عبارات مورد جستجو در ۱۴۷ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
در اول جذب عشق از جانب جانانه بایستی
وگرنه سوز شمع از آتش پروانه بایستی
خرد را لاف و تا با دل نبودی آشنا عشقش
ندانستی که جا دیوانه را ویرانه بایستی
سزای هر که چیزی بود بگذر زاهد از رندان
و گرنه مسجد و معبد خم وخمخانه بایستی
نمیدانم چه افسون کردی ای زاهد چرا دادم
به پیمان تو دستی را که بر پیمانه بایستی
نشاط از آشنایان بی سبب بیگانگی کردی
بما گر آشنا بودی زخود بیگانه بایستی
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
امشب دگر ای دوست نه تنها مستم
دیوانه و مست هر چه خواهی هستم
چون دست نمیدهد که بوسم پایت
افتاده ام از پای که گیری دستم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶ - مخترع
ساقیا می ده که از هشیاریم دیوانگی است
میکند مجنون و ما را از تهی پیمانگی است
عاقبت بیگانه اند این آشنایان خرم آن
کش طریق آشنایان جهان بیگانگی است
مرد آن نبود که آرد چار زن را در نکاح
کز زن و زن سیرتان بستن نظر مردانگی است
ای دل ار ویران شدی از جور دوران غم مخور
زانکه اندر راه عشق آبادی از ویرانگی است
هست زهد و عافیت افسانه وزین هم خوشم
گه بکوی عشق در رسواییم افسانگی است
عرش پروازند رندان همایونفر ز عشق
شیخ در خلوت فرو رفته چو مرغ خانگی است
خلق روشن چشم ازان شمع شبستان وصال
در گداز و سوز ما را منصب پروانگی است
مست در کوی او فتادم کرده ترک خانمان
در میان راه خواب سگ ز بی کاشانگی است
فانی آنانی که در عالم به هیچی قانعند
نیست از عجز و زبونی بلکه از فرزانگی است
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
یا جانم ازین قالب دلگیر برآرید
یا کامم از آن دلبر کشمیر برآرید
تا فاش شود قصه ی دیوانگی ما
یک روز مرا بسته به زنجیر برآرید
گر کافر مطلق نیم آدینه به بازار
در روی من آوازه ی تکبیر برآرید
بر شارع ره با می و معشوق نشینید
و آواز نی ونوش و ده وگیر برآرید
با ناله من چنگ به آهنگ بسازید
با زاری من زمزمه زیر برآرید
تا پیر بداند که شدم شهره و قلاش
مستم به در میکده پیر برآرید
بیچاره دل از کار فتاده ست چه تدبیر
این کار به اندیشه تدبیر برآرید
تیر ستمش خورده ام و جعبه عشقش
باری ز دل خسته من تیر برآرید
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
خوشا سراب که، پا از عدم برون نگذاشت
قدم چو موج، درین بحر نیلگون نگذاشت
از آن جرس زته دل همیشه نالان است
که پا زحلقه دلبستگی برون نگذاشت
بس است بر جگر عقل داغ این معنی
که پا به دام علایق کسی از جنون نگذاشت
خرام ناز، بسردی رسد، که از تمکین
چو شمع ریشه اش از خویش پا برون نگذاشت
چنان گذشت زدل آن نگاه یغمایی
که غیر حسرت آن چشم پرفسون نگذاشت
سری کشید بهر کوچه گرچه واعظ ما
ولی قدم ز سرکوی او برون نگذاشت
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
بکش تیغ ای ستمگر تا جهانی جان بکف گردد
کمان بردار، تا خورشید نارنج هدف گردد
از آن رو درج دل در دامن این دشت نگشایم
که میترسم گرامی گوهر غمها تلف گردد
بهمواری نصیحت بیش در دلها اثر دارد
ز نرمی قطره باران، در گوش صدف گردد
ز فکر این غزل آمد بیادم درگه شاهی
که سنگ از فیض خاک درگهش در نجف گردد
بظاهر گرچه پروردم، ز خاک درگهش واعظ
دل دیوانه ام در بر مجنون جان بکف گردد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
نتوانست ز بس ضعف بدندان جا کرد
گره لقمه ام از شیشه روزی وا کرد
فیض گمنامیم این بس که ز خلوتگه فقر
شغل دنیا نتوانست مرا پیدا کرد
سایه بال هما بود بلای سیهی
کز سرم پرتو خورشید سعادت واکرد
نیست شرمندگی دست تهی کم، چه عجب
بید مجنون نتواند سر اگر بالا کرد؟
مگر از دست دل زار من آید با او
آنچه در عالم یاری غم او با ما کرد
واعظ این فیض سخن نیست جز از همت عشق
دم ما را نمک شور جنون گیرا کرد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
ره مقصود طی کردن، نه از تقصیر میآید
رسیدن منزل دوریست، از شبگیر میآید
چنان با شورش دیوانگی آمیختم خود را
که خونم در شهادت از رگ زنجیر میآید
مشو از وعده آن سروقامت ناامید ای دل
که میآید قیامت عاقبت، گر دیر میآید
ز خود این بند بگسل، گر جنون کاملی داری
که بوی عقل ای دیوانه از زنجیر میآید
بدست آسان نمی آید شهید ناز او گشتن
که این آب حیات، از جوی آن شمشیر میآید
ز بس دور است راه بیخودی از باده حسنش
جوان گر میرود از خویش واعظ پیر می آید!
