عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۵
فضول گشته‌ام امروز، جنگ می‌جویم
منوش نکتهٔ مستان، که یاوه می‌گویم
تنا بسوز چو هیزم، که از تو سیر شدم
دلا برو تو زپیشم، تو را نمی‌جویم
لگن نهاد خیالش به چشمهٔ چشمم
بهانه کرد کزین آب جامه می‌شویم
بگفتمش که به خونابه جامه چون شویی؟
بگفت خون همه زان سوست و من از این سویم
به سوی تو همه خون است و سوی من همه آب
نه قبطی‌ام، که درین نیل موسوی خویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۶
منم آن بندهٔ مخلص که از آن روز که زادم
دل و جان را ز تو دیدم، دل و جان را به تو دادم
کتب العشق بانی بهوی العاشق اعلم
فالیه نتراجع و الیه نتحاکم
چو شراب تو بنوشم، چو شراب تو بجوشم
چو قبای تو بپوشم، ملکم، شاه قبادم
قمر الحسن اتانی و الی الوصل دعانی
ورعانی و سقانی، هو فی الفضل مقدم
ز میانم چو گزیدی، کمر مهر تو بستم
چو بدیدم کرم تو، به کرم دست گشادم
نصر العشق اجیبوا و الی الوصل انیبوا
طلع البدر فطیبوا، قدم الحب و انعم
چه کنم نام و نشان را، چو ز تو گم نشود کس؟
چه کنم سیم و درم را، چو درین گنج فتادم؟
لمع العشق توالی و علی الصبر تعالی
طمس البدر هلالا، خضع القلب و اسلم
چو تویی شادی و عیدم، چه نکوبخت و سعیدم
دل خود بر تو نهادم، به خدا نیک نهادم
خدعونی، نهبونی، اخذونی، غلبونی
وعدونی، کذبونی، فالی من اتظلم؟
نه بدرم، نه بدوزم، نه بسازم، نه بسوزم
نه اسیر شب و روزم، نه گرفتار کسادم
ملک الشرق تشرق و علی الروح تعلق
غسق النفس تفرق، ربض الکفر تهدم
چه کساد آید آن را که خریدار تو باشی؟
چو فزودی تو بهایم، که کند طمع مزادم؟
نفس العشق عتادی و عمیدی و عمادی
فمن العشق تدثر و من العشق تختم
روش زاهد و عابد، همگی ترک مراد است
بنما، ترک چه گویم، چو تویی جمله مرادم؟
لک یا عشق وجودی و رکوعی و سجودی
لک بخلی، لک جودی، و لک الدهر منظم
چو مرا دیو ربودی، طربم یاد تو بودی
تو چنانم بربودی، که بشد یاد ز یادم
الف الدهر بعادی، جرح البعد فوادی
فقد النوم وسادی، و سعاداتی نوم
به صفت کشتی نوحم، که به باد تو روانم
چو مرا باد تو دادی، مده ای دوست به بادم
فاری الشمل تفرق، واری الستر تمزق
واری السقف تخرق، واری الموج تلاطم
من اگر کشتی نوحم چه عجب؟ چون همه روحم
من اگر فتح و فتوحم چه عجب؟ شاه نژادم
واری البدر تکور، واری النجم تکدر
واری البحر تسجر، واری الهلک تفاقم
چو به بحر تو درآیم، به مزاج آب حیاتم
چو فتم جانب ساحل، حجرم، سنگ و جمادم
فقد اهدانی ربی، و اتی الجد بحبی
نهض الحب لطبی و تدارک و ترحم
به خدا باز سپیدم که به شاه است امیدم
سوی مردار چه گردم؟ نه چو زاغم نه چو خادم
نزل العشق بداری، معه کاس عقاری
هو معراج سواری و علی السطح کسلم
چو بسازیم چو عیدم، چو بسوزیم چو عودم
ز تو گریم، ز تو خندم، ز تو غمگین، ز تو شادم
بک احیی و اموت، بک امسک و افوت
بک فی الدهر سکوت، بک قلبی یتکلم
چو ز تبریز بتابد مه شمس الحق والدین
