عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
رهی معیری : چند قطعه
نسیم گریزان
از فتنه پریشان نشود هر که پناهی
در سایه گیسوی پریشان تو گیرد
از بس که شتابان و گریزان چو نسیمی
گل دست گشوده است که دامان تو گیرد
رهی معیری : چند قطعه
گوهر یکتا
فتاد گوهر یکتای من به دست رقیب
اگرچه از صدف سینه خانه ساختمش
فریب داد مرا دل فریب من ای کاش
که می شناختمش یا نمی شناختمش
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱
مه من، به جلوه گاهی که تو را شنودم آن جا
جگرم ز غصه خون شد، که چرا نبودم آن جا؟
گه سجده خاک راهت به سرشک می کنم گل
غرض آن که دیر ماند اثر سجودم آن جا
من و خاک آستانت، که همیشه سرخ رویم
به همین قدر که روزی رخ زرد سودم آن جا
به طواف کویت آیم، همه شب، به یاد روزی
که نیازمندی خود به تو می نمودم آن جا
پس ازین جفای خوبان ز کسی وفا نجویم
که دگر کسی نمانده که نیازمودم آن جا
به سر رهش، هلالی، ز هلاک من که را غم؟
چو تفاوتی ندارد عدم و وجودم آن جا
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
سعی کردم که شود یار ز اغیار جدا
آن نشد عاقبت و من شدم از یار جدا
از من امروز جدا می شود آن یار عزیز
همچو جانی که شود از تن بیمار جدا
گر جدا مانم ازو خون مرا خواهد ریخت
دل خون گشته جدا، دیده خونبار جدا
زیر دیوار سرایش تن کاهیده من
همچو کاهیست که افتاده ز دیوار جدا
من که یک بار بوصل تو رسیدم همه عمر
کی توانم که شوم از تو بیک بار جدا؟
دوستان، قیمت صحبت بشناسید، که چرخ
دوستان را ز هم انداخته بسیار جدا
غیر آن مه، که هلالی بوصالش نرسید
ما درین باغ ندیدیم گل از خار جدا
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
ای نور خدا در نظر از روی تو ما را
بگذار که در روی تو بینیم خدا را
تا نکهت جان بخش تو همراه صبا شد
خاصیت عیسیست دم باد صبا را
هر چند که در راه تو خوبان همه خاکند
حیفست که بر خاک نهی آن کف پا را
پیش تو دعا گفتم و دشنام شنیدم
هرگز اثری بهتر ازین نیست دعا را
می خواستم آسوده بکنجی بنشینم
بالای تو ناگاه بر انگیخت بلا را
آن روز که تعلیم تو می کرد معلم
بر لوح تو ننوشت مگر حرف وفا را؟
گر یار کند میل، هلالی، عجبی نیست
شاهان چه عجب گر بنوازند گدا را؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴
بچشم لطف اگر بینی گرفتاران رسوا را
بماهم گوشه چشمی که، رسوا کرده ای ما را
پس از مردن نخواهم سایه طوبی ولی خواهم
که روزی سایه برخاکم فتد آن سرو بالا را
حذر کن از دم سرد رقیب، ای نوگل خندان
که از باد خزان آفت رسد گلهای رعنا را
دلا، تا می توان امروز فرصت را غنیمت دان
که در عالم نمی داند کسی احوال فردا را
زلال خضر باشد خاک پایت، جای آن دارد
که ذوق خاکبوسی بر زمین آرد مسیحا را
هلالی را چه حد آنکه بر ماه رخت بیند؟
بعشق ناتمام او چه حاجت روی زیبا را؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
ز روی مهر اگر روزی ببینی یک دو شیدا را
بماهم گوشه چشمی، که شیدا کرده ای ما را
بهر جا پا نهی آنجا نهم صد بار چشم خود
چه باشد؟ آه! اگر یک باره بر چشمم نهی پا را
مرا گر در تمنای تو آید صد بلا بر سر
ز سر بیرون نخواهم کرد هرگز این تمنا را
چو در بازار حسن از یک طرف پیدا شدی، ناگه
خریداران یوسف برطرف کردند سودا را
شنیدم این که: فردا ماه من عزم سفر دارد
بمیرم کاش امروزت، نبینم روی فردا را
هلالی را بیک دیدن غلام خویشتن کردی
عجب بیناییی کردی، بنازم چشم بینا را
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
گه گهم خوانی و گویی که: چه حالست تو را؟
حال من حال سگان، این چه سؤالست تو را؟
می کنم یاد تو و میروم از حال به حال
من به این حال و نپرسی که: چه حالست تو را؟
سال ها شد که خیال کمرت می بندم
هرگزم هیچ نگفتی: چه خیالست تو را؟
ای گل باغ لطافت، ز خزان ایمن باش
که هنوز اول نوروز جمالست تو را
وصف حسن تو چه گویم؟ که ز اسباب جمال
هر چه باید همه در حد کمالست تو را
نوبت کوکبه ی ماه منست، ای خورشید
بیش ازین جلوه مکن، وقت زوالست تو را
عمر بگذشت، هلالی، به امید دهنش
خود بگو: این چه تمنای محالست تو را؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹
من کیستم تا هر زمان پیش نظر بینم تو را؟
گاهی گذر کن سوی من، تا در گذر بینم تو را
افتاده بر خاک درت، خوش آنکه آیی بر سرم
تو زیر پا بینی و من بالای سر بینم تو را
یک بار بینم روی تو دل را چه سان تسکین دهم؟
تسکین نیابد، جان من، صد بار اگر بینم تو را
