دیدنی برون آرد؟
چه خار از دل ما سوزنی برون آرد؟
مرا به گوشه عزلت کشید وحشت خلق
خوشا رهی که سر از مأمنی برون آرد
درین زمانه که امید دست چربی نیست
مگر چراغ ز خود روغنی برون آرد
فغان که جاذبه عشق ماه کنعان را
امان نداد که پیراهنی برون آرد
به آفتاب رسد همچو صبح صافدلی
که از جگر نفس روشنی برون آرد
چو دود هر که درین خاکدان به خود پیچد
امید هست سر از روزنی برون آرد
چو غنچه پاک دهانی سرآمدست اینجا
که سر به جیب برد گلشنی برون آرد
ز درد ما خبرش هست اندکی صائب
کسی که گوهری از معدنی برون آرد
چه خار از دل ما سوزنی برون آرد؟
مرا به گوشه عزلت کشید وحشت خلق
خوشا رهی که سر از مأمنی برون آرد
درین زمانه که امید دست چربی نیست
مگر چراغ ز خود روغنی برون آرد
فغان که جاذبه عشق ماه کنعان را
امان نداد که پیراهنی برون آرد
به آفتاب رسد همچو صبح صافدلی
که از جگر نفس روشنی برون آرد
چو دود هر که درین خاکدان به خود پیچد
امید هست سر از روزنی برون آرد
چو غنچه پاک دهانی سرآمدست اینجا
که سر به جیب برد گلشنی برون آرد
ز درد ما خبرش هست اندکی صائب
کسی که گوهری از معدنی برون آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳۶
خوشم به باده گلگون که رنگ او دارد
رگی ز تلخی آن یار تندخو دارد
سر بریده شبنم به آفتاب رسید
همان امید مرا گرم جستجو دارد
چگونه جلوه کند آفتاب یکرنگی؟
درین زمانه که آیینه پشت و رو دارد
همین نه گردن شیطان ز کبر دارد طوق
به هر که بنگری این طوق در گلو دارد
ز بوی یاسمن یأس مغز من تازه است
گل امید ندانسته ام چو بو دارد
ز لاله زار شهادت قدم برون مگذار
بغیر تیغ که آبی دگر به جو دارد؟
مجوی سر خط آزادی از فلک صائب
که خود ز کاهکشان طوق در گلو دارد
رگی ز تلخی آن یار تندخو دارد
سر بریده شبنم به آفتاب رسید
همان امید مرا گرم جستجو دارد
چگونه جلوه کند آفتاب یکرنگی؟
درین زمانه که آیینه پشت و رو دارد
همین نه گردن شیطان ز کبر دارد طوق
به هر که بنگری این طوق در گلو دارد
ز بوی یاسمن یأس مغز من تازه است
گل امید ندانسته ام چو بو دارد
ز لاله زار شهادت قدم برون مگذار
بغیر تیغ که آبی دگر به جو دارد؟
مجوی سر خط آزادی از فلک صائب
که خود ز کاهکشان طوق در گلو دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴۸
چه باک حسن ز چشم پر آب می دارد؟
که باده آتش از اشک کباب می دارد
عجب که روی به آیینه بی نقاب آرد
چنین که حسن تو پاس حجاب می دارد
ز چشم شوخ بتان مردمی مدار طمع
کجا غزال حرم مشک ناب می دارد؟
ترا ز کوه فتاده است سخت تر دل سنگ
و گرنه ناله عاشق جواب می دارد
امید فرش بود در دل هوسناکان
زمین شور فراوان سراب می دارد
چه نسبت است به مور آن میان نازک را؟
میان مور کی این پیچ و تاب می دارد؟
اگر چه در دل سنگ است لعل زندانی