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة السادسة - فی الجنون
حکایت کرد مرا دوستی که دل بمحبت او نیازی داشت و جان بصحبت او اهتزازی، که وقتی از اوقات که ایام صبی چون نسیم صبا بر من بگذشت و فراش روز و شب فراش عیش و طرب درنوشت.
ارغوان عارض زریری شد و تابخانه جوانی بخنق کده پیری بدل گشت و مشک شباب بکافور شیب محجوب شد و موی قیری ببیاض پیری معیوب، شب جوانی را صبح پیری بدمید و لشگر زنگ از سپاه روم برمید.
اطراف عارضی که چو بر غراب بود
از جور دور چرخ چو اطراف باز شد
و آن جامه ای که تبتی او را طراز بود
از دست روزگار رباحی طراز شد
و آن خسرو شباب که با برگ و ساز بود
از کر و فر حادثه بی برگ و ساز شد
اکنون مرا که شام جوانی صبوح کرد
شبهای رنج چون شب یلدا دراز شد
رنج مجازئی که مرا بد یقین نمود
عشق حقیقتی که مرا بد مجاز شد
با خود گفتم لا عتب قبل العیب و لا عذر بعد الشیب، بعد از پند پیری جز بند اسیری نبود که فزون از صد درنگی نیست و ورای سپیدی رنگی نه
باد پای پیری اگرچه بشتابد گرد لاشه خر جوانی در نیابد و گفته حکماست که زهر جوانی از راح با سرورتر است و رواح جناح جوانی از مصباح صباح پیر پرنورتر، آن سودا چون سایه نوروز سازنده است و این بیاض چون آفتاب تموزی سوزنده.
عیبی است در مشیب بعالم درون بزرگ
عیشی است در شباب بگیتی درون عظیم
خود آنزمان کجاست که تن را و عیش را
سستی نبود همدم و پیری نبد ندیم
عهدی که میفشاند درخت صبی ثمر
وقتی که می وزید زباد صبا نسیم
آنگه که بود عیش خلاعت سیه طراز
آندم که بود عهده جوانی سیه گلیم
زان پس که بر درخت جوانی و کودکی
در جامه مشک ناب همی ریختی مقیم
اکنون بوقت آنکه برم شانه سوی موی
در شانه می پدید شود رشته های سیم
عذار العمر فی حلل الحداد
و عیش الطیش فی حبر السواد
و لولا فی السواد من التناهی
لما مدحت عیون بالسواد
دانستم که روز اعتذار و استغفار است نه وقت اصرار و استکبار، خواستم که زهر کبائر را بتوبه تریاک کنم و تن آلوده را بغسل آب زمزم پاک، زاد و راحله بدست آوردم و با قافله روی براه آوردم.
