عبارات مورد جستجو در ۱۹۶۶ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
ساقی بمن آور قدح پیر مغانرا
تا تازه کند جودت او جوهر جانرا
یک جام بمن بخش از آن خم قدیمی
زان می که کند مست زمین را و زمانرا
زان باده که در نشائه او آب حیاتست
زان باده که او جلوه دهد عین عیانرا
زان باده که تا با نشد ازو طلعت خورشید
زان باده که سرمست کند پیر و جوانرا
قومی که ازین باده چشیدند، درینحال
گفتند بمستی همه اسرار نهانرا
ما را سخن از یار قدیمست درین راه
زین بیش مگویید حدیث حدثانرا
قاسم، همه یارست بجز یار دگر نیست
روشن بود این نکته حریف همه دانرا
تا تازه کند جودت او جوهر جانرا
یک جام بمن بخش از آن خم قدیمی
زان می که کند مست زمین را و زمانرا
زان باده که در نشائه او آب حیاتست
زان باده که او جلوه دهد عین عیانرا
زان باده که تا با نشد ازو طلعت خورشید
زان باده که سرمست کند پیر و جوانرا
قومی که ازین باده چشیدند، درینحال
گفتند بمستی همه اسرار نهانرا
ما را سخن از یار قدیمست درین راه
زین بیش مگویید حدیث حدثانرا
قاسم، همه یارست بجز یار دگر نیست
روشن بود این نکته حریف همه دانرا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
وقت آن شد که می ناب دهی مستانرا
خاصه من بیدل شوریده سرگردانرا
قدحی چند روان کن، که جگرها تشنه است
تا ز خود دور کنم این سر و این سامانرا
شیشه خالی و حریفان همه مخمورانند
مگر از ساقی جان وا طلبم تاوانرا
در میخانه ببستند، بده جامی چند
تا بهم درشکنم این در و این دربانرا
«کل یوم هو فی شان » صفت سلطانیست
گر شوی واقف اسرار بدانی شانرا
جان من کشته آن غمزه مستانه تست
چه محل باشد در حضرت جان جانانرا
قاسمی، زاهد ما در دو گناه افتادست
می ننوشید و بسی طعنه زند مستانرا
خاصه من بیدل شوریده سرگردانرا
قدحی چند روان کن، که جگرها تشنه است
تا ز خود دور کنم این سر و این سامانرا
شیشه خالی و حریفان همه مخمورانند
مگر از ساقی جان وا طلبم تاوانرا
در میخانه ببستند، بده جامی چند
تا بهم درشکنم این در و این دربانرا
«کل یوم هو فی شان » صفت سلطانیست
گر شوی واقف اسرار بدانی شانرا
جان من کشته آن غمزه مستانه تست
چه محل باشد در حضرت جان جانانرا
قاسمی، زاهد ما در دو گناه افتادست
می ننوشید و بسی طعنه زند مستانرا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
از خم صفا باده چون قند بیارید
بانغمه نوروز و نهاوند بیارید
هر چند که بس نادر و نایاب و عزیزست
ای ساده دلان،یک دل خرسند بیارید
توت،ارچه لطیفست،ولی موجب صفراست
آلوی بخارا ز سمرقند بیارید
دردست داوی دل بیچاره درویش
از پند مگویید ولی بند بیارید
والله و یمین الله!ما رو بتو داریم
از بهر قسم مصحف سوگند بیارید
در جام محبت نه خمارست و نه مستی
از چند مگویید،که هر چند بیارید
قاسم،می ابلیس همه حیله و زرقست
جامی می توحید خداوند بیارید
بانغمه نوروز و نهاوند بیارید
هر چند که بس نادر و نایاب و عزیزست
ای ساده دلان،یک دل خرسند بیارید
توت،ارچه لطیفست،ولی موجب صفراست
آلوی بخارا ز سمرقند بیارید
دردست داوی دل بیچاره درویش
از پند مگویید ولی بند بیارید
والله و یمین الله!ما رو بتو داریم
از بهر قسم مصحف سوگند بیارید
در جام محبت نه خمارست و نه مستی
از چند مگویید،که هر چند بیارید
قاسم،می ابلیس همه حیله و زرقست
جامی می توحید خداوند بیارید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
هله! ای دوست بیا باده بخور، غصه مخور
