عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۹
مگر تو یوسفان را دلستانی؟
مگر تو رشک ماه آسمانی؟
مها از بس عزیزی و لطیفی
غریب این جهان و آن جهانی
روان‌هایی که روز تو شنیدند
به طمع تو گرفته شب گرانی
ز شب رفتن ز چالاکی چه آید؟
چو ذوالعرشت کند می‌پاسبانی
منم آن کز دم عیسی بمردم
مرا کشته‌‌‌ست آب زندگانی
چنین مرگی که مردم، زنده گردم
گرت بینم، ایا فخر الزمانی
دلم از هجر تو خون گشت، لیکن
ازان خون رست صورت‌‌های جانی
ز درد تو رواق صاف جوشید
ز درد خم‌‌های خسروانی
خداوندی‌‌‌ست شمس الدین تبریز
که او را نیست در آفاق ثانی
برید آفرینش در دو عالم
نیاورده‌‌‌ست چون او ارمغانی
هزاران جان نثار جان او باد
که تا گردند جان‌ها جاودانی
دریغا، لفظ‌ها بودی نوآیین
کزین الفاظ ناقص شد معانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۴
روز ار دو هزار بار می‌آیی
هر بار چو جان به کار می‌آیی
از بهر حیات و زنده کردن تو
در عالم چون بهار می‌آیی
عشاق همه شدند حلوایی
چون شکر قندوار می‌آیی
می درده و اختیار ما بستان
کز مجلس اختیار می‌آیی
از خلق جهان کناره می‌گیرد
آن را که تو در کنار می‌آیی
خاموش به حضرت تو اولی تر
کز حضرت کردگار می‌آیی
دیدیم تو را، ز دست ما رفتیم
کز عالم پایدار می‌آیی
ای مرغ ز طاق عرش می‌پری
وی شیر ز مرغزار می‌آیی
ای بحر محیط سخت می‌جوشی
وی موج چه‌ بی‌قرار می‌آیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۱
بشنیده بدم که جان جانی
آنی و هزار هم چنانی
از خلق نشان تو شنیدم
کفو تو نبود آن نشانی
الحمد شدم ز حمد گفتن
تا بوک بدان لبم بخوانی
جان دید کسی بدین لطیفی؟
کس دید روان بدین روانی؟
ای قوت قلوب، همچو معنی
وی صورت تو، به از معانی
ای گشته ز لامکان، حقایق
از لذت کان تو مکانی
ای شاه و وزیر را سعادت
وی عالم پیر را جوانی
آن جان که ازین جهان جهان بود
کردیش تو باز، این جهانی
جانی چو تو باشد این جهان را
باقی بود این جهان فانی
جان چرب زبان توست، اما
نبود به لسان تو لسانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۹
ای چشم و چراغ شهریاری
والله به خدا که آن تو داری
شمعی که در آسمان نگنجد
از گوشهٔ سینه‌یی برآری
خورشید به پیش نور آن شمع
یک ذره شود ز شرمساری
وقت است که در وجود خاکی
آن تخم که گفته‌یی بکاری
آخر چه شود کز آب حیوان
بر چهرهٔ زعفران بباری؟
تا لاله ستان عاشقان را
از گلبن حق به خنده آری
بر پشت فلک نهند پا را
چون تو سرشان دمی بخاری
انگور وجود، باده گردد
چون پای برو نهی، فشاری
مخدومی شمس حق تبریز
لطفی که هزار نوبهاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۸
ساقی انصاف خوش لقایی
از جا رفتم، تو از کجایی؟
گر بنده بگویمت،روا نیست
ترسم که بگویمت خدایی
خاموش‌ نمی‌هلی که باشم
راه گفتن‌ نمی‌گشایی
می‌افشاری مرا چو انگور
معشوق نه‌یی مرا، بلایی
گر چشم ببندم از تو، کفر است
زیرا که تو نور می‌فزایی
ور بگشایم بگویی منگر
در ما تو به دیدهٔ هوایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۲
گر شراب عشق کار جان حیوانیستی
عشق شمس الدین به عالم فاش و یکسانیستی
گر نه در انوار غیرت غرق بودی عشق او
حلقهٔ گوش روان و جان انسانیستی
گر نبودی بزم شمس الدین برون از هر دو کون
جام او بر خاک همچون ابر نیسانیستی
ابر نیسان خود چه باشد نزد بحر فضل او؟
قاف تا قاف از می‌اش، خود موج طوفانیستی
آفتاب و ماه را خود کی بدی زهره‌ی شعاع
گر نه در رشک خدا، سیماش پنهانیستی؟
گر جمالش ماجرا کردی میان یوسفان
یوسف مصری ابد پابند و زندانیستی
گرنه از لطفش بپرهیزیدمی من، گفتمی
کز بهشت لطف او، فردوس ریحانیستی