از دیدنت بیخود شدم، بنشین به بالینم دمی
تا چشم خود بگشایم و بار دگر بینم تو را
گفتی که: هر کس یک نظر بیند مرا جان می دهد
من هم به جان در خدمتم، گر یک نظر بینم تو را
صد بار آیم سوی تو، تا آشنا گردی به من
هر بار از بار دگر بیگانه تر بینم تو را
تا کی هلالی را چنین زین ماه می داری جدا؟
یارب! که ای چرخ فلک، زیر و زبر بینم تو را
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
یار ما هرگز نیازارد دل اغیار را
گل سراسر آتشست، اما نسوزد خار را
دیگر از بی طاقتی خواهم گریبان چاک زد
چند پوشم سینه ی ریش و دل افگار را؟
بر من آزرده رحمی کن، خدا را، ای طبیب
مرهمی نه، کز دلم بیرون برد آزار را
باغ حسنت تازه شد از دیده ی گریان من
چشم من آب دگر داد آن گل رخسار را
روز هجر از خاطرم اندیشه ی وصلت نرفت
آرزوی صحت از دل کی رود بیمار را؟
حال خود گفتی: بگو، بسیار و اندک هرچه هست
صبر اندک را بگویم، یا غم بسیار را؟
دیدن دیدار جانان دولتی باشد عظیم
از خدا خواهد هلالی دولت دیدار را
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
من کیم بوسه زنم ساعد زیبایش را؟
گر مرا دست دهد بوسه زنم پایش را
چشم ناپاک بر آن چهره دریغست، دریغ
دیده ی پاک من اولیست تماشایش را
ناز می بارد از آن سرو سهی سر تا پا
این چه نازست؟ بنازم قد و بالایش را
خواهم از جامه ی جان خلعت آن سرو روان
تا در آغوش کشم قامت رعنایش را
جای او دیده ی خون بار شد، ای اشک، برو
هر دم از خون دل آغشته مکن جایش را
هیچ کس دل به خریداری یاری ندهد
که به هم بر نزند حسن تو سودایش را
زان دو لب هست تمنای هلالی سخنی
کاش، گویی که بر آرند تمنایش را
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
آرزومند توام، بنمای روی خویش را
ور نه، از جانم برون کن آرزوی خویش را
جان در آن زلفست، کمتر شانه کن، تا نگسلی
هم رگ جان مرا، هم تار موی خویش را
خوب رو را خوی بد لایق نباشد، جان من
همچو روی خویش نیکو ساز خوی خویش را
چون به کویت خاک گشتم، پایمالم ساختی
پایه بر گردون رساندی خاک کوی خویش را
آن نه شبنم بود ریزان، وقت صبح، از روی گل
گل ز شرمت ریخت بر خاک آبروی خویش را
مرده ام، عیسی دمی خواهم، که یابم زندگی
همره باد صبا بفرست بوی خویش را
بارها گفتم: هلالی، ترک خوبان کن، ولی
هیچ تأثیری ندیدم گفتگوی خویش را
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵
یک دو روزی می گذارد یار من تنها مرا
وه! که هجران می کشد امروز، یا فردا مرا
شهر دلگیرست، تا آهنگ صحرا کرد یار
می روم، شاید که بگشاید دل از صحرا مرا
یار آن جا و من این جا، وه! چه باشد گر فلک
یار را این جا رساند، یا برد آن جا مرا
ناله کمتر کن، دلا، پیش سگانش بعد ازین
چند سازی در میان مردمان رسوا مرا؟
غیر بدنامی ندارم سودی از سودای عشق
مایه ی بازار رسواییست این سودا مرا
می کشم، گفتی هلالی را به استغنا و ناز
آری، آری، می کشد آن ناز و استغنا مرا
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
ای شهسوار حسن، سر افراز کن مرا
ای من سگت، بسوی خود آواز کن مرا
تا با تو راز گویم و فارغ شوم دمی
بهر خدا، که همدم و همراز کن مرا
لطف تو معجزیست، که بر مرده جان دهد
لطفی نما و زنده ز اعجاز کن مرا
چون کاکل تو چند توان گشت بر سرت؟
تیغی بگیر و از سر خود باز کن مرا
ساقی، هلاکم از هوس پای بوس تو
در پای خویش مست سرانداز کن مرا
نازی بکن، که بی خبر افتم بخاک و خون
یعنی که: نیم کشته آن ناز کن مرا
جانا، بغمزه سوی هلالی نظر فگن
وز جان هلاک غمزه غماز کن مرا
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
زان پیشتر که عقل شود رهنمون مرا
عشق تو ره نمود به کوی جنون مرا
هم سینه شد پر آتش و هم دیده شد پر آب
در آب و آتشست درون و برون مرا
شوخی که بود مردن من کام او کجاست؟
تا بر مراد خویش ببیند کنون مرا
خاک درت ز قتل من آغشته شد به خون
آخر فکند عشق تو در خاک و خون مرا
چشمت، که صبر و هوش هلالی به غمزه برد
خواهد فسانه ساختن از یک فسون مرا
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
ز سوز سینه، هر دم، چند پوشم داغ هجران را؟
دگر طاقت ندارم، چاک خواهم زد گریبان را
بزن یک خنجر و از درد جان کندن خلاصم کن
چرا دشوار باید کرد بر من کار آسان را؟
نمی خواهم که خط بالای آن لب سایه اندازد
که بی ظلمت صفای دیگرست آن آب حیوان را
به زلفت بسته شد دل های مشتاقان، بحمدالله
عجب جمعیتی روزی شد این جمع پریشان را!