هر که او باده نخوردست از این کوچه بدر
عشق ما را بخرابات حقایق برساند
این چنین عشق ندیدیم در اطوار بشر
بیش از این منتظر یار بغفلت منشین
جهد آن کن که در این راه شوی ز اهل نظر
دلم از دست ببردی و ز پا افتادم
تو همه حیرت جان آمدی و رشک قمر
من ندیدم چو تو محبوب بدین غایت حسن
از کجا میرسی، ای دوست، چنین تازه و تر؟
هر که او روی ترا دید دلش خرم شد
نگزیند بهمه ملک جهان یار دگر
عشق در خانه جان آمد و قاسم می گفت:
نرود تا نکند خانه ما زیر و زبر
هر که او باده نخوردست از این کوچه بدر
عشق ما را بخرابات حقایق برساند
این چنین عشق ندیدیم در اطوار بشر
بیش از این منتظر یار بغفلت منشین
جهد آن کن که در این راه شوی ز اهل نظر
دلم از دست ببردی و ز پا افتادم
تو همه حیرت جان آمدی و رشک قمر
من ندیدم چو تو محبوب بدین غایت حسن
از کجا میرسی، ای دوست، چنین تازه و تر؟
هر که او روی ترا دید دلش خرم شد
نگزیند بهمه ملک جهان یار دگر
عشق در خانه جان آمد و قاسم می گفت:
نرود تا نکند خانه ما زیر و زبر
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
ساقیا، مست خرابیم، بما جامی آر
پیش ما شیشه می آر ولی عذر میآر
ساقیا، مستم و شوریده، نمیدانم چیست؟
جام جمشید بمن ده، که خرابم ز خمار
ساقیا، لطف کن و باده صافی در ده
صاف اگر نیست، بیا، دردی دردی بمن آر
ساقیا، باده بیاور، که خرابیم همه
مرد هشیار برین در مگذاری، زنهار!
کار از شیخی و مولا صفتی ناید راست
جهد آن کن که بیک بار ببری زنار
جهد کن، جهد، که خود را بشناسی بیقین
که بغیر از تو درین دار ندیدم دیار
قاسمی، کشته آن یار شو و کم زن باش
چو تویی را بچنین حال که آرد بشمار؟
پیش ما شیشه می آر ولی عذر میآر
ساقیا، مستم و شوریده، نمیدانم چیست؟
جام جمشید بمن ده، که خرابم ز خمار
ساقیا، لطف کن و باده صافی در ده
صاف اگر نیست، بیا، دردی دردی بمن آر
ساقیا، باده بیاور، که خرابیم همه
مرد هشیار برین در مگذاری، زنهار!
کار از شیخی و مولا صفتی ناید راست
جهد آن کن که بیک بار ببری زنار
جهد کن، جهد، که خود را بشناسی بیقین
که بغیر از تو درین دار ندیدم دیار
قاسمی، کشته آن یار شو و کم زن باش
چو تویی را بچنین حال که آرد بشمار؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
ساقی، بیار باده گل رنگ خوشگوار
ماییم و جام باده و گلبانگ گیر و دار
هر کس که درد عشق تو با خویشتن نبرد
در روز حشر وقت حسابست شرمسار
روی جهانیان بمفری و ملجائیست
عاشق باختیار ز خود میکند فرار
طغیان حال ما همه با کفر میکشد
عارف کسی بود که شریعت کند شعار
ساقی، رسید نوبت شادی و خرمی
جامی بعاشقان ده از آن خمر بی خمار
یا رب، چه حالتست که هر جا که هست هست
عشاق در میانه و معشوق بر کنار؟
در دار زاهدان سخن عشق کمتراست
قاسم سفر گزید ازین دار بی مدار
ماییم و جام باده و گلبانگ گیر و دار
هر کس که درد عشق تو با خویشتن نبرد
در روز حشر وقت حسابست شرمسار
روی جهانیان بمفری و ملجائیست
عاشق باختیار ز خود میکند فرار
طغیان حال ما همه با کفر میکشد
عارف کسی بود که شریعت کند شعار
ساقی، رسید نوبت شادی و خرمی
جامی بعاشقان ده از آن خمر بی خمار
یا رب، چه حالتست که هر جا که هست هست
عشاق در میانه و معشوق بر کنار؟
در دار زاهدان سخن عشق کمتراست
قاسم سفر گزید ازین دار بی مدار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
بیار، ساقی عشاق، جام مالامال
هزار نعره مستان، هزار بانگ «تعال »!
