عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷
رخسار تو بی نقاب دیدن
یک شب نتوان به خواب دیدن
رویی که حجاب آفتاب است
کی شاید بی حجاب دیدن
در دیده ی ما خیال رویت
چون مه بتوان در آب دیدن
در روی تو چشم خیره گردد
نتوان رخ آفتاب دیدن
چشم تو خراب کرده دل را
تا چند توان عتاب دیدن
آخر بتوان بعین رحمت
یکبار بدین خراب دیدن
باریک دقیقه ای ست اینجا
در موی تو پیچ و تاب دیدن
یک شب نتوان به خواب دیدن
رویی که حجاب آفتاب است
کی شاید بی حجاب دیدن
در دیده ی ما خیال رویت
چون مه بتوان در آب دیدن
در روی تو چشم خیره گردد
نتوان رخ آفتاب دیدن
چشم تو خراب کرده دل را
تا چند توان عتاب دیدن
آخر بتوان بعین رحمت
یکبار بدین خراب دیدن
باریک دقیقه ای ست اینجا
در موی تو پیچ و تاب دیدن
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸
طراز طُّره مشکین پر شکن بشکن
دل شکسته مجروح صد چو من بشکن
ز چین زلف گرهگیر نافه ای بگشای
به بوی مشک خطا رونق ختن بشکن
بخنده زان لب شیرین عبارتی بگشای
به نکته منطق طوطی خوش سخن بشکن
چو لعبتان چمن باغ را بیارایند
به باغ بگذر و آرایش چمن بشکن
برنگ عارض گلرنگ ، آب لاله بریز
ببوی سنبل تر نکهت سمن بشکن
اگر ز پسته تنگ تو غنچه لاف زند
به دست باد صبا غنچه را دهن بشکن
ز گوی غبغبت ار سیب می زند ز نخی
چو وضع خویش نداند ورا ذقن بشکن
بیار لؤلؤ منظوم شعر ابن حسام
هزار در ثمین را ازو ثمن بشکن
دل شکسته مجروح صد چو من بشکن
ز چین زلف گرهگیر نافه ای بگشای
به بوی مشک خطا رونق ختن بشکن
بخنده زان لب شیرین عبارتی بگشای
به نکته منطق طوطی خوش سخن بشکن
چو لعبتان چمن باغ را بیارایند
به باغ بگذر و آرایش چمن بشکن
برنگ عارض گلرنگ ، آب لاله بریز
ببوی سنبل تر نکهت سمن بشکن
اگر ز پسته تنگ تو غنچه لاف زند
به دست باد صبا غنچه را دهن بشکن
ز گوی غبغبت ار سیب می زند ز نخی
چو وضع خویش نداند ورا ذقن بشکن
بیار لؤلؤ منظوم شعر ابن حسام
هزار در ثمین را ازو ثمن بشکن
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹
ترا که گفت که بر برگ گل کلاله فکن
بنفشه تاب ده و بر رخ چو لاله فکن
به غمزه صید دل عاشقان کن و آنگه
بهانه بر نظر نرگس غزاله فکن
میار باده تلخم که عیش من تلخ است
ز لعل خویش می ناب در پیاله فکن
چو درد نامه عشاق خویشتن خوانی
کرشمه ای کن و چشمی برین رساله فکن
مقال ابن حسام آتشی دل آشوبست
ز دیده آب سرشکی بر بن مقاله فکن
بنفشه تاب ده و بر رخ چو لاله فکن
به غمزه صید دل عاشقان کن و آنگه
بهانه بر نظر نرگس غزاله فکن
میار باده تلخم که عیش من تلخ است
ز لعل خویش می ناب در پیاله فکن
چو درد نامه عشاق خویشتن خوانی
کرشمه ای کن و چشمی برین رساله فکن
مقال ابن حسام آتشی دل آشوبست
ز دیده آب سرشکی بر بن مقاله فکن
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱
بیا و معنی اسرار ما مشاهده کن
حیات جان ز لب یار ما مشاهده کن
طریق بنده نوازی و رسم دلداری
گرت دلیست ز دلدار ما مشاهده کن
به شهر ما بفروشند جان و غم نخرند
بیا و رونق بازار ما مشاهده کن