کسی چون جان برد زین کافران سنگدل، یارب؟
که در یک لحظه می ریزند خون صد مسلمان را
طبیبا، تا به کی بر زخم پیکانش نهی مرهم؟
برو، مگذار دیگر مرهم و بگذار پیکان را
هلالی، دل منه بر شیوه ی آن شوخ عاشق کش
سخن بشنو و گرنه بر سر دل می کنی جان را
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
نهادی بر دلم داغ فراق و سوختی جان را
به داغ و درد دوری چند سوزی دردمندان را!
منه زین بیشتر چون لاله داغی بر دل خونین
که از دست تو آخر چاک خواهم زد گریبان را
شدم در جستجوی کعبه ی وصلت، ندانستم
که همچون من بود سر گشته بسیار این بیابان را
اگر چشم خضر بر لعل جان بخش تو افتادی
به عمر خود نکردی یاد هرگز آب حیوان را
خوش آن باشد که در هنگام وصل او سپارم جان
معاذالله! از آن ساعت که بینم روی هجران را
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴
به روز غم، سگش خواهم، که پرسد خاکساران را
که یاران در چنین روزی به کار آیند یاران را
عجب خاری خلید از نو گلی در سینه ی ریشم!
که برد از خاطر من خار خار گل عذاران را
ز ناز امروز با اغیار خندان می رود آن گل
دریغا! تازه خواهد کرد داغ دل فگاران را
به صد امید عزم کوی او دارند مشتاقان
خداوندا، به امیدی رسان امیدواران را
تو، ای فارغ، که عزم باغ داری سوی ما بگذر
که در خون جگر چون لاله بینی داغ داران را
اگر من بلبلم، اما تو آن گل برگ خندانی
که از باغ تو بویی بس بود من هزاران را
هلالی کیست؟ کان مه توسن برانگیزد به قتل او
به خون این چنین صیدی چه حاجت شهسواران را؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵
به چه نسبت کنم آن سرو قد دلجو را؟
هر چه گویم، به از آنست، چه گویم او را؟
مشنو، از بهر خدا، در حق من قول رقیب
که نکو نیست شنیدن خبر بد گو را
آنکه بد خوی مرا داد چنان روی نکو
کاشکی خوی نکو هم دهد آن بد خو را
تیغ بر من چه زنی؟ حیف که همچون تو کسی
بهر آزار سگی رنجه کند بازو را
چشمت آهوست، نظر سوی رقیبان مفکن
پند بشنو، به سگان رام مکن آهو را
بس که دارم المی بر دل از آزردن او
شب همه شب به خس و خار نهم پهلو را
چون هلالی صفت روی نکو گویم و بس
که بسی معتقدم این صفت نیکو را
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
به نام ایزد، میان مردمان آن تندخو با ما
چه خوش باشد که ما در گوشه ای باشیم و او با ما
ز بد خویی به ما جنگ و به اغیار آشتی دارد
چه دارد؟ یارب! این بیگانه خوی جنگجو با ما؟
کنون خود از نکورویی چه با ما می کند هر دم؟
چه گویم تا چه خواهد کرد زان خوی نکو با ما؟
به کویت آمدیم و آرزوی ما نشد حاصل
ز کویت می رویم اینک، هزاران آرزو با ما
اگر پهلوی ما از طعنه ی اغیار ننشینی
چنین جایی نشین، باری، که باشی روبرو با ما
رقیبا، گفتگوی عشق را هم درد می باید
خدا را! چون تو بی دردی مکن این گفتگو با ما
هلالی، در ره عشقست از هر سو غم دیگر
عجب راهی که غم رو کرده است از چار سو با ما!