عبارات مورد جستجو در ۱۵۱ گوهر پیدا شد:
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
عنبر زلف کژت بازار عنبر بشکند
قیمت لعل لبت سودای گوهر بشکند
با قد شمشاد سوی باغ گر آری گذر
زنفعال قامتت شاخ صنوبر بشکند
در ره عشقت شدم خاک و ولی ترسم از آن
کز غبار من تو را نعل تکاور بشکند
الحذر از فتنه یعجوج چشم ساحرت
آخر این خیل بلا سد سکندر بشکند!
لعل خود گر واکنی چون غنچه هنگام سخن
از تبسم های لعلت نرخ شکر بشکند
حیرت آئینه از عکس رخ زیبای توست
از عرق هر دم به روی خویش جوهر بشکند
مد ابروی تو در تاراج دل ماند به آنک
زلفقار مرتضی دیوار خیبر بشکند
یک شبی سرمست صهبای وصال خویش کن
گر شکستی این سخن دل هم برابر بشکند
دارم اندر دل هوای عشقت ای نازآفرین
این خمار من کی از هر جام و ساغر بشکند؟!
چون روم سویت ولی از سنگباران رقیب
تا حریم وصل تو صدجا مرا سر بشکند!
انگبینت طعنه سازد با شراب سلسبیل
نرگس بی باک مستت قدر ابحر بشکند
نام تو تا بر سر هر بیت طغرل تاج شد
از خجالت افسر فغفور و قیصر بشکند
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
تا قماش حسن او را کاروان از ناز بود
مشتری را محمل سودا جرس آواز بود
مردم از حسرت که زستغنا نمی گوید سخن
یاد ایامی که لعل او مسیح اعجاز بود!
قامتش در بوستان حسن دیدم جلوه گر
در میان نونهالان چمن ممتاز بود
از صبا تا مژده پیغام دیدارش رسید
چشم امیدم به راه انتظارش باز بود
منشی صبح ازل زد قرعه فال مرا
عاقبت مرغ دلم در چنگ این شهباز بود
دانه خالش بسان کهربا دل می کشد
افعی زلف کج او سخت افسونساز بود
داشت چشم ساحرش در ملک دین یغماگری
تا کمان ابرویش را غمزه تیرنداز بود
از جدائی همچو نی انجام عمرم ناله شد
لاله سان داغ دلم از حسرت آغاز بود
در ازل صید معانی بال تیهو را کشاد
طغرل ما از پیش آن روز در پرواز بود
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
ای قد خوش تو سرو شاداب حیات
لعل لب تو چشمه نایاب حیات
با قد تو باد در کف سرو چمن
با لعل تو خاک بر سر آب حیات
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
از اشک و آه دایم در عشق آن پریوش
چشم و دلیست ما را لبریز آب و آتش
از دوری تو مار را روز و شب ای پریوش
حالیست بس پریشان خوابیست بس مشوش
دارم دلی و جانی در عشقت ای پریوش
چون زلفت این پریشان چون حالم آن مشوش
رنگ حنا به بینید بر دست آن پریوش
این همچو نقره خام آن چون طلای بیغش
تن داده‌ام به آزار زامید آنکه یکبار
بخشاید آن جفاکار بر حال این جفاکش
بهر شکار خوبان آهی بدل ندارم
پرصید دست و ما را خالی ز تیر ترکش
گر بی‌تو عیش خواهم جامم مباد هرگز
خالی ز خون ناب و پر از شراب بیغش
آنروی خوی‌فشان بین کز آب و تابش افتاد
در خانمان من سیل در خرمن من آتش
کو جرئتی که مشتاق او را شوم عنان‌گیر
آن شهسوار گیرم شد بر سر عنان‌کش
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۶
گرنه در شکوه بود ز آن دولب شکرخند
کاغذین جامه به خود از چه برآراسته قند
آن نه سرو است که سر می کشد از غایت ناز
در چمن ها شده آوازه قد تو بلند
