عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۳
از آن ز صحبت یاران کشیده دامانم
که صحبت دیگری میکشد گریبانم
چو خلوتست دل ید در و دل آرامی
بپاسبانی دل در توقع آنم
ز دوست رنج پیاپی مرا بود خوشتر
ز راحتی که رسد از فلان و بهمانم
گذشت آنکه بصحبت نشاط رو میداد
کنون بمجلس صحبت به بیتالاحزانم
کجا شد آنکه بهنگام شعر میخواندم
چه شد نشاط رفیقان و کو رفیقانم
کجا شد آنکه بگردون فغان من میرفت
گره گره شده اکنون سینه افغانم
کجاست یار موافق رفیق روحانی
بلطف جمع کند خاطر پریشانم
یکیست یار من و نیست غیر او یاری
ولیک در طلبش چارهٔ نمیدانم
بسوی چاره نبردم رهی به بیداری
مگر به خواب به بینم که چیست درمانم
خیال دوست چنان میزند ره خوابم
که خواب مرگ گمان میشود که نتوانم
ز مرگ دم بدمم میرسد پیام خوشی
بگو بیا که روانرا بپاش افشانم
دل تو فیض اگر با تو صحبتی خواهد
بگو ز صحبت نامحرمان گریزانم
که صحبت دیگری میکشد گریبانم
چو خلوتست دل ید در و دل آرامی
بپاسبانی دل در توقع آنم
ز دوست رنج پیاپی مرا بود خوشتر
ز راحتی که رسد از فلان و بهمانم
گذشت آنکه بصحبت نشاط رو میداد
کنون بمجلس صحبت به بیتالاحزانم
کجا شد آنکه بهنگام شعر میخواندم
چه شد نشاط رفیقان و کو رفیقانم
کجا شد آنکه بگردون فغان من میرفت
گره گره شده اکنون سینه افغانم
کجاست یار موافق رفیق روحانی
بلطف جمع کند خاطر پریشانم
یکیست یار من و نیست غیر او یاری
ولیک در طلبش چارهٔ نمیدانم
بسوی چاره نبردم رهی به بیداری
مگر به خواب به بینم که چیست درمانم
خیال دوست چنان میزند ره خوابم
که خواب مرگ گمان میشود که نتوانم
ز مرگ دم بدمم میرسد پیام خوشی
بگو بیا که روانرا بپاش افشانم
دل تو فیض اگر با تو صحبتی خواهد
بگو ز صحبت نامحرمان گریزانم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴
شب تار است روز من بیا خورشید تابانم
روان سوز است سوز من بیا ای راحت جانم
بیا ای یار دیرینم بیا ای جان شیرینم
دمی بنشین ببالینم که جان بر پایت افشانم
ترا خواهم ترا خواهم بغیر از تو کرا خواهم
بغیر از تو چرا خواهم توئی جانم توئی جانم
ز شادی چون شوم خندان توئی پیدا در آن خنده
ز غم چون میکنم افغان توئی پنهان در افغانم
زنی در من گهی آتش کنی گاهی دلم را خوش
کدامین بهتر است از لطف یا قهرت نمیدانم
ز من پرسی که مرد دنییی ای فیض یا عقبی
نه مرد این نه مرد آن پریشانم پریشانم
گروهی عالم و عاقل گروهی غافل و جاهل
من دیوانهٔ بیدل نه با اینم نه با آنم
روان سوز است سوز من بیا ای راحت جانم
بیا ای یار دیرینم بیا ای جان شیرینم
دمی بنشین ببالینم که جان بر پایت افشانم
ترا خواهم ترا خواهم بغیر از تو کرا خواهم
بغیر از تو چرا خواهم توئی جانم توئی جانم
ز شادی چون شوم خندان توئی پیدا در آن خنده
ز غم چون میکنم افغان توئی پنهان در افغانم
زنی در من گهی آتش کنی گاهی دلم را خوش
کدامین بهتر است از لطف یا قهرت نمیدانم
ز من پرسی که مرد دنییی ای فیض یا عقبی
نه مرد این نه مرد آن پریشانم پریشانم
گروهی عالم و عاقل گروهی غافل و جاهل
من دیوانهٔ بیدل نه با اینم نه با آنم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۵
وه که جان یا تنم نمیدانم
این توئی یا منم نمیدانم
خویش را از تو فرق نتوانم
دوست از دشمنم نمیدانم
با منی و ز فراق میسوزم
گلشنم گلخنم نمیدانم
روی و زلف تو قبلهام شب روز
کافرم مؤمنم نمیدانم
خم ابروی تست یا محراب
رهبر از رهزنم نمیدانم
جامه دانم که میدرم بر تن
جیب از دامنم نمیدانم
محو در عشق تو شدم چون فیض
عشق تو یا منم نمیدانم
این توئی یا منم نمیدانم
خویش را از تو فرق نتوانم
دوست از دشمنم نمیدانم
با منی و ز فراق میسوزم
گلشنم گلخنم نمیدانم
روی و زلف تو قبلهام شب روز
کافرم مؤمنم نمیدانم
خم ابروی تست یا محراب
رهبر از رهزنم نمیدانم
جامه دانم که میدرم بر تن
جیب از دامنم نمیدانم
محو در عشق تو شدم چون فیض
عشق تو یا منم نمیدانم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶
من این زهد ریائی را نمیدانم نمیدانم
رسوم پارسائی را نمیدانم نمیدانم
دل من مست جانانست و جانانش همی باید
بهشت آن سرائی را نمیدانم نمیدانم
وصال دوست میباید مرا پیوسته روز و شب