بفروزد ز مه او فلک جهد و جهادم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۰
من دزد دیدم کو برد مال و متاع مردمان
این دزد ما خود دزد را چون می‌بدزدد از میان؟
خواهند از سلطان امان چون دزد افزونی کند
دزدی چو سلطان می‌کند پس از کجا خواهند امان؟
عشق است آن سلطان که او از جمله دزدان دل برد
تا پیش آن سرکش برد حق سرکشان را موکشان
عشق است آن دزدی که او از شحنگان دل می‌برد
در خدمت آن دزد بین تو شحنگان‌ بی‌کران
آواز دادم دوش من کی خفتگان دزد آمده است
دزدید او از چابکی در حین زبانم از دهان
گفتم ببندم دست او خود بست او دستان من
گفتم به زندانش کنم او می‌نگنجد در جهان
از لذت دزدی او هر پاسبان دزدی شده
از حیله و دستان او هر زیرکی گشته نهان
خلقی ببینی نیم شب جمع آمده کان دزد کو؟
او نیز می‌پرسد که کو آن دزد؟ او خود در میان
ای مایه هر گفت و گو ای دشمن و ای دوست رو
ای هم حیات جاودان ای هم بلای ناگهان
ای رفته اندر خون دل ای دل تو را کرده بحل
بر من بزن زخم و مهل حقا‌ نمی‌خواهم امان
سخته کمانی خوش بکش بر من بزن آن تیر خوش
ای من فدای تیر تو ای من غلام آن کمان
زخم تو در رگ‌های من جان است و جان افزای من
شمشیر تو بر نای من حیف است ای شاه جهان
کو حلق اسماعیل تا از خنجرت شکری کند؟
جرجیس کو کز زخم تو جانی سپارد هر زمان؟
شه شمس تبریزی مگر چون بازآید از سفر
یک چند بود اندر بشر شد همچو عنقا‌ بی‌نشان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۴
عید نمای عید را ای تو هلال عید من
گوش بمال ماه را ای مه ناپدید من
بود من و فنای من خشم من و رضای من
صدق من و ریای من قفل من و کلید من
اصل من و سرشت من مسجد من کنشت من
دوزخ من بهشت من تازه من قدید من
جور کنی وفا بود درد دهی دوا بود
لایق تو کجا بود دیده جان و دید من؟
پیشتر از نهاد جان لطف تو داد داد جان
ای همگی مراد جان پس تو بدی مرید من
ای مه عید روی تو ای شب قدر موی تو
چون برسم به جوی تو پاک شود پلید من
جسم چو خانقاه جان فکرت‌ها چو صوفیان
حلقه زدند و در میان دل چو ابایزید من
دم نزنم خمش کنم با همه رو ترش کنم
تا که بگویی‌ام تویی حاضر و مستفید من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۰
ای نفس چو سگ آخر تا چند زنی دندان
وز کبر کسان رنجی وندر تو دو صد چندان
گریانی و پرزهری با خلق چه باقهری
مانند سر بریان گشته که منم خندان
من صوفی باصوفم من آمر معروفم
چون شحنه بود آن کس کو باشد در زندان؟
معذوری خود دیده در خویش ترنجیده
عذر دگران خواهد از باب هنرمندان
بر دانش و حال خود تأویل کنی قرآن
وان گاه هم از قرآن در خلق زنی سندان
آب حیوان یابی گر خاک شوی ره را
وز باد و بروت آیی در نار تو دربندان
بگریز از این دربند بر جمله تو در دربند
جز شمس حق تبریز سلطان شکرقندان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۲
هر شب که بود قاعدۀ سفره نهادن
ما را ز خیال تو بود روزه گشادن
ای لطف تو را قاعده بر روزه گشایان
مانند مسیحا ز فلک مایده دادن
