عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۹
جامی لبا لب بایدت لب بر لب ساقی بده
زان بادهٔ باقی بکش وین باقی جان را بده
ای ساقی مه روی من بهر حیات نوی من
هم برقع از رخ برفکن هم از جبین بگشا گره
گویند در جنت بود از بهر زاهد میوهها
ما و زنخدان نگار این سیب ما زان میوه به
عالیست سیب تو بسی کی میرسد دست کسی
غالیست نرخ این متاع قیمت مکن منت به
رحم آر بر بیچارهٔ از خان و مان آوارهٔ
ای منبع لطف و کرم از وصل خودکامش بده
تا چند گردم در بدر تا چند پویم کو بکو
گیرم سراغت شهر شهر جویم نشانت ده بده
ای فیض بس کن زین نفیر گر وصل میخواهی بمیر
این کار را آسان مگیر یا جان دگر چیزی بده
زان بادهٔ باقی بکش وین باقی جان را بده
ای ساقی مه روی من بهر حیات نوی من
هم برقع از رخ برفکن هم از جبین بگشا گره
گویند در جنت بود از بهر زاهد میوهها
ما و زنخدان نگار این سیب ما زان میوه به
عالیست سیب تو بسی کی میرسد دست کسی
غالیست نرخ این متاع قیمت مکن منت به
رحم آر بر بیچارهٔ از خان و مان آوارهٔ
ای منبع لطف و کرم از وصل خودکامش بده
تا چند گردم در بدر تا چند پویم کو بکو
گیرم سراغت شهر شهر جویم نشانت ده بده
ای فیض بس کن زین نفیر گر وصل میخواهی بمیر
این کار را آسان مگیر یا جان دگر چیزی بده
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۰
ز شر دیو بدرگاه ما بیار پناه
بآب مغفرت ما بشوی لوث گناه
بهر طرف بمپوی و ز دیو راه مجوی
ز ما چو دور شوی یکقدم شوی گمراه
گر آرزوت شود رفعت شهنشاهی
بیا جبین مذلت بنه بدین درگاه
بنال بر در ما تا بجوش آید رحم
بزار بر در ما تا بروید اشک گیاه
بگیر توشهٔ تقوی برای راه نجات
ز حرص گیر کنار و بزهد آر پناه
طمع مکن ز کسی و مشو ذلیل خسی
ز فضل ما بطلب هرچه باشدت دلخواه
کمر بخدمت ما بند روز و شب از جان
بهرچه امر کنیمت بگوی بسمالله
بهر دری که بخوانیم از آن درآ بر ما
بهر درت که نمائیم پیش گیر آن راه
نجات خویش ز غرقاب جهل خواهی فیض
بجان نصیحت پروردگار دار نگاه
بآب مغفرت ما بشوی لوث گناه
بهر طرف بمپوی و ز دیو راه مجوی
ز ما چو دور شوی یکقدم شوی گمراه
گر آرزوت شود رفعت شهنشاهی
بیا جبین مذلت بنه بدین درگاه
بنال بر در ما تا بجوش آید رحم
بزار بر در ما تا بروید اشک گیاه
بگیر توشهٔ تقوی برای راه نجات
ز حرص گیر کنار و بزهد آر پناه
طمع مکن ز کسی و مشو ذلیل خسی
ز فضل ما بطلب هرچه باشدت دلخواه
کمر بخدمت ما بند روز و شب از جان
بهرچه امر کنیمت بگوی بسمالله
بهر دری که بخوانیم از آن درآ بر ما
بهر درت که نمائیم پیش گیر آن راه
نجات خویش ز غرقاب جهل خواهی فیض
بجان نصیحت پروردگار دار نگاه
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۱
ای که دردت با دوا آمیخته
در غمت بس خرمی انگیخته
با تو تا پیوند محکم کردهام
رشتهٔ جان از جهان بگسیخته
مهر تو بگرفته سر تا پای من
عشق تو با جان و دل آمیخته
بر درخت عشق در باغ دلم
میوههای گونه گون آویخته
دیدهٔ گریانم از دریای عشق
در کنار درّ و گوهر ریخته
کهنه غربال فلک بر سر مرا
نو بنو غم بر سر غم ریخته
هم ز دردت کن دوا این درد فیض
ای ز دردت صد دوا انگیخته
در غمت بس خرمی انگیخته
با تو تا پیوند محکم کردهام
رشتهٔ جان از جهان بگسیخته
مهر تو بگرفته سر تا پای من
عشق تو با جان و دل آمیخته
بر درخت عشق در باغ دلم
میوههای گونه گون آویخته
دیدهٔ گریانم از دریای عشق
در کنار درّ و گوهر ریخته
کهنه غربال فلک بر سر مرا
نو بنو غم بر سر غم ریخته
هم ز دردت کن دوا این درد فیض
ای ز دردت صد دوا انگیخته
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۳
شب و روز در ره تو من مبتلا نشسته
تو گذر کنی نگوئی تو کئی چرا نشسته
ز تو کار بسته دارم دل و جان خسته دارم
بدر طبیب عشقم بامیدها نشسته
چه شود همین تو باشی ره مدعی نباشد
من و شمع ایستاده تو بمدعا نشسته
ز دو چشم نیم خفته باشاره نکته گفته
که برد دل نهفته بکمین ما نشسته
بتو کی رسد نگاهم که ز زلف و چشم و ابرو
برهش سلاح داران همه جابجا نشسته
بتو چون رسد فغانم چو پر از صداست کویت
ز فغان داد خواهان که براهها نشسته
همه رنج و محنت و غم همه درد و سوز و ماتم
سپه بلای عشقت چه بجان ما نشسته
ره خیر ا گر بپوئی دل خستهٔ بجوئی
