عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵
مدار از منزل آرایان طمع معماری دلها
که وسعت رفت از دست و دل مردم به منزلها
سیه شد بس که عالم از چراغ مرده دلها
نمی بینند پیش پای خود را شمع محفل ها
دل بیدار می باید درین وادی، توجه کن
که من با پای خواب آلود کردم قطع منزل ها
نصیب دور گردان گوهر سیراب چون گردد؟
ازان دریا که با این قرب، لب خشکند ساحلها
بنای کعبه و بیت الصنم کردند بیکاران
گل و خشتی که بر جا مانده بود از کعبه دلها
زبان بستم، گشاد دل ز صد جانب درون آمد
نظر پوشیدم، از پیش نظر برخاست حایل ها
به نومیدی مده تن گر چه در کام نهنگ افتی
که دارد در دل گرداب، بحر عشق ساحل ها
نمی بود این قدر خواب غرور دلبران سنگین
اگر می داشت آوازی شکست شیشه دلها
به لیلی متهم دارند مجنون را، ازین غافل
که دارد گفتگوی مردم دیوانه محمل ها
هزاران عقده چون انگور در دل داشتم صائب
به یک پیمانه می کرد ساقی حل مشکل ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۷
گریه سوختگان اشک کباب است ترا
خون این بی گنهان باده ناب است ترا
ناله ای کز جگر سنگ برون آرد آه
از دل همچو شب افسانه خواب است ترا
بر جگر سوختگان رحم کجا خواهی کرد؟
که چو دل آب شود، عالم آب است ترا
ناله خشک لبان گر چه ملال انگیزست
طرب انگیزتر از چنگ و رباب است ترا
نشود چشم تو از شور قیامت بیدار
نامه شکوه ما پرده خواب است ترا
آب و آتش چه به خورشید جهانتاب کند؟
چه غم از سوز دل و چشم پر آب است ترا؟
هیچ پروا ز دهن خوانی بلبل نکنی
سخن تلخ، گوارا چو گلاب است ترا
به عنانداری بیداد نمی پردازی
گر چه از حلقه خط، پا به رکاب است ترا
جوهر تیغ تو چون مور برآرد پر و بال
بس که در کشتن عشاق شتاب است ترا
به لب چون شکرت راه سخن دارد خط
به چه تقصیر به طوطی شکراب است ترا
خط شبرنگ کز او حسن نهد پا به حساب
شب نوروز من و روز حساب است ترا
در گلستان تو هر سرد نفس محرم نیست
گوش بر زمزمه مرغ کباب است ترا
نگذری از سر اندیشه صائب زنهار
دل اگر آینه صدق و صواب است ترا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷
از نظر کرد نهان خط رخ آن مهوش را
پردگی ساخت شب دل سیه این آتش را
چون برآید نفس از سوختگان در بزمی
که نمک سرمه آواز شود آتش را؟
زاهد خشک برآورد مرا از مشرب
چون سفالی که کند جذب، می بی غش را
آه در سینه من محنت پیری نگذاشت
که کمان دل تهی از تیر کند ترکش را
خصم سرکش شود از راه تحمل مغلوب
خاک خاموش به از آب کند آتش را
پرده تیرگی دل نشود رخت سفید
چه دهی عرض به صراف، زر روکش را؟
در شبستان لحد تلخ نگردد خوابش
هر که در زندگی از خاک کند مفرش را
نبرد زخم زبان سرکشی از طینت عشق
چون خس و خار شود بند زبان آتش را؟
بر سر رحم نیامد به زر و زاری و زور
به چه تدبیر کنم رام، من آن سرکش را؟
هر کجا اهل دلی نیست مزن دم صائب
نتوان خواند به هر کس سخن دلکش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴
تلخی عالم ناساز شراب است مرا
تری بدگهران عالم آب است مرا
تا ازان روی عرقناک، نظر دادم آب
آب حیوان به نظر موج سراب است مرا
لب به دریوزه می تلخ نسازم چون جام
آبرو جمع چو شد، عالم آب است مرا
نیست بی سوختگان شور مرا چون آتش
می ز خونابه دلهای کباب است مرا
جز در دوست که بیداری دل می بخشد
تکیه بر هر چه کنم باعث خواب است مرا
می دهد شادی بی درد مرا غوطه به خون
خنده کبک دری، چنگ عقاب است مرا