بیار، ساقی، از جامهای دوشینه
که بی تو جان و دلم را ز تن گرفت ملال
دلم، که مست خرابست باده می جوید
هزار جام پیاپی ز بادهای زلال
دمی حجاب نقاب از جمال خود بگشا
مبارکست جمالت، گرفته ایم بفال
رقیب کرد جدایی میان ما، چه کنم؟
گناه اگر دگری کرد خون ماست حلال؟
دلم گرفت، ندانم که با که شکوه کنم؟
ز نهرهای ریایی و حالهای محال
بقاسمی نظری کن، بحق مردانی
«یسبحون لکم بالغدو والاصال »
هزار نعره مستان، هزار بانگ «تعال »!
بیار، ساقی، از جامهای دوشینه
که بی تو جان و دلم را ز تن گرفت ملال
دلم، که مست خرابست باده می جوید
هزار جام پیاپی ز بادهای زلال
دمی حجاب نقاب از جمال خود بگشا
مبارکست جمالت، گرفته ایم بفال
رقیب کرد جدایی میان ما، چه کنم؟
گناه اگر دگری کرد خون ماست حلال؟
دلم گرفت، ندانم که با که شکوه کنم؟
ز نهرهای ریایی و حالهای محال
بقاسمی نظری کن، بحق مردانی
«یسبحون لکم بالغدو والاصال »
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
نی چو بنالید، بگفتا: نیم
باده بجوش آمد و گفتا: میم
عشق و وفا گفت که: من ثابتم
فقر و فنا گفت که: من لاشیم
نوبت شادیست، گه عشرتست
باده بنوشیم بپهنای یم
گر ز کف ساقی جان می خوری
بر سر افلاک بر آری علم
من نشناسم ملک الموت چیست؟
جان بسوی حضرت جانان دهم
رو ننماید بتو از هیچ روی
تا نکنی در طلبش سر قدم
من نتوانم که گریزم ز عشق
بر سر قاسم قلم این زد رقم
باده بجوش آمد و گفتا: میم
عشق و وفا گفت که: من ثابتم
فقر و فنا گفت که: من لاشیم
نوبت شادیست، گه عشرتست
باده بنوشیم بپهنای یم
گر ز کف ساقی جان می خوری
بر سر افلاک بر آری علم
من نشناسم ملک الموت چیست؟
جان بسوی حضرت جانان دهم
رو ننماید بتو از هیچ روی
تا نکنی در طلبش سر قدم
من نتوانم که گریزم ز عشق
بر سر قاسم قلم این زد رقم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
من از سودای جانان نیم مستم
بده، ساقی، می گلگون بدستم
مرا جام آر، از آن خم دل افروز
که من این شیشها درهم شکستم
خطایی ناید از من، یا رب، آمین
در آن عهدی که من با دوست بستم
بهر حالی دلم با اوست دایم
اگر خود مؤمنم گر بت پرستم
اگر جویای آن یاری بتحقیق
بجه از جو، که من از جوی جستم
چو چشمش فتنه ای انگیخت ناگاه
هنوز اندر میان قرقشستم
زناگه آتشی افروخت جانان
چو قاسم در میان مجمرستم
بده، ساقی، می گلگون بدستم
مرا جام آر، از آن خم دل افروز
که من این شیشها درهم شکستم
خطایی ناید از من، یا رب، آمین
در آن عهدی که من با دوست بستم
بهر حالی دلم با اوست دایم
اگر خود مؤمنم گر بت پرستم
اگر جویای آن یاری بتحقیق
بجه از جو، که من از جوی جستم
چو چشمش فتنه ای انگیخت ناگاه
هنوز اندر میان قرقشستم
زناگه آتشی افروخت جانان
چو قاسم در میان مجمرستم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