چو ملک چو حور بینی بدر دعا نشسته
چو ز دست فیض آید به جز از فغان و ناله
چکنم بغیر زاری من در بلا نشسته
تو گذر کنی نگوئی تو کئی چرا نشسته
ز تو کار بسته دارم دل و جان خسته دارم
بدر طبیب عشقم بامیدها نشسته
چه شود همین تو باشی ره مدعی نباشد
من و شمع ایستاده تو بمدعا نشسته
ز دو چشم نیم خفته باشاره نکته گفته
که برد دل نهفته بکمین ما نشسته
بتو کی رسد نگاهم که ز زلف و چشم و ابرو
برهش سلاح داران همه جابجا نشسته
بتو چون رسد فغانم چو پر از صداست کویت
ز فغان داد خواهان که براهها نشسته
همه رنج و محنت و غم همه درد و سوز و ماتم
سپه بلای عشقت چه بجان ما نشسته
ره خیر ا گر بپوئی دل خستهٔ بجوئی
چو ملک چو حور بینی بدر دعا نشسته
چو ز دست فیض آید به جز از فغان و ناله
چکنم بغیر زاری من در بلا نشسته
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۵
خدایا دلم را گشادی بده
دکان غمم را کسادی بده
بده شادئی از پی شادئی
گشادی پس هر گشادی بده
چو دادی مرا کشتی اهل بیت
سوی کعبه خویش یادی بده
دلم لوح و الهام حق کلک آن
ز امداد لطفت مدادی بده
ز قرآن بدستم خطی دادهٔ
بچشمم ازین خط سوادی بده
ره آخرت بس دراز است و دور
بقدر درازیش زادی بده
ز پا اوفتد گر نگیریش دست
ز توفیق دلرا سنادی بده
دلم لرزد از خوف روز جزا
ز امید فضل اعتمادی بده
ز حکم خرد سرکشی میکند
هوا را بلطف انقیادی بده
بسی میرود بر من از من ستم
مرا یا رب از خویش دادی بده
مرا دایم از من فراموش دار
ز خود هر نفس تازه یادی بده
ندانم ترا بندگی چون کنم
ز عشق خودت اوستادی بده
ز عقلم عقالیست بر پای دل
بعشقت دلم را گشادی ده
هدایت چو کردی بحق فیض را
باحکام شرعش قیادی بده
دکان غمم را کسادی بده
بده شادئی از پی شادئی
گشادی پس هر گشادی بده
چو دادی مرا کشتی اهل بیت
سوی کعبه خویش یادی بده
دلم لوح و الهام حق کلک آن
ز امداد لطفت مدادی بده
ز قرآن بدستم خطی دادهٔ
بچشمم ازین خط سوادی بده
ره آخرت بس دراز است و دور
بقدر درازیش زادی بده
ز پا اوفتد گر نگیریش دست
ز توفیق دلرا سنادی بده
دلم لرزد از خوف روز جزا
ز امید فضل اعتمادی بده
ز حکم خرد سرکشی میکند
هوا را بلطف انقیادی بده
بسی میرود بر من از من ستم
مرا یا رب از خویش دادی بده
مرا دایم از من فراموش دار
ز خود هر نفس تازه یادی بده
ندانم ترا بندگی چون کنم
ز عشق خودت اوستادی بده
ز عقلم عقالیست بر پای دل
بعشقت دلم را گشادی ده
هدایت چو کردی بحق فیض را
باحکام شرعش قیادی بده
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۶
دل بعشق خدای یکتا ده
قطرهای را راهی بدریا ده
تا نماند ز عاشقان اثری
خاک مجنون بآب لیلی ده
جان فرهاد وقف شیرین آر
دل وامق بمهر عذرا ده
کنده تن ز پای جان بردار
مست و شوریده سر بصحرا ده
ساقیا جرعهٔ خرد سوزی
بمن رند بی سر و پا ده
صاف اگر نیست دردی بمن آر
هستی از مستیم بیغما ده
زاهدانرا بهشت و حور و قصور
عاشقان را بنزد خود جاده
دلم از فرقتت بجان آمد
جان من یکدمک دلم واده
تا بسوزد ز تاب رخسارت
فیض را دیدهٔ تماشا ده
زاهدا دل بده بقصهٔ عشق
آهن کهنه را بحلوا ده
تا کی از هر هوا بتی سازی
دل بعشق خدای یکتا ده
قطرهای را راهی بدریا ده
تا نماند ز عاشقان اثری
خاک مجنون بآب لیلی ده
جان فرهاد وقف شیرین آر
دل وامق بمهر عذرا ده
کنده تن ز پای جان بردار
مست و شوریده سر بصحرا ده
ساقیا جرعهٔ خرد سوزی
بمن رند بی سر و پا ده
صاف اگر نیست دردی بمن آر
هستی از مستیم بیغما ده
زاهدانرا بهشت و حور و قصور
عاشقان را بنزد خود جاده
دلم از فرقتت بجان آمد
جان من یکدمک دلم واده
تا بسوزد ز تاب رخسارت
فیض را دیدهٔ تماشا ده
زاهدا دل بده بقصهٔ عشق
آهن کهنه را بحلوا ده
تا کی از هر هوا بتی سازی
دل بعشق خدای یکتا ده
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۷
من آشفته را در راه یاری کار افتاده
که در راهش چو من بی با و سر بسیار افتاده
سر آمد عمر بیحاصل نشد پیموده یک منزل
میان راه هم خر مرده و هم بار افتاده
شده بودم همه نابود و گم گشته ره مقصود
سرم گردیده سودائی قدم از کار افتاده
نشد طی راه و پایم ماند از رفتار و ره گم شد
دلم شد خسته جان افکار و تن بیمار افتاده
مگر خضر رهی گردد دوچار من درین وادی
که در تاریکی حیرت رهم دشوار افتاده