من این رسم جدائی را نمیدانم نمیدانم
زخود یکتا شدم خود را ز دوش خویش افکندم
من این دلق دو تائی را نمیدانم نمیدانم
ز خود بگذشتم و محو جمال دوست گردیدم
خودی و خودنمائی را نمیدانم نمیدانم
یکی گویم یکی دانم یکی بینم یکی باشم
دوتائی و سه تائی را نمیدانم نمیدانم
دلم دیوانهٔ زلفش شد آنجا ماند جاویدان
ز زنجیرش رهائی را نمیدانم نمیدانم
سخنها بر زبان میآیدم لیکن نمیگویم
چو علتهای عالی را نمیدانم نمیدانم
من نیکم و گر بد فیض گو مردم ندانند
زبان خودستائی را نمیدانم نمیدانم
رسوم پارسائی را نمیدانم نمیدانم
دل من مست جانانست و جانانش همی باید
بهشت آن سرائی را نمیدانم نمیدانم
وصال دوست میباید مرا پیوسته روز و شب
من این رسم جدائی را نمیدانم نمیدانم
زخود یکتا شدم خود را ز دوش خویش افکندم
من این دلق دو تائی را نمیدانم نمیدانم
ز خود بگذشتم و محو جمال دوست گردیدم
خودی و خودنمائی را نمیدانم نمیدانم
یکی گویم یکی دانم یکی بینم یکی باشم
دوتائی و سه تائی را نمیدانم نمیدانم
دلم دیوانهٔ زلفش شد آنجا ماند جاویدان
ز زنجیرش رهائی را نمیدانم نمیدانم
سخنها بر زبان میآیدم لیکن نمیگویم
چو علتهای عالی را نمیدانم نمیدانم
من نیکم و گر بد فیض گو مردم ندانند
زبان خودستائی را نمیدانم نمیدانم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۷
من آئین جدائی را نمیدانم نمیدانم
من او، او من دو تائی را نمیدانم نمیدانم
بود بر جان گوارا هر چه آنمه میکند با من
وفا و بیوفائی را نمیدانم نمیدانم
گدائی میکنم از حسن خوبان این نعیمم بس
نعیم پادشائی را نمیدانم نمیدانم
بغیر از مهر مه رویان که تابد بر دل و جان بس
طریق روشنائی را نمیدانم نمیدانم
ز گلزار رخ خوبان اگر گستاخ گل چینم
رسوم پارسائی را نمیدانم نمیدانم
نچینم خوشه خود را میزنم بر خرمن آن مه
من آئین گدائی را نمیدانم نمیدانم
همیشه عشق ورزم فیض با روی نکو رویان
ازیشان من رهائی را نمیدانم نمیدانم
من او، او من دو تائی را نمیدانم نمیدانم
بود بر جان گوارا هر چه آنمه میکند با من
وفا و بیوفائی را نمیدانم نمیدانم
گدائی میکنم از حسن خوبان این نعیمم بس
نعیم پادشائی را نمیدانم نمیدانم
بغیر از مهر مه رویان که تابد بر دل و جان بس
طریق روشنائی را نمیدانم نمیدانم
ز گلزار رخ خوبان اگر گستاخ گل چینم
رسوم پارسائی را نمیدانم نمیدانم
نچینم خوشه خود را میزنم بر خرمن آن مه
من آئین گدائی را نمیدانم نمیدانم
همیشه عشق ورزم فیض با روی نکو رویان
ازیشان من رهائی را نمیدانم نمیدانم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۸
چنان شدم که قبیح از حسن نمیدانم
مپرس مسئله از من که من نمیدانم
جنون عشق سراپای من گرفت از من
چنان که پای ز سر سر ز تن نمیدانم
مر از خویش برون کرد و جای من بنشست
کنون رهی بسوی خویشتن نمیدانم
شراب حسن از وصاف میکشم بیظرف
صراحی و قدح و جام و دن نمیدانم
بهر کجا نگرم روی خوب او بینم
خصوص گلشن و طرف چمن نمیدانم
چو وصف او کنم از پای تا بسر سخنم
زبان و لب نشناسم دهن نمیدانم
حدیث او همه جا آشکار میگویم
درون خلوت از انجمن نمیدانم
کند چو معنی او جلوه میشوم معنی
حروف را نشناسم سخن نمیدانم
شود تنم همه جان صورتش چه جلوه کند
چه جان شدم همه تن جان ز تن نمیدانم
چو یاد او کنم از پای تا بسر شوم او
چو او شدم همه من ما و من نمیدانم
چو من شدم همه او و شد او تمامی من
روان ز قالب جان از بدن نمیدانم
وصال او همه جا چون میسرست مرا
طلل نجویم و ربع و دمن نمیدانم
مرا وطن چو شد آنجا که یار من آنجاست
دگر دیار غریب از وطن نمیدانم
ببوی او همه کس را عزیز میدارم
چو فیض خاک رهم ما و من نمیدانم
مپرس مسئله از من که من نمیدانم
جنون عشق سراپای من گرفت از من
چنان که پای ز سر سر ز تن نمیدانم
مر از خویش برون کرد و جای من بنشست
کنون رهی بسوی خویشتن نمیدانم
شراب حسن از وصاف میکشم بیظرف
صراحی و قدح و جام و دن نمیدانم
بهر کجا نگرم روی خوب او بینم
خصوص گلشن و طرف چمن نمیدانم
چو وصف او کنم از پای تا بسر سخنم
زبان و لب نشناسم دهن نمیدانم
حدیث او همه جا آشکار میگویم
درون خلوت از انجمن نمیدانم
کند چو معنی او جلوه میشوم معنی
حروف را نشناسم سخن نمیدانم
شود تنم همه جان صورتش چه جلوه کند