چون قوت دل از مطبخ سودای تو باشد
باید به میان رفتن و در لوت فتادن
ما را هم از آن آتش دل آب حیات است
بر آتش دل شاد بسوزیم چو لادن
کار حیوان است نه کار دل و جان است
در خاک بپوسیدن و از خاک بزادن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۲
بیا ساقی، می ما را بگردان
بدان می این قضاها را بگردان
قضا خواهی که از بالا بگردد
شراب پاک بالا را بگردان
زمینی خود که باشد با غبارش؟
زمین و چرخ و دریا را بگردان
نیندیشم دگر زین خورده سودا
بیا دریای سودا را بگردان
اگر من محرم ساغر نباشم
مرا لا گیر و الا را بگردان
اگر کژ رفت این دل‌ها ز مستی
دل‌ بی‌دست و‌ بی‌پا را بگردان
شرابی ده که اندر جا نگنجم
چو فرمودی مرا، جا را بگردان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۶
عاشقان نالان چو نای و عشق همچون نای زن
تا چه‌ها درمی دمد این عشق در سرنای تن
هست این سرنا پدید و هست سرنایی نهان
از می لب‌هاش باری، مست شد سرنای من
گاه سرنا می‌نوازد، گاه سرنا می‌گزد
آه ازین سرنایی شیرین نوای نی شکن
شمع و شاهد روی او و نقل و باده لعل او
ای زلعلش مست گشته، هم حسن، هم بوالحسن
بوحسن گو بوالحسن را کو زبویش مست شد
وان حسن از بو گذشت و قند دارد در دهن
آسمان چون خرقه‌‌یی رقصان و صوفی ناپدید
ای مسلمانان که دیده‌‌‌‌‌ست خرقه رقصان‌ بی‌بدن؟
خرقه رقصان از تن است و جسم رقصان است زجان
گردن جان را ببسته عشق جانان در رسن
ای دل مخمور گویی باده‌‌‌‌‌‌ات گیرا نبود
بادهٔ گیرای او، وان گه کسی با خویشتن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۵
چه نشستی دور چون بیگانگان؟
اندرآ در حلقهٔ دیوانگان
شرم چبود؟ عاشقی وان گاه شرم؟
جان چه باشد؟ این هوس وان گاه جان؟
می‌فروشد او به جانی بوسه‌یی
رو بخر، کان رایگان است رایگان
آن که عشقش خانه‌‌ها برهم زده‌ست
آمد اندر خانهٔ همسایگان
کف برآورده‌ست این دریا ز عشق
سر فروکرده‌ست آن مه ز آسمان
ای ببسته خواب‌‌ها، امشب بیا
خواب ما را بین چو وصلت‌‌ بی‌نشان
هر شهی را بندگانش حارسند
شاه ما مر بندگان را پاسبان
شاه ما از خواب و بیداری برون
در میان جان ما، دامن کشان
اندرین شب می‌نماید صورتی
مشعله در دست، یا رب کیست آن؟
خواب جست و شورش افزودن گرفت
یاد آمد پیل را هندوستان
آتش عشق خدا بالا گرفت
تیر تقدیر خدا جست از کمان
دانهٔ کان در زمین غیب بود
سر زد و همچون درختی شد عیان
برق جست و آتشی زد در درخت
آتش و برق شگرف‌‌ بی‌امان
سبزتر می‌شد ز آتش آن درخت
می‌شکفت از برق و آتش گلستان
این درختان سبز از آتش شوند
آب دارد این درختان را زبان
تا تویی پیدا، نهان گردد درخت
او شود پیدا، چو تو گردی نهان
شمس تبریز است باغ عشق را
هم طراوت، هم نما، هم باغبان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۰
جانا بیار باده و بختم تمام کن
عیش مرا خجسته چو دارالسلام کن
زهره کمین کنیزک بزم و شراب توست
دفع کسوف دل کن و مه را غلام کن
همچون مسیح، مایده از آسمان بیار
از نان و شوربا بشری را فطام کن