نبستم طرفی از علم و عمل تا بود آلاتم
سر آمد عمر شد آلات کار از کار افتاده
سخنهای جلی گفتم شنیدم نیک فهمیدم
کنونم کار با فهمیدن اسرار افتاده
دل نورانی باید که اسرار سخن فهمد
بر آئینهٔ دل من سربسر زنگار افتاده
نیابد شست و شو الا بآب چشم و سوز جان
دلم را که با زاری و استغفار افتاده
ندارم آب و تاب و زاری و برگ فغان کردن
زبان و دیده هم چون من بحال زار افتاده
ببخشا بارالها بر من بیدست و پا اکنون
که دست و پایم از کردار و از رفتار افتاده
ببخشا بر تن و جانم در آنساعت که درمانم
دل از جان کنده و با کندن جان کار افتاده
جهان باقیم پیش نظر افراخته قامت
جهان فانیم از دیده خونبار افتاده
نه وقت عذر خواهی و نه عذر رو سیاهی را
سراپا غرق عصیان کار با غفار افتاده
خطی از خامه غفران بکش بر نامهٔ عصیان
که کار فیض با کردار خود دشوار افتاده
که در راهش چو من بی با و سر بسیار افتاده
سر آمد عمر بیحاصل نشد پیموده یک منزل
میان راه هم خر مرده و هم بار افتاده
شده بودم همه نابود و گم گشته ره مقصود
سرم گردیده سودائی قدم از کار افتاده
نشد طی راه و پایم ماند از رفتار و ره گم شد
دلم شد خسته جان افکار و تن بیمار افتاده
مگر خضر رهی گردد دوچار من درین وادی
که در تاریکی حیرت رهم دشوار افتاده
نبستم طرفی از علم و عمل تا بود آلاتم
سر آمد عمر شد آلات کار از کار افتاده
سخنهای جلی گفتم شنیدم نیک فهمیدم
کنونم کار با فهمیدن اسرار افتاده
دل نورانی باید که اسرار سخن فهمد
بر آئینهٔ دل من سربسر زنگار افتاده
نیابد شست و شو الا بآب چشم و سوز جان
دلم را که با زاری و استغفار افتاده
ندارم آب و تاب و زاری و برگ فغان کردن
زبان و دیده هم چون من بحال زار افتاده
ببخشا بارالها بر من بیدست و پا اکنون
که دست و پایم از کردار و از رفتار افتاده
ببخشا بر تن و جانم در آنساعت که درمانم
دل از جان کنده و با کندن جان کار افتاده
جهان باقیم پیش نظر افراخته قامت
جهان فانیم از دیده خونبار افتاده
نه وقت عذر خواهی و نه عذر رو سیاهی را
سراپا غرق عصیان کار با غفار افتاده
خطی از خامه غفران بکش بر نامهٔ عصیان
که کار فیض با کردار خود دشوار افتاده
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۸
دلم در وادی خونخوار عشقی زار افتاده
دلم را با بلا و محنت و غم کار افتاده
ز بزم روح افزای وصال یار خود مانده
بزندان فراق و صحبت اغیار افتاده
رقیبان جمله در عیشند و آسایش بکام دل
منم در کوی او بیمار و بی تیمار افتاده
ندارم دست و پای زاری و اسباب غمخواری
که دست و پای زاری نیز چون من زار افتاده
نمیدانم چه گویم چون کنم با درد بیدرمان
زبان و دستم از گفتار و از کردار افتاده
همه کس عافیت یابند از لطف حبیب خود
من از لطف حبیب خویشتن بیمار افتاده
بنزد سید خود بندگان را عزتی باشد
دریغ از من بنزد سید خود خوار افتاده
ز بس از جا سبک خیزد به تار موئی آویزد
دل هر جائیم از دیدهٔ خونبار افتاده
بفریاد دل زارم رس ای دلدار دلداران
ببویت فیض در دنبال هز دلدار افتاده
دلم را با بلا و محنت و غم کار افتاده
ز بزم روح افزای وصال یار خود مانده
بزندان فراق و صحبت اغیار افتاده
رقیبان جمله در عیشند و آسایش بکام دل
منم در کوی او بیمار و بی تیمار افتاده
ندارم دست و پای زاری و اسباب غمخواری
که دست و پای زاری نیز چون من زار افتاده
نمیدانم چه گویم چون کنم با درد بیدرمان
زبان و دستم از گفتار و از کردار افتاده
همه کس عافیت یابند از لطف حبیب خود
من از لطف حبیب خویشتن بیمار افتاده
بنزد سید خود بندگان را عزتی باشد
دریغ از من بنزد سید خود خوار افتاده
ز بس از جا سبک خیزد به تار موئی آویزد
دل هر جائیم از دیدهٔ خونبار افتاده
بفریاد دل زارم رس ای دلدار دلداران
ببویت فیض در دنبال هز دلدار افتاده
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۹
بیا زاهد مرا با حضرت تو کار افتاده
ز کردارت نگویم کار با گفتار افتاده
ترا جمع است خاطر از ره عقبی دلت خوش باد
مرا زین ره ولیکن عقدهٔ بسیار افتاده
بنزد تست آسان زهد چون او را ندیدستی
بنزد من ولی این کار بس دشوار افتاده
تو پنداری به جز راه تو راهی نیست سوی حق
دلت در پردهٔ پندار از این پندار افتاده
ز حسن روی ساقی و ز صوت دلکش مطرب