امید تربیت از آفتاب می دارد
غم من است که بیش است از حساب و شمار
وگرنه ریگ بیابان حساب می دارد
به خاک بستم اگر نقش، نیستم غمگین
که سایه بال و پر از آفتاب می دارد
نچیده است گلی از ریاض ساده دلی
سیه دلی که نظر بر کتاب می دارد
ز چشم دولت بیدار خواب می جوید
ز عشق هر که تمنای خواب می دارد
امید لطف نسازد به آب اگر ممزوج
که تاب باده صرف عتاب می دارد؟
ز شعر هر که کند آبرو طمع صائب
توقع از گل کاغذ گلاب می دارد
که باده آتش از اشک کباب می دارد
عجب که روی به آیینه بی نقاب آرد
چنین که حسن تو پاس حجاب می دارد
ز چشم شوخ بتان مردمی مدار طمع
کجا غزال حرم مشک ناب می دارد؟
ترا ز کوه فتاده است سخت تر دل سنگ
و گرنه ناله عاشق جواب می دارد
امید فرش بود در دل هوسناکان
زمین شور فراوان سراب می دارد
چه نسبت است به مور آن میان نازک را؟
میان مور کی این پیچ و تاب می دارد؟
اگر چه در دل سنگ است لعل زندانی
امید تربیت از آفتاب می دارد
غم من است که بیش است از حساب و شمار
وگرنه ریگ بیابان حساب می دارد
به خاک بستم اگر نقش، نیستم غمگین
که سایه بال و پر از آفتاب می دارد
نچیده است گلی از ریاض ساده دلی
سیه دلی که نظر بر کتاب می دارد
ز چشم دولت بیدار خواب می جوید
ز عشق هر که تمنای خواب می دارد
امید لطف نسازد به آب اگر ممزوج
که تاب باده صرف عتاب می دارد؟
ز شعر هر که کند آبرو طمع صائب
توقع از گل کاغذ گلاب می دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷۳
وصال با من خونین جگر چه خواهد کرد؟
به تلخکامی دریا شکر چه خواهد کرد؟
ازان فسرده ترم کز ملامت اندیشم
به خون مرده من نیشتر چه خواهد کرد؟
به من که پای به دامن کشیده ام چون کوه
درازدستی موج خطر چه خواهد کرد؟
چه صرفه می برد از انتقام من دوزخ؟
به دامن تر من یک شرر چه خواهد کرد؟
نشد ز بی پر و بالی گشاد کار مرا
به من مساعدت بال و پر چه خواهد کرد؟
ز آفتاب قیامت کباب بود دلم
فروغ عشق به این بوم و بر چه خواهد کرد؟
مرا ز یاد تو برد و ترا ز خاطر من
ستم زمانه ازین بیشتر چه خواهد کرد؟
ز پای تا به سرش ناز و عشوه می جوشد
به آن نهال هجوم ثمر چه خواهد کرد!
به ابر همت من چشم و دل نکرد وفا
به باد دستی من بحر و بر چه خواهد کرد؟
به غنچه ای که ز پیکان فسرده تر شده است
گرهگشایی باد سحر چه خواهد کرد؟
به طوطیی که ز زهر فراق سبز شده است
ز دور دیدن تنگ شکر چه خواهد کرد؟
ز خشکسال نگردد دهان گوهر خشک
فلک به مردم روشن گهر چه خواهد کرد؟
گرفتم این که شود روزگار رویین تن
به تیغ بازی آه سحر چه خواهد کرد؟
نشسته است به مرگ امید، خواهش من
شکست با من بی بال و پر چه خواهد کرد؟
چو برق پیرهن ابر را قبا می کرد
به تنگنای صدف این گهر چه خواهد کرد؟
ز عقل یک تنه صائب دلم شکایت داشت
سپاه عشق به این بوم و بر چه خواهد کرد!