حدیث عقل نیابند در دفاتر ما
رموز عشق در اشعار ما مشاهده کن
ز مرهمی که رسد لطف دوست بر دل ریش
دوای سینه افگار ما مشاهده کن
هزار دانه که در گوش هوش باید کرد
ز عقد طبع دُرَربار ما مشاهده کن
شکر که طعمه به طوطی دهند ابن حسام
تو از مقاله گفتار ما مشاهده کن
حیات جان ز لب یار ما مشاهده کن
طریق بنده نوازی و رسم دلداری
گرت دلیست ز دلدار ما مشاهده کن
به شهر ما بفروشند جان و غم نخرند
بیا و رونق بازار ما مشاهده کن
حدیث عقل نیابند در دفاتر ما
رموز عشق در اشعار ما مشاهده کن
ز مرهمی که رسد لطف دوست بر دل ریش
دوای سینه افگار ما مشاهده کن
هزار دانه که در گوش هوش باید کرد
ز عقد طبع دُرَربار ما مشاهده کن
شکر که طعمه به طوطی دهند ابن حسام
تو از مقاله گفتار ما مشاهده کن
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲
ای خیال عارضت گلشن نگار چشم من
رُسته شمشاد قدت در چشمه سار چشم من
گر خیالت دامن آب روان می بایدش
گو بیا چون سرو بنشین بر کنار چشم من
چشم خوشخوابت به عیاری و شوخی می برد
صبر و آرام دل خواب و قرار چشم من
وعده دیدار خویشم داده بودی پیش ازین
آخر ای جان رحم کن بر انتظار چشم من
می خلد در دیده من خار مژگانت چو تیر
وه کز آن خارست دایم خار خار چشم من
با دل من هر چه رفت از اختیار دیده بود
آه دل کاین دل چه دید از اختیار چشم من
از غبار دامنت بر چشم من گردی فشان
کان جواهر سرمه بنشاند غبار چشم من
مقدمت را هر کسی آخر نثاری ساختند
دُرّ و مروارید غلطان بین نثار چشم من
رازت ای ابن حسام از پرده بیرون میکشد
مردم غمَّاز کامد پرده دار چشم من
رُسته شمشاد قدت در چشمه سار چشم من
گر خیالت دامن آب روان می بایدش
گو بیا چون سرو بنشین بر کنار چشم من
چشم خوشخوابت به عیاری و شوخی می برد
صبر و آرام دل خواب و قرار چشم من
وعده دیدار خویشم داده بودی پیش ازین
آخر ای جان رحم کن بر انتظار چشم من
می خلد در دیده من خار مژگانت چو تیر
وه کز آن خارست دایم خار خار چشم من
با دل من هر چه رفت از اختیار دیده بود
آه دل کاین دل چه دید از اختیار چشم من
از غبار دامنت بر چشم من گردی فشان
کان جواهر سرمه بنشاند غبار چشم من
مقدمت را هر کسی آخر نثاری ساختند
دُرّ و مروارید غلطان بین نثار چشم من
رازت ای ابن حسام از پرده بیرون میکشد
مردم غمَّاز کامد پرده دار چشم من
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳
آن سرو ناز کو که ببوسیم پای او
روشن کنیم دیده به خاک سرای او
او سر زناز خویش نیارد بما فرود
ما چون بنفشه سر بنهاده به پای او
او را به جای ما به غلط گر کسی بود
ما را کسی نبود و نباشد به جای او
او گر جفا و جور کند بر دلم چه باک
ما دل نهاده ای به جور و جفای او
او گر رضای خاطر ما را نگه نداشت
ما بنده ایم خاطر ما و رضای او
او گر گدای درگه خود را ز در براند
آیا کجا رود ز در او گدای او
او گلبنی است تازه ز گلشن سرای جان
ابن حسام بلبل دستان سرای او
روشن کنیم دیده به خاک سرای او
او سر زناز خویش نیارد بما فرود
ما چون بنفشه سر بنهاده به پای او