هست فرقی که میان تو و خورشید این است
کو همی تابد از شیر و تو از پشت سمند
مجلس زلف تو جائی است کز آن مجنون را
نتوان برد سوی حجله لیلی به کمند
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۸
نه چهره گلی، نه سنبلان مرغولی
نه لب لعلی، نه نرگسان مکحولی
هیچش نه وهستش آنچه خوبان دارند
من زشت ندیده ام بدین مقبولی
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
ای قامت دلجوی تو، آشوب قیامت
آشوب قیامت، خبری زآن قد و قامت
ای طرّه تو افعی و ای چشم تو آهو
ای خنده تو معجر و لعل تو کرامت
در زلف تو موسی، سپرد بیضه بیضا
در لعل تو عیسی فکند رحل اقامت
ماهی تو و در بزم برافروخته عارض
سروی تو و در باغ برافراخته قامت
گر شیر بود صید تو ای ترک کماندار
از تیر تو هرگز نبرد جان به سلامت
وصل تو کشیده است به هجران و ملولم
کاین هجر مبادا بکشد تا به قیامت
بر نعمت وصل تو چرا شکر نگفتم
نک جان دهد افسر ز فراقت به غرامت
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
دل به نازی برد از من باز طناز دگر
کز کفم جان می‌برد چون می‌کند ناز دگر
تا ببازد جان به نازت باز جانباز دگر
ای سراپا ناز، قربان سرت ناز دگر
شهر شیراز است و هر سو شوخ طناز دگر
دلبری را هر طرف با بیدلی ناز دگر
محفل عیش است و هر سو نغمه‌پرداز دگر
هر طرف ساز دگر هر گوشه آواز دگر
زخم یک تاول همان ناگشته به از شست ناز
ناوکی اندازد از پی ناوک انداز دگر
وه چه باغ است اینکه هر سو بگذری در جلوه است
گلبن ناز دگر سرو سرافراز دگر
راز عاشق کی نهان ماند ز معشوقی که هست
طره اش طرار دیگر غمزه غماز دگر
گر سگش دمساز من گردد دمی تا زنده ام
سگ به از من گر دمی سازم بدمساز دگر
زنده را جان می ستاند مرده را جان می دهد
جزعت از سحر دگر، لعلت به اعجاز دگر
خوش بخوان شعر رفیق ای خوش ادا مطرب کزو
نکته‌ای خوشتر نگوید نکته پرداز دگر
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
نثار راه جانان کی سزد جانی که من دارم
ندارد قدر جان در راه جانانی که من دارم
دلم پردرد و جانم پرغم و چشمم بود پرخون
ندارد هیچ کس در عشق سامانی که من دارم
ببین ای پاکدامن گل که از خون جگر تا کی
چسان آلوده شد آلوده دامانی که من دارم
پشیمان گردد از عشق تو مشکل با چنین خوبی
ولی از مهر خوبان ناپشیمانی که من دارم
شود سرو چمن شرمنده زان قامت اگر آید
خرامان در چمن سرو خرامانی که من دارم
رفیق از ناله کی منع من رسوا کند ناصح
اگر آگه شود از درد پنهانی که من دارم
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳
ای سرخ گلت به تازگی چون گل سرخ
وز شرم گل روی تو گلگون گل سرخ
چون عارض گلگون تو بر سرو قدت
سر برنزند ز سرو موزون گل سرخ
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
ترا تا ساقی مجلس رقیب است
از آن مینا مرا حسرت نصیب است
به هجران منعم از افغان مفرمای
که کمتر درد ما بیش از شکیب است
خدا را با که گویم وز که جویم
خود آن درمان دردی کز طبیب است
نگنجد در بیان احوال مشتاق
که این معنی فزون از صد کتیب است
به امید وصالت در جدایی