به تلخکامی دریا شکر چه خواهد کرد؟
ازان فسرده ترم کز ملامت اندیشم
به خون مرده من نیشتر چه خواهد کرد؟
به من که پای به دامن کشیده ام چون کوه
درازدستی موج خطر چه خواهد کرد؟
چه صرفه می برد از انتقام من دوزخ؟
به دامن تر من یک شرر چه خواهد کرد؟
نشد ز بی پر و بالی گشاد کار مرا
به من مساعدت بال و پر چه خواهد کرد؟
ز آفتاب قیامت کباب بود دلم
فروغ عشق به این بوم و بر چه خواهد کرد؟
مرا ز یاد تو برد و ترا ز خاطر من
ستم زمانه ازین بیشتر چه خواهد کرد؟
ز پای تا به سرش ناز و عشوه می جوشد
به آن نهال هجوم ثمر چه خواهد کرد!
به ابر همت من چشم و دل نکرد وفا
به باد دستی من بحر و بر چه خواهد کرد؟
به غنچه ای که ز پیکان فسرده تر شده است
گرهگشایی باد سحر چه خواهد کرد؟
به طوطیی که ز زهر فراق سبز شده است
ز دور دیدن تنگ شکر چه خواهد کرد؟
ز خشکسال نگردد دهان گوهر خشک
فلک به مردم روشن گهر چه خواهد کرد؟
گرفتم این که شود روزگار رویین تن
به تیغ بازی آه سحر چه خواهد کرد؟
نشسته است به مرگ امید، خواهش من
شکست با من بی بال و پر چه خواهد کرد؟
چو برق پیرهن ابر را قبا می کرد
به تنگنای صدف این گهر چه خواهد کرد؟
ز عقل یک تنه صائب دلم شکایت داشت
سپاه عشق به این بوم و بر چه خواهد کرد!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱۴
نگه ز دیده من اشکبار برخیزد
نفس ز سینه من زخمدار برخیزد
هزار میکده خون حلال می باید
که نرگس تو ز خواب خمار برخیزد
بر آبگینه من گرد راه افشاند
درین خرابه ز هر جا غبار برخیزد
اگر قدم به تماشای طور رنجه کنی
به پیش پای تو بی اختیار برخیزد
محیط گرد یتیمی نشست از گوهر
به اشک چون ز دل من غبار برخیزد؟
چنین که پیکر من نقش بر زمین بسته است
غبار چون ز من خاکسار برخیزد؟
گذشت قافله فیض و ما گرانجانان
نشسته ایم که باد بهار برخیزد
کلاه گوشه قدرش بر آسمان ساید
چو شعله هر که به تعظیم خار برخیزد
به زیر تیغ زند هرکه دست و پا صائب
ز خاک روز جزا شرمسار برخیزد
نفس ز سینه من زخمدار برخیزد
هزار میکده خون حلال می باید
که نرگس تو ز خواب خمار برخیزد
بر آبگینه من گرد راه افشاند
درین خرابه ز هر جا غبار برخیزد
اگر قدم به تماشای طور رنجه کنی
به پیش پای تو بی اختیار برخیزد
محیط گرد یتیمی نشست از گوهر
به اشک چون ز دل من غبار برخیزد؟
چنین که پیکر من نقش بر زمین بسته است
غبار چون ز من خاکسار برخیزد؟
گذشت قافله فیض و ما گرانجانان
نشسته ایم که باد بهار برخیزد
کلاه گوشه قدرش بر آسمان ساید
چو شعله هر که به تعظیم خار برخیزد
به زیر تیغ زند هرکه دست و پا صائب
ز خاک روز جزا شرمسار برخیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱۶
چه غم ز سینه به یاد وصال برخیزد؟
چه تشنگی به سراب از سفال برخیزد؟
ز آب، سبزه خوابیده می شود بیدار
ز دل به باده چه زنگ ملال برخیزد؟
ز پای تا ننشیند سپهر ممکن نیست
که زنگ از آینه ماه و سال برخیزد