او را به جای ما به غلط گر کسی بود
ما را کسی نبود و نباشد به جای او
او گر جفا و جور کند بر دلم چه باک
ما دل نهاده ای به جور و جفای او
او گر رضای خاطر ما را نگه نداشت
ما بنده ایم خاطر ما و رضای او
او گر گدای درگه خود را ز در براند
آیا کجا رود ز در او گدای او
او گلبنی است تازه ز گلشن سرای جان
ابن حسام بلبل دستان سرای او
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶
دلم صید کردی بدان چشم آهو
گرفتار گشتم بدان جعد گیسو
قدم شد خمیده چو ابروی شوخت
نبد با کمال تواش زور بازو
دلم چون پریشان نباشد که باشد
چو زلف تو آشفته دایم برآن رو
تنم را ببستی دلم را بخستی
بدان زلف مشکین و آن چشم جادو
دلا راستی جو و آن سرو قامت
خیال کج ما و ان خط ابرو
چه باریک بینم خیال میانت
سخن در میانست و او به یک مو
چو زان سنبل تر نسیمی نیابیم
بسان بنفشه سر ما و زانو
چرا خال او می کند غارت دل
که یغمای ترکان نبد رسم هندو
نکو دانم اوصاف رویش ولیکن
کما هی حسنش ندانم کما هو
به میدان کیّال روز قیامت
بود نامه عشقم اندر ترازو
بخوان شعر ابن حسام از سر سوز
که از جان مستان برآرد هیاهو
گرفتار گشتم بدان جعد گیسو
قدم شد خمیده چو ابروی شوخت
نبد با کمال تواش زور بازو
دلم چون پریشان نباشد که باشد
چو زلف تو آشفته دایم برآن رو
تنم را ببستی دلم را بخستی
بدان زلف مشکین و آن چشم جادو
دلا راستی جو و آن سرو قامت
خیال کج ما و ان خط ابرو
چه باریک بینم خیال میانت
سخن در میانست و او به یک مو
چو زان سنبل تر نسیمی نیابیم
بسان بنفشه سر ما و زانو
چرا خال او می کند غارت دل
که یغمای ترکان نبد رسم هندو
نکو دانم اوصاف رویش ولیکن
کما هی حسنش ندانم کما هو
به میدان کیّال روز قیامت
بود نامه عشقم اندر ترازو
بخوان شعر ابن حسام از سر سوز
که از جان مستان برآرد هیاهو
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷
من مرغ آشیانه قسدم به دام تو
ز آرامگه رمیده و یک چند رام تو
ای ساکنان کوی ترا چشم روشنی
از خاک آستانه عرش احترام تو
روح ملک به جبهه بساید هزار بار
خاکی که بر کشند برو نقش نام تو
زنده شود به بوی تو عظم رمیم من
بر خاکم ار رسد قدم خوشخرام تو
روی تو روز روشن و زلفت شب سیاه
فرخنده باد روز و شب و صبح وشام تو
خوش می کشد به دایره خط زمرُّدی
برگرد شکَّرت لب یاقوت فام تو
تا نسخ کرد ثلث عذارت خط غبار
نصفی خسوف یافت ز ماه تمام تو
باشد صباح دور قیامت صبوح من
آن شب که جرعه ای بدهندم ز جام تو
ابن حسام باده ی گلگون من ز دست
پاینده باد عشرت شرب مدام تو
ز آرامگه رمیده و یک چند رام تو
ای ساکنان کوی ترا چشم روشنی
از خاک آستانه عرش احترام تو
روح ملک به جبهه بساید هزار بار
خاکی که بر کشند برو نقش نام تو
زنده شود به بوی تو عظم رمیم من
بر خاکم ار رسد قدم خوشخرام تو
روی تو روز روشن و زلفت شب سیاه
فرخنده باد روز و شب و صبح وشام تو
خوش می کشد به دایره خط زمرُّدی
برگرد شکَّرت لب یاقوت فام تو
تا نسخ کرد ثلث عذارت خط غبار
نصفی خسوف یافت ز ماه تمام تو
باشد صباح دور قیامت صبوح من