نه تنها من خراب و مست یارم
همه مستند در دار و دیارم
از اول کار دل هم عاشقی بود
بآخر عاشقی شد کار و بارم
برو زاهد، مگو از حور و جنت
که من این قصها در سر ندارم
شرابی ده بنقد، ای ساقی جان
که من خود از می دوشین خمارم
کرامتها که کردی با دل ریش
من از بخت خود این باور ندارم
حضور حضرتت ارزانیم دار
که من غایب شدن طاقت ندارم
برآوردم چله آن چلچله بود
بعشقت چله ای دیگر برآرم
همه بد کرده ام، از بد چه گویم؟
که من از کرده خود شرمسارم
بیا، ساقی، بده جامی بقاسم
غریبم، عاشقم، زارم، نزارم
همه مستند در دار و دیارم
از اول کار دل هم عاشقی بود
بآخر عاشقی شد کار و بارم
برو زاهد، مگو از حور و جنت
که من این قصها در سر ندارم
شرابی ده بنقد، ای ساقی جان
که من خود از می دوشین خمارم
کرامتها که کردی با دل ریش
من از بخت خود این باور ندارم
حضور حضرتت ارزانیم دار
که من غایب شدن طاقت ندارم
برآوردم چله آن چلچله بود
بعشقت چله ای دیگر برآرم
همه بد کرده ام، از بد چه گویم؟
که من از کرده خود شرمسارم
بیا، ساقی، بده جامی بقاسم
غریبم، عاشقم، زارم، نزارم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
ماییم که چون باده گل رنگ بجوشیم
گه باده بنوشیم و گهی باده فروشیم
در صحبت عقل این دل بیچاره ملولست
بنشین نفسی، تا قدحی باده بنوشیم
چون خرقه ما آلت عقل آمد و تزویر
آلودگی خرقه بزنار بپوشیم
از حلقه ما دور مشو، ای دل و دینم
ما حلقه بگوشان ترا حلقه بگوشیم
با عشق روانیم و دوانیم درین راه
از روز ازل تا به ابد دوش بدوشیم
گویند که: این راه ندارد سر و پایان
هرچند که ما بی سر و پاییم بکوشیم
قاسم، بنگر حالت رندان خرابات
در مجلس مستان همه گویای خموشیم
گه باده بنوشیم و گهی باده فروشیم
در صحبت عقل این دل بیچاره ملولست
بنشین نفسی، تا قدحی باده بنوشیم
چون خرقه ما آلت عقل آمد و تزویر
آلودگی خرقه بزنار بپوشیم
از حلقه ما دور مشو، ای دل و دینم
ما حلقه بگوشان ترا حلقه بگوشیم
با عشق روانیم و دوانیم درین راه
از روز ازل تا به ابد دوش بدوشیم
گویند که: این راه ندارد سر و پایان
هرچند که ما بی سر و پاییم بکوشیم
قاسم، بنگر حالت رندان خرابات
در مجلس مستان همه گویای خموشیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
با هیچ رسید این صفت باده فروشان
دایم ز سر سود شود مایه گریزان
تا کش ز چه باشد؟ مگر از باغ بهشتست؟
خنبش چه مقامست؟ بگو :روضه رضوان
اندر ته خم چیست، بگو: دردی دردست
خشت سر خم چیست؟ بگو: لعل بدخشان
هرکس که خورد باده کند عربده آغاز
و آن کس که نخوردست طلب کار و خروشان
در باده فروشی در می حاصل ما نیست
جز نعره و فریاد و خروشیدن مستان
از سود و زیان غلغل مستانه تمامست
خوش نعره مستانه! خوشا حالت رندان!