مرا سر رفته از دوش ار ترا دستار افتاده
ترا زهد و مرا مستی ترا تقوی مرا رندی
ترا آن کار افتاده مرا این کار افتاده
ترا راه مسلمانی گوارا باد و ارزانی
مرا گبری خوش آمد کار با زنار افتاده
توئی در بند آرایش منم در بند افزایش
توئی بر مسند عزت من اینجا خوار افتاده
توئی در بند دستار و منم در بستن زنار
توئی بر منبر و من بر در خمار افتاده
منم چون فیض بر کاری که آن تقدم بکار آید
تو از کاری که کار آید ترا بیکار افتاده
ز کردارت نگویم کار با گفتار افتاده
ترا جمع است خاطر از ره عقبی دلت خوش باد
مرا زین ره ولیکن عقدهٔ بسیار افتاده
بنزد تست آسان زهد چون او را ندیدستی
بنزد من ولی این کار بس دشوار افتاده
تو پنداری به جز راه تو راهی نیست سوی حق
دلت در پردهٔ پندار از این پندار افتاده
ز حسن روی ساقی و ز صوت دلکش مطرب
مرا سر رفته از دوش ار ترا دستار افتاده
ترا زهد و مرا مستی ترا تقوی مرا رندی
ترا آن کار افتاده مرا این کار افتاده
ترا راه مسلمانی گوارا باد و ارزانی
مرا گبری خوش آمد کار با زنار افتاده
توئی در بند آرایش منم در بند افزایش
توئی بر مسند عزت من اینجا خوار افتاده
توئی در بند دستار و منم در بستن زنار
توئی بر منبر و من بر در خمار افتاده
منم چون فیض بر کاری که آن تقدم بکار آید
تو از کاری که کار آید ترا بیکار افتاده
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۰
بر آن رخسار تا آن طره طرار افتاده
دو عالم را دل از کف رفته دست از کار افتاده
ز لطف بیدریغ خود مرا روزی کن آندولت
که بینم چشم خونبارم بر آن رخسار افتاده
روان خواهد روان گردد باستقلاب دیدارت
کرامت کن که کار جان بیک دیدار افتاده
بود روزی که بیند چشم خونبار من آن رخسار
دو کون از دیدهٔ حق بین من یکبار افتاده
روا گرچه نمیدارد دلی کز عشق رنجور است
دل خامم پی درمان درین بازار افتاده
از آن درمان که میگویند عاشق را نمیباشد
دلم بو برده در دکان هر عطار افتاده
ندارد گرچه پروای دل زار گرفتاران
بامیدی دلم دنبال آن دلدار افتاده
نه من تنها فتادم بی سر و پا در ره عشقش
در این ره همچون من بی پا و سر بسیار افتاده
گروهی بیدل ودین مست و بیخود گشته از جامی
گروهی بی سر و پا در رهت خمار افتاده
گروهی مست و لایعقل ز کف داده زمام دل
گروهی با کمال معرفت هشیار افتاده
گروهی در درون جبه و دستار میرقصند
گروهی را ز مستی جبه و دستار افتاده
گروهی در طریق معرفت گم کرده عارف را
گروهی قیل و قال آورده در گفتار افتاده
گروهی همچو من گاهی سخن گو گشته از هرجا
گهی با خویشتن در حایش و پیکار افتاده
بزن در دامن مردی که کار افتاده باشد دست
تو چون خود نیستی ای فیض مرد کار افتاده
دو عالم را دل از کف رفته دست از کار افتاده
ز لطف بیدریغ خود مرا روزی کن آندولت
که بینم چشم خونبارم بر آن رخسار افتاده
روان خواهد روان گردد باستقلاب دیدارت
کرامت کن که کار جان بیک دیدار افتاده
بود روزی که بیند چشم خونبار من آن رخسار
دو کون از دیدهٔ حق بین من یکبار افتاده
روا گرچه نمیدارد دلی کز عشق رنجور است
دل خامم پی درمان درین بازار افتاده
از آن درمان که میگویند عاشق را نمیباشد
دلم بو برده در دکان هر عطار افتاده
ندارد گرچه پروای دل زار گرفتاران
بامیدی دلم دنبال آن دلدار افتاده
نه من تنها فتادم بی سر و پا در ره عشقش
در این ره همچون من بی پا و سر بسیار افتاده
گروهی بیدل ودین مست و بیخود گشته از جامی
گروهی بی سر و پا در رهت خمار افتاده
گروهی مست و لایعقل ز کف داده زمام دل
گروهی با کمال معرفت هشیار افتاده
گروهی در درون جبه و دستار میرقصند
گروهی را ز مستی جبه و دستار افتاده
گروهی در طریق معرفت گم کرده عارف را
گروهی قیل و قال آورده در گفتار افتاده
گروهی همچو من گاهی سخن گو گشته از هرجا
گهی با خویشتن در حایش و پیکار افتاده
بزن در دامن مردی که کار افتاده باشد دست
تو چون خود نیستی ای فیض مرد کار افتاده
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۱
بار الها راستان را در حریمت بار ده
جان آگاهی کرامت کن دل بیدار ده
روح پاکی را که شد آلودهٔ لوث گنه
بادهٔ ناب طهور از جام استغفار ده
واصلان را محو کن اندر جمال خویشتن
سالکان را جان هشیار و دل بیدار ده
یکنظر کن در جهان آب و گل از روی لطف