آن شب که جرعه ای بدهندم ز جام تو
ابن حسام باده ی گلگون من ز دست
پاینده باد عشرت شرب مدام تو
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹
نگار من که میان بسته ام به خدمت او
هزار شکر که مستظهرم بهمَّت او
اگر چه در قدمش همچو سایه بی قدرم
ز فرق ما مرواد آفتاب دولت او
لبش به دور ازل جرعه ای به ما بخشد
نمی رود ز مذاقم هنوز لذت او
اگر چه در لبش آب حیات موجود است
بسوخت سینه من زآتش محبت او
بدین قدم نتوانم که راه او پویم
بدین زبان نتوانم شمرد نعمت او
کدام سر که توانم فکند در پایش
کدام دیده که بینا شود به طلعت او
حواله گر بسوی کعبه گر خرابات ست
تو دم مزن که برون نیست از مشیَّت او
مراد گوشه نشینان نعیم حور و قصور
مراد ما همه او هرکسی و نیّت او
ز یمن موکبش ابن حسام زنده شود
گر اتّفاق گذر افتدش بتربت او
هزار شکر که مستظهرم بهمَّت او
اگر چه در قدمش همچو سایه بی قدرم
ز فرق ما مرواد آفتاب دولت او
لبش به دور ازل جرعه ای به ما بخشد
نمی رود ز مذاقم هنوز لذت او
اگر چه در لبش آب حیات موجود است
بسوخت سینه من زآتش محبت او
بدین قدم نتوانم که راه او پویم
بدین زبان نتوانم شمرد نعمت او
کدام سر که توانم فکند در پایش
کدام دیده که بینا شود به طلعت او
حواله گر بسوی کعبه گر خرابات ست
تو دم مزن که برون نیست از مشیَّت او
مراد گوشه نشینان نعیم حور و قصور
مراد ما همه او هرکسی و نیّت او
ز یمن موکبش ابن حسام زنده شود
گر اتّفاق گذر افتدش بتربت او
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱
ای به جبین و هر دو رخ زهره یکی و ماه دو
بر دلم از قد و خدت خانه یکی و ماه دو
ریخت دو چشمت از دلم خون عذار عذر خواست
ای همه عذر تو نکو عذر یکی گناه دو
جان ز لبت دو بوسه خواست گفت بساز بر یکی
ای دهنت زما به تنگ خواه یکی و خواه دو
ملک دلم خراب کرد سوز درون و آب چشم
چون نشود خراب ملک ، ملک یکی و شاه دو
گه به پنای آن دو زلف گاه بسایه قدت
ابن حسام را نگر سایه یکی پناه دو
بر دلم از قد و خدت خانه یکی و ماه دو
ریخت دو چشمت از دلم خون عذار عذر خواست
ای همه عذر تو نکو عذر یکی گناه دو
جان ز لبت دو بوسه خواست گفت بساز بر یکی
ای دهنت زما به تنگ خواه یکی و خواه دو
ملک دلم خراب کرد سوز درون و آب چشم
چون نشود خراب ملک ، ملک یکی و شاه دو
گه به پنای آن دو زلف گاه بسایه قدت
ابن حسام را نگر سایه یکی پناه دو
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳
شب است و خال تو اندر خیال چشم سیاه
کمند زلف تو دامست و بخت من گمراه
میان این همه ظلمت خیال سودایی
چگ.نه راه برد لا اله الا الله
دلم به زلف تو بسته است امید لیک چه سود
که آن امید دراز است و عمر من کوتاه
ز حصرت دهنت غنچه را جگر خون است
ز رشک زلف تو دارد بنفشه زلف دو تاه
بر آستان تو امشب ز آب دیده من
برست لاله رنگین و بر دمید گیاه
حدیث شوق تو پنهان نمی توانم کرد
که هست برزخ زردم سرشک سرخ گواه
ز آفتاب عذارت بسوخت ابن حسام
کنون به سایه سرو قد تو برد پناه
کمند زلف تو دامست و بخت من گمراه
میان این همه ظلمت خیال سودایی