می دهم عرض به دشمن گره مشکل خویش
از هوا چشم گشایش چو حباب است مرا
گر چه همخانه دریای گرامی گهرم
چون صدف، دانه روزی ز سحاب است مرا
کمتر از جنبش ابروست مرا دور نشاط
خوشدلی چون مه نو پا به رکاب است مرا
تلخی زهر عتاب است گوارا بر من
با شکرخنده خوبان شکراب است مرا
مطلب افتاده مرا تندی و بدخویی تو
غرض از نامه نه امید جواب است مرا
حسن بی پرده کند آب نگه را، ورنه
دست، گستاخ به آن بند نقاب است مرا
راست کیشم، به نشان می رسد آخر تیرم
خود حسابم، چه غم از روز حساب است مرا؟
نیست کاری به دورویان جهانم صائب
روی دل از همه عالم به کتاب است مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶
چون می کهنه چه شد گر نبود جوش مرا؟
شور صد بزم بود در لب خاموش مرا
می کشم تهمت سجاده تزویر از خلق
گر چه فرسوده شد از بار سبو دوش مرا
جوش بی تابی من چون دل دریا ذاتی است
عارضی نیست چو خم سینه پر جوش مرا
بحر را کرد نهان در ته سرپوش حباب
آن که زد مهر ادب بر لب خاموش مرا
قدرم این بس که ز خاطر نروم پش نظر
من که باشم که نسازند فراموش مرا؟
شد ز بیداری من صبح قیامت نومید
برد از بس که تماشای تو از هوش مرا
تا سبوی که درین میکده بر جا مانده است؟
که ردا هر نفسی می فتد از دوش مرا
چشم من واله موی قلم نقاش است
نفریبد به خط و خال، بناگوش مرا
تا درین باغ چو گل چشم گشودم صائب
می رود عمر به خمیازه آغوش مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵
چند بر کوردلان جلوه دهم معنی را؟
پیش دجال کشم مایده عیسی را
در دیاری که ز ارباب تمیزست ز کام
غنچه آن به که کند مهر، لب دعوی را
سوزنی گر نکشد سرمه بینش در چشم
نتوان عیب نمودن نفس عیسی را
خصم انگشت چرا بر سخن من ننهد؟
بر سر چوب بود حس بصر، اعمی را
هر که با خود دو گواه از رگ گردن دارد
می برد پیش، دو صد دعوی بی معنی را
نتوان بر سخن روشن من پرده کشید
چه غم از موجه نیل است کف موسی را؟
صائب از تیرگی بخت سخن شکوه مکن
کز سیه خانه گزیری نبود لیلی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱
از بساط فلک آن سوی بود بازی ما
شش جهت کیست به ششدر فکند بازی ما؟
ما حریفان کهنسال جهان ازلیم
طفل شش روزه عالم ندهد بازی ما
تخته نقش مرادست دل ساده دلان
بازی خود دهد آن کس که دهد بازی ما
قوت بازوی اقبال، رسا افتاده است
نیست محتاج به تعلیم و مدد بازی ما
خانه پرداختگانیم درین بازیگاه
دل ز بازیچه گردون نخورد بازی ما
پیری و طفل مزاجی به هم آمیخته ایم
تا شب مرگ به آخر نرسد بازی ما
روزگاری است به گردون دغا هم نردیم
عجبی نیست اگر پخته بود بازی ما
چون زر قلب نداریم به خود امیدی
در شب تار جهان تا که خورد بازی ما؟
ظاهر و باطن ما آینه یکدگرند
خاک در چشم حریفی که دهد بازی ما
بود ما محض نمودست، سرابیم سراب
جای رحم است بر آن کس که خورد بازی ما
جامه را پرده درویشی خود ساخته ایم
ندهد فقر به تشریف نمد، بازی ما
چه خیال است که از پای نشیند صائب
تا به هر کوچه چو طفلان ندود بازی ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۹
به کوی عشق مبر زاهد ریایی را
مکن به شهر بدآموز، روستایی را
جماعتی که به بیگانگان نمی جوشند
نچیده اند گل باغ آشنایی را
ز زلف ماتمیان ناخنی چه بگشاید؟
قلم چه داد دهد قصه جدایی را؟
چه دل به شبنم این باغ و بوستان بندم؟
که کرده اند روان، درس بی وفایی را
هلاک غیرت آن رهروم که می دارد
ز چشم آبله پنهان، برهنه پایی را