و قلت اقیم بام القری
ففیها لکل نزیل قری
و اقصم ظهرالمنی فی منی
و اکسرها قبل کسر القری
چون عاشقانه رنگ و بوی و چون دلشدگان در تک و پوی میرفتم و منازل متبرک و مراحل مبارک را بدیده میرفتم و شنیده را بدیده مختمر می کردم و اسمار را باختبار مستمر تا شهر همدان پای افزار غربت بیرون نکردم و عزم اقامت و سکون نکردم
اما چون بلد امن و سلامت دیدم رای اقامت گزیدم تا طبع بدان شهر گشایشی باید و مطیه نفس آسایشی، عالم هنوز خضرت ربیعی داشت و جهان نضرت طبیعی
گفتم روزی چند از نوائب حیلوله کنم و برین بساط قیلوله و نیز ستوران را میعاد بار نهادن بود و وقت بهار دادن چون عزم توقف و استدامت مصمم شد و رای اقامت مقرر و مستحکم گشت
عزم طوف و گشت کردم و روی بصحرا و دشت آوردم هر روز از راهی تازه بدروازه ای می شدم و هر دم بجستجوئی بمحلتی و کوئی می رفتم، تا روزی جمعی دیدم بسیار و خلقی بیشمار بر.
صوبی معین می دویدند و با یکدیگر می گفتند و می شنیدند و معلوم نمی شد که دویدن را سبب چیست و در آن تک و پوی عجب چه؟ تا پیری را بگوشه ای باز کشیدم و صورت حال از او پرسیدم
گفت اینجا برنائی است که مدتی است غرق سودائی است و امروز یکبارگی شیدا شده است و علامت عشق در وی پیدا، بعد از آنکه بسیار پندش دادند امروز بضرورت بندش بر نهادند
اینک چون نگارستان در بیمارستان نشسته است و دست و پائی بغل و بند بسته و بواسطه بند عشق از همه بندها رسته، روی و رأی بدان جهت آوردم و قصد آن بقعه کردم، چون بدان بنای همایون و عمارت میمون رسیدم
پای از آستانه در میانه نهادم، تختی دیدم لطیف و برنائی ظریف بر وی نشسته، مدهوش و خاموش متحنن و متفکر و متحیر و متغیر، دیده از وی ترفع اصالت میدید و بدماغ از وی تضوع ایالت می رسید، قدم در قید و انکال و دست در سلسله و اغلال، اشکی چون مروارید بر عارض کهربا میبارید و این چند بیت دل گداز بآواز نرم و بتازی گرم می گفت:
یا غلة الشوق فی اثناء اغلالی
لا ترخصینی فمثلی یشتری غالی
هذا الغلو الی کم فی احتساء دمی
و اننی فی هواکم عاشق غالی
همه عالم حدیث رتبت والای ما بودی
اگر پیراهن وصل تو بر بالای ما بودی
اگر شایسته کوی تو بودی پای من یکدم
سر گردون گردنده بزیر پای ما بودی
چنین سودائی و مجنون نماندی عاشق از هجرت
اگر وصل تو را یکشب سر سودای ما بودی
ز آهن صبر اگر کشتی گزیدی خرد و بشکستی
گر آن کشتی دمی در موج این دریای ما بودی
غمام روز نوروزی بجز غمها نباریدی
اگر فیض غمام از چشم خون پالای ما بودی
چون ساعتی زار بگریست چشم باز کرد و در ما نگریست، پس یک یک را می دید و در روی هر یک خوش خوش می خندید، چون چشم در من انداخت بعکس آئینه دل مرا بشناخت
گفت ای پیر بآشنائی دل درین آشیانه آمده ای یا چون دیگران بنظاره دیوانه؟ گفتم ای جوان ممتحن و مفتتن میان دلها بیگانگی نیست و در سیمای تو دیوانگی نه، این چه حالت ناستوده است و این چه مقالت بیهوده ای از عقل هشیارتر، خانه صبر را چرا پرداخته ای و ای از روح سبکبارتر با بند گران چرا ساخته ای؟
گفت شیخا سلاسل و قیود مکافات تجاوز حدود است، هر که پای از دایره سلامت و خطه استقامت بیرون نهد بار ملامت و غرامت کشد و این آن سخن است که حکما گفته اند، که چون پا از دامن گلیم بگذرد سرمای دی و بهمنش ببرد که حد حریم بر قد گلیم مرد است
هر که در راه ارادت آید و از حد گلیم زیادت شود بندش کنند و بحمالی آهن و پولاد خرسندش کنند، چنین دانم که تو از این رایحه بوئی نبرده ای و درین جایگاه گوئی نزده ای، ما درین غم شادمانه ایم و درین بند در بند شکرانه.