چگ.نه راه برد لا اله الا الله
دلم به زلف تو بسته است امید لیک چه سود
که آن امید دراز است و عمر من کوتاه
ز حصرت دهنت غنچه را جگر خون است
ز رشک زلف تو دارد بنفشه زلف دو تاه
بر آستان تو امشب ز آب دیده من
برست لاله رنگین و بر دمید گیاه
حدیث شوق تو پنهان نمی توانم کرد
که هست برزخ زردم سرشک سرخ گواه
ز آفتاب عذارت بسوخت ابن حسام
کنون به سایه سرو قد تو برد پناه
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴
نظری سوی به ما کن صنما گاه به گاه
کان دو رخساره ببینیم مگر ماه به ماه
تا مگر ناله ام از رهگذری گوش کنی
می روم ناله کنان بر گذرت راه به راه
تا به آیینه رخسار تو زنگی نرسد
می نشیند شرر سینه من آه به آه
سایه سرو سهی زآن قد دلجوی بجوی
کام دل گر بدهد زآن لب دلخواه بخواه
صیت شعر تو در افواه جهان ابن حسام
منتشر گشت و به زودی برسد فاه به فاه
کان دو رخساره ببینیم مگر ماه به ماه
تا مگر ناله ام از رهگذری گوش کنی
می روم ناله کنان بر گذرت راه به راه
تا به آیینه رخسار تو زنگی نرسد
می نشیند شرر سینه من آه به آه
سایه سرو سهی زآن قد دلجوی بجوی
کام دل گر بدهد زآن لب دلخواه بخواه
صیت شعر تو در افواه جهان ابن حسام
منتشر گشت و به زودی برسد فاه به فاه
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵
دلم به چشم تو آمد به دودمان سیاه
حذر نکرد همانا ز خان و مان سیاه
ز قید زلف تو پرهیز می کند دل من
چنانکه مار گزیده ز ریسمان سیاه
زبان برید قلم راز من هویدا کرد
سرش بریده که در من کشد زبان سیاه
فغان که صومعه گیران دورنگ و زّراقند
به درعه های سفید و به طیلسان سیاه
شبی دراز به باید که من بپردازم
شکایت سر زلف تو با شبان سیاه
چو خط سبز تو بگرفت طرف چشمه نوش
خضر به آب حیات امد از مکان سیاه
نشان خال تو بر دل نگاشت ابن حسام
که هرگزش مرواد از دل آن نشان سیاه
حذر نکرد همانا ز خان و مان سیاه
ز قید زلف تو پرهیز می کند دل من
چنانکه مار گزیده ز ریسمان سیاه
زبان برید قلم راز من هویدا کرد
سرش بریده که در من کشد زبان سیاه
فغان که صومعه گیران دورنگ و زّراقند
به درعه های سفید و به طیلسان سیاه
شبی دراز به باید که من بپردازم
شکایت سر زلف تو با شبان سیاه
چو خط سبز تو بگرفت طرف چشمه نوش
خضر به آب حیات امد از مکان سیاه
نشان خال تو بر دل نگاشت ابن حسام
که هرگزش مرواد از دل آن نشان سیاه
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶
کَالبَدر مَحیَّاک مِن الحُسنِ تلآلآ
الله ُ مَعَک زادکَ حُسناً و جَمالا
هر کس به جهان در پی حالی و خیالیست
مائیم و خیال رخ زیبای تو حالا
مشتاق ترا حال چو زلف تو پریشان
عشاق ترا کار چو بالای تو بالا
آزادی قد تو کند سرو خرامان
ای سرو سهی بنده آن قامت و بالا
لعل لب دلجوی تو دُرجیست گهر پوش
یا حقه یاقوت پر از لؤلؤ لالا
خاک قدم از دیده اغیار نگهدار
شرط است که ندهند ره دزد بکالا
بر خاک درت ابن حسام از چه نشسته است
قَد کان لَه مِنک تمنَّی َ و مآلا
الله ُ مَعَک زادکَ حُسناً و جَمالا
هر کس به جهان در پی حالی و خیالیست