خنبش بلقب گفتم و سرپوش بدان خم
نی خم سفالینه، بگو لجه عمان
ای جان، همه هشیاری تو غایت بعدست
تا مست نگردی نشود کار تو آسان
هان! تا ننهی پای درین راه بغفلت
چون غرقه بخونند درین کوچه دلیران
هر روز ز روی دگرم روی نماید
پس شانه زند زلف که شانست درین شان
قاسم، هم مردان خدا مست خموشند
هان! تا نکنی غلغله در بزم خموشان
دایم ز سر سود شود مایه گریزان
تا کش ز چه باشد؟ مگر از باغ بهشتست؟
خنبش چه مقامست؟ بگو :روضه رضوان
اندر ته خم چیست، بگو: دردی دردست
خشت سر خم چیست؟ بگو: لعل بدخشان
هرکس که خورد باده کند عربده آغاز
و آن کس که نخوردست طلب کار و خروشان
در باده فروشی در می حاصل ما نیست
جز نعره و فریاد و خروشیدن مستان
از سود و زیان غلغل مستانه تمامست
خوش نعره مستانه! خوشا حالت رندان!
خنبش بلقب گفتم و سرپوش بدان خم
نی خم سفالینه، بگو لجه عمان
ای جان، همه هشیاری تو غایت بعدست
تا مست نگردی نشود کار تو آسان
هان! تا ننهی پای درین راه بغفلت
چون غرقه بخونند درین کوچه دلیران
هر روز ز روی دگرم روی نماید
پس شانه زند زلف که شانست درین شان
قاسم، هم مردان خدا مست خموشند
هان! تا نکنی غلغله در بزم خموشان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
بقدر جام بود شور و حالت مستان
هزار جان گرامی فدای رطل گران
اگرچه طاقت رطل گران بوسع تو نیست
ز دست ساقی باقی پیاله ای بستان
ازان شراب که مدهوش اوست ملک و ملک
ازان شراب که مستست ازو زمین و زمان
ازان شراب که مدیون اوست جان و خرد
ازان شراب که موقوف اوست امن و امان
ازان شراب که سلطان کشد شود درویش
ازان شراب که درویش را کند سلطان
ازان شراب که ناهید را برقص آرد
ازان مئی که کند آفتاب را رخشان
ازان شراب که پیران جوان شوند ازو
ازان مئی که کند پیر را جوان جوان
زهی شراب و زهی شورش و زهی مستی!
زهی عطا و زهی منت و زهی احسان!
ز شرب عشق تو مستیم همچو آتش تیز
زهی حرارت باده! زهی حلاوت جان!
بشکل سکر بود شکر هر کجا باشد
اگرچه شکر ندارد نهایت و پایان
ز شکر آب شدم، پس شراب ناب شدم
شرابخانه شدم، هرچه خوانیم، می خوان
ز قاسمی نظر لطف خویش باز مگیر
که قاسمی ز تو دارد حیات جاویدان
هزار جان گرامی فدای رطل گران
اگرچه طاقت رطل گران بوسع تو نیست
ز دست ساقی باقی پیاله ای بستان
ازان شراب که مدهوش اوست ملک و ملک
ازان شراب که مستست ازو زمین و زمان
ازان شراب که مدیون اوست جان و خرد
ازان شراب که موقوف اوست امن و امان
ازان شراب که سلطان کشد شود درویش
ازان شراب که درویش را کند سلطان
ازان شراب که ناهید را برقص آرد
ازان مئی که کند آفتاب را رخشان
ازان شراب که پیران جوان شوند ازو
ازان مئی که کند پیر را جوان جوان
زهی شراب و زهی شورش و زهی مستی!
زهی عطا و زهی منت و زهی احسان!
ز شرب عشق تو مستیم همچو آتش تیز
زهی حرارت باده! زهی حلاوت جان!