ز داغ کعبه سیاهی نمی فتد هرگز
ز دل چگونه غبار ملال برخیزد؟
مرا ازان لب میگون به بوسه ای دریاب
که از دلم غم روز سؤال برخیزد
به شبنمی است مرا رشک در بساط چمن
که پیش ازان که شود پایمال برخیزد
ز بار عشق قد هرکه چون کمان گردید
ز خاک تیره به نور هلال برخیزد
ز آب شور شود داغ تشنگی ناسور
کجا به مال ز دل حرص مال برخیزد؟
ترا ز اهل کمال آن زمان حساب کنند
که از دل تو غرور کمال برخیزد
غبار چهره عاصی که سیل عاجز اوست
به قطره عرق انفعال برخیزد
ز قیل و قال، غباری که بر دل است مرا
مگر به خامشی اهل حال برخیزد
مشو به صافی عیش ایمن از کدورت غم
که این غبار ز آب زلال برخیزد
گذشتم از سر گردون به عاجزی، غافل
که سبزه گرچه شود پایمال، برخیزد
ز صد هزار سخنور که در جهان آید
یکی چو صائب شوریده حال برخیزد
چه تشنگی به سراب از سفال برخیزد؟
ز آب، سبزه خوابیده می شود بیدار
ز دل به باده چه زنگ ملال برخیزد؟
ز پای تا ننشیند سپهر ممکن نیست
که زنگ از آینه ماه و سال برخیزد
ز داغ کعبه سیاهی نمی فتد هرگز
ز دل چگونه غبار ملال برخیزد؟
مرا ازان لب میگون به بوسه ای دریاب
که از دلم غم روز سؤال برخیزد
به شبنمی است مرا رشک در بساط چمن
که پیش ازان که شود پایمال برخیزد
ز بار عشق قد هرکه چون کمان گردید
ز خاک تیره به نور هلال برخیزد
ز آب شور شود داغ تشنگی ناسور
کجا به مال ز دل حرص مال برخیزد؟
ترا ز اهل کمال آن زمان حساب کنند
که از دل تو غرور کمال برخیزد
غبار چهره عاصی که سیل عاجز اوست
به قطره عرق انفعال برخیزد
ز قیل و قال، غباری که بر دل است مرا
مگر به خامشی اهل حال برخیزد
مشو به صافی عیش ایمن از کدورت غم
که این غبار ز آب زلال برخیزد
گذشتم از سر گردون به عاجزی، غافل
که سبزه گرچه شود پایمال، برخیزد
ز صد هزار سخنور که در جهان آید
یکی چو صائب شوریده حال برخیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱۹
به ناله ای ز دل ما چه درد می خیزد؟
ز یک نسیم چه مقدار گرد می خیزد؟
نگاه نرگس نیلوفری کشنده ترست
که فتنه از فلک لاجورد می خیزد
اگر چو صبح کشم آفتاب را در بر
همان ز سینه من آه سرد می خیزد
چو شمع موی سرم آتشین به چشم آید
ز خاک سوختگان سبزه زرد می خیزد
سپهر سفله که باشد که دست من گیرد؟
ز خاک، مرد به امداد مرد می خیزد
خرابی دل ما لشکری نمی خواهد
ز نام سیل ازین خانه گرد می خیزد
نمی رسند به درد سخن سخن سنجان
وگرنه ناله صائب ز درد می خیزد
ز یک نسیم چه مقدار گرد می خیزد؟
نگاه نرگس نیلوفری کشنده ترست
که فتنه از فلک لاجورد می خیزد
اگر چو صبح کشم آفتاب را در بر
همان ز سینه من آه سرد می خیزد
چو شمع موی سرم آتشین به چشم آید
ز خاک سوختگان سبزه زرد می خیزد
سپهر سفله که باشد که دست من گیرد؟
ز خاک، مرد به امداد مرد می خیزد
خرابی دل ما لشکری نمی خواهد
ز نام سیل ازین خانه گرد می خیزد
نمی رسند به درد سخن سخن سنجان
وگرنه ناله صائب ز درد می خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴۳
زگریه آینه هر دلی که روشن شد
چو اشک، مردمک حلقه های شیون شد
چراغ روز بود آفتاب در نظرش
ز سرمه دل شب دیده ای که روشن شد
هزار آه شود گر ز دل کشم یک آه
مرا که خانه چو مجمر تمام روزن شد
مشو ز هم گهران دور تا رسی به کمال
که دانه از اثر اتفاق خرمن شد
کشید پنجه خونین شفق به رخسارش
چو صبح هر که درین عهد پاکدامن شد
مرا که مرکز پرگار حیرتم چون خال
ازین چه سود که آن کنج لب نشیمن شد
به من زبان ملامت چه می تواند کرد
که پوست بر تنم از زخم تیر جوشن شد
چه نسبت است به منصور سوز عشق مرا
ز گرمی نفسم دار نخل ایمن شد
ز بار دل سر زلف تو شوختر گردید
شکست شهپر پرواز این فلاخن شد
گرفت از جگر گرم ما نفس صائب
چراغ هر که درین روزگار روشن شد
چو اشک، مردمک حلقه های شیون شد
چراغ روز بود آفتاب در نظرش
ز سرمه دل شب دیده ای که روشن شد
هزار آه شود گر ز دل کشم یک آه
مرا که خانه چو مجمر تمام روزن شد
مشو ز هم گهران دور تا رسی به کمال
که دانه از اثر اتفاق خرمن شد
کشید پنجه خونین شفق به رخسارش
چو صبح هر که درین عهد پاکدامن شد
مرا که مرکز پرگار حیرتم چون خال
ازین چه سود که آن کنج لب نشیمن شد
به من زبان ملامت چه می تواند کرد
که پوست بر تنم از زخم تیر جوشن شد
چه نسبت است به منصور سوز عشق مرا
ز گرمی نفسم دار نخل ایمن شد
ز بار دل سر زلف تو شوختر گردید
شکست شهپر پرواز این فلاخن شد
گرفت از جگر گرم ما نفس صائب
چراغ هر که درین روزگار روشن شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴۸
خوشم که خرده جان صرف یار جانی شد
دو روزه هستی من عمر جاودانی شد
به عمر خویش تلافی نمی توان کردن
زفرصت آنچه مرا فوت در جوانی شد
فغان که لعل لب آبدار او از خط
سیاه کاسه تر از آب زندگانی شد
به خنده باز مکن لب که عمر گل کوتاه
درین ریاض ز تأثیر شادمانی شد
در آن جهان گل رعنای باغ فردوس است
ز اشک چهره زردی که ارغوانی شد
زنخلها که رساندم درین ریاض مرا
کف پرآبله قسمت ز باغبانی شد
خوشم که مایه اشکی بهم رسید مرا
اگر چه خون دلم از حسرت جوانی شد
مرا ز گریه شب روح تازه شد صائب
نصیب خضر اگر آب زندگانی شد
دو روزه هستی من عمر جاودانی شد
به عمر خویش تلافی نمی توان کردن
زفرصت آنچه مرا فوت در جوانی شد
فغان که لعل لب آبدار او از خط
سیاه کاسه تر از آب زندگانی شد
به خنده باز مکن لب که عمر گل کوتاه
درین ریاض ز تأثیر شادمانی شد
در آن جهان گل رعنای باغ فردوس است
ز اشک چهره زردی که ارغوانی شد
زنخلها که رساندم درین ریاض مرا
کف پرآبله قسمت ز باغبانی شد
خوشم که مایه اشکی بهم رسید مرا
اگر چه خون دلم از حسرت جوانی شد
مرا ز گریه شب روح تازه شد صائب
نصیب خضر اگر آب زندگانی شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵۹
مرا جلای دل از چشم خونفشان باشد
که آب صیقل خاک است تا روان باشد
مده غبار به خاطر زخاکساری راه
که چشم صدرنشینان بر آستان باشد