جان کیست که او رنج گزند تو کشد؟
تن کیست که آسیب کمند تو کشد
دستم چون کمانهای بلند تو کشد
بر پای دهم بوسه چو بند تو کشد
پس گفت این پیر الجنون فنون و العاشق زبون ندانسته ای و دریافت این دقیقه نتوانسته ای، اگر خواهی بدانی ردای تکبر بیفکن و ساز نخوت بشکن و ترفع و تقدم بگذار و کودک وار بزانوی تعلم بنشین، تا از مجانین بیمارستان قوانین این داستان بیاموزی، که در الجنون فنون معانی دقیق و اشارات رقیق بسیار است
بدانکه نوعی از این علت مبکی است و بعضی مضحک و جنسی ازین مرض مقویست و جنسی مهلک بعضی موجب سکون و قرار است و برخی موجب اضطرار و نقار، هیچ علت چندین شعب و زوایا و عقد و خبایا ندارد
و عاشق زبون آنست که هر که را با سرواده تهمت عشق گرفتند سخره عالمیان و ضحکه آدمیان گردد الزبون یفرح بلا شیئی بخیال خرسند شدن و بمحال در بند شدن غایت زبونی و نهایت سرنگونی است.
خرسندم اگر سال بسالت بینم
در عمر اگر شبی خیالت بینم
ندانسته ای که اگرچه هشیاری مقر فضلاست، دیوانگی مفر عقلاست، هر که از صحبت عشق نپرهیزد در حریم عقل چگونه گریزد؟
با عقیله دیوانگی نشستن به زانکه پیرایه عقل بر خود بستن. اگر حکما کمال هنر را بی عقلی نشناختندی عصاره انگور را سرپوش قدح عقل نساختندی.
تا عشق ز عقل داد بیگانگیم
من عاشق خاک کوی دیوانگیم
از صحبت مدعیان عالم عقل جز در حجره بیدلی نقل نتوان کرد و از کیمیا فروشان بخردی جز در کنج افلاس بیخردی نتوان گریخت.
الی من نرا عی العقل و الحجر و الحجی
و قلبی بذکر العامریة مفتون
و یا مدعی العقل المبرز فی الوری
الا فاجتنب دعواک انک مغبون
و لما رأیت العقل اخلق بردة
تجاننت حتی ظن انی مجنون
از کوی عقل بگذر و دیوانگی گزین
با صورت حماقت هم خانگی گزین
خواهی که آشنا نشوی با هزار غم
از هرچه عقل گوید بیگانگی گزین
خواهی که رنج بینی در بخردی گریز
خواهی که غم نیوشی فرزانگی گزین
پس گفت ای پیر بدانکه صورت این بند که می بینی علت نواخت و تشریف است و طارق عالم تخفیف ناسخ بندهای تکلیف، هر که را این بند تشریف بر نهادند هزار بند تکلیف از وی فرو گشادند.
لا یجمع الله بین الخسوف و الکسوف بر هر پایی که این بند مخالف طبیعت بگماشتند صد بند موافق شریعت از وی برداشتند که وضع بند بر اقدام با رفع احکام برابر می رود، که یکدل دوگزند نکشد و یکپای دو بند نبرد ان الله لا یظلم مثقال ذرة.
کی پست شود آنکه بلندش تو کنی
شادان بود آندل که نژندش تو کنی
گردون سر افراشته صد بوسه دهد
هر روز بر آن پای که بندش تو کنی
بند بر پای تاجداران نهند و سلسله بر گردن عیاران بندند. هرکرا تاجی بر سر شاید، چنین بندی بر پای بباید، شیر را که اسیر کنند، نخست تدبیر زنجیر کنند. همه سر خمار سوی عشق دار و گیر و بند و زنجیر است، سلسله شوق بی حلقه طوق نبود.