مشتی فسرده را به دم گرم بشکفان
مشتی گدای را شه بااحتشام کن
این روی پرگره را خندان و شاد کن
این عمر منقطع را عمری مدام کن
ای شوق هر دماغ، سر عاشقان بخار
وی ذوق هر مقام، بر ما مقام کن
آن خانه را که جام نباشد، چو نیست نور
ما خانه ساختیم، تو تدبیر جام کن
ما را وظیفه‌هاست، ز لطف تو صد هزار
درمانده گشت دل، که چه گوید؟ کدام کن؟
خاموش کن که دوست مجیب است‌‌ بی‌سوال
نظارهٔ کرم کن و ترک کلام کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۴
باز فروریخت عشق، از در و دیوار من
باز ببرید بند، اشتر کین دار من
بار دگر شیرعشق، پنجهٔ خونین گشاد
تشنهٔ خون گشت باز، این دل سگسار من
باز سر ماه شد، نوبت دیوانگی‌ست
آه که سودی نکرد، دانش بسیار من
بار دگر فتنه زاد، جمرهٔ دیگر فتاد
خواب مرا بست باز، دلبر بیدار من
صبر مرا خواب برد عقل مرا آب برد
کار مرا یار برد، تا چه شود کار من
سلسلهٔ عاشقان با تو بگویم که چیست
آنک مسلسل شود طرهٔ دلدار من
خیز، دگربار خیز، خیز که شد رستخیز
مایهٔ صد رستخیز، شور دگربار من
گر ز خزان گلستان، چون دل عاشق بسوخت
نک رخ آن گلستان، گلشن و گلزار من
باغ جهان سوخته، باغ دل افروخته
سوخته اسرار باغ، ساخته اسرار من
نوبت عشرت رسید، ای تن محبوس من
خلعت صحت رسید ای دل بیمار من
پیر خرابات هین، از جهت شکر این
رو گرو می بنه خرقه و دستار من
خرقه و دستار چیست؟ این نه زدون همتی‌ست؟
جان و جهان جرعه‌یی‌ست از شه خمار من
داد سخن دادمی، سوسن آزادمی
لیک ز غیرت گرفت دل ره گفتار من
شکر که آن ماه را هر طرفی مشتری‌ست
نیست ز دلال گفت رونق بازار من
عربدهٔ قال نیست، حاجت دلال نیست
جعفر طرار نیست جعفر طیار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۱
بانگ برآمد ز خرابات من
یار درآمد به مراعات من
تا که بدیدم مه بی‌حد او
رفت ز حد ذوق مناجات من
موسی جانم به که طور رفت
آمد هنگام ملاقات من
طور ندا کرد که آن خسته کیست؟
کآمد سرمست به میقات من
این نفس روشن چون برق چیست؟
پر شده تا سقف سماوات من
این دل آن عاشق مستان ماست
رسته ز هجران و ز آفات من
آمده با سوز و هزاران نیاز
بر طمع لطف و مکافات من
پیش ترآ، پیش ترآ و ببین
خلعت و تشریف و مکافات من
نفی شدی در طلب وصل من
عمر ابد گیر ز اثبات من
از خم توحید بخور جام می
مست شو، این است کرامات من
پهلوی شه آمده‌یی، مات شو
مات منی، مات منی، مات من
بس کن ای دل چو شدی مات شه
چند ز هیهای و ز هیهات من؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۹
والله ملولم من کنون، از جام و سغراق و کدو
کو ساقی دریادلی، تا جام سازد از سبو؟
با آنچه خو کردی مرا اندرمدزد، آن ده مها
با توست آن، حیله مکن، این جا مجو، آن جا مجو
هر بار بفریبی مرا، گویی که در مجلس درآ
هر آرزو که باشدت پیش آ و در گوشم بگو
خوش من فریب تو خورم، نندیشم و این ننگرم
که من چو حلقه بر درم، چون لب نهم بر گوش تو؟
من بر درم، تو واصلی، حاتم کف و دریادلی
