عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
چو نیست قدر وفا طاقت جفا عبث است
ادب به کار نمی آید و حیا عبث است
بهار عمر خزان کردم و ندانستم
که عهد با گل و پیوند با صبا عبث است
کسی به این همه بیگانگی چه چاره کند
گرفتم اینکه شدم با تو آشنا عبث است
دلی به یاد تو خوش می کنیم و می دانیم
که رام کس نشوی آرزوی ما عبث است
زبان نفهم وفایی! چه می توان گفتن
ز بیزبانیم اظهار مدعا عبث است
خبر زآتش پنهان ما نداری حیف
گداختن به وفای تو بیوفا عبث است
نخوانده ای سبق دلبری همینت بس
کسی چه بحث کند با تو ماجرا عبث است
ز شکوه ام سخنی می شنو اسیر توام
ز ابتدای سخن تا به انتها عبث است
ادب به کار نمی آید و حیا عبث است
بهار عمر خزان کردم و ندانستم
که عهد با گل و پیوند با صبا عبث است
کسی به این همه بیگانگی چه چاره کند
گرفتم اینکه شدم با تو آشنا عبث است
دلی به یاد تو خوش می کنیم و می دانیم
که رام کس نشوی آرزوی ما عبث است
زبان نفهم وفایی! چه می توان گفتن
ز بیزبانیم اظهار مدعا عبث است
خبر زآتش پنهان ما نداری حیف
گداختن به وفای تو بیوفا عبث است
نخوانده ای سبق دلبری همینت بس
کسی چه بحث کند با تو ماجرا عبث است
ز شکوه ام سخنی می شنو اسیر توام
ز ابتدای سخن تا به انتها عبث است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
حرف بی صرفه و بیتابی اظهار کم است
بوی این باده پر و ساغر سرشار کم است
خاطر چاره گران زحمت درمان می شد
من و آن درد که در عهد تو بسیار کم است
ای دل از دست تو آخر به جلا خواهم زد
چه بگویم که در اقلیم سخن عار کم است
من هم از شوخی پرواز گلی می چیدم
چه کنم خنده بیدردی گلزار کم است
شیشه ام بوی گلاب از گل سنگی نکشید
دل چه منت کشد از عیش چو آزار کم است
منت از غیرت بی مطلبیش می سوزد
به گرانقدری دیوانه سبکسار کم است
شده آیینه این بی خبران عیش جهان
باده آن زور ندارد دل هشیار کم است
گشت پامال تماشا دل و حسرت باقی است
سوخت بازار و همان گرمی بازار کم است
سرو از تربیت سایه گل خاست اسیر
سفر نشو و نما بی تعب خار کم است
بوی این باده پر و ساغر سرشار کم است
خاطر چاره گران زحمت درمان می شد
من و آن درد که در عهد تو بسیار کم است
ای دل از دست تو آخر به جلا خواهم زد
چه بگویم که در اقلیم سخن عار کم است
من هم از شوخی پرواز گلی می چیدم
چه کنم خنده بیدردی گلزار کم است
شیشه ام بوی گلاب از گل سنگی نکشید
دل چه منت کشد از عیش چو آزار کم است
منت از غیرت بی مطلبیش می سوزد
به گرانقدری دیوانه سبکسار کم است
شده آیینه این بی خبران عیش جهان
باده آن زور ندارد دل هشیار کم است
گشت پامال تماشا دل و حسرت باقی است
سوخت بازار و همان گرمی بازار کم است
سرو از تربیت سایه گل خاست اسیر
سفر نشو و نما بی تعب خار کم است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
کدام شوق به راه دویدن افتاده است
که بی خبر دل ما از تپیدن افتاده است
ز بیزبانی من وحشت نگاه کسی
چو دام دیده به فکر رمیدن افتاده است
چه دیده ها که ز شرم رخ تو آب شده است
چو قطره ای که ز چشم چکیدن افتاده است