زان روی که با شوق تو خو کردستم
چون فاخته با طوق تو خو کردستم
حکمتی تمام و دقتی عام است در نهان بند برین قدم های جوینده که در کوی عشق نخست زبان در گفتگو آید پس قدم در تک و پوی، قدم اول گفتگوی است که العشق اوله تذکر پس بسمت صمت باز آید که العشق آخره تفکر
چون بصوب صواب رسیده شد و منازل را پرسیده آمد، سائل زبان بر قدم انتظار بپاید و سیاح قدم در بادیه کار آید، در اثنای آن حیرت ندای عالم غیرت در آید که بیند و زنجیرش بسته درآرید و عنان مرکبش آهسته دارید که محیط دنیا و بسیط گیتی توسع گزاردن گام عاشقان ندارد و آن گام بی محابا درین بساط تنگ پهنا نگنجد که عالم عشق، عالم مشاهدت است و هزار قدم مجاهده در گرد یکقدم مشاهده نرسد.
موسی کلیم در تیه مجاهدت میرفت در چهل فرسنگ چهل سال بماند، باز چون در دعوت مکالمت قدم عشق مشاهده نهاد، هفتصد فرسنگ بهفت گام براند، آری آنجا مثقله خاک گران باری می کرد و اینجا آتش عشق مشعله داری، انی آنست من جانب الطور نارا.
چون باده بفرمان تو نوشیم ز صد بحر
در مجلس ما جرعه یک جام نیاید
در آب تو غرقه شده جز سوخته نبود
در آتش تو سوخته جز خام نیاید
و آنروز که خواننده تو باشی همه دنیا
در پیش مریدان تو یک گام نیاید
در حلقه یک دام تو صد صید بود بیش
ز آن صید که در حلقه صد دام نیاید
چون این بیت ها بگفت روی از ما بنهفت و از آنجا که بود برخاست و بگوشه خلوتی آراست، چون از سفر حجاز بازگشتم هم بر آن حظه دمساز گشتم پرسیدم که آن دیوانه هوشیار شیرین گفتار کجا شد و علت شیدائی و مایه سودائی با او چه کرد؟
گفتند آن دیوانه راکه تو میجوئی و مدح او می گوئی دیگر باره بحجره عقل نقل کرد و از طریق دیوانگی بشارع فرزانگی باز آمد، گفتم: ما احسن هذا الخبر و مااطیب هذا الثمر بعد از آن ندانم که رخت غربت کجا نهاد و پای افزار کربت کجا گشاد؟
تا دهر پیر و چرخ حرونش کجا کشید؟
و احداث دهر و بخت نگونش کجا کشید؟
بختش کجا فکند و سپهرش کجا ببرد؟
عشقش کجا رسید و جنونش کجا کشید؟
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
نبستم از چمن طرفی به کام دل پریدن‌ها
خوشا در حلقه دامی به ناکامی تپیدن‌ها
رفوی خرقه ناموس عقلم ساخت دیوانه
دریغ ایام شیدایی و پیراهن دریدن‌ها
نخواهم غیر خار از تربتم روید پس از مردن
چو بینم بر زمین از نازش آن دامن کشیدن‌ها
ندانم قصه دل چیست اما اینقدر دانم
که هر جا لب گشودم گوش بستن از شنیدن‌ها
به قدرت تا کجا شد نسبتش کامروز در گلشن
نیاید بر زمین پای صنوبر از چمیدن‌ها
توان دانست باز از دیده بازم پس از کشتن
که دارم حسرتی در دل به غیر از سر بریدن‌ها
به عذری تا به پایش سر توانم سود پیرم کرد
در آغاز جوانی یاد ایام خمیدن‌ها
جوانی زد ره و شادم که این موی سفید آخر
به پیری شد کلاف رسته یوسف خریدن‌ها
ندانم کیست یغما در بیابان جنون روزی
ز ره وامانده‌ای دیدم در آغاز دویدن‌ها
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
تا گریزد طرب از کلبه ویرانه ما،
آسمان سنگ غم افکنده به پیمانه ما
بس که از دیده و دل، گشت روان آتش و آب،
رود جیحون شد و آتشکده کاشانه ما
مگرش خاصیت لعل مسیحاست، که باز،
مرده را زنده کند نغمه مستانه ما
آنقدر دور ز آبادی عقل است که هیچ،
دل دیوانه نداند ره ویرانه ما
سبحه زنّار کند افسر، از آن رو که به دیر،
رهن یک جرعه بود سبحه صد دانه ما