ز نقش شهپر طاوس می توان دانست
که چشمهاست به دنبال، خودنمایی را
نمی شود نشود فرق سرکشان پامال
سفر به خاک بود ناوک هوایی را
تلاش چاشنی کنج آن دهن صائب
به کام شکر، شیرین کند گدایی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۳
به خرج رفت حیاتم ز هرزه کوشی ها
به خاک ریخت شرابم ز خامجوشی ها
به سود داشتم امیدها درین بازار
نماند مایه به دستم ز خودفروشی ها
نفس به باد فنا مشت خاک من می داد
نمی رسید به فریاد اگر خموشی ها
بدوز دیده باریک بین ز عیب، که نیست
لباس عافیتی به ز عیب پوشی ها
رسید نوبت پیری و خون دل خوردن
گذشت فصل جوانی و باده نوشی ها
چنان که بال و پر شعله می شود خس و خار
غرور نفس فزود از پلاس پوشی ها
متاع یوسفی خود به سیم قلب دهم
گران نیم به عزیزان ز خودفروشی ها
به حرف وصوت گشایم چرا دهن صائب؟
مرا که جنت دربسته شد خموشی ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۸
از بس سترد گرد ملال از جبین ما
در زیر خاک ماند چو دام آستین ما
چشم ستاره جوهر آزار ما نداشت
روزی که بود باده لعلی نگین ما
از اضطراب ما دل سنگ آب می شود
جای ترحم است به پهلونشین ما
نخجیر ما ز سایه خود طبل می خورد
صیاد کرده است عبث در کمین ما
آفت به گرد خرمن ما هاله بسته است
با برق در تلاش بود خوشه چین ما
دل را به نقد از الم نسیه می کشد
کاری که می کند نظر دوربین ما
صائب چرا ز فکر هم آواز خون خوریم؟
ز اهل سخن بس است خروشی قرین ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۵
از بدگهری می شکند گوهر رز را
در دل چه گره هاست ز زاهد بر رز را
حاشا که گذارد کرم ساقی کوثر
در گلشن فردوس ملامتگر رز را
یک دانه انگور به زاهد مچشانید
حیف است فکندن به وبال اختر رز را
ای شیشه می چند دهن بسته نشینی؟
با جام بکن عقد روان دختر رز را
صائب اگر از نشأه می چشم دهی آب
از آب گهر سبز نمایی سر رز را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۱
بی قدر ساخت خود را، نخوت فزود ما را
بر ما و خود ستم کرد هر کس ستود ما را
چون موجه سرابیم در شوره زار عالم
کز بود بهره ای نیست غیر از نمود ما را
تنگی روزی ما بود از گشودن لب
تا بسته گشت این در صد در گشود ما را
در آه بی اثر چند سازیم زندگی صرف؟
در دیده آب نگذاشت این کاه دود ما را
قانع به خون گر از رزق چون داغ لاله گردیم
سازد همان نمکسود چشم حسود ما را
آیینه های روشن گوش و زبان نخواهند
از راه چشم باشد گفت و شنود ما را
بی مانعی کشیدیم مه را برهنه در بر
تا شد کتان هستی بی تار و پود ما را
خواهد کمان هدف را پیوسته پای بر جا
زان درنیارد از پا چرخ کبود ما را
چون خامه سبک مغز از بی حضوری دل
شد بیش رو سیاهی در هر سجود ما را
از بوته ریاضت نقصان نمی کند کس
از جسم هر چه کاهید بر جان فزود ما را
گر صبح از دل شب زنگار می زداید
چون از سپیدی مو غفلت فزود ما را؟
از ما نشد چو مه فوت بر خاک جبهه سودن
هر چند سر ز رفعت بر چرخ سود ما را
نیلوفر فلک را چون لاله داغ داریم
از سنگ کودکان شد تا تن کبود ما را
داغ کلف تواند آسان ز روی مه برد
زنگ قساوت از دل هر کس زدود ما را
تا داشتیم چون سرو یک پیرهن درین باغ
از گرم و سرد عالم پروا نبود ما را
از پختگی نبردیم بویی ز خامکاری
شد رهنما به آتش خامی چو عود ما را
از بخت سبز چون شمع صائب گلی نچیدیم
در اشک و آه شد صرف یکسر وجود ما را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۵