ز من چندین شکیبایی عجیب است
به جادوی تو مفتونم که تن ها
زنخدان تو صد بابل فریب است
ز هفت اقلیم هر هفتت ستد باج
ترا کآن زلف و مژگان توپ و تیب است
بنازم لطف لیمویت که در بوی
به از صد بوستان نارنج و سیب است
حدیث حسن خویش از من چه پرسی
که اوصاف تو بیرون از حسیب است
زگل او شکوه دارد و ز تو من شکر
تفاوت ها مرا با عندلیب است
صفایی را جفا مپسند هرچند
وفا در ملک مهرویان غریب است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
از این خشم و غرور و سرگرانی
وزین بی رحمی و نامهربانی
ملامت ها کشد بر بی وفایی
قیامت ها کند در دلستانی
شکایت با که گویم ز آن پری روی
که دل بربود از دستم نهانی
به تیر اولم از پا در افکند
مرا آخر کشد زین شق کمانی
صنوبر گفتمش ماند به بالا
ولی آنرا نباشد این روانی
خرامان می رود گویی در این مرز
به راه افتاده سرو بوستانی
فرازان قامتی چون شاخ شمشاد
فروزان طلعتی چون نقش مانی
مگر دارد سرکشور گشایی
مگر دارد دل گیتی ستانی
بیا واعظ به خلوت خانه ی خاص
اگر خواهی خواص از زندگانی
عوام الناس را بگذار و بگذر
چه حاصل باشدت زین خرچرانی
صفایی در صفاتش من چه گویم
که نطقم بسته شد با این روانی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
چون ترک جنک جوی من از در در آیدا
با شور جنگ و مشغله در محضر آیدا
خنجر بدست مست در آید ببزم من
چون است حال مست که با خنجر آیدا
مست است و حال مست نباشد بیکروش
هر ساعتی بمشغله دیگر آیدا
گاهی به لطف و ناز و بناگاه در بکین
با ساغر شراب مرا در بر آیدا
خوشا دمیکه در بر من با هزار ناز
چون صد هزار خرمن سیسمبر آیدا
ما را نیازمندی و او را توانگری است
شاید اگر بخانه ما کمتر آیدا
زابرو گرفته تیغ و مژه بر کشیده صف
شاه است و شاه با حشم و لشگر آیدا
جان می سپارمش بقدم خاصه کز نشاط
مخمور و مست با قدح و ساغر آیدا
زلفش هزار تاب و بهر یک هزار چین
هی چین و حلقه در پس یکدیگر آیدا
صد حلقه تا بدوش و دو صد حلقه کرد گوش
صد حلقه اش چه طوق بگردن در آیدا
افتد باتفاق ولی نادر اوفتد
درویش را که پای به گنج زر آیدا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
گفته بودی کز پریشانی شدم چون موی خویش
گشتم از آشفتگی چون طره جادوی خویش
تا چه سودا بر سرت افتاده از آن شوریده زلف
یا چو ما مفتون شدی بر نرگس هندوی خویش
تا رود اندوهت از خاطر، بنه آئینه ئی
در نظر تا بنگری در روی خویش و موی خویش
گر بود صد کاروان اندوهت اندر جان و دل
بار بندد، چون به بینی در رخ دلجوی خویش
خیل غم چون یافت در کوی تو ره جانا مگر
رفته از بازوی حسنت قوت و نیروی خویش
بر صف اندیشه با صف بسته مژگان حمله کن
در سپاه غم بنه شمشیر از ابروی خویش
غمگسار عالمی غمرا چرا دادی تو راه
ای مه مشکین سلب، در حلقه گیسوی خویش
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
به قامت گلرخان سرو روانند
همه شکر لب و شیرین دهانند
بغمزه جان و دلها می ربایند
بعشوه دل ز عاشق می ستانند
به تیر غمزه جان ها صید کردند
سیه چشمان همه ابرو کمانند
ز اول درد بر عاشق گمارند
به آخر خود دوای بی دلانند