نفس سگ، دندان برآوردی، گزیدی پای جان
ساقیا گر نه می سرتیز دندانیستی
جام همچون شمع را بر آتش می برفروز
پس بسوز این عقل را گر بیت احزانیستی
درکش آن معشوقهٔ بدمست را در بزم ما
کو ز مکر و عشوه‌ها گویی که دستانیستی
پس ز جام شمس تبریزی بده یک جرعه‌‌‌‌یی
بعد ازان مر عاشقان را وقت حیرانیستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۶
آتشینا آب حیوان از کجا آورده‌یی؟
دانم این، باری، که الحق جان فزا آورده‌یی
مشرق و مغرب بدرد همچو ابر از یک دگر
چون چنین خورشید، از نور خدا آورده‌یی
خیرگان روی خود را از ره و منزل مپرس
چون بر ایشان شعله‌‌های کبریا آورده‌یی
احمقی باشد اگر جانی بمیرد بعد ازین
چون چنین دریای جوشان از بقا آورده‌یی
از قضا و از قدر مر عاشقان را خوف نیست
چون قدر را مست گشته با قضا آورده‌یی
می‌نگنجد جان ما در پوست، از شادی تو
کاین جمال جان فزا از بهر ما آورده‌یی
شمس تبریزی جفا کردی و دانم این قدر
کز میان هر جفایی صد وفا آورده‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۸
در دو چشم من نشین، ای آن که از من من تری
تا قمر را وانمایم، کز قمر روشن‌تری
اندرآ در باغ، تا ناموس گلشن بشکند
زان که از صد باغ و گلشن، خوش‌‌تر و گلشن‌تری
تا که سرو از شرم قدت، قد خود پنهان کند
تا زبان اندرکشد سوسن، که تو سوسن‌تری
وقت لطف ای شمع جان مانند مومی نرم و رام
وقت ناز از آهن پولاد، تو آهن‌تری
چون فلک سرکش مباش، ای نازنین کز ناز او
نرم گردی چون زمین، گر از فلک توسن‌تری
زان برون انداخت جوشن حمزه وقت کارزار
کز هزاران حصن و جوشن، روح را جوشن‌تری
زان سبب هر خلوتی، سوراخ روزن را ببست
کز برای روشنی، تو خانه را روشن‌تری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۵
ز گزاف ریز باده، که تو شاه ساقیانی
تو نه‌یی ز جنس خلقان، تو ز خلق آسمانی
دو هزار خنب باده نرسد به جرعهٔ تو
ز کجا شراب خاکی، ز کجا شراب جانی
می و نقل این جهانی، چو جهان وفا ندارد
می و ساغر خدایی، چو خداست جاودانی
دل و جان و صد دل و جان، به فدای آن ملاحت
جز صورتی که داری، تو به خاکیان چه مانی؟
بزن آتشی که داری به جهان بی‌قراری
بشکاف زآتش خود، دل قبهٔ دخانی
پر و بال بخش جان را، که بسی شکسته پر شد
پر و بال جان شکستی، پی حکمتی که دانی
سخنم به هوشیاری نمکی ندارد ای جان
قدحی دو موهبت کن، چو ز من سخن ستانی
که هر آنچه مست گوید، همه باده گفته باشد
نکند به کشتی جان، جزباده بادبانی
مددی که نیم مستم، بده آن قدح به دستم
که به دولت تو رستم زملولی و گرانی
هله ای بلای توبه، بدران قبای توبه
برتو چه جای توبه؟ که قضای ناگهانی
تو خراب هر دکانی، تو بلای خان و مانی
زه کوه قاف گیری، چو شتر همی‌کشانی
عجب آن دگر بگویم، که به گفت می‌نیاید
تو بگو که از تو خوش تر، که شه شکربیانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۶
صنما چگونه گویم، که تو نور جان مایی؟
که چه طاقت است جان را، چو تو نور خود نمایی؟
تو چنان همایی ای جان، که به زیر سایهٔ تو
به کف آورند زاغان، همه خلقت همایی
کرم تو عذرخواه همه مجرمان عالم
تو امان هر بلایی، تو گشاد بندهایی
تویی گوهری که محو است، دو هزار بحر در تو
تویی بحر بی‌کرانه، زصفات کبریایی
به وصال می‌بنالم که چه بی‌وفا قرینی
به فراق می‌بزارم که چه یار باوفایی
به گه وصال آن مه، چه بود؟ خدای داند
که گه فراق باری، طرب است و جان فزایی
دل اگر جنون آرد، خردش تویی که رفتی
رخ توست عذرخواهش به گهی که رخ گشایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۸
صنما تو همچو آتش قدح مدام داری
به جواب هر سلامی که کنند، جام داری