مریز آب رخ خود مگر برای شراب
که در دو نشأه بود سرخ رو گدای شراب
من این سخن ز فلاطون خم نشین دارم
علاج رخنه دل نیست غیر لای شراب
هزار سال دگر مانده است ریزد آب
زلال خضر به آن روشنی به پای شراب
حباب وار سر فردی از جهان دارم
بر آن سرم که کنم در سر هوای شراب
به احتیاط ز دست خضر پیاله بگیر
مباد آب حیاتت دهد به جای شراب
گره ز غنچه پیکان گشودن آسان است
نسیم نی چو شود جمع با هوای شراب
همان گروه که ما را ز باده منع کنند
که عقل را نتوان داد رونمای شراب:
کنند ساده ز خط کتابه مسجد را
اگر کتاب بگیرند در بهای شراب
کنم به وصف شراب آنقدر گهرباری
که زهد خشک شود تشنه لقای شراب
کدام درد به این درد می رسد صائب؟
که در بهار ندارم به کف بهای شراب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۶
ز بس به می شدم آلوده چون سبوی شراب
توان مقام مرا یافتن به بوی شراب
گل امید من آن روز رنگ می گیرد
که بشنوم ز لب لعل یار، بوی شراب
اگر چه گرد برآورده ام ز میکده ها
هنوز در دل من هست آرزوی شراب
ازان به است که صد تشنه را کند سیراب
اگر به خاک من آرد کسی سبوی شراب
برهنگی نکشد روز حشر، تردستی
که با لباس مرا افکند به جوی شراب!
شود ز ساقی گلچهره گلستان خلیل
اگر چه آتش سوزنده است خوی شراب
خوشا کسی که درین باغ کرد چون نرگس
ز کاسه سر خود پا، به جستجوی شراب
غمین مباش که از بحر غم حریفان را
به دست بسته برون می برد سبوی شراب
چه لازم است به زاهد به زور می دادن؟
به خاک شوره مریزید آبروی شراب
شکسته رنگ نمی گردد از خمار کسی
که از شراب قناعت کند به بوی شراب
اگر سفینه برای نجات بحر غم است
بس است کشتی دریاکشان کدوی شراب
کسی ز دولت بیدار گل تواند چید
که چون حباب نظر وا کند به روی شراب
مدام همچو رگ ابر، گوهر افشان است
زبان خامه صائب ز گفتگوی شراب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۲
من به دوزخ می روم، زاهد اگر در جنت است
دوزخ ارباب معنی صحبت بی نسبت است
عارفان را در لباس فقر بودن آفت است
هم لباس خلق گشتن پرده دار شهرت است
دست شستن نیست چندان کاری از موج سراب
دامن افشاندن به دنیا از قصور همت است
عالم روشن به چشمش زود می گردد سیاه
هر که چون پروانه بی درد، عاشق صحبت است
موشکافان از پریشانی نمی تابند روی
طره آشفتگی شیرازه جمعیت است
بهر نخجیری است هر دامی درین نخجیرگاه
حلقه دام چشم از بهر شکار عبرت است
صحبت عاشق گران بر خاطر معشوق نیست
طوق قمری سرو بستان را کمند وحدت است
حسن و عشق از یک گریبان سر برون آورده اند
این شرر در سنگ با پروانه گرم صحبت است
عشق هر کس را که خواهد می کند زیر و زبر
پشت و روی جنس دیدن بر خریدن حجت است
از نسیم شکوه گرد کلفت از دل می رود
شکوه چون در دل گره گردید، تخم کلفت است
می برد فیض جواهر سرمه از گرد ملال
هر که چون آیینه صائب در مقام حیرت است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۷
رزق ما روشندلان چون مه ز پهلوی خودست
گر نمی در ساغر ما هست از جوی خودست
دیده امیدش از خواب پریشان ایمن است
هر که را بالین آسایش ز زانوی خودست
عاشق از بار لباس عاریت آسوده است
بید مجنون را کلاه و جامه از موی خودست
بوی پیراهن نمی گیرند اهل دل به مفت
غنچه این بوستان دلداده بوی خودست
در دیار خودپسندان نور بینش توتیاست
دیو این خاک سیه دل واله روی خودست
در خیابان رعونت نیست رسم امتیاز
هر نهالی عاشق بالای دلجوی خودست