چه جان شدم همه تن جان ز تن نمیدانم
چو یاد او کنم از پای تا بسر شوم او
چو او شدم همه من ما و من نمیدانم
چو من شدم همه او و شد او تمامی من
روان ز قالب جان از بدن نمیدانم
وصال او همه جا چون میسرست مرا
طلل نجویم و ربع و دمن نمیدانم
مرا وطن چو شد آنجا که یار من آنجاست
دگر دیار غریب از وطن نمیدانم
ببوی او همه کس را عزیز میدارم
چو فیض خاک رهم ما و من نمیدانم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹
عمر عزیز تا یکی صرف در آرزو کنم
های بیا که آرزو جمله فدای هو کنم
چند خجل کند مرا توبهٔ آبروی بر
میسزد ار ز توبه خون ریزم و آنرو کنم
اشتر لنک لنک من پاش خورد بسنگ من
سنگ دگر چه افکنم زحمت او دو تو کنم
عشوهٔ توبه میخری یاری توبه میخورم
گر فتد او بدست من بین که باو چها کنم
رخ بنمای پیر من چند بخانقاه تن
نعرههای هازنم مستی هوی هو کنم
چند تنم بگرد تن بخیه زنم برین بدن
بفکنم این تن و بجان روی بجستجو کنم
رو چو کنی بسوی من جان شودم تمام تن
بس ز نشاط جان و تن در تن و جان نمو کنم
جا طلبی ز من ترا بر سر خویش جا دهم
آب طلب کنی ز من دیده برات جو کنم
خانه سر ز ما سوی پاک کنم برای تو
منزل دل ز آب و گل بهر تو رفت و رو کنم
هم بشراب عشق تن پاک کنم ز هر درن
هم بشراب عشق جان بهر تو شست و شو کنم
کی بود آنکه مستمست شسته زغیر دوست دست
پشت کنم بهر چه هست روی بروی او کنم
گه بوصال روی او جان کنم از شکوه کوه
گه ز خیال موی او شخص بدن چو مو کنم
گه بوصال جان دهم گه بفراق تن نهم
گه بخطاب انت انت گاه بعیب هو کنم
باز بده به فیض نقد هر آنچه میدهی بده
عمر عزیز تابکی صرف در آرزو کنم
های بیا که آرزو جمله فدای هو کنم
چند خجل کند مرا توبهٔ آبروی بر
میسزد ار ز توبه خون ریزم و آنرو کنم
اشتر لنک لنک من پاش خورد بسنگ من
سنگ دگر چه افکنم زحمت او دو تو کنم
عشوهٔ توبه میخری یاری توبه میخورم
گر فتد او بدست من بین که باو چها کنم
رخ بنمای پیر من چند بخانقاه تن
نعرههای هازنم مستی هوی هو کنم
چند تنم بگرد تن بخیه زنم برین بدن
بفکنم این تن و بجان روی بجستجو کنم
رو چو کنی بسوی من جان شودم تمام تن
بس ز نشاط جان و تن در تن و جان نمو کنم
جا طلبی ز من ترا بر سر خویش جا دهم
آب طلب کنی ز من دیده برات جو کنم
خانه سر ز ما سوی پاک کنم برای تو
منزل دل ز آب و گل بهر تو رفت و رو کنم
هم بشراب عشق تن پاک کنم ز هر درن
هم بشراب عشق جان بهر تو شست و شو کنم
کی بود آنکه مستمست شسته زغیر دوست دست
پشت کنم بهر چه هست روی بروی او کنم
گه بوصال روی او جان کنم از شکوه کوه
گه ز خیال موی او شخص بدن چو مو کنم
گه بوصال جان دهم گه بفراق تن نهم
گه بخطاب انت انت گاه بعیب هو کنم
باز بده به فیض نقد هر آنچه میدهی بده
عمر عزیز تابکی صرف در آرزو کنم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۰
از دور بر خرامش قدت ثنا کنم
نزدیک چون رسی دل و جانرا فدا کنم
دارم بزیر پرده ناموس مستیی
تا آنزمان که پرده بر افتد چها کنم
صد راه عقل بسته شود اهل هوش را
گر یک ورق ز دفتر عشق تو وا کنم
عالم بسوزد از نفس آتشین من
حرفی ز سوز سینه خود گر ادا کنم
تا ریشهٔ ز جان بودم در زمین تن
حاشا ز دست دامن مستی رها کنم
گویند ترک عشق و ره عقل پیش گیر
دیوانهام مگر که چنین کارها کنم
هر ذره در را بدوائی خریدهایم
من آن نیم که درد بدرمان دوا کنم
بر آستان دوست نهادم سر نیاز
شاید بروی خویش در فیض وا کنم
بر خاک مسکنت فتم و ناله سر کنم
باشد که در دلش ز ره عجز جا کنم
از بهر یکنظر که بسوی من افکند
جا دارد ار هزار سحرگه دعا کنم
در بحر آتشین بود ار گوهی مراد
تا نایدم بکف بدل و جان شنا کنم
فیضم گرفته است جهانرا فروغ من
در یوزهٔ علوم ز دفتر چرا کنم
نزدیک چون رسی دل و جانرا فدا کنم
دارم بزیر پرده ناموس مستیی
تا آنزمان که پرده بر افتد چها کنم
صد راه عقل بسته شود اهل هوش را
گر یک ورق ز دفتر عشق تو وا کنم
عالم بسوزد از نفس آتشین من
حرفی ز سوز سینه خود گر ادا کنم
تا ریشهٔ ز جان بودم در زمین تن
حاشا ز دست دامن مستی رها کنم
گویند ترک عشق و ره عقل پیش گیر
دیوانهام مگر که چنین کارها کنم
هر ذره در را بدوائی خریدهایم
من آن نیم که درد بدرمان دوا کنم