غبار ما ز صبا هم بلد نمی گیرد
به وادی سفر نارسیدن افتاده است
جهان خراب شد و گرد بر نمی خیزد
دگر دل که زمشق تپیدن افتاده است
ز اعتدال بهار جنون چه می پرسی
گلی است شعله که از دست چیدن افتاده است
اثر زبانه کش ناله خموش اسیر
چه گوشها که به فکر شنیدن افتاده است
که بی خبر دل ما از تپیدن افتاده است
ز بیزبانی من وحشت نگاه کسی
چو دام دیده به فکر رمیدن افتاده است
چه دیده ها که ز شرم رخ تو آب شده است
چو قطره ای که ز چشم چکیدن افتاده است
غبار ما ز صبا هم بلد نمی گیرد
به وادی سفر نارسیدن افتاده است
جهان خراب شد و گرد بر نمی خیزد
دگر دل که زمشق تپیدن افتاده است
ز اعتدال بهار جنون چه می پرسی
گلی است شعله که از دست چیدن افتاده است
اثر زبانه کش ناله خموش اسیر
چه گوشها که به فکر شنیدن افتاده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
موجه دریا ز شورم مصرع پیچیده است
در صدف گوهر ز اشکم معنی دزدیده است
از هوای گلشن چاک گریبان کسی
نکهت یوسف گل در پیرهن بالیده است
ناله خاموشی است تکرار فراموشی خوش است
گفتگوی آشنایی گوش کس نشنیده است
گریه ما دشت را مهمان دریا می کند
صفحه بحر ازحباب و موج بزم چیده است
در ریاض آرزو گر خار بلبل سبز شد
آنچه حاصل کرده ام عمری گل ناچیده است
شرمساری ها عصیان خرمن اندوزی کند
عضو عضو ما ز دهشت دانه پاشیده است
در صدف گوهر ز اشکم معنی دزدیده است
از هوای گلشن چاک گریبان کسی
نکهت یوسف گل در پیرهن بالیده است
ناله خاموشی است تکرار فراموشی خوش است
گفتگوی آشنایی گوش کس نشنیده است
گریه ما دشت را مهمان دریا می کند
صفحه بحر ازحباب و موج بزم چیده است
در ریاض آرزو گر خار بلبل سبز شد
آنچه حاصل کرده ام عمری گل ناچیده است
شرمساری ها عصیان خرمن اندوزی کند
عضو عضو ما ز دهشت دانه پاشیده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
گلزارها ز اشک جگرتاب چشم کیست
ویرانه ها نمونه ای از آب چشم کیست
هرگز خیالت از نظر ما نمی رود
دانسته ای که سیر رخت باب چشم کیست
شبنم چکد ز گلبن شوخ شرارها
صحرای جستجوی تو سیراب چشم کیست
هر آسمان نشان دهد از تخته پاره ای
عالم شکسته کشتی سیلاب چشم کیست
از ترکتاز شوخ نگاهان نشد غبار
تا سرزمین آینه سیراب چشم کیست
بلبل ترانه لب خاموش بیدلی است
پروانه تا نظاره بیتاب چشم کیست
امیدوار باش چو دانسته ای اسیر
بیداری دل از اثر خواب چشم کیست
ویرانه ها نمونه ای از آب چشم کیست
هرگز خیالت از نظر ما نمی رود
دانسته ای که سیر رخت باب چشم کیست
شبنم چکد ز گلبن شوخ شرارها
صحرای جستجوی تو سیراب چشم کیست
هر آسمان نشان دهد از تخته پاره ای
عالم شکسته کشتی سیلاب چشم کیست
از ترکتاز شوخ نگاهان نشد غبار
تا سرزمین آینه سیراب چشم کیست
بلبل ترانه لب خاموش بیدلی است
پروانه تا نظاره بیتاب چشم کیست
امیدوار باش چو دانسته ای اسیر
بیداری دل از اثر خواب چشم کیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
گریه بیقرار پیدا نیست
نمک روزگار پیدا نیست
دیدم آیینه خانه دو جهان
هیچکس غیر یار پیدا نیست
بسکه در دل گداختیم نفس
خاک ما را غبار پیدا نیست