بالله رها کن کاهلی، می ریز چون خون عدو
تا هوش باشد یار من، باطل شود گفتار من
هر دم خیالی باطلی سر برزند در پیش او
آن کز می‌ات گلگون بود، یارب چه روزافزون بود
کز آب حیوان می‌کند آن خضر هر ساعت وضو
از آسمان آمد ندا کی بزمتان را ما فدا
طوبی لکم، طوبی لکم، طیبوا کراما واشربوا
سقیا لهذا المفتتح، القوم غرقی فی الفرح
زین سو قدح، زان سو قدح، تا شد شکم‌ها چارسو
کس را نماند از خود خبر، بربند در، بگشا کمر
از دست رفتیم ای پسر، رو دست‌ها از ما بشو
من مست چشم شنگ تو، و آن طره آونگ تو
کز بادهٔ گلرنگ تو وارسته ایم از رنگ و بو
خامش کن کز بی‌خودی گرهای و هویی می‌زدی
این جا به فضل ایزدی نی‌های می‌گنجد نه هو
می‌گشته‌‌‌‌ام بی‌هوش من، تا روز روشن دوش من
یک ساعتی ساران کو، یک ساعتی پایان کو
ای شمس تبریزی بیا، ای جان و دل چاکر تو را
گرچه نبشتی از جفا نام مرا بر آب جو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۱
اگرنه عاشق اویم، چه می‌پویم به کوی او؟
وگرنه تشنهٔ اویم، چه می‌جویم به جوی او؟
برین مجنون چه می‌بندم؟ مگر بر خویش می‌خندم
که او زنجیر نپذیرد، مگر زنجیر موی او
ببر عقلم، ببر هوشم، که چون پنبه‌‌ست در گوشم
چو گوشم رست ازین پنبه، درآید‌های هوی او
همی‌گوید دل زارم که با خود عهدها دارم
نیاشامم شراب خوش، مگر خون عدوی او
دلم را می‌کند پرخون، سرم را پرمی و افیون
دل من شد تغار او، سر من شد کدوی او
چه باشد ماه یا زهره، چو او بگشود آن چهره؟
چه دارد قند یا حلوا ز شیرینی خوی او؟
مرا گوید چرا زاری؟ ز ذوق آن شکر، باری
مرا گوید چرا زردی؟ زلاله ستان روی او
مرا هر دم برانگیزی، به سوی شمس تبریزی
بگو در گوش من ای دل، چه می‌تازی به سوی او؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۸
تو کمترخواره‌یی، هشیار می‌رو
میان کژروان، رهوار می‌رو
تو آن خنبی که من دیدم ندیدی
مرا خنبک مزن ای یار می‌رو
ز بازار جهان بیزار گشتم
تو دلالی، سوی بازار می‌رو
چو من ایزار پا دستار کردم
تو پا بردار و با دستار می‌رو
مرا تا وقت مردن کار این است
تو را کار است، سوی کار می‌رو
مرا آن رند بشکسته‌‌ست توبه
تو مرد صایمی، ناهار می‌رو
شنیدی فضل شمس الدین تبریز
نداری دیده، در اقرار می‌رو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۹
تو جام عشق را بستان و می‌رو
همان معشوق را می‌دان و می‌رو
شرابی باش بی‌خاشاک صورت
لطیف و صاف همچون جان و می‌رو
یکی دیدار او صد جان بیارزد
بده جان و بخر ارزان و می‌رو
چو دیدی آن چنان سیمین بری را
بده سیم و بنه همیان و می‌رو
اگر عالم شود گریان تو را چه؟
نظر کن در مه خندان و می‌رو
اگر گویند زراقی و خالی
بگو هستم دو صد چندان و می‌رو
کلوخی بر لب خود مال با خلق
شکر را گیر در دندان و می‌رو
بگو آن مه مرا، باقی شما را
نه سر خواهیم و نی سامان و می‌رو
کی است آن مه؟ خداوند، شمس تبریز
درآ در ظل آن سلطان و می‌رو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۲
بی‌دل شده‌ام، بهر دل تو