دوستان را گل برافشان دشمنان را خار ده
اهل گل را روز روز از زور وزر معمور دار
اهل دل را در دل شب نالهای زار ده
در دل بیسیرتان آتش بر افروز از جحیم
نیکوان را جان خرم چهرهٔ گلنار ده
آن یکی را در وصالت عارض چون ارغوان
و آن دگر را در فراقت دیده خونبار ده
دوستان را ده لوای عز و تاج افتخار
دشمنان را ژندهٔ دل و لباس عار ده
هرکسی را هرچه میخواهد دلش آماده کن
عاشقان را بار ده افسردگان را کار ده
فیض را چون ره نمودی سوی خود از روی لطف
مرحمت فرما ز عشقش مرکب رهوار ده
جان آگاهی کرامت کن دل بیدار ده
روح پاکی را که شد آلودهٔ لوث گنه
بادهٔ ناب طهور از جام استغفار ده
واصلان را محو کن اندر جمال خویشتن
سالکان را جان هشیار و دل بیدار ده
یکنظر کن در جهان آب و گل از روی لطف
دوستان را گل برافشان دشمنان را خار ده
اهل گل را روز روز از زور وزر معمور دار
اهل دل را در دل شب نالهای زار ده
در دل بیسیرتان آتش بر افروز از جحیم
نیکوان را جان خرم چهرهٔ گلنار ده
آن یکی را در وصالت عارض چون ارغوان
و آن دگر را در فراقت دیده خونبار ده
دوستان را ده لوای عز و تاج افتخار
دشمنان را ژندهٔ دل و لباس عار ده
هرکسی را هرچه میخواهد دلش آماده کن
عاشقان را بار ده افسردگان را کار ده
فیض را چون ره نمودی سوی خود از روی لطف
مرحمت فرما ز عشقش مرکب رهوار ده
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۲
یا رب این مهجور را در بزم وصلت بار ده
ار می روحانیانش ساغر سرشار ده
دل بجان آمد مرا زین عالم پر شور و شر
راه بنما سوی قدسم عیش بی آزار ده
سخت میترسم که عالم گردد از اشگم خراب
یا رب این سیلاب خون را ره بدریا بار ده
در فراقت مردم ایجان جهان رحمی بکن
یا دلم خوش کن موعدی با به وصلم بار ده
دل همیخواهد که قربانت شود در عید وصل
جام لاغر را بپرور شیوهٔ این کار ده
تیره شد جان و دلم از امتزاج آب و گل
سینه را اسرار بخش و دیده را انوار ده
عقل جزئی از سرم کن دور و عقل کل فرست
زنگ غم بزدای از دل شادی غمخوار ده
تا بکی مخمور باشند از می روز الست
عاکفان کوی خود را باده اسرار ده
هر گروهی را ز فضلت نعمتی شایسته بخش
زاهدان را وعد جنت عاشقان را بار ده
یا رب آنساعت که از دهشت زبان ماند ز کار
فیض را الهام حق کن طاقت گفتار ده
ار می روحانیانش ساغر سرشار ده
دل بجان آمد مرا زین عالم پر شور و شر
راه بنما سوی قدسم عیش بی آزار ده
سخت میترسم که عالم گردد از اشگم خراب
یا رب این سیلاب خون را ره بدریا بار ده
در فراقت مردم ایجان جهان رحمی بکن
یا دلم خوش کن موعدی با به وصلم بار ده
دل همیخواهد که قربانت شود در عید وصل
جام لاغر را بپرور شیوهٔ این کار ده
تیره شد جان و دلم از امتزاج آب و گل
سینه را اسرار بخش و دیده را انوار ده
عقل جزئی از سرم کن دور و عقل کل فرست
زنگ غم بزدای از دل شادی غمخوار ده
تا بکی مخمور باشند از می روز الست
عاکفان کوی خود را باده اسرار ده
هر گروهی را ز فضلت نعمتی شایسته بخش
زاهدان را وعد جنت عاشقان را بار ده
یا رب آنساعت که از دهشت زبان ماند ز کار
فیض را الهام حق کن طاقت گفتار ده
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۳
یا رب این مخمور را در بزم مستان بار ده
وز شراب لایزالی ساغر سرشار ده
یکدو غمزه زان دو چشمم ساقیا هر بامداد
یکدو بوسه زان لبانم در شبان تار ده
دور عقل آمد بسر گفتار واعظ شد کساد
عشق را بگشا دکان و رونق بازار ده
وقت مستی و طرب آمد خرد را عذرخواه
بزم مستان را بیارا مطربان را بار ده
کفر صادق خوشتر از ایمان کاذب آیدم
سبحه بستان از کف من در عوض زنار ده
مسجد و محراب و منبر پر شد از زرق و ریا
هان در میخانه بگشا راستان را بار ده
آتشی از عشق افروز اهل غفلت را بسوز
دردها را کن دوا بیمار را تیمار ده
زاهدان خشک را بگذار با جهل و غرور
خیل رندان را می از جام هوالغفار ده
زاهدان را نیست در خور عشقبازی کار ماست
عام را زین باده کم ده خاص را بسیار ده
میکشد ساقی خمارم باده را تعجیل کن
فیض را از جام باقی عیش بی آزار ده
وز شراب لایزالی ساغر سرشار ده
یکدو غمزه زان دو چشمم ساقیا هر بامداد
یکدو بوسه زان لبانم در شبان تار ده
دور عقل آمد بسر گفتار واعظ شد کساد
عشق را بگشا دکان و رونق بازار ده
وقت مستی و طرب آمد خرد را عذرخواه