بینش ناقص که می گوید
که نهان آشکار پیدا نیست
دود آه که گشت عالمگیر
شعله شبهای تار پیدا نیست
حیرتم صد چمن شکفت و هنوز
اثر از نوبهار پیدا نیست
چه بهشتی است عالم مشرب
خواری از اعتبار پیدا نیست
اعتدال هوای دل ما را
همه گل کرده خار پیدا نیست
چه بگویم ز راز عشق و جنون
رنگ و بوی بهار پیدا نیست
بر سر راه انتظار اسیر
روزم از روزگار پیدا نیست
نمک روزگار پیدا نیست
دیدم آیینه خانه دو جهان
هیچکس غیر یار پیدا نیست
بسکه در دل گداختیم نفس
خاک ما را غبار پیدا نیست
بینش ناقص که می گوید
که نهان آشکار پیدا نیست
دود آه که گشت عالمگیر
شعله شبهای تار پیدا نیست
حیرتم صد چمن شکفت و هنوز
اثر از نوبهار پیدا نیست
چه بهشتی است عالم مشرب
خواری از اعتبار پیدا نیست
اعتدال هوای دل ما را
همه گل کرده خار پیدا نیست
چه بگویم ز راز عشق و جنون
رنگ و بوی بهار پیدا نیست
بر سر راه انتظار اسیر
روزم از روزگار پیدا نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
در سراپای شهید غم پنهان تو نیست
گل زخمی که نظرکرده مژگان تو نیست
جای آن است که بیتابی سیماب کند
یک نفس گر سر آیینه به دامان تو نیست
گریه ابر ندارد نمک اشک مرا
مکر آگاه ز شور لب خندان تو نیست
مو به مو آگهی از راز دلم چون گذری
نکته ای فاش تر از خنده پنهان تو نیست
گر چه از دامن گل پا نگذرد بیرون
غنچه را مرتبه گوی گریبان تو نیست
خبری از سر سرگشته خود نیست مرا
ای جفا پیشه ببین در خم چوگان تو نیست
زخم پنهان چو ز مژگان تو می دزدد اسیر
آگه از عربده چشم نگهبان تو نیست
گل زخمی که نظرکرده مژگان تو نیست
جای آن است که بیتابی سیماب کند
یک نفس گر سر آیینه به دامان تو نیست
گریه ابر ندارد نمک اشک مرا
مکر آگاه ز شور لب خندان تو نیست
مو به مو آگهی از راز دلم چون گذری
نکته ای فاش تر از خنده پنهان تو نیست
گر چه از دامن گل پا نگذرد بیرون
غنچه را مرتبه گوی گریبان تو نیست
خبری از سر سرگشته خود نیست مرا
ای جفا پیشه ببین در خم چوگان تو نیست
زخم پنهان چو ز مژگان تو می دزدد اسیر
آگه از عربده چشم نگهبان تو نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
چه کرده ام که دگر بدگمان نمی گردد
ز پا درآمدم و سرگران نمی گردد
به یاد چشم که می می کشم چه می گویم
چه گفتگوست که دام زبان نمی گردد
حریف منت عمر دوباره نیست کسی
غنیمت است که پیری جوان نمی گردد
کدام لاله چه گل از چمن چه می خواهد
چرا دچار خود ای دوستان نمی گردد؟
گذشته است به خاکم بهار جلوه دوست
چه آرزو که به خاطر جوان نمی گردد
گمان آینه دارد به پاره پاره دل
ز گریه ام چقدر مهربان نمی گردد
به گریه ام چقدر ناز می فروشد اسیر
دلی که زخمی راز نهان نمی گردد
ز پا درآمدم و سرگران نمی گردد
به یاد چشم که می می کشم چه می گویم
چه گفتگوست که دام زبان نمی گردد
حریف منت عمر دوباره نیست کسی
غنیمت است که پیری جوان نمی گردد
کدام لاله چه گل از چمن چه می خواهد
چرا دچار خود ای دوستان نمی گردد؟
گذشته است به خاکم بهار جلوه دوست
چه آرزو که به خاطر جوان نمی گردد
گمان آینه دارد به پاره پاره دل
ز گریه ام چقدر مهربان نمی گردد