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
وقت آن است که از خانه به میخانه روم
مست و مخمور و پراکنده و دیوانه روم
بر در بارگه پیر مغان مست و خراب
نروم، ور بروم عاقل و فرزانه روم
در دلم هست که روزی به بر مفتی شهر
خرقه انداخته، با ساغر و پیمانه روم
گو مکن شنعت ما، مغ بچه باده فروش
من نه آنم که ز میخانه به افسانه روم
نوبهار است و چمن غیرت گلزار بهشت
ساقیا دور تو یک جام که مستانه روم
بلبل زمزمه سنجم من و در محفل گل،
شمع سان سوزم و با حالت پروانه روم
دیده ام حلقه زنجیر پری رویان را
که چو دیوانه سراسیمه به ویرانه روم
یارب این طرفه حدیثی است که بر درگه دوست
آشنا آمده بودم من و بیگانه روم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
چه باشد گر ترا ویرانه ی من خانه ای باشد
تو گنجی گنج را جا گوشه ی ویرانه ای باشد
نباشد بزم تو جای من دیوانه جای من
به کنج گلخنی یا گوشه ی ویرانه ای باشد
ز پا اندازدم اندوه دوران گرنه یک ساعت
به دستم شیشه ای یا بر کفم پیمانه ای باشد
نباشد آشنا گر با من آن بیگانه وش، بهتر
که شب با آشنایی روز با بیگانه ای باشد
کجا ماند نهان راز من رسوا اگر از من
به هر سو قصه ای و هر طرف افسانه ای باشد
مکن منعم بکوی آن پری، گر باشم آشفته
که در هر جا پریروئی بود دیوانه ای باشد
نباشد جا اگر در خانه اش ما را رفیق آن بس
که در شهری که باشد خانه ی او، خانه ای باشد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
هرشب من و دل تا سحر در گوشهٔ ویرانه‌ها
داریم از دیوانگی با یکدگر افسانه‌ها
اندر شمار بیدلان در حلقهٔ بی‌حاصلان
نی در حساب عاقلان نی درخور فرزانه‌ها
از می زده سر جوش‌ها از پند بسته گوش‌ها
پیوسته با بی‌هوش‌ها، خو کرده با دیوانه‌ها
از خانمان آواره‌ها، در دو جهان بیکارها
از درد و غم بیمارها، از عقل و دین بیگانه‌ها
از سینه برده کینه‌ها، آیینه کرده سینه‌ها
دیده در آن آیینه‌ها عکس رخ جانانه‌ها
سنگ ملامت خورده‌ها از کودکان آزرده‌ها
دل‌زنده‌ها تن‌مرده‌ها فرزانه‌ها دیوانه‌ها
ببریده خویش از خویشتن بگسیخته از ما و من
کرده سفرها در وطن اندر درون خانه‌ها
نی در پی اندیشه‌ها نی در خیال پیشه‌ها
چون شیرها در بیشه‌ها، چون مورها در لانه‌ها
چون گل فروزان در چمن چون شمع سوزان در لگن
بر گردشان صد انجمن پر سوخته پروانه‌ها
رخشان چه ماه و مشتری زاین گنبد نیلوفری
تابان چو مهر خاوری از روزن کاشانه‌ها
مست از می مینای دل، بنهاده سر در پای دل
آورده از دریای دل بیرون بسی دُردانه‌ها
گاهی ستاده چون کدو از می لبالب تا گلو
گاهی فتاده چون سبو لب بر لب پیمانه‌ها
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
شیخ و زاهد را خمیر از سبحه صد دانه بود
طینت میخوارگان نیز از گل پیمانه بود
در ره سعی و طلب عقل نخستین کز ازل
زد قدم در کوی عشقش، یک دل دیوانه بود
از ازل چندین همه بعد مسافت تا ابد
پی سپار یک قدم از همت مردانه بود
از زبان شمع روشن شد که در بزم شهود
نقش سیمرغ تجلی بر پر پروانه بود
نه فلک چون نه صدف در دیده گوهر شناس
شد عیان لیکن درونش جای یک در دانه بود
مردم چشم جهان و چشم مردم در جهان
عین انسان شد که همه گنج است و همه ویرانه بود
محرم راز اندران گیسو که با چندین زبان
با حریفان دم نزد از پیچ و تابش، شانه بود
خورده بود از خون دل آبی نهالش کان ستون