بشکل سکر بود شکر هر کجا باشد
اگرچه شکر ندارد نهایت و پایان
ز شکر آب شدم، پس شراب ناب شدم
شرابخانه شدم، هرچه خوانیم، می خوان
ز قاسمی نظر لطف خویش باز مگیر
که قاسمی ز تو دارد حیات جاویدان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
ما را هوای باده نابست در درون
این خاطر از درونه ما کی شود برون؟
ساقی، بیار باده خوش رنگ خوش گوار
در جام لعل ریز بگل بانگ ارغنون
زان باده ای که عقل بدو چاره ساز شد
زان باده ای که عقل ازو گشت ذوفنون
زان باده ای که علم ازو سربلند شد
زان باده ای که جهل ازو گشت سرنگون
زان باده ای که اصل فنونست کار او
زان باده ای که جمله جنونست در جنون
گر عشق نیستی و غم عشق نیستی
در تنگنای دهر چه حاصل ز کاف و نون؟
قاسم، همیشه بنده فرمان عشق باش
همراه عشق شو، که فزونست در فزون
این خاطر از درونه ما کی شود برون؟
ساقی، بیار باده خوش رنگ خوش گوار
در جام لعل ریز بگل بانگ ارغنون
زان باده ای که عقل بدو چاره ساز شد
زان باده ای که عقل ازو گشت ذوفنون
زان باده ای که علم ازو سربلند شد
زان باده ای که جهل ازو گشت سرنگون
زان باده ای که اصل فنونست کار او
زان باده ای که جمله جنونست در جنون
گر عشق نیستی و غم عشق نیستی
در تنگنای دهر چه حاصل ز کاف و نون؟
قاسم، همیشه بنده فرمان عشق باش
همراه عشق شو، که فزونست در فزون
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۶
«ستر الله علینا» چه علالاست درین کو؟
بجه از جو سوی ما آ، تماشاست درین سو
بخرابات مغانی همه چنگست و اغانی
همه جا مست و جوانی، همه جا بانگ هیاهو
همه جا رحمت و راحت، همه جا فسحت و ساحت
همه جا حسن و ملاحت،همه جا روی در آن رو
همه جا کاسه زرین، همه جا باده رنگین
همه جا عزت و تمکین، همه جا راست ترازو
همه جا چنگ و دف و نی، همه جا جام پیاپی
همه جا نعره هی هی! همه جا محضر نیکو
ز شرابات الهی، می تو جوی تناهی
می من لجه دریا، بجه از جوی و مرا جو
دل قاسم بکجا رفت؟ بجایی که در آنجا
نبرد فکر خرد پی، نبرد باد صبا بو
بجه از جو سوی ما آ، تماشاست درین سو
بخرابات مغانی همه چنگست و اغانی
همه جا مست و جوانی، همه جا بانگ هیاهو
همه جا رحمت و راحت، همه جا فسحت و ساحت
همه جا حسن و ملاحت،همه جا روی در آن رو
همه جا کاسه زرین، همه جا باده رنگین
همه جا عزت و تمکین، همه جا راست ترازو
همه جا چنگ و دف و نی، همه جا جام پیاپی
همه جا نعره هی هی! همه جا محضر نیکو
ز شرابات الهی، می تو جوی تناهی
می من لجه دریا، بجه از جوی و مرا جو
دل قاسم بکجا رفت؟ بجایی که در آنجا
نبرد فکر خرد پی، نبرد باد صبا بو
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۱
«الا یاایهاالساقی »، مرا جام مصفا ده
که سرمستی و قلاشی ز زهد و توبه ما به
کمان ابرو بتیرم زد، ز ذوق تیر مژگانش
بسر غلتیدم و گفتم: فدایت باد جانم، زه!
سؤالی کردم از جانان که: چون خواهد وصالت جان!
جواب من بخواری داد و خوش خندید و گفتا: نه
ز بیم درد هجرانش ز مو باریک تر گشتم
چو روز وصل یاد آرم، شوم در حال از آن فربه
سماع مجلس رندان از آن گر مست در وحدت
که نشناسند نیک از بد، نمی دانند که از مه
گهی در شهر و گه در ده، چو سرگردانم، ای ساقی
مئی چون ارغوان در ده، اگر در شهر، اگر در ده
حریفان جمله مخمورند و هنگام صبوح آمد
بیا، ساقی، کرم فرما، قدم بر چشم قاسم نه
که سرمستی و قلاشی ز زهد و توبه ما به
کمان ابرو بتیرم زد، ز ذوق تیر مژگانش
بسر غلتیدم و گفتم: فدایت باد جانم، زه!