مائیم و خیال رخ زیبای تو حالا
مشتاق ترا حال چو زلف تو پریشان
عشاق ترا کار چو بالای تو بالا
آزادی قد تو کند سرو خرامان
ای سرو سهی بنده آن قامت و بالا
لعل لب دلجوی تو دُرجیست گهر پوش
یا حقه یاقوت پر از لؤلؤ لالا
خاک قدم از دیده اغیار نگهدار
شرط است که ندهند ره دزد بکالا
بر خاک درت ابن حسام از چه نشسته است
قَد کان لَه مِنک تمنَّی َ و مآلا
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷
شبی به پیش تو خواهم نشست روی بروی
تطاول سر زلفت بگفت موی به موی
به بوی زلف تو آشفته حال می گردم
بسان باد صبا در ره تو کوی به کوی
بسوی صومعه گاهی ، گهی بسوی کنشت
همی روم به طلب در پی تو سوی به سوی
نشان سرو تو از جویبار می جویم
چو آب از این سببم سر نهاده جوی به جوی
ز گفت و گوی عواقب مگوی ابن حسام
بیاد غبغب جانان سخن ز گوی بگوی
شدن به جانب چین بهر مشک عین خطاست
بجای مشک تو ان زلف موشک بوی به بوی
تطاول سر زلفت بگفت موی به موی
به بوی زلف تو آشفته حال می گردم
بسان باد صبا در ره تو کوی به کوی
بسوی صومعه گاهی ، گهی بسوی کنشت
همی روم به طلب در پی تو سوی به سوی
نشان سرو تو از جویبار می جویم
چو آب از این سببم سر نهاده جوی به جوی
ز گفت و گوی عواقب مگوی ابن حسام
بیاد غبغب جانان سخن ز گوی بگوی
شدن به جانب چین بهر مشک عین خطاست
بجای مشک تو ان زلف موشک بوی به بوی
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸
بت گلعذار اگر ز ره کرمی بما گذری کنی
چه شود بجانب ما اگر به کرشمه ای نظری کنی
نه نسیم زلف عبیرسا دل خسته را مددی دهی
بوصال صبح رخ چو روز ، شب هجر ما سحری کنی
چو بنزد جوهری هنر زر ناسره نتوان نمود
تو به کیمیای عنایتی مس قلب ما چو زری کنی
سر کوی او نرود کسی که نه سر در آن سر کو نهد
تو نه مرد این روشی اگر ز چنین بلا حذری کنی
ز کمینگه خم ابرویش چو به تیر غمزه کند گشاد
بر تیر او تو نه عاشقی که نه سینه را سپری کنی
نفس چو آتش گرم من تو در آن عذار چو آینه
نکنی که ناگه از آتشی دل سوخته اثری کنی
پسر حسام چو عندلیب ریاض گلشن قدسییی
بله وقت شده که بدان چمن سوی آشیان گذری کنی
چه شود بجانب ما اگر به کرشمه ای نظری کنی
نه نسیم زلف عبیرسا دل خسته را مددی دهی
بوصال صبح رخ چو روز ، شب هجر ما سحری کنی
چو بنزد جوهری هنر زر ناسره نتوان نمود
تو به کیمیای عنایتی مس قلب ما چو زری کنی
سر کوی او نرود کسی که نه سر در آن سر کو نهد
تو نه مرد این روشی اگر ز چنین بلا حذری کنی
ز کمینگه خم ابرویش چو به تیر غمزه کند گشاد
بر تیر او تو نه عاشقی که نه سینه را سپری کنی
نفس چو آتش گرم من تو در آن عذار چو آینه
نکنی که ناگه از آتشی دل سوخته اثری کنی
پسر حسام چو عندلیب ریاض گلشن قدسییی
بله وقت شده که بدان چمن سوی آشیان گذری کنی
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰
مباد دیده روشن چو در نظر تو نباشی
بصر مباد کسی را که در بصر تو نباشی
مباد پسته و شکر چو از دهان و لب خویش
درون مجلس دل پسته و شکر تو نباشی
مرا به مجلس مستان شراب ناب نباید