بزم مستان را بیارا مطربان را بار ده
کفر صادق خوشتر از ایمان کاذب آیدم
سبحه بستان از کف من در عوض زنار ده
مسجد و محراب و منبر پر شد از زرق و ریا
هان در میخانه بگشا راستان را بار ده
آتشی از عشق افروز اهل غفلت را بسوز
دردها را کن دوا بیمار را تیمار ده
زاهدان خشک را بگذار با جهل و غرور
خیل رندان را می از جام هوالغفار ده
زاهدان را نیست در خور عشقبازی کار ماست
عام را زین باده کم ده خاص را بسیار ده
میکشد ساقی خمارم باده را تعجیل کن
فیض را از جام باقی عیش بی آزار ده
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۴
ای دوست بیا که طاقتم طاق شده
جان و دل و دین بوصل مشتاق شده
شبها تا کی شمارم اختر گوئی
جسمم همه وقف این کهن طاق شده
جان مانده ز فکر و ذکر و تن هم ز عمل
بر دوش روان بار بدن شاق شده
نه صبر بدل مانده نه قوت ببدن
اعضای رئیسه روح را عاق شده
اجزای تنم ز یکدیگر پاشیده
شیرازه گسسته دفتر اوراق شده
گفتن باشاره رفتنم با دست است
مژگانست زبان و ساعدم ساق شده
چندی غم و خرمی بهم میخوردم
هر جرعه کنون غمیست راواق شده
حالی دارم که هرکه بر من گذرد
تا دیده سراسر همه اشفاق شده
ای فیض بیا ز شکوه بگذر تن زن
اینست که جان گذشته و چاق شده
این ظلمت ظاهر بعدم گشته روان
باطن ز ثنای قدس اشراق شده
جان و دل و دین بوصل مشتاق شده
شبها تا کی شمارم اختر گوئی
جسمم همه وقف این کهن طاق شده
جان مانده ز فکر و ذکر و تن هم ز عمل
بر دوش روان بار بدن شاق شده
نه صبر بدل مانده نه قوت ببدن
اعضای رئیسه روح را عاق شده
اجزای تنم ز یکدیگر پاشیده
شیرازه گسسته دفتر اوراق شده
گفتن باشاره رفتنم با دست است
مژگانست زبان و ساعدم ساق شده
چندی غم و خرمی بهم میخوردم
هر جرعه کنون غمیست راواق شده
حالی دارم که هرکه بر من گذرد
تا دیده سراسر همه اشفاق شده
ای فیض بیا ز شکوه بگذر تن زن
اینست که جان گذشته و چاق شده
این ظلمت ظاهر بعدم گشته روان
باطن ز ثنای قدس اشراق شده
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۵
از خودی ای خدا نجاتم ده
زین محیط بلا نجاتم ده
یکدم از من مرا رهائی بخش
از غم ما سوی نجاتم ده
دلم از وحشت جهان بگرفت
زین دیار فنا نجاتم ده
نفس اماره قصد من دارد
زین دم اژدها نجاتم ده
داد خاکسترم بباد هوس
از بلای هوا نجاتم ده
صحبت عامه سوخت جانم را
ز آتش بیضیا نجاتم ده
خلقی افتاده در پی جانم
زین ددان دغا نجاتم ده
جهل بگرفته سر بسر عالم
زین جنود عما نجاتم ده
نتوانم ز راستی دم زد
زین کجان دغا نجاتم ده
غرقه در بحر غم شدم چون فیض
میزنم دست و پا نجاتم ده
زین محیط بلا نجاتم ده
یکدم از من مرا رهائی بخش
از غم ما سوی نجاتم ده
دلم از وحشت جهان بگرفت
زین دیار فنا نجاتم ده
نفس اماره قصد من دارد
زین دم اژدها نجاتم ده
داد خاکسترم بباد هوس
از بلای هوا نجاتم ده
صحبت عامه سوخت جانم را
ز آتش بیضیا نجاتم ده
خلقی افتاده در پی جانم
زین ددان دغا نجاتم ده
جهل بگرفته سر بسر عالم
زین جنود عما نجاتم ده
نتوانم ز راستی دم زد
زین کجان دغا نجاتم ده
غرقه در بحر غم شدم چون فیض
میزنم دست و پا نجاتم ده
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۶
بدل گفتم سوی دلبر نشان ده
نشانی سوی عیش جاودان ده
نشان گفتا سوی او عشق و مستی است
حجاب خود خودی ترک همان ده
شدم نا بر در میخانه عشق
که مسکینم مرا می رایگان ده
نخستم کن توانائی کشیدن
توانا چون شدم تا میتوان ده
روانم جفت کن با دختر زر
بطاق ابروی پیر مغان ده
بچشمم مست ساقی کرد اشارت
که یکساغر بدین بی خان و مان ده
گرفتم ساغری از وی کشیدم
بگفتم یا رب از خویشم امان ده
بگفتا گر امان خواهی چو مردان
طلاق این جهان و آنجهان ده
چوفیض از هر دو عالم رو بگردان
بحق رو آر و ترک این و آن ده
نشانی سوی عیش جاودان ده
نشان گفتا سوی او عشق و مستی است
حجاب خود خودی ترک همان ده
شدم نا بر در میخانه عشق
که مسکینم مرا می رایگان ده
نخستم کن توانائی کشیدن
توانا چون شدم تا میتوان ده
روانم جفت کن با دختر زر
بطاق ابروی پیر مغان ده
بچشمم مست ساقی کرد اشارت
که یکساغر بدین بی خان و مان ده
گرفتم ساغری از وی کشیدم
بگفتم یا رب از خویشم امان ده
بگفتا گر امان خواهی چو مردان
طلاق این جهان و آنجهان ده