سؤالی کردم از جانان که: چون خواهد وصالت جان!
جواب من بخواری داد و خوش خندید و گفتا: نه
ز بیم درد هجرانش ز مو باریک تر گشتم
چو روز وصل یاد آرم، شوم در حال از آن فربه
سماع مجلس رندان از آن گر مست در وحدت
که نشناسند نیک از بد، نمی دانند که از مه
گهی در شهر و گه در ده، چو سرگردانم، ای ساقی
مئی چون ارغوان در ده، اگر در شهر، اگر در ده
حریفان جمله مخمورند و هنگام صبوح آمد
بیا، ساقی، کرم فرما، قدم بر چشم قاسم نه
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۶
هله!ای ساقی جانها، قدح باده بمن ده
شیوه عشق نگه دار و حسن را بحسن ده
گر تو خواهی که فغان از دل ذرات برآید
شمع رخساره برافروز و سر زلف شکن ده
یک زمانی خبری گوی از آن شاهد جانها
صفت در گهربار بدریای عدن ده
هرکسی را ز شرابات مصفا قدحی بخش
چونکه نوبت بمن آید قدح دردی دن ده
سخنی گوی از آن یار دل افروز بعاشق
خبر باد بهاری بگلستان و چمن ده
می کمیاب بمن ده قدح ناب بمن ده
گل سیراب بمن ده خبر بت بشمن ده
قاسم از عشق تو مستست و در آن رو شده حیران
زلف از چهره برانداز و جهانی بفتن ده
شیوه عشق نگه دار و حسن را بحسن ده
گر تو خواهی که فغان از دل ذرات برآید
شمع رخساره برافروز و سر زلف شکن ده
یک زمانی خبری گوی از آن شاهد جانها
صفت در گهربار بدریای عدن ده
هرکسی را ز شرابات مصفا قدحی بخش
چونکه نوبت بمن آید قدح دردی دن ده
سخنی گوی از آن یار دل افروز بعاشق
خبر باد بهاری بگلستان و چمن ده
می کمیاب بمن ده قدح ناب بمن ده
گل سیراب بمن ده خبر بت بشمن ده
قاسم از عشق تو مستست و در آن رو شده حیران
زلف از چهره برانداز و جهانی بفتن ده
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۷
ساقیا، عذر مگو، باده بسر مستان ده
می بمستان بده و توبه به هشیاران ده
نیک بیمار فراقیم و ز پای افتاده
از شفاخانه تو شربت بیماران ده
اهل دل شربت وصل تو خریدند به جان
ما بضاعت چو نداریم بما ارزان ده
هرکس از شربت سودای تو سرمست شدند
جان ما را بکرم باده استحسان ده
گر تو خواهی که همی فاسد و کاسد نشود
باده از جام ارادت بخریداران ده
ساکن کوی ترا روضه رضوان فرمای
عاشق روی ترا جنت جاویدان ده
قاسمی، اعمش این راه نبیند خود را
زود باش و بکفش آینه رخشان ده
می بمستان بده و توبه به هشیاران ده
نیک بیمار فراقیم و ز پای افتاده
از شفاخانه تو شربت بیماران ده
اهل دل شربت وصل تو خریدند به جان
ما بضاعت چو نداریم بما ارزان ده
هرکس از شربت سودای تو سرمست شدند
جان ما را بکرم باده استحسان ده
گر تو خواهی که همی فاسد و کاسد نشود
باده از جام ارادت بخریداران ده
ساکن کوی ترا روضه رضوان فرمای
عاشق روی ترا جنت جاویدان ده
قاسمی، اعمش این راه نبیند خود را
زود باش و بکفش آینه رخشان ده
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۲۴