به بلبلی که بدآموز شد به کنج قفس
زبان مار خس وخار آشیان باشد
درازدستی شیطان ز دل سیاهی ماست
چراغ دزد به شب خواب پاسبان باشد
گشاد در گره بستگی است دل خوش دار
که لال را زده انگشت ترجمان باشد
خوشا کسی که درین خارزار دامنگیر
چو باد تند وچو برق آتشین عنان باشد
تنور سرد محال است نان به خود گیرد
چسان علاقه زپیری مرا به جان باشد
غم مرا دگران بیش می خورند از من
همیشه روزی من رزق دیگران باشد
خوشم چو سروبه بی حاصلی درین بستان
که بی بری خط آزادی از خزان باشد
به جان اگر دگران راست زندگانی صائب
حیات من به ملاقات دوستان باشد
که آب صیقل خاک است تا روان باشد
مده غبار به خاطر زخاکساری راه
که چشم صدرنشینان بر آستان باشد
به بلبلی که بدآموز شد به کنج قفس
زبان مار خس وخار آشیان باشد
درازدستی شیطان ز دل سیاهی ماست
چراغ دزد به شب خواب پاسبان باشد
گشاد در گره بستگی است دل خوش دار
که لال را زده انگشت ترجمان باشد
خوشا کسی که درین خارزار دامنگیر
چو باد تند وچو برق آتشین عنان باشد
تنور سرد محال است نان به خود گیرد
چسان علاقه زپیری مرا به جان باشد
غم مرا دگران بیش می خورند از من
همیشه روزی من رزق دیگران باشد
خوشم چو سروبه بی حاصلی درین بستان
که بی بری خط آزادی از خزان باشد
به جان اگر دگران راست زندگانی صائب
حیات من به ملاقات دوستان باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶۳
مرا امید نشاط از سپهر چون باشد
که ماه عید در او نعل واژگون باشد
چه خون که در دل نظارگی کند نگهش
بیاض نرگس چشمی که لاله گون باشد
عرق ز روی تو بی اختیار می ریزد
در آفتاب قیامت ستاره چون باشد
زبان عقل در اوصاف عشق کوتاه است
که صبحدم علم شمع سرنگون باشد
چنان که تنگی دلها به فراخور عقل
گشاد سینه به اندازه جنون باشد
فریب ساحل ازین بحر بیکنار مخور
که هر سفینه در او نعل واژگون باشد
چرا چولاله کنم شکوه تنک ظرفی
مرا که داغ درون زینت برون باشد
ز سنگ لاله دلمرده خیمه بیرون زد
چراغ زنده دلان زیر خاک چون باشد
فغان که دیده رهبرشناس نیست ترا
وگرنه ذره به خورشید رهنمون باشد
کجا زناله صائب دلت به درد آید؟
وگرنه که گوش به آواز ارغنون باشد
غنیمت است که غمخانه جهان صائب
غمی نداشت که از صبر ما فزون باشد
که ماه عید در او نعل واژگون باشد
چه خون که در دل نظارگی کند نگهش
بیاض نرگس چشمی که لاله گون باشد
عرق ز روی تو بی اختیار می ریزد
در آفتاب قیامت ستاره چون باشد
زبان عقل در اوصاف عشق کوتاه است
که صبحدم علم شمع سرنگون باشد
چنان که تنگی دلها به فراخور عقل
گشاد سینه به اندازه جنون باشد
فریب ساحل ازین بحر بیکنار مخور
که هر سفینه در او نعل واژگون باشد
چرا چولاله کنم شکوه تنک ظرفی
مرا که داغ درون زینت برون باشد
ز سنگ لاله دلمرده خیمه بیرون زد
چراغ زنده دلان زیر خاک چون باشد
فغان که دیده رهبرشناس نیست ترا
وگرنه ذره به خورشید رهنمون باشد
کجا زناله صائب دلت به درد آید؟