چوفیض از هر دو عالم رو بگردان
بحق رو آر و ترک این و آن ده
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۷
دلم را ای خدا از عشق جان ده
روانم را حیات جاودان ده
تن بی جان بود جان فسرده
زمهر خویش جانم را روان ده
بکوی قدس دلرا راه بنما
روانرا سوی علیین نشان ده
ز زندان بدن آزاد گردان
فضای لامکان جان را مکان ده
بگیر ایندوست را از دست دشمن
ز خود بیخود کن از خویشم امان ده
دل مخمور صهبای ازل را
شراب بیغش روحانیان ده
از آن می کز الستم داده بودی
خمارم میکشد بازم از آن ده
ز شهری آمدم بیرون در آغاز
دگر باره بدان شهرم نشان ده
دو عالم تنگ شد بر فیض جایش
ورای ای جهان و آنجهان ده
روانم را حیات جاودان ده
تن بی جان بود جان فسرده
زمهر خویش جانم را روان ده
بکوی قدس دلرا راه بنما
روانرا سوی علیین نشان ده
ز زندان بدن آزاد گردان
فضای لامکان جان را مکان ده
بگیر ایندوست را از دست دشمن
ز خود بیخود کن از خویشم امان ده
دل مخمور صهبای ازل را
شراب بیغش روحانیان ده
از آن می کز الستم داده بودی
خمارم میکشد بازم از آن ده
ز شهری آمدم بیرون در آغاز
دگر باره بدان شهرم نشان ده
دو عالم تنگ شد بر فیض جایش
ورای ای جهان و آنجهان ده
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۸
خوشا دلی که ز غیر خداست آسوده
ضمیر خویش ز وسواس دیو پالوده
خوش آنکه جان گرامی بحق فدا کرده
تنش به بندگی مخلصانه فرسوده
ز حق چه بهره برد آنکه روش با غیرست
خدا قلالله و ذرهم ببنده فرموده
دمی چگونه تواند بیاد حق پرداخت
که نیست یکنفس از فکر غیر آسوده
دلا بیا که ز غیر خدا بپردازیم
کنیم سر خود از یاد غیر پالوده
دل از جهان بکنیم و بحق دهیم، جهان
وفا ندارد و تا بوده بیوفا بوده
اگر نه قابل درگاه حق تعالائیم
که گشتهایم ز سر تا بپای آلوده
زنیم دست ارادت بدامن آنکو
بخاک پای عزیزان جبین خود سوده
مگر نسیم صبا را ز صبح در یابیم
که هست بکر وز انفاس خلق پالوده
بیا که از یمن جان کشیم بوی خدا
بنیمشب که همه دیدهاست بغنوده
فریب کاسهٔ دنیا مخور که دارد زهر
خوش آنکسیکه بدین کاسه لب نیاسوده
مباش یکنفس ایمن بروی توده خاک
که صد هزار اسیرند زیر این توده
برای توشه بعلم و عمل قیام نمای
که عنقریب قیامت نقاب بگشوده
هزار شکر که فیض از هدای آل نبی
غبار شرک و ضلالت ز سینه بزدوده
به یمن دوست اهل بیت پیغمبر
بسوی خلد ره مستقیم پیموده
ضمیر خویش ز وسواس دیو پالوده
خوش آنکه جان گرامی بحق فدا کرده
تنش به بندگی مخلصانه فرسوده
ز حق چه بهره برد آنکه روش با غیرست
خدا قلالله و ذرهم ببنده فرموده
دمی چگونه تواند بیاد حق پرداخت
که نیست یکنفس از فکر غیر آسوده
دلا بیا که ز غیر خدا بپردازیم
کنیم سر خود از یاد غیر پالوده
دل از جهان بکنیم و بحق دهیم، جهان
وفا ندارد و تا بوده بیوفا بوده
اگر نه قابل درگاه حق تعالائیم
که گشتهایم ز سر تا بپای آلوده
زنیم دست ارادت بدامن آنکو
بخاک پای عزیزان جبین خود سوده
مگر نسیم صبا را ز صبح در یابیم
که هست بکر وز انفاس خلق پالوده
بیا که از یمن جان کشیم بوی خدا
بنیمشب که همه دیدهاست بغنوده
فریب کاسهٔ دنیا مخور که دارد زهر
خوش آنکسیکه بدین کاسه لب نیاسوده
مباش یکنفس ایمن بروی توده خاک
که صد هزار اسیرند زیر این توده
برای توشه بعلم و عمل قیام نمای
که عنقریب قیامت نقاب بگشوده
هزار شکر که فیض از هدای آل نبی
غبار شرک و ضلالت ز سینه بزدوده
به یمن دوست اهل بیت پیغمبر
بسوی خلد ره مستقیم پیموده
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۰
هرکه هستش از ذکا در قبهٔ سر مشعله
بایدش جز سعی در دانش نباشد مشغله
هر کرا دادند گوش و هوش عقلی بایدش
در ره دین طی کند در هر نفس صد مرحله
گر ترا فهم درستی هست و طبع مستقیم
مکر خود را در ره دنیا بجنبان سلسله
حیف باشد بهر دنیا صرف کردن نقد عمر
هست دنیا نزد عارف جیفهٔ در مزبله
اکثر اهل نظر در راه عرفان عاجزند
از ذکاشان نیست در تاریکی ره مشعله
در پی هر آرزو او هم بصد دل میدود
راه حق را چون نبیند تا نگردد یک دله
حرف من باصاحب عقل است وفهم است وشعور
آنکه او چیزی نمیفهمد ندارم زو گله
مردم فهمیده باید تا ز آتش دم زند
کی رسد در ذیل عرفان دست و هم خر کله
زیرکی باید بفهمد رمز قرآن و حدیث
یا برد ره سوی تأویلات بای بسمله