بر آستان دوست نهادم سر نیاز
شاید بروی خویش در فیض وا کنم
بر خاک مسکنت فتم و ناله سر کنم
باشد که در دلش ز ره عجز جا کنم
از بهر یکنظر که بسوی من افکند
جا دارد ار هزار سحرگه دعا کنم
در بحر آتشین بود ار گوهی مراد
تا نایدم بکف بدل و جان شنا کنم
فیضم گرفته است جهانرا فروغ من
در یوزهٔ علوم ز دفتر چرا کنم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۲
میتوانم ز آب دیده دشت را دریا کنم
یا ازین سیل دما دم کوه را صحرا کنم
میتوانم بر کنم از سینه آه آتشین
نه فلک را در نفس یک تودهٔ غبرا کنم
دست اگر از دیده برگیرم نفس را سر دهم
ز آب و آتش میتوانم عالمی را لا کنم
از محبت هست پنهان در دل من آتشی
هفت دوزخ سوزد از زان درهٔ پیدا کنم
هست جانم قابل اسرار علم من لدن
میتوانم خویش را تا جنت الماوا کنم
میتوانم از زمین بر کام دل گامی نهم
گام دیگر بر فراز چرخ هفتم جا کنم
میتوانم عالمی آباد کردن از نفس
روی دلرا گر بسوی خواجهٔ بطحا کنم
تو بچشم کم مبین در من عصای موسیم
خویش را چون افکنم بر خاک اژدرها کنم
میتوانم هر دو عالم را بیکدم در کشم
از ولایات علی گر نکتهٔ پیدا کنم
ذوالفقار مهر او بیرون کشم چون از غلاف
شر ابلیس از سر فرزند آدم وا کنم
از حدیث جانفزایش یکسخن چون بشنوم
میتوانم صد کتاب علم از آن انشا کنم
از کتاب فضلش ار یکحرف آرم بر زبان
عالمی در مهر او آشفته و شیدا کنم
بسته گردد بر رخم درهای دوزخ یک بیک
در ثنای او دهانرا چون بحرفی وا کنم
میتوانم گشت واقف از رموز سرّ غیب
گر ز خاک رهگذارش دیده را بینا کنم
وقت آن شدفیض گیرم ز اهل دنیا عزلتی
لب ببندم چشم و گوش آخرت را وا کنم
یا ازین سیل دما دم کوه را صحرا کنم
میتوانم بر کنم از سینه آه آتشین
نه فلک را در نفس یک تودهٔ غبرا کنم
دست اگر از دیده برگیرم نفس را سر دهم
ز آب و آتش میتوانم عالمی را لا کنم
از محبت هست پنهان در دل من آتشی
هفت دوزخ سوزد از زان درهٔ پیدا کنم
هست جانم قابل اسرار علم من لدن
میتوانم خویش را تا جنت الماوا کنم
میتوانم از زمین بر کام دل گامی نهم
گام دیگر بر فراز چرخ هفتم جا کنم
میتوانم عالمی آباد کردن از نفس
روی دلرا گر بسوی خواجهٔ بطحا کنم
تو بچشم کم مبین در من عصای موسیم
خویش را چون افکنم بر خاک اژدرها کنم
میتوانم هر دو عالم را بیکدم در کشم
از ولایات علی گر نکتهٔ پیدا کنم
ذوالفقار مهر او بیرون کشم چون از غلاف
شر ابلیس از سر فرزند آدم وا کنم
از حدیث جانفزایش یکسخن چون بشنوم
میتوانم صد کتاب علم از آن انشا کنم
از کتاب فضلش ار یکحرف آرم بر زبان
عالمی در مهر او آشفته و شیدا کنم
بسته گردد بر رخم درهای دوزخ یک بیک
در ثنای او دهانرا چون بحرفی وا کنم
میتوانم گشت واقف از رموز سرّ غیب
گر ز خاک رهگذارش دیده را بینا کنم
وقت آن شدفیض گیرم ز اهل دنیا عزلتی
لب ببندم چشم و گوش آخرت را وا کنم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳
گر وصل خواهد دلبرم من بیخ هجران بشکنم
هجران چو میفرمایدم حاشا که فرمان بشکنم
من خدمت جانان کنم آنرا که گوید آن کنم
چیزی دگر خواهد چو دل در کام دل آن بشکنم
بر نفس دون غالب شدم چون من بتائید خدا
هم شوق او کاسد کنم هم ساق شیطان بشکنم
ز آب حیاه حق چون یافتم من زندگی
این مرگ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم
تن مینماید جاودان سر در نیارم هم بجان
جان و سر و تن هر سه را در راه جانان بشکنم
در لفظها معنی کنم گم گشتها پیدا کنم
تا صورت صورت پرست از راه پنهان بشکنم
زهاد را عارف کنم عباد را واقف کنم
تابت ازین بیرون کشم تا توبهٔ آن بشکنم
رندان جانست این جهان بروی هوا قفل دهان
بازوی خیبر گیر کو تا قفل و زندان بشکنم
با تیغ مهر مرتضی گردن زنم بوبکر را
هم سر ببرم از عمر هم پای عثمان بشکنم
از آب من گردان بود من نان گردون کی خورم
چون جوی من دریا شود گردون گردون بشکنم
مهر ار نگردد گرد من داغ کسوفش بر نهم
کرمه نسازد گوشهاش چون گوشهٔ نان بشکنم
بهرام اگر تیرم زند با زهرهاش زهره درم
هم تاج برجیس افکنم هم تخت کیوان بشکنم
خاک ار شود بر من گران چون گرد بر بادش دهم
بیخ عناصر بر کنم ارکان ارکان بشکنم
ای فیض تا کی شور و شر بر خویشتن زن این بتر