وگرنه که گوش به آواز ارغنون باشد
غنیمت است که غمخانه جهان صائب
غمی نداشت که از صبر ما فزون باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹۰
اثر ز همت مستانه در شراب نماند
فغان که در گهر شاهوارآب نماند
زبس که شیرمراکرداین ستمگر خون
ز روزگار امیدم به انقلاب نماند
منم که از دل خود نیست قسمتم ورنه
به دست کیست که فردی ازین کتاب نماند
به دلنوازی ما بست روزگارکمر
کنون که هیچ اثر از دل خراب نماند
زفیض پیر مغان ناامید چون باشم
که لعل در جگر سنگ بی شراب نماند
نداشت چاشنی بوسه پیش ازین دشنام
ز اشک ما رگ تلخی درین گلاب نماند
اگر نمی چکدم خون ز دل غفلت نیست
که نم ز تندی آتش درین کباب نماند
که رو به وادی دنیا پرفریب نهاد
که در کشاکش ایام چون سراب نماند
هزار شکر که جز دل درین جهان صائب
مرا امید گشایش به هیچ باب نماند
فغان که در گهر شاهوارآب نماند
زبس که شیرمراکرداین ستمگر خون
ز روزگار امیدم به انقلاب نماند
منم که از دل خود نیست قسمتم ورنه
به دست کیست که فردی ازین کتاب نماند
به دلنوازی ما بست روزگارکمر
کنون که هیچ اثر از دل خراب نماند
زفیض پیر مغان ناامید چون باشم
که لعل در جگر سنگ بی شراب نماند
نداشت چاشنی بوسه پیش ازین دشنام
ز اشک ما رگ تلخی درین گلاب نماند
اگر نمی چکدم خون ز دل غفلت نیست
که نم ز تندی آتش درین کباب نماند
که رو به وادی دنیا پرفریب نهاد
که در کشاکش ایام چون سراب نماند
هزار شکر که جز دل درین جهان صائب
مرا امید گشایش به هیچ باب نماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹۴
فلک به آبله خار دیده می ماند
زمین به دامن در خون کشیده می ماند
طراوت از ثمر آسمانیان رفته است
ترنج ماه به نار کفیده می ماند
زمین ساکن وخورشید آتشین جولان
به دست وزانوی ماتم رسیده می ماند
نه سبزه اش بطراوت نه لاله اش بصفا
فضای باغ به کشت چریده می ماند
شکفته چون شوم از بوستان که لاله وگل
به سینه های جراحت رسیده می ماند
ز رشته های سرشکم که چشم بدمرساد
زمین به صفحه مسطر کشیده می ماند
مگر همای سعادت هوای من دارد
که دل به طایر شهباز دیده می ماند
ز آب چشم که این تاک سبز گردیده است
که این شراب به خون چکیده می ماند
کمند حادثه را چین نارسایی نیست
رمیدنی به غزال رمیده می ماند
گلی که دیده شبنم به خون نشسته اوست
به پشت دست ندامت گزیده می ماند
ز روی لاله ازان چشم برنمی دارم
که اندکی به دل داغ دیده می ماند
چو تیر راست روان برزمین نمی مانند
عداوتی به سپهر خمیده می ماند
تمتع از رخ گل می برند دیده وران
به عندلیب گلوی دریده می ماند
زبس که آبله دل زهم نمی گسلد
نفس به رشته گوهر کشیده می ماند
سخن شناس اگر در جهان بود صائب
مرا کدام غزل از قصیده می ماند
جواب آن غزل است این که گفت عارف روم
خزان به گونه هجران کشیده می ماند
زمین به دامن در خون کشیده می ماند
طراوت از ثمر آسمانیان رفته است
ترنج ماه به نار کفیده می ماند