زبرای تو اگر تن دو هزار جان سپارد
زخداش وحی آید که هنوز وام داری
چو حقت زغیرت خود، زتو نیز کرد پنهان
به درون جان چاکر، چه پدید نام داری
چو سلام تو شنیدم، زسلامتی بریدم
صنما هزار آتش تو دران سلام داری
زپی غلامی تو، چو بسوخت جان شاهان
به کدام روی گویم که چو من غلام داری؟
تو هنوز روح بودی، که تمام شد مرادت
به جز از برای فتنه، به جهان چه کام داری؟
توریز بخت یارت، به خدا که راست گویی
که میان شیرمردان، چو وی‌یی کدام داری؟
تبریز شاد بادا، که زنور و فر آن شه
دو هزار بیش چاکر، چو یمن، چو شام داری
نظر خدای خواهم، که تو را به من رساند
به دعا چه خواهمت من؟ که همه تو رام داری
نظر حسود مسکین، طرقید از تفکر
نرسید در تو، هر چند که تو لطف عام داری
چه حسود؟ بلکه عاشق، دو هزار هر نواحی
نه خیالشان نمایی، نه به کس پیام داری
تو خدای شمس دین را به من غلام بخشی؟
چو غلامی ورا تو به شهان حرام داری
لقبت چو می‌بگویم، دل من همی‌بلرزد
تو دلا مترس، زیرا که شه کرام داری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۷
بده ای کف تو را قاعده لطف افزایی
کف دریا چه کند خواجه به جز دریایی؟
چون تو خواهی که شکرخایی، غلط اندازی
زپی خشم رهی، ساعد و کف می‌خایی
صنما مغلطه بگذار و مگو تا فردا
چون تویی پای علم نقد که را می‌پایی
ترشم گفتی و پیش شکر بی‌حد تو
عسل و قند چه دارند به جز سرکایی؟
گرچه من روترشم، لیک خم سرکه نیم
ورچه هر جا بروم، لیک نیم هرجایی
گر تو خوبی و منم آینهٔ روی خوشت
پیش رو دار مرا چون که جهان آرایی
نی غلط گفتم، سرمست بدم، زفت زدم
کی بود آینه را با رخ تو گنجایی؟
نو فسونی‌ست مرا سخت عجب، پیش ترآ
تا به گوش تو فرو خوانم، ای بینایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۹
ای که تو چشمهٔ حیوان و بهار چمنی
چو منی تو، خود خود را که بگوید چو منی؟
من شبم، تو مه بدری، مگریز از شب خویش
مه که باشد؟ که تو خورشید دو صد انجمنی
پاسبان در تو ماه برین بام فلک
تو که در مقعد صدقی، چو شه اندر وطنی
ماه پیمانهٔ عمر است، گهی پر، گه نیم
تو به پیمانه نگنجی، تو نه عمر زمنی
هر که در عهد تو از جور زمانه گله کرد
سزد ار کفش جفا بر دهن او بزنی
کین زمانه چو تن است و تو درو چون جانی
جان بود تن، نبود تن، چو تو جان، جان تنی
سجده کردند ملایک، تن آدم را زود
پرتو جان تو دیدند، در آن جسم سنی
اهرمن صورت گل دید و سرش سجده نکرد
چوب رد بر سرش آمد که برو، اهرمنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۷
آفتابا سوی مه رویان شدی
چرخ را چون ذره‌ها برهم زدی
آتشی در کفر و ایمان شعله زد
چون بگستردی تو دین بیخودی
پست و بالا عشق پر شد همچو بحر
چشمه چشمه، جوش جوش سرمدی
عالمی پرآتش عشاق بود
بر سر آتش، تو آتش آمدی
هر سحرگه پیش قانون‌‌های تو
سجده آرد دین پاک احمدی
بی وجودی گر تو را نقصان نهد
بی وجودان را چه نیکی یا بدی؟
خاک پای شمس تبریزی ببوس
تا برآری سر ز سعد و اسعدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۷
یا من عجب فتادم، یا تو عجب فتادی
چندین قدح بخوردی، جامی به من ندادی
تو از شراب مستی، من هم ز بوی مستم
بونیزنیست اندک، در بزم کیقبادی
بسیار عاشقان را، کشتی تو بی‌گناهی
در رنج و غم نکشتی، کشتی ز ذوق و شادی
ای تو گشاد عالم، ای تو مراد آدم
خانه چرا گرفتی در کوی بی‌مرادی؟
زیرا چراغ روشن، در ظلمت شب آید
درمان به درد آید، این است اوستادی
بستی زبان و گوشم، تا جز غمت ننوشم
نی نکتهٔ عمیدی، نی گفتهٔ عمادی
تبریز شمس دین را، خدمت رسان ز مستان
سجده کن و بگویش اوحشت یا فؤادی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۰