به گریه ام چقدر ناز می فروشد اسیر
دلی که زخمی راز نهان نمی گردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
تغافل در نگه پنهان که دارد
تبسم زیر لب خندان که دارد
ز مژگان می نویسم سطر اشکی
سواد نسخه طوفان که دارد
دل صد پاره دارم در گریبان
گل صدبرگ در دامان که دارد
سراغش می دهم دیوانه اش من
سری در سایه مژگان که دارد
فرنگستانی از هر گردش چشم
که دارد ای مسلمانان که دارد
اسیر از راست بازار محبت
سراغ درد بیدرمان که دارد
تبسم زیر لب خندان که دارد
ز مژگان می نویسم سطر اشکی
سواد نسخه طوفان که دارد
دل صد پاره دارم در گریبان
گل صدبرگ در دامان که دارد
سراغش می دهم دیوانه اش من
سری در سایه مژگان که دارد
فرنگستانی از هر گردش چشم
که دارد ای مسلمانان که دارد
اسیر از راست بازار محبت
سراغ درد بیدرمان که دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
کلفت زخاطرم دل بیدار می برد
زنگ از دلم پیاله سرشار می برد
بی گریه دست و پای تو موجی است در سراب
بیهوده عرض کوشش بسیار می برد
ناصح ز منع باده اگر نوش می کند
دیوانه را به دیدن خمار می برد
آواره گل ز آبله خون نچیده است
پایی که ره به کوچه زنار می برد
نازکدلان برای شگون می خرند اسیر
مفت دلی که حیرتش از کار می برد
زنگ از دلم پیاله سرشار می برد
بی گریه دست و پای تو موجی است در سراب
بیهوده عرض کوشش بسیار می برد
ناصح ز منع باده اگر نوش می کند
دیوانه را به دیدن خمار می برد
آواره گل ز آبله خون نچیده است
پایی که ره به کوچه زنار می برد
نازکدلان برای شگون می خرند اسیر
مفت دلی که حیرتش از کار می برد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۱
در گلستان جگر داغ تو بس گل می کند
آه من چون شمع از سوز نفس گل می کند
نشکفد از سیر گلشن غنچه دلهای تنگ
نخل امید اسیران در قفس گل می کند
گر به یاد روی آتشناک او بارم سرشک
از نم اشکم در آتش خار و خس گل می کند
در جگر گلهای زخم تازه از غیرت شکفت
اول آن نخلی که باشد پیشرس گل می کند
گر سحاب از چشم تر خیزد ز فیض عشق اسیر
بحر را در شاخسار موج خس گل می کند
آه من چون شمع از سوز نفس گل می کند
نشکفد از سیر گلشن غنچه دلهای تنگ
نخل امید اسیران در قفس گل می کند
گر به یاد روی آتشناک او بارم سرشک
از نم اشکم در آتش خار و خس گل می کند
در جگر گلهای زخم تازه از غیرت شکفت
اول آن نخلی که باشد پیشرس گل می کند
گر سحاب از چشم تر خیزد ز فیض عشق اسیر
بحر را در شاخسار موج خس گل می کند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۱
سرکنم آوارگی منزل همان گیرم نبود
دل به دریا افکنم ساحل همان گیرم نبود
سینه ای بر تیر باران تغافل می دهم
التفات خنجر قاتل همان گیرم نبود
آنکه دیدم عمری از آیینه دل روی او
یک نفس از حال من غافل همان گیرم نبود
ترک دل کردم چه پروا دارم از تاراج عمر
برقها مطلب روا حاصل همان گیرم نبود
دل گره می زد به کارم ترک او کردم اسیر
برخود آسان کردم این مشکل همان گیرم نبود
دل به دریا افکنم ساحل همان گیرم نبود
سینه ای بر تیر باران تغافل می دهم