زمین ساکن وخورشید آتشین جولان
به دست وزانوی ماتم رسیده می ماند
نه سبزه اش بطراوت نه لاله اش بصفا
فضای باغ به کشت چریده می ماند
شکفته چون شوم از بوستان که لاله وگل
به سینه های جراحت رسیده می ماند
ز رشته های سرشکم که چشم بدمرساد
زمین به صفحه مسطر کشیده می ماند
مگر همای سعادت هوای من دارد
که دل به طایر شهباز دیده می ماند
ز آب چشم که این تاک سبز گردیده است
که این شراب به خون چکیده می ماند
کمند حادثه را چین نارسایی نیست
رمیدنی به غزال رمیده می ماند
گلی که دیده شبنم به خون نشسته اوست
به پشت دست ندامت گزیده می ماند
ز روی لاله ازان چشم برنمی دارم
که اندکی به دل داغ دیده می ماند
چو تیر راست روان برزمین نمی مانند
عداوتی به سپهر خمیده می ماند
تمتع از رخ گل می برند دیده وران
به عندلیب گلوی دریده می ماند
زبس که آبله دل زهم نمی گسلد
نفس به رشته گوهر کشیده می ماند
سخن شناس اگر در جهان بود صائب
مرا کدام غزل از قصیده می ماند
جواب آن غزل است این که گفت عارف روم
خزان به گونه هجران کشیده می ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳۸
سخن به مردم افسرده دل اثر چه کند
به خون مرده تقاضای نیشتر چه کند
جز این که خون خورد وبر جگر نهد دندان
به این گهر نشناسان دگر گهر چه کند
نکرد تربیت نوح در پسر تأثیر
به سرنوشت قضا کوشش پدر چه کند
عبث به سوختن ماست چشم دوزخ را
به دامن تر ما عاصیان شرر چه کند
چو پشت پای ز آزادگی به حاصل زد
جز این که دست زند سروبرکمر چه کند
قضا چو دست به تیغ جگر شکاف برد
به روی هم ننهد دست خودسپرچه کند
ز سنگ حادثه شد توتیا سفینه من
دگر به کشتی من موجه خطر چه کند
هدایت من سرگشته نیست کار دلیل
به ریگ هرزه مرس سعی راهبر چه کند
ز آفتاب چه گل می توان به شبنم چید
به دستگاه جمال تو چشم تر چه کند
کم است عمر ابدفکرزادعقبی را
کسی تهیه به این عمر مختصر چه کند
جز این که سر ز خجالت به زیر پا فکند
به طفل خام طمع نخل بی ثمر چه کند
در آن ریاض که صائب نواشناسی نیست
صفیر ما نکشد سر به زیر پر چه کند
به خون مرده تقاضای نیشتر چه کند
جز این که خون خورد وبر جگر نهد دندان
به این گهر نشناسان دگر گهر چه کند
نکرد تربیت نوح در پسر تأثیر
به سرنوشت قضا کوشش پدر چه کند
عبث به سوختن ماست چشم دوزخ را
به دامن تر ما عاصیان شرر چه کند
چو پشت پای ز آزادگی به حاصل زد
جز این که دست زند سروبرکمر چه کند
قضا چو دست به تیغ جگر شکاف برد
به روی هم ننهد دست خودسپرچه کند
ز سنگ حادثه شد توتیا سفینه من
دگر به کشتی من موجه خطر چه کند
هدایت من سرگشته نیست کار دلیل
به ریگ هرزه مرس سعی راهبر چه کند
ز آفتاب چه گل می توان به شبنم چید
به دستگاه جمال تو چشم تر چه کند
کم است عمر ابدفکرزادعقبی را
کسی تهیه به این عمر مختصر چه کند
جز این که سر ز خجالت به زیر پا فکند
به طفل خام طمع نخل بی ثمر چه کند
در آن ریاض که صائب نواشناسی نیست
صفیر ما نکشد سر به زیر پر چه کند