تا چند گوئی بیهده این بشکنم آن بشکنم
هجران چو میفرمایدم حاشا که فرمان بشکنم
من خدمت جانان کنم آنرا که گوید آن کنم
چیزی دگر خواهد چو دل در کام دل آن بشکنم
بر نفس دون غالب شدم چون من بتائید خدا
هم شوق او کاسد کنم هم ساق شیطان بشکنم
ز آب حیاه حق چون یافتم من زندگی
این مرگ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم
تن مینماید جاودان سر در نیارم هم بجان
جان و سر و تن هر سه را در راه جانان بشکنم
در لفظها معنی کنم گم گشتها پیدا کنم
تا صورت صورت پرست از راه پنهان بشکنم
زهاد را عارف کنم عباد را واقف کنم
تابت ازین بیرون کشم تا توبهٔ آن بشکنم
رندان جانست این جهان بروی هوا قفل دهان
بازوی خیبر گیر کو تا قفل و زندان بشکنم
با تیغ مهر مرتضی گردن زنم بوبکر را
هم سر ببرم از عمر هم پای عثمان بشکنم
از آب من گردان بود من نان گردون کی خورم
چون جوی من دریا شود گردون گردون بشکنم
مهر ار نگردد گرد من داغ کسوفش بر نهم
کرمه نسازد گوشهاش چون گوشهٔ نان بشکنم
بهرام اگر تیرم زند با زهرهاش زهره درم
هم تاج برجیس افکنم هم تخت کیوان بشکنم
خاک ار شود بر من گران چون گرد بر بادش دهم
بیخ عناصر بر کنم ارکان ارکان بشکنم
ای فیض تا کی شور و شر بر خویشتن زن این بتر
تا چند گوئی بیهده این بشکنم آن بشکنم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۴
عشق تو کوتا که حرز جان کنم
بعد از آن جان و دلش قربان کنم
همتی کو تا بظلمت در روم
جست و جوی چشمه حیوان کنم
هست انبان معانی در دلم
هر چه یابم اندرین انبان کنم
شکر لله دید سرم دادهاند
سر فرازم سیر در قرآن کنم
طاعت حق راست این در را کلید
آنچه فرموده است حق من آن کنم
اهل بیت مصطفا وجه اللهند
روی دل را جانب ایشان کنم
سر نهم در سیر قرآن و حدیث
کار جانرا سر بسر سامان کنم
فیض برخیز آنچه بتوانی بکن
چند گوئی این کنم یا آن کنم
بعد از آن جان و دلش قربان کنم
همتی کو تا بظلمت در روم
جست و جوی چشمه حیوان کنم
هست انبان معانی در دلم
هر چه یابم اندرین انبان کنم
شکر لله دید سرم دادهاند
سر فرازم سیر در قرآن کنم
طاعت حق راست این در را کلید
آنچه فرموده است حق من آن کنم
اهل بیت مصطفا وجه اللهند
روی دل را جانب ایشان کنم
سر نهم در سیر قرآن و حدیث
کار جانرا سر بسر سامان کنم
فیض برخیز آنچه بتوانی بکن
چند گوئی این کنم یا آن کنم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۵
فرمان نمیبرد این دل چهسان کنم
کارم ز دست دل شده مشکل چسان کنم
دست قضا بسلسلها بسته خواهشش
با این دل اسیر سلاسل چهسان کنم
روز ازل جنون و خرد بخش کردهاند
مجنون بسعی بیهده عاقل چهسان کنم
نقص و کمال جمله خلایق نوشتهاند
آنرا که ناقص آمده کامل چهسان کنم
با نفس خویش چون نتوانم بر آمدن
با خیل دیو راکب و راجل چهسان کنم
دل ده مرا نخست و دلیری نظاره کن
با دشمن درون من بیدل چهسان کنم
کارم گره گره شده چون زلف دلبران
یارب علاج عقدهٔ مشگل چهسان کنم
افتادهام بدست هجوم رسوم خلق
ضبط رسوم مردم جاهل چهسان کنم
آزادگان چست بمنزل رسیدهاند
با ننگ واپسی من کاهل چهسان کنم
فیض و دلش بهم چو نسازند در سلوک
در راه دوست قطع مراحل چسان کنم
کارم ز دست دل شده مشکل چسان کنم
دست قضا بسلسلها بسته خواهشش
با این دل اسیر سلاسل چهسان کنم
روز ازل جنون و خرد بخش کردهاند
مجنون بسعی بیهده عاقل چهسان کنم
نقص و کمال جمله خلایق نوشتهاند
آنرا که ناقص آمده کامل چهسان کنم
با نفس خویش چون نتوانم بر آمدن
با خیل دیو راکب و راجل چهسان کنم
دل ده مرا نخست و دلیری نظاره کن
با دشمن درون من بیدل چهسان کنم
کارم گره گره شده چون زلف دلبران
یارب علاج عقدهٔ مشگل چهسان کنم
افتادهام بدست هجوم رسوم خلق
ضبط رسوم مردم جاهل چهسان کنم
آزادگان چست بمنزل رسیدهاند
با ننگ واپسی من کاهل چهسان کنم
فیض و دلش بهم چو نسازند در سلوک
در راه دوست قطع مراحل چسان کنم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۶
پیوسته خستهٔ غم یارم چهسان کنم
در عشق آن نگار فکارم چهسان کنم
موئی شدم ز حسرت موی میان او
موئی از او بدست ندارم چهسان کنم
بستم دلی در او و گسستم ز غیر او
از بزم وصل او بکنارم چهسان کنم
چون من گدای را ره وصلش نمیدهند
تاب فراق دوست ندارم چهسان کنم