هیچ فردی در پی اصلاح خوی خویش نیست
هر که را دیدیم در آرایش روی خودست
تنگ خلقی هر که را انداخت در دام بلا
متصل در زیر تیغ از چین ابروی خودست
بی زبانی می گشاید بندهای سخت را
در قفس طوطی ز منقار سخنگوی خودست
تا نسیم نوبهار عشق در مشاطگی است
شبنم این بوستان محو گل روی خودست
خصم اگر چون بیستون بندد به خون ما کمر
پشت ما بر کوه از اقبال بازوی خودست
نیست صائب چشم ما بر ریزش ابر بهار
آبخورد سبزه ما از لب جوی خودست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۳
عشرت روی زمین در چرب نرمی مضمرست
رشته هموار را بالین و بستر گوهرست
می روند از جا سبک مغزان ز دنیای خسیس
برگ کاهی کهربای حرص را بال و پرست
تا نسوزد آرزو در دل نگردد سینه صاف
سرمه بینایی آیینه از خاکسترست
زینت ظاهر کند محضر به خون خود درست
حلقه فتراک طاوس خودآرا از پرست
مهر بر لب زن که چون منصور با این باطلان
هر که گوید حرف حق بی پرده، دارش منبرست
می خلد در دیده ها دستی که از ریزش تهی است
خشک چون گردد رگ ابر بهاران نشترست
می گشاید هر که چون ناخن گره از کار خلق
می کند نشو و نما هر چند تیغش بر سرست
بر چراغ ما که می میرد برای خامشی
سایه دست حمایت آستین صرصرست
بی خموشی در حریم قرب نتوان بار یافت
حلقه را از هرزه نالی جای بیرون درست
دیده بیدار، صائب می برد فیض از جهان
هر چه مینا جمع می سازد برای ساغرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۷
ریشه ما در زمین خاکساری محکم است
گلبن امید ما در چار موسم خرم است
دامن محشر به فریاد سرشک ما رسد
آستین تنگ میدان، گریه ما را کم است
چشم جود از روشنان عالم بالا مدار
دیده خورشید، محتاج سرشک شبنم است
کاسه همسایه پا دارد، به ما جامی بده
دور شاید بر مراد ما بگردد، عالم است
به که در جیب نمد آیینه را پنهان کنیم
عالم از جهل مرکب یک سواد اعظم است
استقامت از مزاج آفرینش رفته است
بیشتر رد و قبول اهل عالم توأم است
در به روی صورت دیوار نگشاییم ما
هر که دارد حسن معنی در دل ما محرم است
از بیاض گردن او، فرد بیرون کرده ای است
فرد خورشیدی که سر لوح کتاب عالم است
من که صائب پاک گوهرتر ز تیغ افتاده ام
رشته کارم چرا چون زلف جوهر درهم است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۰
در فشار دل، سر دست نگارین ظالم است
در هلاک بیگناهان تیغ خونین ظالم است
گر چه از زنگار خط تیغ نگاهش کند شد
همچنان مژگان آن غارتگر دین ظالم است
مشکل است از چشم گیرای تو دل برداشتن
پنجه مژگان دراز و خواب سنگین ظالم است
می کند دست حمایت ناتوانان را قوی
جرم رخسارست اگر آن زلف پرچین ظالم است
کوته اندیشی که سازد دست منسوبان دراز
در حقیقت نیست یک ظالم، که چندین ظالم است
کلک صائب بی زبان در عرض حال افتاده است
ورنه در صید معانی همچو شاهین ظالم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۷
لطف او با دیگران ناز و عتابش بر من است
صحبت گرمش به اغیار و کبابش بر من است
یک سر مو غافل از حال ضعیفان نیستم
گر فتد مویی در آتش پیچ و تابش بر من است
کرم شب تابی فلک گر شمع بالینم کند
منت روی زمین از آفتابش بر من است
می کند هر کس به غیر از حق سئوال از دیگران
مشت خاکی بر دهانش زن جوابش بر من است!
حاصل فرمانروایی نیست جز وزر و وبال
بی حسابی می کند هر کس، حسابش بر من است
خشک مغزان را کنم صائب به شعر تر علاج
هر که را دردسری گیرد گلابش بر من است