ساکن شده‌ام، در منزل تو
صرفه چه کنم در معدن تو؟
زر را چه کنم، با حاصل تو؟
شد جمله جهان سبز از دم تو
قبله‌ی دل و جان هر قابل تو
شد عقل و خرد دیوانهٔ تو
بی‌علم و عمل شد عامل تو
مرغان فلک، پربستهٔ تو
هر عاقل جان، ناعاقل تو
هاروت هنر، ماروت ادب
گشتند نگون، در بابل تو
گردن بکشد، جان همچو شتر
تا زنده شوم از بسمل تو
حل گشت زتو هر مشکل جان
ماندم به جهان من مشکل تو
بنویس برات این مزد مرا
تا نقد کنم از عامل تو
از روز به است اکنون شب ما
از تاب مه بس کامل تو
تا شب شتران هموار روند
تا منزل خود، با محمل تو
در منزل خود آزاد شوند
از ظالم تو، وز عادل تو
خامش کن و خود در یک دمه‌یی
خامش نکند این قایل تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۳
ساقی فرخ رخ من، جام چو گلنار بده
بهر من ار می‌ندهی، بهر دل یار بده
ساقی دلدار تویی، چارهٔ بیمار تویی
شربت شادی و شفا، زود به بیمار بده
باده دران جام فکن، گردن اندیشه بزن
هین، دل ما را مشکن، ای دل و دلدار بده
باز کن آن میکده را، ترک کن این عربده را
عاشق تشنه زده را، از خم خمار بده
جان بهار و چمنی، رونق سرو و سمنی
هین که بهانه نکنی، ای بت عیار بده
پای چو در حیله نهی، وز کف مستان بجهی
دشمن ما شاد شود، کوری اغیار بده
غم مده و آه مده، جز به طرب راه مده
آه ز بی‌راه بود، ره بگشا، بار بده
ما همه مخمور لقا، تشنهٔ سغراق بقا
بهر گرو پیش سقا، خرقه و دستار بده
تشنهٔ دیرینه منم، گرم دل و سینه منم
جام و قدح را بشکن، بی‌حد و بسیار بده
خود مه و مهتاب تویی، ماهی این آب منم
ماه به ماهی نرسد، پس ز مه ادرار بده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۳
ای ز هندستان زلفت ره زنان برخاسته
نعره از مردان مرد و از زنان برخاسته
آتش رخسار تو در بیشهٔ جان‌ها زده
دود جان‌ها برشده، هفت آسمان برخاسته
جوی‌های شیر و می پنهان روان کرده ز جان
وزمعانی ساقیان همچو جان برخاسته
کفر را سرمه کشیده، تا بدیده کفر نیز
شاهد دین را میان مومنان برخاسته
تن چو دیوار و پس دیوار افتاده دلی
در بیان حال آن دل، این زبان برخاسته
رو خرابی‌ها نگر در خانهٔ هستی زعشق
سقف خانه درشکسته، آستان برخاسته
گر چه گوید فارغم از عاشقان، لیکن ازو
بر سر هر عاشقی، صد مهربان برخاسته
شمس تبریزی چو کان عشق باقی را نمود
خون دل یاقوت وار از عکس آن برخاسته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۳
عشق تو از بس کشش جان آمده
کشتگانت شاد و خندان آمده
جان شکرخای است، لیکن از تواش
شکری دیگر به دندان آمده
دوش دیدم صورت دل را چنانک
باز خوش بر دست سلطان آمده
صید کرده جان هر مشتاق را
پر پرخون سوی جانان آمده
جمله جان‌ها سوی تو آید، بود
یک جوی زر جانب کان آمده
گفتمش از عاشقان این خون ز چیست؟
ای تو از عشاق و رندان آمده
گفت خون باشد زبان عاشقی
عشق را خون است برهان آمده
بوی مشک و بوی ریحان، لطف ماست
راست گویم، نور یزدان آمده
درد درد شمس تبریزی مرا
لحظه لحظه گنج درمان آمده