اگر ز چشم و ز لب نقل ماحضر تو نباشی
کجا علاج پذیرد جراحت دل ریشم
شفای سینه ی مجروح من اگر تو نباشی
طبیب کرد دوای مشام من به ریاحین
چه جای بوی سپر غم چو غم سپر تو نباشی
نیاز و زاری ابن حسام کی بپذیرند
گرم به شب غرض از ناله سحر تو نباشی
بصر مباد کسی را که در بصر تو نباشی
مباد پسته و شکر چو از دهان و لب خویش
درون مجلس دل پسته و شکر تو نباشی
مرا به مجلس مستان شراب ناب نباید
اگر ز چشم و ز لب نقل ماحضر تو نباشی
کجا علاج پذیرد جراحت دل ریشم
شفای سینه ی مجروح من اگر تو نباشی
طبیب کرد دوای مشام من به ریاحین
چه جای بوی سپر غم چو غم سپر تو نباشی
نیاز و زاری ابن حسام کی بپذیرند
گرم به شب غرض از ناله سحر تو نباشی
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱
خوشا آن دل که جانانش تو باشی
خنک باغی که ریحانش تو باشی
به رشک آید قد طوبی در آن باغ
که سرو ناز پستانش تو باشی
علاج درد بی درمان نجوید
دوا جوئی که درمانش تو باشی
خبر ها می دهد هدهد دگر بار
سبا را تا سلیمانش تو باشی
در آن مجلس شکر ریزد به خروار
که طوطی سخن دانش تو باشی
مرا ابن احسام این مرتبت بس
که جانانش تو و جانش تو باشی
سزد گر بر همه خوبان کند ناز
بتی کالحق غزلخوانش تو باشی
خنک باغی که ریحانش تو باشی
به رشک آید قد طوبی در آن باغ
که سرو ناز پستانش تو باشی
علاج درد بی درمان نجوید
دوا جوئی که درمانش تو باشی
خبر ها می دهد هدهد دگر بار
سبا را تا سلیمانش تو باشی
در آن مجلس شکر ریزد به خروار
که طوطی سخن دانش تو باشی
مرا ابن احسام این مرتبت بس
که جانانش تو و جانش تو باشی
سزد گر بر همه خوبان کند ناز
بتی کالحق غزلخوانش تو باشی
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲
چون ذرّه به خورشید تو داریم هوایی
در فهم نیازیم به جز روی تو رایی
از باغچه وصل تو بی برگ و نواییم
باشد که ز گلرنگ تو یابیم نوایی
آن غمزه که دی وعده وفا کرد به امروز
آه ار نکند عمر من امروز وفایی
ما عمر دراز قد چون سرو تو جوییم
گر چه نبد از جانب اوطال بقایی
در راه بسی دست زنان بی سر و پاییم
ما هم بزنیم آنچه توان دستی و پایی
با زلف تو حیف است که در بند خطاییم
چون چین سر زلف تو کو نافه گشایی
هجر تو کشیدیم به سودای وصالی
درد تو چشیدیم به امید دوایی
شب ناله من دامن افلاک بگیرد
آخر رسد این ناله شبگیر به جایی
در پای تو مردن هوس ابن حسام است
هیهات که شاهیست تمنَّای گدایی
در فهم نیازیم به جز روی تو رایی
از باغچه وصل تو بی برگ و نواییم
باشد که ز گلرنگ تو یابیم نوایی
آن غمزه که دی وعده وفا کرد به امروز
آه ار نکند عمر من امروز وفایی
ما عمر دراز قد چون سرو تو جوییم
گر چه نبد از جانب اوطال بقایی
در راه بسی دست زنان بی سر و پاییم
ما هم بزنیم آنچه توان دستی و پایی
با زلف تو حیف است که در بند خطاییم
چون چین سر زلف تو کو نافه گشایی
هجر تو کشیدیم به سودای وصالی
درد تو چشیدیم به امید دوایی
شب ناله من دامن افلاک بگیرد
آخر رسد این ناله شبگیر به جایی
در پای تو مردن هوس ابن حسام است
هیهات که شاهیست تمنَّای گدایی