جاهلی بینی که هر از بر ندانسته است هیچ
افکند در شش جهت از کوس دانش غلغله
فیض تن زن با که داری این خطاب و این عتاب
نیست در محفل مگر گاوان دنیا مشغله
بایدش جز سعی در دانش نباشد مشغله
هر کرا دادند گوش و هوش عقلی بایدش
در ره دین طی کند در هر نفس صد مرحله
گر ترا فهم درستی هست و طبع مستقیم
مکر خود را در ره دنیا بجنبان سلسله
حیف باشد بهر دنیا صرف کردن نقد عمر
هست دنیا نزد عارف جیفهٔ در مزبله
اکثر اهل نظر در راه عرفان عاجزند
از ذکاشان نیست در تاریکی ره مشعله
در پی هر آرزو او هم بصد دل میدود
راه حق را چون نبیند تا نگردد یک دله
حرف من باصاحب عقل است وفهم است وشعور
آنکه او چیزی نمیفهمد ندارم زو گله
مردم فهمیده باید تا ز آتش دم زند
کی رسد در ذیل عرفان دست و هم خر کله
زیرکی باید بفهمد رمز قرآن و حدیث
یا برد ره سوی تأویلات بای بسمله
جاهلی بینی که هر از بر ندانسته است هیچ
افکند در شش جهت از کوس دانش غلغله
فیض تن زن با که داری این خطاب و این عتاب
نیست در محفل مگر گاوان دنیا مشغله
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۱
سکینهٔ دل و جان لا اله الا الله
نتیجهٔ دو جهان لا اله الا الله
زبان حال و مقال همه جهان گوید
بآشکار و نهان لا اله الا الله
بگوش جان رسدم اینسخن بهر لحظه
ز جزو جزو جهان لا اله الا الله
ز شوق دوست ببانگ بلند میگوید
همه زمین و زمان لا اله الا الله
تو گوش باش که تا بشنوی زهر ذره
چو آفتاب عیان لا اله الا الله
همین نه مؤمن توحید میکند بشنو
ز سومنات مغان لا اله الا الله
نوشتهٔاند بگرد عذار مغبچکان
بخط سبز عیان لا اله الا الله
جمال و زیب بتان غمزههای معشوقان
برمز کرد بیان لا اله الا الله
بگلستان گذری کن ببرگ گل بنگر
ز رنگ و بوی بخوان لا اله الا الله
بباغ بنگر و آثار را تماشا کن
شنو ز سرو روان لا اله الا الله
گذر بکوه بکن یا برو بدریا بار
شنو ز گوهر و کان لا اله الا الله
ببر و بحر گذر کن بخشک و تر بنگر
شنو ز این و ز آن لا اله الا الله
بگوش و هوش تو آید بهر طرف که روی
اگر چنین و چنان لا اله الا الله
بکن تو پنبهٔ غفلت ز گوش و پس بشنو
ز نطق خرد و کلان لا اله الا الله
ببحر وحدت در رو بنالهٔ بم و زیر
بر آر از ته جان لا اله الا الله
همین نه ورد زبان کن ز جان و دل میگوی
بناله و بفغان لا اله الا الله
سرود اهل معاصیست نغمهٔ دف و چنگ
سرود متقیان لا اله الا الله
سحر ز هاتف غیبم ندا بگوش آمد
که ایها الثقلان لا اله الا الله
میان صوفی و پیرمغان سخن میرفت
چه گفت پیر مغان لا اله الا الله
ز پیر میکده کردم سؤالی از توحید
بباده گفت بدان لا اله الا الله
بگفتن دل و جان فیض اقتصار مکن
بگو بنطق و زبان لا اله الا الله
نتیجهٔ دو جهان لا اله الا الله
زبان حال و مقال همه جهان گوید
بآشکار و نهان لا اله الا الله
بگوش جان رسدم اینسخن بهر لحظه
ز جزو جزو جهان لا اله الا الله
ز شوق دوست ببانگ بلند میگوید
همه زمین و زمان لا اله الا الله
تو گوش باش که تا بشنوی زهر ذره
چو آفتاب عیان لا اله الا الله
همین نه مؤمن توحید میکند بشنو
ز سومنات مغان لا اله الا الله
نوشتهٔاند بگرد عذار مغبچکان
بخط سبز عیان لا اله الا الله
جمال و زیب بتان غمزههای معشوقان
برمز کرد بیان لا اله الا الله
بگلستان گذری کن ببرگ گل بنگر
ز رنگ و بوی بخوان لا اله الا الله
بباغ بنگر و آثار را تماشا کن
شنو ز سرو روان لا اله الا الله
گذر بکوه بکن یا برو بدریا بار
شنو ز گوهر و کان لا اله الا الله
ببر و بحر گذر کن بخشک و تر بنگر
شنو ز این و ز آن لا اله الا الله
بگوش و هوش تو آید بهر طرف که روی
اگر چنین و چنان لا اله الا الله
بکن تو پنبهٔ غفلت ز گوش و پس بشنو
ز نطق خرد و کلان لا اله الا الله
ببحر وحدت در رو بنالهٔ بم و زیر
بر آر از ته جان لا اله الا الله
همین نه ورد زبان کن ز جان و دل میگوی
بناله و بفغان لا اله الا الله
سرود اهل معاصیست نغمهٔ دف و چنگ
سرود متقیان لا اله الا الله
سحر ز هاتف غیبم ندا بگوش آمد
که ایها الثقلان لا اله الا الله
میان صوفی و پیرمغان سخن میرفت
چه گفت پیر مغان لا اله الا الله
ز پیر میکده کردم سؤالی از توحید
بباده گفت بدان لا اله الا الله
بگفتن دل و جان فیض اقتصار مکن
بگو بنطق و زبان لا اله الا الله