التفات خنجر قاتل همان گیرم نبود
آنکه دیدم عمری از آیینه دل روی او
یک نفس از حال من غافل همان گیرم نبود
ترک دل کردم چه پروا دارم از تاراج عمر
برقها مطلب روا حاصل همان گیرم نبود
دل گره می زد به کارم ترک او کردم اسیر
برخود آسان کردم این مشکل همان گیرم نبود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۳
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۸
یاد چشمت چو پی غارت جان می آید
خواب و آرام به تاراج فغان می آید
امتحان دل خود کردم و حالش دیدم
می رود هر که ز کوی تو به جان می آید
تا نیامد به سرخاک من آن گل نشکفت
که بهاری به تماشای خزان می آید
محرم شرح جدایی نبود هستی ما
نامه ام سوی تو با قاصد جان می آید
تا ز جولان تو برخاست غبار از خاکم
از گریبان صبا بوی فغان می آید
بسکه از نسبت آن رخ به نزاکت آمیخت
عکس بر خاطر آیینه گران می آید
کس گل از غنچه تصویر نچیده است اسیر
راز بیگانه دل کی به زبان می آید
خواب و آرام به تاراج فغان می آید
امتحان دل خود کردم و حالش دیدم
می رود هر که ز کوی تو به جان می آید
تا نیامد به سرخاک من آن گل نشکفت
که بهاری به تماشای خزان می آید
محرم شرح جدایی نبود هستی ما
نامه ام سوی تو با قاصد جان می آید
تا ز جولان تو برخاست غبار از خاکم
از گریبان صبا بوی فغان می آید
بسکه از نسبت آن رخ به نزاکت آمیخت
عکس بر خاطر آیینه گران می آید
کس گل از غنچه تصویر نچیده است اسیر
راز بیگانه دل کی به زبان می آید
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۵
دل چو خون شد ناز اشک پرده در نتوان کشید
منت خشک اینقدر از چشم تر نتوان کشید
آتش از آتش تواند برد نرد سوختن
جز محبت در دلم نقش دگر نتوان کشید
ما کجا دست گریبان پاره کردن از کجا
تا نباشد فرصتی آه از جگر نتوان کشید
چشم و دل پوشیده می باید به راه دوستی
پرده رسوایی است در بیرون در نتوان کشید
دیده ای مطلب رواییهای نومیدی اسیر
دست از دامان آه بی اثر نتوان کشید
منت خشک اینقدر از چشم تر نتوان کشید
آتش از آتش تواند برد نرد سوختن
جز محبت در دلم نقش دگر نتوان کشید
ما کجا دست گریبان پاره کردن از کجا
تا نباشد فرصتی آه از جگر نتوان کشید
چشم و دل پوشیده می باید به راه دوستی
پرده رسوایی است در بیرون در نتوان کشید
دیده ای مطلب رواییهای نومیدی اسیر
دست از دامان آه بی اثر نتوان کشید
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۲
نگه در دیده مانند گلی در دام خس دارم
نفس در سینه همچون عندلیبی در قفس دارم
سرشکم برده هر جا پاره دل لاله می کارد
ندارم لاله زار گریه دشت پر جرس دارم
به کس هرگز نیفتاده است کارم عشق را نازم
به فریادم چه حاجت داور فریاد رس دارم
چرا بی برگ ماند گلشن سودا اسیر از من
که همچون سنگ طفلان میوه های پیشرس دارم
نفس در سینه همچون عندلیبی در قفس دارم
سرشکم برده هر جا پاره دل لاله می کارد
ندارم لاله زار گریه دشت پر جرس دارم
به کس هرگز نیفتاده است کارم عشق را نازم
به فریادم چه حاجت داور فریاد رس دارم
چرا بی برگ ماند گلشن سودا اسیر از من
که همچون سنگ طفلان میوه های پیشرس دارم