چون گشت رفته رفته دلم در فراق او
این خون اگر ز دیده نبارم چهسان کنم
از دست رفت و صبر و شکیبائیم نماند
راهی بکوی دوست ندارم چهسان کنم
روزم شبست بیرخ چون آفتاب تو
بی او همیشه در شب تارم چهسان کنم
گیرم که او نقاب برافکند و رخ نمود
چون تاب آنجمال نیارم چهسان کنم
گفتی که صبر چارهٔ در دست فیض را
بر صبر نیز صبر ندارم چهسان کنم
در عشق آن نگار فکارم چهسان کنم
موئی شدم ز حسرت موی میان او
موئی از او بدست ندارم چهسان کنم
بستم دلی در او و گسستم ز غیر او
از بزم وصل او بکنارم چهسان کنم
چون من گدای را ره وصلش نمیدهند
تاب فراق دوست ندارم چهسان کنم
چون گشت رفته رفته دلم در فراق او
این خون اگر ز دیده نبارم چهسان کنم
از دست رفت و صبر و شکیبائیم نماند
راهی بکوی دوست ندارم چهسان کنم
روزم شبست بیرخ چون آفتاب تو
بی او همیشه در شب تارم چهسان کنم
گیرم که او نقاب برافکند و رخ نمود
چون تاب آنجمال نیارم چهسان کنم
گفتی که صبر چارهٔ در دست فیض را
بر صبر نیز صبر ندارم چهسان کنم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۷
باده بیار ساقیا تا که بمی وضو کنم
مست خدا شوم نخست پس بنماز رو کنم
کوزهگران چو عاقبت از سر من سبو کنند
بهر شراب عشق حق خود سر خود سبو کنم
بوئی از آنشراب اگر وقت نماز بشنوم
رو چو بقبله آورم عطر بهشت بو کنم
چیست بهشت و عطر آن بوی خدا رسد از آن
مست خدای چون شوم کار خدا نکو کنم
گر نرسد بجام دست یا بسبو رسد شکست
باده زخم بدم کشم در دهن و گلو کنم
باده بود چو جان مرا گر نرسد روان مرا
غوطه زنم درون خم تن بروان فرو کنم
سر چو ز می تهی شود نیست به جز کدوی خشک
من بیکی کدوی می چارهٔ این کدو کنم
گر نکشم شراب او پس بچه خوشدلی زیم
گر نکنم حدیث او پس بچه گفتگو کنم
کفتر مست او منم بر سر دست او منم
زان بنشاط بیخودی بقر بقو بقو کنم
در ازلم شراب داد جام الست ناب داد
باز کشم از آن شراب مستی کهنه نو کنم
گر ز طبیب عاشقان مرهم لطفی آیدم
زخم هزار ساله را در نفسی رفو کنم
سر نکشم ز همرهان پا بکشم ز گمرهان
پشت کنم بدشمنان جانب دوست رو کنم
چند بهر جهه دوم سخره این و آن شوم
سوی حبیب خود روم روی بروی او کنم
بس که مرا ز خویش راند بس که بسینه ریش ماند
فیض بیاز قهر او روی بلطف او کنم
مست خدا شوم نخست پس بنماز رو کنم
کوزهگران چو عاقبت از سر من سبو کنند
بهر شراب عشق حق خود سر خود سبو کنم
بوئی از آنشراب اگر وقت نماز بشنوم
رو چو بقبله آورم عطر بهشت بو کنم
چیست بهشت و عطر آن بوی خدا رسد از آن
مست خدای چون شوم کار خدا نکو کنم
گر نرسد بجام دست یا بسبو رسد شکست
باده زخم بدم کشم در دهن و گلو کنم
باده بود چو جان مرا گر نرسد روان مرا
غوطه زنم درون خم تن بروان فرو کنم
سر چو ز می تهی شود نیست به جز کدوی خشک
من بیکی کدوی می چارهٔ این کدو کنم
گر نکشم شراب او پس بچه خوشدلی زیم
گر نکنم حدیث او پس بچه گفتگو کنم
کفتر مست او منم بر سر دست او منم
زان بنشاط بیخودی بقر بقو بقو کنم
در ازلم شراب داد جام الست ناب داد
باز کشم از آن شراب مستی کهنه نو کنم
گر ز طبیب عاشقان مرهم لطفی آیدم
زخم هزار ساله را در نفسی رفو کنم
سر نکشم ز همرهان پا بکشم ز گمرهان
پشت کنم بدشمنان جانب دوست رو کنم
چند بهر جهه دوم سخره این و آن شوم
سوی حبیب خود روم روی بروی او کنم
بس که مرا ز خویش راند بس که بسینه ریش ماند
فیض بیاز قهر او روی بلطف او کنم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۸
گر دل بعش من دهی بهر تو دلداری کنم
ور تن بحکم من نهی جان ترا یاری کنم
مستی شود گر آرزوت از عشق خود مستتت کنم
مخمور اگر باشی ترا از غمزه خماری کنم
یاری اگر خواهی جلیس من باشمت یار و انیس
خواهد دلت گر گفتگو بهر تو گفتاری کنم
چشم دلت روشن شود خار گلت گلشن شود
چون روی سوی من کنی من هم ترا یاری کنم
یک لحظه هشیار ار شوی ساقی شوم ساغر دهم
دور از تو بیمار ار شوی من رسم تیماری کنم
درد ترا درمان کنم کار ترا سامان کنم
عیب ترا پنهان کنم بهر تو ستاری کنم
خیل ترا قوه دهم چند ترا نصرت دهم
بر دشمنان جان تو آئین پیکاری کنم
چون یار غمخوارت منم کف بر مدار از دامنم
تا من ترا یاری کنم تا لطف و غمخواری کنم
فیض اینجواب آنغزل از شعر مولانا که گفت