دل از رفتار خوبان بیقرار است
چو بنشینند خود آرام جانند
شب از هجر بتان کوهی چه نالی
بصبح وصلت آخر میرسانند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
دل گشته در برم خون از طبع زودرنجت
افتاده درشکنجم از زلف پر شکنجت
از خالت اوفتادم در ششدر غم و رنج
تا بر سرم چه آید از نقش چار وپنجت
روی تو گنج حسن است مویت سیاه ماری
کان مار پاسبان است دایم به روی گنجت
با خویش گفته بودم ندهم دگر به کس دل
چون ضبط دل توان کرد با عشوه ها و غنجت
موی بلند اقبال از غم سفید گردید
دور از خط چو زنگار وز نقطه سرنجت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
ساقیا کن کرم از باده به من جامی چند
تا به مستی گذردعمر من ایامی چند
ناصحان منع کنندم که مده دل به کسی
چه بگویم من دلسوخته با خامی چند
به سؤالم لب شیرین به تبسم بگشای
گوجوابی همه گرهست به دشنامی چند
مرغ دل رفت پی دانه خال رخ تو
شد گرفتار به گیسوی تو در دامی چند
هر طرف دلبری افتاده پی صید دلم
چه کند یک دل مجروح ودلارامی چند
به نثار قدمش جان ودلم آریم نه سیم
گر نسیم سحر آرد ز تو پیغامی چند
گفتم ازدولت و حشمت که بلند اقبال است
گفت هر کس به ره عشق زندگامی چند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
توچرا اینهمه بدخو شده ای
تلخ گوگشته ترش روشده ای
همچو شیری به نظر درگه خشم
اگر ازچشم چوآهو شده ای
بی سبب از من دلداده چرا
رنجه از گفتم بدگوشده ای
برده ای دل ز دو صد پیر وجوان
به یکی غمزه چو جادوشده ای
دل طلبکار تو وغافل از این
که تو درجلوه زهر سو شده ای
تا بنفشه خط وسنبل گیسو
تا سهی قد وسمن بو شده ای
همچومن هر که بلنداقبال است
آفت جان و دل او شده ای
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
میان دلبران باشد مرا یک یار عیاری
که جز او با کس دیگر مرا نبودسرو کاری
کس ازتاتار وتبت مشک اگر آرد خطا باشد
که اندر چین هر تاری ز زلفش هست تاتاری
که گوید چشم مستش دل برد از دست هشیاران
به عهد چشم مستش کس مگردیده است هشیاری
به هرجا هست بیماری پرستارش شود مردم
دل من را پرستاری نماید چشم بیماری
رخت راماه می خوانم قدت را سرو می گفتم
گر آن را بود گفتاری گر این می داشت رفتاری
ز زلف مشک افشانت گره بگشود چون شانه
دکان را بست در هر جا که دکان داشت عطاری
به حسن ار نیست اندر خیل خوبان چون تو یک دلبر
ز عشقت چون بلنداقبال بی دل هست بسیاری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
تا ز عشق روی خوددیوانه ام کرد آن پری
هم ز کفر آسوده ام فرمود وهم از دین بری
حاش لله آدمیزاد این چنین کی دیده کس
گشته ام حیران که حورت بوده مادر یا پری
خود بر آن بودم که مهر خاوری خوانم تو را
چون نکودیدم ندارد زلف مهر خاوری
بارها رفتم که قدت را دهم نسبت به سرو
خوب چون دیدم ندارم سروچشم عبهری
مهربانی هم دخیل است ای نگار ماه رو
خال وخط وزلف ورخ تنها ندارد دلبری
بی تو هم خون شددلم هم دیدهام خونبار گشت
در غمت دل یاریم بنمود و چشمم یاوری
ای جبینت زهره رویت مه جمالت آفتاب
چون بلنداقبال داری صدهزاران مشتری