جان خاک آن مهی، که خداش است مشتری
آن کش ملک ندید و نه انسان و نی پری
چون از خودی برون شد او، آدمی نماند
او راست چشم روشن و گوش پیمبری
تا آدمی‌ست آدمی و تا ملک ملک
بسته‌‌‌ست چشم هر دو از آن جان و دلبری
عالم به حکم اوست، مر او را چه فخر ازین؟
چون آن اوست خالق عالم به یک سری
بحری که کمترین شبه را گوهری کند
حاشا ازو که لاف برآرد ز گوهری
آن ذره است لایق رقص چنان شعاع
کو گشت از هزار چو خورشید و مه، بری
آن ذره‌یی که گر قدمش بوسد آفتاب
خود ننگرد به تابش او، جز که سرسری
بنما مها به کوری خورشید تابشی
تا زین سپس زنخ نزند از منوری
درتاب شاه و مفخر تبریز، شمس دین
تا هر دو کون پر شود از نور داوری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۹
تا چند از فراق مرا کار بشکنی؟
زاریم نشنوی و مرا زار بشکنی؟
دستم شکست دست فراقت، ز کار و بار
دانستمی دگر به چه مقدار بشکنی
هین شیشه باز هجر، رسیدی به سنگلاخ
کین شیشه‌‌‌ام تنک شد، هش دار بشکنی
زین سنگلاخ هجر، سوی سبزه زار وصل
گر زوترک نرانی، ناچار بشکنی
خونم فسرده شد به دل اندر چو ناردانگ
خونش چنین دود، چو دل نار بشکنی
باری، چو بشکنی دل پرحسرت مرا
در وصل روی دلبر عیار بشکنی
مخدوم شمس دین که شهنشاه بینشی
کز یک نظر دو صد دل و دلدار بشکنی
تبریز از تو فخر به اینت مسلم است
صد تاج را به ریشهٔ دستار بشکنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۷
دوش همه شب، دوش همه شب، گشتم من بر بام حبیبی
اختر و گردون، اختر و گردون، برده ز زهره جام حبیبی
جملهٔ جان‌ها، جملهٔ جان‌ها، بسته پر و پا، بسته پر و پا
همچو دل من، همچو دل من، دلخوش اندر دام حبیبی
دام تو خوش‌تر، دام تو خوش‌تر، از می احمر، وز رز اخضر
از زر پخته، از زر پخته، نادره تر بد، خام حبیبی
نور رخ شه، نور رخ شه، حسرت صد مه، ره زن صد ره
صبح سعادت، صبح سعادت، درج شده در شام حبیبی
مخزن قارون، مخزن قارون، اختر گردون، ملک همایون
گر بدهد جان، گر بدهد جان، او نگزارد وام حبیبی
عام شده‌ست این، عام شده‌ست این، نظم سخن‌ها، لیک تو این بین
ای شده قربان، ای شده قربان، خاص جهان در عام حبیبی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۳
چند دویدم سوی افندی
شکر که دیدم روی افندی
در شب تاری، ره متواری
رهبر ما شد، بوی افندی
شادی جان‌ها، ذوق دهان‌ها
اصل مکان‌ها، کوی افندی
صحن گلستان، عشرت مستان
آب حیات و جوی افندی
عیش معظم، جام دمادم
بزم دو عالم، طوی افندی
کام من آمد، دام افندی
های من آمد، هوی افندی
گرگ ز بره، دست بدارد
چون شنود او، قوی افندی
گنج سبیلی، خوان خلیلی
نیست بخیلی، خوی افندی
کلهٔ شاهان، سکهٔ ماهان
در خم چوگان، گوی افندی
خامش و کم گو، هی که بود او
قبلهٔ اوها، اوی افندی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۹
هزار جان مقدس، هزار گوهر کانی
فدای جاه و جمالت، که روح بخش جهانی
چه روح‌ها که فزایی، چه حلقه‌ها که ربایی
چو ماه غیب نمایی، ز پرده‌های نهانی
چو در غزا تو بتازی، ز بحر گرد برآری
هزار بحر بجوشد، چو قطره‌‌‌‌یی بچکانی
تویی ز کون گزیده، تویی گشایش دیده
به یک نظر تو ببخشی سعادت دوجهانی
کژی که هست جهان را، چو تیر راست کن آن را
بکش کمان زمان را، که سخت سخته کمانی
نه چرخ زهر چشاند، نه ترس و خوف بماند
چو دل ثنای تو خواند که شاه امن و امانی
به چرخ سینه برآیی، هزار ماه نمایی
یکی بدان که تو اینی، یکی بدان که تو آنی
تو راست چرخ چو چاکر، تو مه نباشی و اختر
هزار ماه منور ز آستین بفشانی
تو شمس، مفخر تبریز، به خواجگی چو نشینی
صد آفتاب زمان را چو بندگان بنشانی