کاری ندارد این جهان تا چند گل کاری کنم
ور تن بحکم من نهی جان ترا یاری کنم
مستی شود گر آرزوت از عشق خود مستتت کنم
مخمور اگر باشی ترا از غمزه خماری کنم
یاری اگر خواهی جلیس من باشمت یار و انیس
خواهد دلت گر گفتگو بهر تو گفتاری کنم
چشم دلت روشن شود خار گلت گلشن شود
چون روی سوی من کنی من هم ترا یاری کنم
یک لحظه هشیار ار شوی ساقی شوم ساغر دهم
دور از تو بیمار ار شوی من رسم تیماری کنم
درد ترا درمان کنم کار ترا سامان کنم
عیب ترا پنهان کنم بهر تو ستاری کنم
خیل ترا قوه دهم چند ترا نصرت دهم
بر دشمنان جان تو آئین پیکاری کنم
چون یار غمخوارت منم کف بر مدار از دامنم
تا من ترا یاری کنم تا لطف و غمخواری کنم
فیض اینجواب آنغزل از شعر مولانا که گفت
کاری ندارد این جهان تا چند گل کاری کنم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۹
از برکات حسن تو جذب مراد میکنم
یاد خدای آیدم چون ز تو یاد میکنم
جلوه کنی چو بر دلم قیمت جلوه ترا
نیست همین که جان دهم بکله مراد میکنم
قبله جانم آن جمال هم بوصال و هم خیال
غم بدلت چو میرسد هم بتو شاد میکنم
کار چو تنگ میشود بر دل و جانم از جهان
روی شکفتهٔ تو یاد بهر گشاد میکنم
مونس و یار من توئی مصلح کار من توئی
کار مرا بمن ممان زانکه فساد میکنم
نامه چه میفرستمت باد صبا چو میوزد
جان بمشایعت روان از پی باد میکنم
در صفت تو جان من شعر چهسان توان نوشت
فیض ز خویش میرود چون ز تو یاد میکنم
یاد خدای آیدم چون ز تو یاد میکنم
جلوه کنی چو بر دلم قیمت جلوه ترا
نیست همین که جان دهم بکله مراد میکنم
قبله جانم آن جمال هم بوصال و هم خیال
غم بدلت چو میرسد هم بتو شاد میکنم
کار چو تنگ میشود بر دل و جانم از جهان
روی شکفتهٔ تو یاد بهر گشاد میکنم
مونس و یار من توئی مصلح کار من توئی
کار مرا بمن ممان زانکه فساد میکنم
نامه چه میفرستمت باد صبا چو میوزد
جان بمشایعت روان از پی باد میکنم
در صفت تو جان من شعر چهسان توان نوشت
فیض ز خویش میرود چون ز تو یاد میکنم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۰
شبها حدیث زلف تو تکرار میکنم
تسبیح روز وصل تو بسیار میکنم
چون دم زند صباح ز انوار طلعتت
جان را ز عکس روی تو گلزار میکنم
از پای تا بسر همه تن دیده میشوم
جانرا بدیده قابل دیدار میکنم
از غمزهٔ نگاه تو بیهوش میشوم
دلرا ز چشم مست تو هشیار میکنم
عکس تو چون در آینهٔ دل درآیدم
بیخود حدیث واحد قهار میکنم
ترجیح بند هر سخنم ذکر خیر تست
در هر کلام نام تو تکرار میکنم
با مردمان حدیث تو گویم در انجمن
تنها حدیث با در و دیوار میکنم
گیرم سنای دل ز سنا برق روی تو
در یوزهٔ ز قاسم انوار میکنم
غم را بیاد روی تو از سینه میبرم
دم را بذکر موی تو عطار میکنم
شب را بیاد زلف تو میآورم بروز
چون روز شد ستایش رخسار میکنم
آهنگ من چو کرد بر آهنگ میزنم
دلرا ز غم بناله سبکبار میکنم
گر سرّ من بغیر نگوید رفیق من
زودش بلطف خازن اسرار میکنم
هرکس که گوش جان بسخنهای من دهد
او را بصور موعظه بیدار میکنم
هر کار خوب را که ز کردار عاجزم
تحسین هر که کرد بگفتار میکنم
پنهان کن از خلایق گر عاشقی کنی
با فیض هم مگوی که این کار میکنم
تسبیح روز وصل تو بسیار میکنم
چون دم زند صباح ز انوار طلعتت
جان را ز عکس روی تو گلزار میکنم
از پای تا بسر همه تن دیده میشوم
جانرا بدیده قابل دیدار میکنم
از غمزهٔ نگاه تو بیهوش میشوم
دلرا ز چشم مست تو هشیار میکنم
عکس تو چون در آینهٔ دل درآیدم
بیخود حدیث واحد قهار میکنم
ترجیح بند هر سخنم ذکر خیر تست
در هر کلام نام تو تکرار میکنم
با مردمان حدیث تو گویم در انجمن
تنها حدیث با در و دیوار میکنم
گیرم سنای دل ز سنا برق روی تو
در یوزهٔ ز قاسم انوار میکنم
غم را بیاد روی تو از سینه میبرم
دم را بذکر موی تو عطار میکنم
شب را بیاد زلف تو میآورم بروز
چون روز شد ستایش رخسار میکنم
آهنگ من چو کرد بر آهنگ میزنم
دلرا ز غم بناله سبکبار میکنم
گر سرّ من بغیر نگوید رفیق من
زودش بلطف خازن اسرار میکنم
هرکس که گوش جان بسخنهای من دهد
او را بصور موعظه بیدار میکنم
هر کار خوب را که ز کردار عاجزم
تحسین هر که کرد بگفتار میکنم
پنهان کن از خلایق گر عاشقی کنی