روز و شب اندر فراق روی او حنانه بود
دارم این یک بیت از رندی که یک گردون خرد
بودش اندر سر ولی در دیده ها، دیوانه بود
هر چه می‌گفتند مردم هر چه می‌گفتیم ما
یک قدم چون پیش بنهادم همه افسانه بود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
دل می‌کشد به لالة راغ دگر مرا
دیوانه می‌کند گل باغ دگر مرا
بی‌داغ عشق شمع خرد را فروغ نیست
در دست بهترست چراغ دگر مرا
خاطر ز نکته‌های حکیمانه‌ام گرفت
دل می‌کشد به لابه و لاغ دگر مرا
فارغ شدم ز عقل و همان می‌دهد هنوز
دیوانگی نوید فراغ دگر مرا
ساغر ز خون لبالب و لبریز ناله دل
امشب شکفته است دماغ دگر مرا
ممنون جام بادة لبریز نیستم
این نشئه می‌رسد ز ایاغ دگر مرا
فیّاض عقل گمشده در جستجوی من
ترسم که پی برد به سراغ دگر مرا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
هر که این شیرین لبان محو شکر خندش کنند
شیرة زهر هلاهل شربت قندش کنند
کس درین بیت‌الحزن بی‌بهره از آزار نیست
درد معشوق ار نباشد داغِ فرزندش کنند
نیست منع ناله ممکن ناتوان عشق را
گر به تیغ طعنه چون نی بند از بندش کنند
هر نهالی را که گیرد ریشه در گلزار عشق
برکنند اول زبیخ آنگه برومندش کنند
شورش دیوانه از هم بگسلد زنجیر را
مفت مجنونی که بی‌زنجیر در بندش کنند
جسم اگر خاکست و جان پاکست استبعاد نیست
بوتة خاری بود کز گل برومندش کنند
همچو فیّاضی ندارند این وفا پروردگان
تا به انواع جفا دانسته خرسندش کنند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
دی صبا را همنشین زلف جانان دیده‌ام
دوش ازین سودا بسی خواب پریشان دیده‌ام
بر مثال حلقة زنجیرِ زلف مهوشان
چشم تا وا کرده‌ام بر روی جانان دیده‌ام
می شوم دیوانه زنجیرم کنید ای دوستان
دوش دست زلف را در گردن جان دیده‌ام
ذوق اسلام از دل اهل عبادت می‌برد
دین و آیینی که من در کافرستان دیده‌ام
می‌دهم جان در بها فیّاض و جانان می‌خرم
این متاع قیمتی را سخت ارزان دیده‌ام
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
در چمن از گریه آبی بر رخ گل می زنم
آتشی در غنچه منقار بلبل می زنم
از تعلق دست می شویم چو ابر نوبهار
می شوم دیوانه و پا بر سر پل می زنم
مرده پروانه را تا دیده ام بر پای شمع
خویش را در آب و آتش بی تأمل می زنم
از تردد پا به دامن می کشم محراب وار
پنجه ای در پنجه اهل توکل می زنم
حاجت دربان نباشد خانه زنجیر را
دور اگر اینست خود را بر تسلسل می زنم
من چه کردم تیره بختان را سرآمد گشته ام
بهر عرض حال خود زانو به کاکل می زنم
از پریشانی به گلشن دست بر سر می نهم
خلق پندارند بر دستار سنبل می زنم
سیدا دندان بدگو را خموشی بشکند
بر دهان خصم خود سنگ تغافل می زنم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
اشک من گر اینچنین کز دل برون خواهد شدن
داغ های سینه ام گرداب خون خواهد شدن
گر نهم پا بر سر دیوانگی چون گردباد
آسمانها تخته مشق جنون خواهد شدن
در دل فرهاد من آخر غم شیرین لبان
مانده مانده همچو کوه بیستون خواهد شدن
می توان کردن به افسون اژدها را زیر دست
نفس سرکش پیش عقل آخر زبون خواهد شدن
در تلاش سلطنت افتاده اند از پای خلق
تاج اگر اینست عالم سرنگون خواهد شدن
هر که آید بر سر کوی بتان چون آفتاب
رفته رفته آخر از عالم برون خواهد شدن
سیدا هر کس به جای باده خون دل خورد
سرخ رو همچون شراب لاله‌گون خواهد شدن