با فیض هم مگوی که این کار میکنم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۲
با خیالت شور و مستی میکنم
در وصالت ترک هستی میکنم
از دو چشم مست تو خون میخورم
وز لب لعل تو مستی میکنم
زهر چشمی دارم نوش لبی
خستگی و تندرستی میکنم
مست میگردم چو پستم میکنی
سربلندیها ز پستی میکنم
در شب صول تو بندم زلها
فکر روز تنگدستی میکنم
گرچه عالی همتم در کار عشق
پیش بالای تو پستی میکنم
فیض دایم مست و هرگز می نخورد
از شرابت عشق مستی میکنم
در وصالت ترک هستی میکنم
از دو چشم مست تو خون میخورم
وز لب لعل تو مستی میکنم
زهر چشمی دارم نوش لبی
خستگی و تندرستی میکنم
مست میگردم چو پستم میکنی
سربلندیها ز پستی میکنم
در شب صول تو بندم زلها
فکر روز تنگدستی میکنم
گرچه عالی همتم در کار عشق
پیش بالای تو پستی میکنم
فیض دایم مست و هرگز می نخورد
از شرابت عشق مستی میکنم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۳
آنکه کارش با دلست و نیست او را دل منم
آنکه را مرکب دلست و پای دل در گل منم
آنکه او را هرچه حاصل شد بیغما دادعشق
نیستش اکنون به جز بیحاصلی حاصل منم
آنکه نقش اوست در مرآت کونین آن توئی
آنکه نقش هر دو عالم را بود قابل منم
آنکه در راه هوای نفس چالاکست و چست
در سلول راه حق افسرده و کاهل منم
آنکه او در راه حق ننهاده گامی یکنفس
کرد عمر خویشتن را صرف در باطل منم
آنکه او را جا بود در آسمانها با ملک
سر نگون افتاد اکنون در چه بابل منم
آنکه مقصود دلفیض است در عالم توئی
آنکه بسته در خیال تست جان و دل منم
آنکه را مرکب دلست و پای دل در گل منم
آنکه او را هرچه حاصل شد بیغما دادعشق
نیستش اکنون به جز بیحاصلی حاصل منم
آنکه نقش اوست در مرآت کونین آن توئی
آنکه نقش هر دو عالم را بود قابل منم
آنکه در راه هوای نفس چالاکست و چست
در سلول راه حق افسرده و کاهل منم
آنکه او در راه حق ننهاده گامی یکنفس
کرد عمر خویشتن را صرف در باطل منم
آنکه او را جا بود در آسمانها با ملک
سر نگون افتاد اکنون در چه بابل منم
آنکه مقصود دلفیض است در عالم توئی
آنکه بسته در خیال تست جان و دل منم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۴
بسوی او نگرم کان ناز میبینم
و گر بخویش سرا پا بناز میبینم
دل ار غمین شود آن راز خویش مییابم
و گر خوش است از آن دلنواز میبینم
بآسمان و زمین بینم ار بدیدهٔ دل
جبال معرفت و بحر راز میبینم
غبار غیر ز مرآت دل چو میروبم
بر وی جان دری از غیب باز میبینم
چو عشق نیست رهی سوی او سخن کوته
که راه دیگر و دور و دراز میبینم
بر وی دشمن اگر بسته شد دری از دوست
بروی دوست در دوست باز میبینم
زر وجود من از غش نمیرسد خالص
ببوتهٔ غم او تا گداز میبینم
وفای اوست وفا و وفای اوست وفا
وفا جفا شود ار امتیار میبینم
عنای او همه راحت غمش همه شادیست
بلای اوست عطا سوز و ساز میبینم
بغیر هستی او هستی نمیدانم
جهان همه بحقیقت مجاز میبینم
بمیرم ار به جز او زندهٔ گمان دارم
بسوزم ار به جز او کار ساز میبینم
فنا شوم اگر اغیار را بقا باشد
نباشم ار به جز او بینیاز میبینم
حرام باد بر آن دل محبتش که درو
بجز محبت او را جواز میبینم
هزار سجده شکر ار کنی کمست ای فیض
که بر رخ تو در دوست باز میبینم
و گر بخویش سرا پا بناز میبینم
دل ار غمین شود آن راز خویش مییابم
و گر خوش است از آن دلنواز میبینم
بآسمان و زمین بینم ار بدیدهٔ دل
جبال معرفت و بحر راز میبینم
غبار غیر ز مرآت دل چو میروبم
بر وی جان دری از غیب باز میبینم
چو عشق نیست رهی سوی او سخن کوته
که راه دیگر و دور و دراز میبینم
بر وی دشمن اگر بسته شد دری از دوست
بروی دوست در دوست باز میبینم
زر وجود من از غش نمیرسد خالص
ببوتهٔ غم او تا گداز میبینم
وفای اوست وفا و وفای اوست وفا
وفا جفا شود ار امتیار میبینم
عنای او همه راحت غمش همه شادیست
بلای اوست عطا سوز و ساز میبینم
بغیر هستی او هستی نمیدانم
جهان همه بحقیقت مجاز میبینم
بمیرم ار به جز او زندهٔ گمان دارم
بسوزم ار به جز او کار ساز میبینم
فنا شوم اگر اغیار را بقا باشد
نباشم ار به جز او بینیاز میبینم
حرام باد بر آن دل محبتش که درو
بجز محبت او را جواز میبینم
هزار سجده شکر ار کنی کمست ای فیض
که بر رخ تو در دوست باز میبینم